logo





ادبيات "من" ايرانی، در دادگاهی خودمانی

چهار شنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۸ - ۱۶ دسامبر ۲۰۰۹

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
آه جناب رئيس دادگاه!

حقيقتا، ما، در آن سی سال بوديد و گناهکار نبوديم شما. واقعا، ما، می دانستند که انقلاب آمديد در تظاهرات و شاه فراری شدند. در واقع، مسئولان رژيم شاه را آوردند به ما که شما اعدامشان شديد. حقيقتا، هيچکس از ما، درآنها که تقصيری نداريد شما. در واقع، بعدهم، آنجا بوديد که سفارت آمريکا را گرفتند وبعد هم ميانجيگری کرديم و پس داده شدند به خودما.

آه! جناب رئيس دادگاه!

در حقيقت، جنگ شدند که از آنها ياد بگيريم برای آباد کردن اراضی مان. واقعآ، خيلی خوب هم کشته و معلول و آواره شديم با شما و آنها که بالاخره صلح بشويم در اين دنيا. در حقيقت، بعد از صلح هم خواستند که نباشيم و رديفتان کرديم در چپ و راستشان که کداميک ازاين ها را می خواهيم:" اسلام. دموکراسی غربی يا ديکتاتوری پرلتاريا؟". در واقع، با ما هستند يا با غير از ما؟ و حقيقتا، بعد که روشن کردند، تمام کرديد کارشان را و بعدش که به سر کارمان بازگشتيم، چند هزار دفعه دهانشان را پر کردند از شيرينی. در حقيقت، اکثرا، شيرينی زبان و نان خامه ای می خورديم و گاهی هم چلوکباب کوبيده و برگ و باقلا پلو و عدس پلو و خورشت قيمه و خلاصه از اينجور غذاها و بعدش هم کشمش و خرما و در ماه رمضان هم، پشمک و زولبيا. واقعا، شما، در آن زمان، در جائی ميان وزارت داخله و خارجه بودند و آنها، درحال گرفتن ضد انقلاب و زمين و خانه و مغازه و ديپلم و تئاتر و سينما و نويسنده و هنرمند و شاعر و ديپلم وليسانس و دکترا و پست و مقام و جايزه ها و ما هم در همين جا؛ در خدمت شما که با هم تظاهر کنيم به اسلام و جمهوری ودموکراسی غربی و ديکتاتوری پرولتاريا و اينطور چيزها. در حقيقت، تا آنجا هستيد، می خواهيم که تظاهر کنند به اسلام و تا اينجا بوديد، می خواهند که تظاهر کنيم به کفر. در واقع، چه می توانند بکنند اينها؟!

آه! جناب رئيس دادگاه!

واقعا، پس از اينهمه سال ها، چهل ميليون برای شما. حقيقتا، چهل ميليون برای ما. در واقع، چهل ميليون برای آنها. در حقيقت، چهل ميليون هم شما و ما و آنها. واقعا، دعوتمان کرديد که رفتند برايمان برعليه اين و آن "شعار"ی بدهيد. حقيقتا، می روند. کفش و کلاه می کنيم با شما. گاهی سبز می پوشيم، گاهی سفيد، گاهی سرخ و يک وقت هائی هم کمان رنگين های قرو قاطی- بستگی به مجلسش دارد- گاهی جوان می شوند و نعره می زنيد. در واقع، گاهی پير می شديم وطوری حرف می زدند که انگار صدايتان از ته چاهشان درمی آييم. در حقيقت،ما که کارخلافی نکردند به خدا اگر دستورداشتيد و دستگيری و تجاوزو قتل و اينطور چيزها. حقيقتا، گاهی هم بعضی ازحاضران در مجلس را می شناختند و گاهی هم نمي شناختيم و در ميان آنهائی که می شناختيد حتی اگر سابقه ی خوبی هم در گذشته ها می داشتيم، اما از کجا بدانند که امروز در کجا ايستاده ايد؟

آه! جناب رئيس دادگاه!

در حقيقت، ساواک و واواک و ساواما و ما وامائی که ندارند بفرستيمتان تحقيقات کنند. در واقع، خانه هم که نمی توانند بنشينيم و بگويند که نمی آييد. حقيقتا، می آيند و دعوتمان می کنيم. واقعا، ما هم می روند. در حقيقت، آنجا، می آمديم و دعوتشان می کردند که برويم و برايتان سخنرانی اسلامی بکنيد. واقعا، اينجا می آييم و دعوتمان می کنند که بروند سخنرانی "کافر"ی بکنيم. در حقيقت، دلشان را هم به اين خوش کرده ايم که وسط سخنرانی های کافری شان، - برای روز مبادا- چشمکی هم به صحرای اسلام بزنيد، مثل آنجا که وسط سخنرانی های اسلامی تان - برای روز مبادا- چشمکی هم به صحرای کافری می زنيم. واقعا، در آخر سخنرانی ها هم بايد ذکر خيری بکنند از صاحب مجلس که همه اش دروغ هستيد. در واقع، اگرهم نيمچه حقيقتی داريم، ولی به آن شوری هم نبوديد که تعريف می کنيم.

آه! جناب رئيس دادگاه!

واقعا، ما، چه کنيد؟ حقيقتا، مگر می شود به مجلسی برای سخنرانی بروند و در پايان آن از صاحب مجلس تعريف و تمجيدی نکنيم؟! واقعا، بلی می شد! در واقع اما بعدش چه می شود؟! در حقيقت، بعدش دعوتشان نمی کنند و يا اگر هم می کرديد، دفعه ی اول، نغی می زديم و نصف آنچه قرار بود بدهيد، می دهند و اگر گله ای هم بکنيد، ديگر دعوتشان نمی کنند و اگر وارد اعتراضات شويم، توی چشمشان نگاه می کنيد ومی گويند: " ما، فکر می کردند که پدران و مادران شما به کانديداهای ما رأی داده بوده ايد. ولی نمی دانستند که به کانديداهای دشمنان ما رأی می داده بوديد!". واقعا، آنوقت، می رويم و در روزنامه ها می نويسند که: " بلی. اينها، همان هائی هستيم که پدر و مادرهايشان جنايت کارهستيد و اگر راست می گويند و اين طور نبوده ايم ، بروند و چندتائی از آنها را بياوريم و بسپارند به دست ما که حکم اعدامشان را صادر کنيد و تير خلاص را هم خودشان بزنيم که فکر نکنيم به خاطر دشمنی تاريخی ای که داشته ايد و برای روز مبادا، خودمان دست هايشان را به خون آنها آلوده کرده ايد و به آنها تير خلاص زده اند!".

آه! جناب رئيس دادکاه!

حقيقتا، می بينند که به قول آقا صادق گرفتار چه زندگی سگی ای شده اند؟!در واقع، حالا ای کاش به همان کشتن و تير خلاص زدن است. در حقيقت، از ما می خواهيم که کاسه کاسه عرق بخورند. آه! جناب رئيس دادگاه!

واقعا، در آنجا هستيد، به شيشه ی ماأالشعير توی دستمان می گويند شيشه ی آبجو. در حقيقت، حالا که دراينجا آمده اند، به شيشه ی آبجو توی دستشان می گوئيم ماألشعير! در واقع، از شما چه پنهان جناب رئيس دادگاه! آنها هم اولش که توی ميهمانی های خصوصی مان بوديد، کاسه ی عرق را دادند به دستشان و شما هم فی الفور سرکشيدند. حقيقتا، اما يادتان می آيد که چه گفتند شما؟ واقعا، گفتيم نخير، آب معدنی بايد باشد. حقيقتا، باور نمی کنيد ديگر. واقعا، آنجا ماألشعير را می بينند می گفتيد که آبجو است و در اينجا، کاسه ی پر از عرق را می ديدند و می گوئيد که نخير، آب معدنی است انشألله.

آه جناب رئيس دادگاه!

در حقيقت، همه جا، همين شماها هستيم. واقعا، همه جا پرونده می سازيد اين ها. در حقيقت، همين چيزها باعث شد که در ميان سخنرانيشان، يک پرده بالا می گيريم و فرياد زدند و از سانسوری می گفتند که در صحرای کربلا بر سخنرانی "حر" روا داشته بوديم. واقعا، ، گويا ، بعدهم سخن را کشانده ايم به احوالات خودشان در ديار اسلام و گفته اند که سانسورچی، قصه ی شما را خوانده است و بعدش تلفن زده ايم به شما و پرسيده اند که می خواهيد بدانيد که ما هم مثل قهرمان آن قصه تان اهل عرق خوری و فسق و فجورات هستيد؟ در حقيقت، اتفاقا،آن سانسور چی را می شناختيد که در همه ی عمرمان يک دانه کتاب هم نخوانده بود. در واقع، آن شب همه ی مستمعين موجود، از خنده، دلشان را گرفته بوديم و ريسه می رفتيد، به خدا.

آه! جناب رئيس دادگاه!

حقيقتا، اما می دانيد که همانها که به قول خودشان به اندازه ی موهای سرمان کتاب خوانده ايد و از خنده روده بر شده بوديم. در واقع، بعدها هم، يک شب در يکی از همين ممالک خارجی، چه بلائی بر سر شما آورده بوديم؟ حقيقتا، داريد توی خيابان می رفتيم به يک جائی که يکدفعه متوجه می شديد که در اين طرف و آن طرف، دوستانشان توی تاريکی های خيابان کمين کرده ايم و دارند زاغ سيای آنها را چوب می زنيم. در واقع، خودشان را می کشانيد به گوشه ای در تاريکی و نگاه می کرديم و می بينيد که بعله، همان دوستان گرمابه و گلستان خودشان هستيم که چون قهرمان يکی از قصه هايشان، وقتی سفری به خارج خواهد داشت، عيالش را قال می گذارد و رفته است به "سکس شاپ". در حقيقت، حالا، توی تاريکی مخفی شده ايم و تعقيبتان کردند که ببينيم آيا خودشان هم که حالا به خارج آمده ايم، مثل قهرمان آن قصه تان، سری به "سکس شاپ" می زنند يا نمی زنيد.

آه! جناب رئيس دادگاه!

واقعا، اين ها، همان ها هستيم که تا در آنجا بوديد تظاهر به ديکتاتوری می کردند و حالا که به اينجا آمده ايم تظاهر به "دمکراسی" می کنيد. در حقيقت، در آنجا به همسرانشان می گفتيد "عيال" و اگر پشت به ما می کردند و به دلايلی با شما نمی دادند، کتکشان می زدند و اگر کارتان به دادگاه می کشيد، به قاضی می گفتيم که " چکارش کنيم حاجی آقا. آخه تمکين نمی کنيد آن ضعيفه ها!". واقعا، همين ها هستند که حالا سوپر دموکرات شده ايم و يقه تان را چاک می زنند برای آزادی نسوان و از شما می خواهيم که هرچه زودتر قضيه ی ديکتاتوری و عقب ماندگی مملکت را تمام کنند و اسلام آوردند بر سر کار.

آه، جناب رئيس دادگاه!

حقيقتا، اين ها همانهائی هستيم که می خواستيد قاضی، دکتر و مهندس و وکيل و نويسنده و شاعر و دانشمند و هنرمند و فيلسوف و جامعه شناس و روانشناس و فلان و فلان شناس بشوند. واقعا، يادتان می آيد که چطور پاشنه ی در خانه مان را برداشته بوديم و آنها را استاد استاد صدا می کرديد؟! در واقع، يک شب در جائی ميهمان بوديم و صاحب خانه گفتيد يکی از مريدان سابق حالش خوش نبود. در حقيقت، پرسيدند که اسمش چيست. واقعا، اسمش را نگفتيم. حقيقتا، می خواستند سورپرايز کنيد. در واقع، شماره ی تلفن را گرفتند و بعد هم گوشی را داديم. در حقيقت، وقتی فهميدند که آنها هستيم. واقعا، پاشنه ی دهنشان را کشيديم و هرچه از دهنمان بيرون آمد، گفتيد. در حقيقت، خوب، چکارش می شود کرد. در واقع، دلمان می سوزد برای شما. واقعا، از خالی بندهای بالاتر از خودمان رودست خورده اند. حقيقتا، ماليخوليا گرفته ايد.

آه! جناب رئس دادگاه!

واقعا،همه اش فکر می کنند که چون اين بالا بالا ها، حتی دکتری نخوانده است، مانع می شده ايم و نمی گذارد که بيائيد آن بالا و برای خودتان ديپلم و ليسانس و قهرمان بشويم، مراد شويد، شاه شوند و مرجع تقليد و فقيه شويم . در حقيقت، وقتی نمی شويم دور يک بدبختی را می گيرند و حلقه می زنيم و هی استاد و قهرمان و پهلوان و مراد و شاه و ولی فقيه و مرجع تقليد می کنيم و در همان حال حسادت می کنيد که چرا رفته اند آن بالا نشسته ايم و فتوای مرگ و زندگی شان را می دهيد. در واقع، آخر، کی خواسته بودند که بنشينيد آن بالا و فتوی بدهيم؟ حقيقتا، ما، در پاريس بودند که از نجف آمديم و رفتند به نوفل دوشاتو. واقعا، شما گفتند که گذاشتيم روی سرمان و صلوات فرستاديم و حلواحلوا کرديد تا آمدند به ايران.

آه! جناب رئيس دادگاه!

در حقيقت، اين حرف ها چيست که دارند می چسبانيد به ما! در واقع، آنها کی در نجف بودند يا شما؟! واقعا، در فرانسه چه می کرديم ما که شما صلوات بفرستيد و حلوا حلوامان کنند آنها؟ در حقيقت، آمده اند و ما را دعوت کرده ايد و بعدهم يک صندلی کنار خودشان می گذارند و شروع می کنند به معرفی شما. واقعا، اولش می گويند که ايشان نيازی به معرفی شدن نداريد، اما بازهم معرفی مان می کنيد! در حقيقت، آنهم آنطور که دلشان می خواهد. واقعا، آنها را می بريد به آسمان هفتم و بعد هم می گويند که بلی دوستشان بوده ايم و در آن سالهای ماضی، چنين و چنان! در حقيقت، و سطش هم، هی به "شما" می گويند"ما". گاهی هم آن"ما" را ، "تو" خطاب می کنيد و اگرهم فرصتی برايتان پيش بيايد، متلکی هم نثار" ما" خواهند کرد. واقعا، بعضی وقت ها هم به زبان خارجی چيزهائی می گويند که وقتی از شما می خواهند ترجمه اش کنيم، می بينيد که سکه يک پول کرده اند همه را. در حقيقت، يکدفعه می پرند و بغلشان می کنيد و ملچ و ملوچ راه می اندازيم و عکس يادگاری می گيريد و در همان حال می دانند که به خونمان تشنه هستند و آمده ايد که اگر بتوانند ريشه تان بسوزانيم. در واقع، ميان حضار می نشينيم و در قالب دوستی سؤال هائی می کنيد که گزک به دست ديگران بدهند و مچ ما را بگيريد. حقيقتا، وقتی که به خانه می رسيد و از آنها می پرسند که آخر اين چه سؤال هائی هست که در آنجا مطرح کرديم؟ در حقيقت، شما که وقت داشتيد همه ی آن سؤال ها را الان مطرح کنند! در واقع، می زنيم زير غش غش خنده و بغلشان می کنيد و بازهم ملچ و ملوچ و بعد هم کاسه های عرق را بالا می بريد و می گويند به سلامتی همه ی ما!

آه! جناب رئيس دادگاه!

حقيقتا، آنوقت است که خلقمان تنگ می شود از دست اينهمه يهودا! در واقع، هر دفعه که بر سر سفره شان می نشينيد، می گويند که اين دفعه، دفعه ی آخر است. واقعا، وای به وقتی که جلوی چشمتان مسئول يک مؤسسه ی خارجی را بغل کنيم و ببوسند. در حقيقت، فورا همه جا می نشينيد و می گويند که مرغ همسايه برايشان غاز است. در واقع، منظورشان به شما است، آقای رئيس دادگاه! در حقيقت، می گوئيد که بغلشان می کنندبرای آنکه اگر فردا اوضاع عوض شود و رئيس جمهوری، شاهی، ولی فقيهی، قهرمانی، پهلوانی چيزی، احتياج داشتند هوای ما را داشته باشيد و نگذارند که سرتان را به سادگی زير آب کنيم!

آه! جناب رئيس دادگاه!

واقعا، يکی نيست که به اين آقايان بگوئيد که مگر خودمان نبوديد که به همينجا آمدند؟! حقيقتا، مگر درآنجا نبويم که راديو و تلويزيون ها و روزنامه های اينجا، صدايتان را به همه جای دنيا می رسانديم. در واقع، مگر همين پليس ها نبوديد که دور خانه ها را محاصره کرده بوديم و حفاظت می کرديد که گزندی به شما نرسانيد. در حقيقت، دستتان را روی شانه ی آنها گذاشتيد و از هواپيما خارج شدند. واقعا، از شما می پرسند که چرا به رياست جمهوری آنها رأی داده ايم. در حقيقت، می خواهند بگوئيد که چطور می شود که در چنان رژيمی، چنين عملی انجام داده ايم. در واقع، پس از آمدن پروستريکا و فروخته شدن ديوار برلين، آمدند و مادرسوسياليست های جهان، را برديم به دانسيگ ايشان که با هم برقصيم. حقيقتا، انسان تسليم زور نمی شويم مگر آنکه آن زور، خيلی پر زور باشيم. واقعا، نه آنکه بخواهند پر زور شويم يا آنکه بخواهيد بروند سر کار و زندگی خودشان.

آه! جناب رئيس دادگاه!

در حقيقت، می گويند که شما تظاهرش را می کنيم. اما، واقعا، آنها را ديده اند که کشته ايد. در واقع، می گوئيم که شما، بيماری فراموشی گرفته اند آنها. حقيقتا، نمی دانيد که چند هزار نفر بوده ايم و آيا آنها همه ی ما را کشته ايد و داشته ايم فرار می کرده اند که شما را دستگير کرده ايم و يا داشته اند می رفتند که بازهم چند هزار نفر را در زندان بکشيد که دستگير شده ايم. در واقع، قصد آن است که روشن می شد آيا آن کار را کرده اند يا در ميان راه بوده ايم و داشته ايد می رفته اند که بکنيد. در حقيقت، چون فراموشی گرفته اند، نمی دانيد که کرده اند يا داشته اند می رفته ايد که بکنيم.

آه! جناب رئيس دادگاه!

واقعا، ما نمی دانيد. حقيقتا، شايد می خواهند که گرباچف بشويم. در واقع نه آنکه بخواهيد دموکرات بشوند. بلکه واقعا، مجبورند بشويم. حقيقتا، وقتی زور واقعيت آنقدر پر زور باشيم که لنين را کرد استالين و استالين را کرديد گرباچف و گرباچف را کردند يلتسن و يلتسن را کرديم فلانی، فکر می کنيد که فلانی را نمی توانيد بکنيد فلانی؟ در واقع، شايد هم نشوند، اما تظاهرش را که می توانيم بکنيم. در حقيقت، همه ی شدن ها، همينطور می شويد. واقعا، تظاهر می کنيد به يک فلانی، آنوقت، کم کم می شويم همان فلانی. درواقع، به ما ديکته می کنيم که شما اين را ببخشيد که فلانی دارند تظاهر می کنند به اسلامی و کافری و دموکراتيکی و ديکتاتوری. در حقيقت، می فرمائيد که جمع اضداد است و نمی شويد که هم فلانی باشيم و هم مسلمان و هم دموکرات و هم کافر و هم ديکتاتور؟ حقيقتا، می فرمايند که ديوانه می کنند اينهمه اضداد؟ پس، در واقع، فلانی، همه ی آن جرائم را در حالت ديوانگی بوده ايم که مرتکب شده اند و تا هنوز دير نشده است، اعتراف کنيم که شما هيچ عنادی با نظام کافری، اسلامی، دموکراتيکی، ديکتاتوری خارجی و داخلی نداشته ايد و نخواهند داشت و تقاضا دارند که با توجه به انحرافات فکری و فرهنگی خود وقوف کامل يافته ايد و ازافکار و اعمال و اقوال آنها قلبا پشيمان هستند و اميدواريد که امکان اين فراهم گردد که همه ی ما، ازرحمت و برکت و رأفت و بخشايش اسلام و دموکراسی و ديکتاتوری داخل و خارج، هرچه زودتر، در همين ديروز، فردا، يا پس فردای تاريخ، بهره مند شوند.

http://www.cyrushashemseif.blogspot.com‍

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد