بنابر یک بررسی تنها در بخش جنوبی شهر شیکاگو هزاران کلیسا شمارش شدهاند. از تعداد آنها در بخشهای دیگر همین شهر و در شهرهای بزرگ و کوچک دیگر امریکا اطلاعی ندارم ولی قاعدتاً به قدری هست که حیرت انگیز باشد.
برخی از این کلیساها بزرگ و شناختهشده و نامدارند. تعداد بیشتری در پستوی خانهها و مغازهها، در خانههای قدیمی و انبارها فعالیت میکنند. کشیشی از یکی از فرقههای متعدد شناخته شده ، و در بسیاری از موارد کشیشهای خودگمارده که معتقدند از عالم ماورائی مستقیما وظایفی به عهده ی آن ها گذاشته شده و رسالتی دارند گروههایی از مردم را ــ از چند ده نفر تا چندین هزار نفر ــ گرد آوردهاند و به نظر خود به هدایت آن ها مشغولند. این امر که این کشیشها، چه مامور و چه خود گمارده، چه قدر صادق یا متوهم یا شیادند در اینجا مورد پرسش ما نیست و نیز این امر که اینها چه منافع مادی و معنوی دارند، باز در اینجا مورد بحث ما نخواهد بود. مسئلهی فعلی ما در این جا این است که این میلیونها میلیون مردمی که به این کلیساها میروند چه میخواهند و دنبال چه هستند؟
میتوان در صحت این آمار شک کرد و آن را جزیی از برنامهی تبلیغاتی برای اشاعهی افکار خرافی دانست. میتوان بسیاری از این مجموعهها ومحفل ها وفرقه ها را اساساً مذهبی ندانست و با استناد به اینکه بسیاری از رهبران این مجموعهها اساساً ربطی به مذهبهای مستقر ندارند، برخی اساساً ربطی به مسیحیت ندارند، برخی در اشکال نهان و آشکار بودایی هستند، برخی اساساً اعتقاد ماورائی ندارند، برخی حتی خود را نه تنها چپ که مارکسیست میخوانند (مورد جیم جونز را به خاطر آورید)(1) ، بسیاری صرفاً NGO هایی هستند که مایلند از طرف کلیساها حمایت شوند، برخی صرفاً مراکز فسادند، میدان داری و زورگیری میکنند و نظایر آن سخن گفت. اینها هم تا اندازهای میتواند درست باشد ولی پاسخ سوال دشوار را نمیدهد. سوال دشوار این است که این مردم در این مجموعه ها به دنبال چه هستند؟ در زیر میکوشیم جوابی به این پدیده بدهیم.
هویت یابی
نگاهی به تجمعهای جانداران نشان میدهد که دو غریزهی(2) متفاوت کارکرد مهمی در بقاء نسلها و تکامل آنها داشته است. غیر از غرائز شناختهشدهای چون نحوهی خوردن و خوابیدن و تولیدمثل و صیانت از نفس که هر یک به انواع مختلف قابل تقسیم است، غرائزی در رابطه فرد و جمع وجود دارد. حیوانات قلمرو گروه خود را به انواع مختلف از گروههای دیگر متمایز میکنند. نوعی هویت یابی جمعی اولیه.
در گروههای اولیه انسانی یکی از وجوه تمایز گروهها ابداع مناسک و شعایر (rituals and rites) است .هر گروهی علائمی برای متمایزکردن گروه خود از گروههای دیگر برمیگزیند یا رفتارهایی خاص میکند، و یا مراسم ویژه ای به مناسبتهای مختلف برپا میدارد. هیچ یک از این حرکات به خودی خود معنائی ندارد. ولی همواره با مناسک گروه (قبیله) مجاور متفاوت است و به عنوان وجه مشخصهی آن گروه کاربرد دارد. به عنوان بخشی از هویت جمعی.
امروزه برخی از نویسندگان این مناسک را به غلط به ادیان تعبیر میکنند و این بدان علت است که رفتارهای دیگری که نه بر مبنای نیاز به تشخص گروهی بلکه از روی ترس و جهل هم در طول زمان بوجود آمده است، با هم آمیخته شده و یک مجموعه را تشکیل داده است که به غلط از آن ها به نام ادیان اولیه یاد کردهاند. این ها مناسکاند و نه ادیان، گو اینکه هر یک از ادیان هم مناسک خاص خود را دارند.
این نیاز به هویت جمعی البته مغایر با فردگرایی هم نیست. میتوان در گروه منافع مشترک داشت ولی هر فرد هم منافع خاص خود را دنبال کند. رفتارهای به ظاهر متناقضی که در حیوانات و انسان دیده میشود مربوط به تفاوتها و گاه تضاد منافع جمعی و فردی است. در بحثهای مربوط به تکامل و روانشناسی همین پارادوکسیکال بودن رفتارها موجب تئوریسازیهای مفصل بوده است. آیا انسان موجودی خودخواه است یا ایثارگر و کذا. و برای هر یک از این حالات هم هر کس شواهد بسیار دیده یا شنیده است. قبل از گسترش علوم نوین از جمله ژنتیک و روانشناسی و علوم اعصاب این بحث ها بیش تر در مجادلات ایدئولوژیک تظاهر میکرد. در قرن نوزدهم عدهای ماهیت انسان را خیرخواه و دگردوست میدیدند (مانند سوسیالیست ها و آنارشیستها) و دیگرانی بشر را موجودی خودخواه و شرور میدانستند (طرفداران ایدئولوژیهای سلطهگر). امروز اما وجود متناقض و همزمان این گرایشها در افراد تا حد زیادی توضیح داده شده است. با این همه هنوز در محافلی ــ وحتی میتوان گفت در اکثریت اذهان عامه ــ این مباحث سترون جریان دارد.
بههرحال انسان به عنوان یک فرد هم به دنبال بقاء خود است و هم به عنوان بخشی از گروه خواستار حفظ هویت گروهی. هزاران گروه کلیسائی و یا NGO ها و نهادهای مدنی که کار و برنامهی مشخص دارند و هم آنهایی که برنامهی جدی هم ندارند (انجمن چپدستان و موسرخها) در واقع گروههای هویتی هستند. تمایز خود را با دیگری در این میبینند که به این کلیسا یا آن گروه یا محفل و فرقه تعلق داشته باشند. برای بسیاری از اینها مسائل ماورایی و دینی به معنای خاص کلمه مطرح نیست. غالب گروهها به مجردی که بزرگ میشوند و رنگ هویت دهندگی خود را از دست میدهند دچار انشعاب میشوند. ممکن است انشعاب به ظاهر حتی بر سر مسائل مضحک باشد ولی مضحک یا جدی بودن مساله مطرح نیست. مساله این است که انشعاب باید صورت گیرد تا هر بخش هویت گروهی پیدا کند. سرانجام از میان این همه جمعیت هم افراد جاهطلب کم نیست و هم تودهای که طالب هویت مستحکمتر و مشخص تر و خودمانیتر باشد.
کسی که تا دیروز به گروه یا به هویت خود به صورت بت مینگریست (و در گفتمان سیاسی فیتیشیسم سازمانی نام داشت) ناگهان محمل هویت خود را با همان نحوهی تفکر به جای دیگری معطوف میکند. این مساله نه تنها در میان گروههای سیاسی و مذهبی بلکه در سایر عرصهها مانند ورزش و هنر و ... هم به وفور دیده میشود.طرفدارن این یا آن تیم ،این یا آن باشگاه تجلی تمام موجودیت (هویت ) خود را آن تیم یا باشگاه می بینند.
این مسالهی هویتیابی که پایهی زیست شناسی پدیدههایی بوده است که در تاریخ به صورت قبیلهگرایی، قومگرایی (و بالاخره ناسیونالیسم) و نیز تعلقات متخاصم دینی و مذهبی ظهور یافته است ، به نظر من در زمان خود به خودی خود نه زشت و نه پسندیده ،بلکه «طبیعی» یعنی بیولوژیک بوده است . در تمام طول تاریخ هم مشاهده میشود. اما برخلاف انتظار رایج در جهان امروز نه تنها بهتدریج از میان نرفته بلکه به دلایلی از وجوهی تشدید هم یافته است. باید دید چرا؟
هویت و مناسبات جدید
شروع تدریجی مناسبات سرمایه داری در غرب و سرانجام تفوق آن بر سایر مناسبات کهن مسائل بیشماری ایجاد کرد که سه عنصر آن در بحث کنونی ما دخالت دارد.
اول آن که، پیدایش فرقههای مختلف پروتستانیسم قدرت فائقه و سیطرهی کلیسای رم را به مصاف طلبید و نه تنها به تدریج فرقهها و مذاهب معارض بیشمار ایجاد کرد بلکه حتی در درون کاتولیسیسم هم فرقههای پرشماری به وجود آورد و این امر به آن جا رسید که امروزه هر کشیشی میتواند قدرت سلسله مراتبِِ خودِ پروتستانیسم و کاتولیسیسم را به مصاف بطلبد و بر حسب نظرات خود یا پیروان خود فرقهیی ایجاد کند. تکفیرهای پرمخاطرهی گذشته کمشمارتر و بیاثرتر شدهاند. بنابراین هویتها از سیطرهی قدرتهای متعالی خارج و برحسب نیازهای واقعی یا توهمی مجموعههای مردم شکل میگیرند. هزاران هزار کلیسای کوچک و بزرگ، و تا اندازهای فارغ از دستورات و اوامر پاپها و کاردینالها و یا سلسله مراتب دیگر به وجود میآیند.
دوم. به وجود آمدن یا رشد و استقرار مجموعههای ملی یا ملت کشورها (Nation-States) که خود مبحث جداگانهیی است در رابطه با بحث ما نه تنها از نظر اقتصادی بلکه از طریق شکل دادن به هویت موثر بوده است. تصور می رفت که با ایجاد دولت ملی و ملت ــ کشور، تفاوتهای قومی لااقل در درون کشورهای سرمایهداری کمرنگ شود. در عمل چنین نشده است. هنوز در اروپای پیشرفته شدت قومگرایی نه ضرورتاً بر مبانی اقتصادی بلکه بر مبانی فرهنگی و اجتماعی حیرتانگیز است. در دورانِِ جهانیشدن سرمایه وجود این پدیده را باید بتوان توضیح داد. به نظر من موضوع نیاز همیشگی به هویتِ فردی و جمعی اگر نه اساسیترین لااقل یکی از دلایل پایداری این پدیده است.
سومین مسالهیی که با پیدایش مناسبات سرمایهداری مطرح شد تشدید ازخودبیگانگی است. در مورد ازخودبیگانگی، انواع و مختصات آنها هم از کلاسیکها مطالب بسیاری در دست است و هم از اندیشمندان اخیر. بحث ما در اینجا ابداً توضیح و تبیین این مسالهی گسترده و جهانشمول نیست، تنها میخواهیم در این رابطه پرسشی را طرح و پاسخی را پیشنهاد کنیم که در ادبیات موجود تا ان جا که می دانم از این زاویه به آن پرداخته نشده است.
عوارض ادامه ازخودبیگانگی
انتظار میرفت انقلاب سوسیالیستی با تغییر مناسبات تولیدی، در ادامهی خود روبنا را دگرگون کند و از خودبیگانگی انسان را از میان بر دارد. به دلائل بی شمار این امر یعنی استقرار جامعه سوسیالیستی به تعویق افتاده است . اکنون استثمار در سرمایهداری بالاتر و کالاییشدن همه چیز وسیعتر و عمیقتر شده و از خودبیگانگی انسان به حد بیسابقهای رسیده است. انتظار می رفت استقرار سوسیالیسم به محاذات تحولاتی که میآفریند به از خودبیگانگی انسان خاتمه دهد. چنین نشد یعنی سوسیالیسم هنوز مستقر نشده و انسان از خودبیگانه در اوج مناسبات سرمایهداری تنها و بی پناه مانده است . در این حال چه بر سر انسان میآید؟ نبایستی از کلاسیکها انتظار داشت که جواب این مساله را میدادند، چون هنوز مسئله طرح نشده بود ودر آن زمان امید به دگرگونی مناسبات تولیدی قدرتمند و بلافاصله بود و این انتظار وجود داشت که استقرار سوسیالیسم شرایط امحا ازخودبیگانگی را فراهم کند. علاوه بر این تصور میشد با پیشرفت علم تصورات خرافی و ماورایی هم به تدریج از میان خواهد رفت. جهل و ترس جای خود را به دانایی و احساس امنیت خواهد سپرد. در عمل به علت عدم تحقق سوسیالیسم چنین نشد و تشدید از خودبیگانگی وجه جدیدی به وجود آورد که موجب شد پیشرفت دانش هم نتواند وظیفه یی را که به عهده داشت انجام دهد که خود بسیاری از جنبههای رفتاری و روانشناختی مردم در جهان کنونی را توضیح می دهد.
در جهان امروز هر ساله نه تنها فرقههای بیشمار جدیدی به وجود میآید، بلکه هر فالگیر و شارلاتانی هم میتواند عدهای از مردم را به دور خود جمع کند. در امریکا هر سال کلیساهای فوقالعاده بزرگ (mega church) جدیدی به انبوه قبلی اضافه میشوند و مبلغین Evangelist مسیحی حرفهیی ــ که غالباً با ارتجاعیترین بخش حاکمیت هم رابطه دارند ــ و در حقیقت عوامل آگاه اجرایی سیاستهای آنها هستند، به ارشاد مردم از خودبیگانه و بیپناه میپردازند(3). نگاهی به چهرهی این هدایتشوندگان که در مراسمشان مانند پرندهیی در برابر مار مسحور شدهاند دردناک است. سرمایهداری امروزی برای ادامه و تشدید این وضع برنامهریزی میکند. هیچ چیز برای سرمایهداری بهتر از انسانهای از خودبیگانه و وامانده نیست، کسانی که پس از «تقدیم» نیروی کار خود به دام حیلهگرانی که سرنخشان در دست خود آنهاست بیافتند.
بنابراین سرمایهداری هم از لحاظ ایجاد شرایط برای تشدید از خودبیگانگی و تشدید نیاز به هویتیابی، و هم دامنزدن آگاهانه به باورهای خرافی ، بااستفاده از همه امکانات موجود و رسانهها و مدارس و تشویق های مالیاتی در رشد این پدیده موثر بوده است.فقدان آن چه انتظار میرفت که بشود و هنوز نشده است ــ ایجاد و استقرار مناسبات سوسیالیستی ــ از عوامل اصلی برای امکان گسترش آن – ازخودبیگانگی و باورهای خرافی - بوده است.
دانش وخرافه ، مدارهای مغز
اگر عدم استقرار سوسیالیسم چنین عارضهای را موجب میشود چرا بر خلاف انتظار لااقل گسترش دانش نتوانسته است به رغم ادامه ازخودبیگانگی گرایشهای خرافی را از میان بردارد؟ چرا هنوز برخی از تحصیلکردههای متخصص هم معتقدند عدد 13 نحس است؟ چرا سرنوشت فاجعهآمیز آپولو 13 به نظر آنها محتوم بوده است؟ چرا بساط تلهپاتی و فالگیری هنوز جاری است و کوشش میشود شواهد «علمی» در صحت آنها ارائه شود؟ و چرابرخی به دام آن می افتند.
امروز، دانستههای عصبشناسی ثابت کردهاند که ذهن انسان چیزی جدا از مغز انسان نیست. مغز انسان لایههای سهگانهیی دارد که میراث تکاملاند: از نخستیها تا خزندگان و پستانداران و سرانجام انسان. این مغزهای سهگانه عملکردهایی دارند که تا اندازهی زیادی مستقل از هم اند. غرایز مستقل از تفکراند چون مربوط به مغزهای متفاوتاند، گر چه تفکر میتواند در طول زمان شماری از آن غرائز را کنترل و تعدیل کند. و باز، در مغز انسان مدارهای متفاوت برای دانش و باور وجود دارد. باورها در مراحل اولیهی رشد در کودکی و در قسمتهایی از مغز به وجود میآیند و ذخیره میشوند که بلافاصله در دسترس مدارهای مربوط به دانش و تفکر و عملکردهای عالی مغز قرار ندارند. بنابراین میتوان در دورانی درحد حرفهیی دانش داشت و خرافی باقی ماند(4)آن چه بعدها میتواند اتفاق افتد تأثیرگذاری این مدارها بر روی یکدیگر است. اما این کار به طور اتوماتیک و به شکل همهگیر اتفاق نمی افتد و مستلزم زمان و شرایط مناسب و از آنها مهمتر کوشش آگاهانه است. میتوان جایزهی نوبل را برد ولی نعل اسب به درِِ خانه چسباند (هایزنبرگ)، میتوان بازهم جایزهی نوبل را برد و معتقد بود نژاد سیاه پستتر از سفید است (واتسون).
آنچه در بالا گفته شد یافتههای جدید علوم است و در درستی آنها کسی تردید نکرده است، لایهبندی مغز، جدابودن مدارهای دانش و باور، غرائز فردی و جمعی. میتوان با استنتاجاتی که در این نوشته ارائه شده موافق نبود و به جای آنها توضیحات دیگری عنوان کرد. میتوان آنها را مطابق نص صریح آثار کلاسیکها ندانست ولی نمیدانم چگونه جز با باور مذهبی میتوان انتظار داشت که مطالبی که هنوز در آنزمان کشف نشده بودند میتوانستند مورد بحث قرار گیرند. پرسش اساساً زمانی مطرح میشود که جوابی برای آن میسر باشد. من این ها را نه تنها مغایر مواضع گذشته نمی دانم بلکه در امتداد و تائید هم می بینم. من متحققنشدن
تاکنونی مناسبات سوسیالیستی و تشدید از خودبیگانگی را عامل اساسی گسترش آشفتهگری امروز در جهان میدانم، ولی در عین حال معتقدم اینها بر روی زمینههای بیولوژیک ، غریزی و ساخت نحوهی تفکر و باور در مغز توانستهاند ابعادی چنان ناخوشایند داشته باشند. به هرحال باید جوابی برای این پدیدهی اجتماعی یعنی تداوم باورهای خرافی داشت. نفی واقعیت به منزلهی نفی نیاز به کوشش ما برای تغییر شرایط خواهد بود.
مباحث فوق را جمع بندی کرده و در پاسخ به برخی از سئوالات مطالبی را بصورت حاشیه ذکر می کنم .
بیولوژی، غرائز و نیازهای اولیه انسانی در طول تاریخ تظاهرات خارجی متفاوت داشته اند. در جوامع طبقاتی و در سرمایه داری به شکل هایی تظاهر می کنند که باید آن ها را شناخت تا بتوان از انحرافاتی که ممکن است به وجود آورند جلوگیری کرد.
نیاز به هویت جمعی و فردی نیز مانند خواب و خوراک یک نیاز بیولوژیک است. اگر به آن توجه نشود انسان ها نادانسته ممکن است جذب شکارچیان حیله گر شوند. در شرایط تشدید از خود بیگانگی این نیاز تشدید یافته، دفورمه شده و به اشکالی متظاهر می شوند که امروزه شاهد آن هستیم. باید از خود بیگانگی را شناخت و صرفاً به امید زمانی که استقرار مناسبات سوسیالیستی آن را از بین ببرد نبود یعنی کوشش و مبارزه مشخص را موکول به راه حل نهائی نکرد. این راه ها مکمل هم هستند و نه جایگزین هم. مشابه این اشتباه را در گذشته برخی از چپ ها در ارتباط با سایر خواسته های مبتنی بر مسائل بیولوژیک مانند مسئله زنان می کردند و هنوز هم در مواردی می کنند و فکر می کردند چون استقرار سوسیالیسم عدم تساوی اجتماعی زن و مرد را از بین خواهد برد پس اکنون مبارزه برای حقوق زنان بی فایده و حتی مضر است چون تمرکز را از مبارزه طبقاتی خواهد کاست. این مهملات و سهل انگاری در گذشته لطمه های شدیدی به جنبش چپ زد. اکنون نیز تعویق پرداختن به از خودبیگانگی به استقرار سوسیالیسم موجب شده است که شاهد و تماشاچی بهره برداری عوامل سرمایه داری از این مسئله باشیم. نمیدانیم زمان استقرار سوسیالیسم کی فرا خواهد رسید. با آنکه در وقوع نهائی آن تردیدی نیست ولی نمیتوان تا آن زمان در مقابل مصائب فوری بشری تماشاچی باقی ماند. به نظر من مبارزهی طبقاتی چیزی انتزاعی و خارج از مبارزه برای تکتک مصائب و مشکلات بشری، استثمار، تبعیض، عدم توجه به خواسته های بیولوژیک، روانشناسی و مسائل اجتماعی انسانها نیست. سوسیالیست ها باید برای مبارزه با عوارض از خود بیگانگی و از جمله آشفته فکری و تشدید هویت یابی بر پایه های خرافی برنامه داشته باشند. در فقدان قدرت دولتی و حتی در زمان وجود آن ایجاد و گسترش تشکل های مدنی، کار در میان مردم و با مردم- یعنی تعهد نسبت به مردم، انسانها، در کنار مبارزات ضد استثماری وظیفه هر کسی است که به انسان می اندیشد(5).
* کسانی که به راستی منتقد وضع موجود در جهان نه تنها از نظر اقتصادی و سیاسی بلکه از نظر فرهنگی و میزان اغتشاش تفکر انسانها- هستند نمی توانند در تصحیح آن کوشش نکنند. آن ها که نمی کوشند به معنای واقع کلمه عمق فاجعه را درک نکرده اند و یا تسلیم شده و سر در گریبان فرو برده اند. به حال آن ها تأسف باید خورد. نمی توان دانست و ندانست. تعهد اجتماعی بخشی از دانائی است. کسی که بخش اخیر را نداشته باشد عمق دانائی اش مورد تردید است.
* تعهد فردی و فعالیت اجتماعی گرچه رابطهیی قوی دارند با این همه حد و حدود آن را امکانات فردی و اجتماعی مشخص تعیین میکند. مسلم است کار اجتماعی را بهطور جمعی بهتر میتوان انجام داد. مسلم است که حزب و گروه سیاسی و تقسیم کار و وظایف کارآتر از اقدامات فردی است، ولی اینکه آیا استقلال فرد را خدشه دار میکند یا نه مربوط میشود به ساختار آن حزب یا گروه و میزان بازاندیشی یا تحجر آن، وابسته است به فرهنگ اجتماعی و امکانات سیاسی موجود. در همین ایران گروه هایی بودهاند که جلو ی رشد اندیشه را نگرفتهاند و نیز چه بسیار بودهاند که به اعضاء خود به منزلهی اجراکنندهی سیاستهایی نگاه میکردند که خود آن افراد نقشی در تدوینشان نداشتهاند. و نیز مشخص است که کار جمعی در اجتماعات و کشورهایی چنان عوارضی دارد که نافی منافع فعالیت اجتماعی میشود. اگر اصل مهم است توجه به این عوامل هم اجتنابناپذیراست.
* انسان دانا، روشن، روشنگر و نقاد است یعنی کنشمند است وگرنه همانطور که گفته شد در میزان دانابی او باید تردید کرد. این روشنگری و نقادی نه تنها متوجه مردم که متوجه همهی عوامل اجتماعی ــ ازجمله حکومتها ــ است. و از آن جا که نه مردم یک پارچه حسناند (مگر از نظر عوامفریبان) و نه هیچ حکومتی در جهان یکپارچه محسن است، بنابراین کسی که مدافع تام و تمام هر حکومتی و هر قدرتی در جهان باشد ــ ولو این که خود در به وجود آوردن آن سهیم بوده باشد ــ دیگر نه روشنگر است نه روشنفکر نه منتقد اجتماعی. مبلغ حکومتی است. عامل اجرایی و ابزار قدرت است.
* اما در مباحثی که میان روشنفکران ما مطرح شده است مبنی بر تفاوت حوزه و دانشگاه، روشنفکر دینی و غیردینی، روحانی و غیرروحانی ... من توجه اساسی به مبانی موجد واقعیت امروز را نمیبینم. نه آنکه بحثها مطلقاً سترون باشند. ولی نمیبینم به کجا میتوانند ختم شوند و چه چیزی از آنها در توضیح واقعیت به دست میآید. بحث در اینکه مثلاٌ آقای سروش روشنفکر است یا نه و آیا این مدال شایسته ایشان هست یا نه، یا آقای مجتهد شبستری یا کدیور روشنفکرند یا نه، و اینکه آیا روشنفکر دینی داریم یا نه به نظر من روشنگرین و آموزندهترین بحث نیست. آن چه در واقع وجود دارد این است که اینها ونظایرشان هستند، وجود دارند، فعالیت دارند و افکاری را منتشر میکنند. وظیفه آنهایی که اساساً نوعی دیگر میاندیشند ــ از جمله من ــ این است که این افکار را توضیح دهیم، نقد کنیم و به نوبهی خود در میان مردم روشنگری کنیم. بحث در اینکه آنها را اساساً روشنفکر بخوانیم یا نه مهم ترین بحث نیست.
زیر نویس:
1- James jones در سال 1951 به ادعای خود با حفظ مواضع ایدئولوژیک از حزب کمونیست امریکاجدا شد وبا تاسیس فرقه یی عده ی کثیری را از آمریکا به گوایانا برد وفرقهی «عبادتگاه مردم» را اعلام کرد. در سال 1987 متوهمانه از ترس حملهی نیروهای دولتی محلی به اتفاق همهی افراد فرقهی خود بهطوردسته جمعی با سیانور خودکشی کرد. در آن اقدام 909 نفر مردند که یکی از بزرگترین خودکشیهای جمعی در تاریخ است. کیشهای خودکشی جمعی هنوز در میان جوانان وجود دارد.
2- نه تنها در مفهوم غریزه (instinct) بلکه درنام آن هم تفاوت نظر وجود دارد. برخی آنها را صرفاً «سائق» Drive میخوانند و برخی تعدادی از انها را نوعی یادگیری تلقی میکنند. در مورد تعداد آنها نیز تفاوت نظرهائی وجود دارد. فعلاً در این نوشته مراد رفتارهای پیچیده ی فردی یا جمعی است که به طور موروثی متشابه و متوالی و بدون تغییر اساسی در حیوانات دیده میشود.
3- این مبلغان مسیحی برای اجرای سیاستهای حاکمیت و از جمله دفاع از اسراییل توجیه جالبی دارند. آنها به پیروان بهشدت مذهبی خود که بسیاری ضدیهودی هستند میگویند «باید از اسراییل (ضدمسیح) حمایت کرد تا قدرتمند شود و یهودیان جهان همه به آنجا بروند تا زمانی که مطابق احادیث آرماگِدون (Armagedon) میشود، همه با هم نابود شوند». شعبدهبازی سیاسی ـ مذهبی جالبی است ولی تاکنون موثر بوده است.
4- مارکس به این مسأله توجه جدی کرده است
5- حتی در زمان استقرار سوسیالیسم هم مسائل بیولوژیک و روانشناسی مطرح خواهند بود چون مسائل انسانی هستند. جامعه ِی بی طبقه به معنای جامعه ِی انسان های یکپارچه و "بی مسئله" نیست. با از بین رفتن تضاد طبقانی همه تضادها به طور اتوماتیک نابود نمی شوند. برای رفع آن ها برنامه های مشخص لازم است. شاید یکی از راه های برخورد با مسئله ی هویت تشکیل شورا باشد که علاوه بر کارکرد دموکراتیک به این نیاز هویتی هم بتواند پاسخ دهد. و شاید راه حل های دیگر. بهرحال گرچه وجود طبقات بسیاری از مسائل انسانی را تحت الشعاع قرار داده و دفورمه کرده است . نباید پنداشت که انسان و انسانیت صرفاً به حد تعلق به این یا آن طبقه تقلیل یافتنی است.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد