آسمان خاکستری وکدر دیده میشد. رگبار باران هوا را تهدید میکرد که تیره تر وتاریکتر ازآنچه بود دیده شود. سیل برآمده ازجویها بدن هررهگذری را خمیده میکرد که شاید ازخیس شدن درامان باشد. اما این آتمسفر تنگ ودلگیر وخلوتی ورخوت جاده باعث نشد که ازهیجان والتهاب حاج آقای خوشگذران بکاهد. احساس وافکار او متوجه رویای دلبذیر وگذرائی بود که تاچند دقیقه دیگر قلب هوسباز او را طوفانی میکرد. طرف مقابل که برای حاج آقا کالای زیبای عاریه ای محسوب میشد دراتاق کوچکی بوشیده ازبرده های تیره صورتی به انتظار نشسته بود. حاج آقا بس ازبیاده شدن ازماشین درمقابل بارش تند وتیز, قبای خود را جمع وجور کرد وبا قدمهای ایستاده وگاهی خمیده به خانه عفاف رسید. حاج آقا یکنواختی را نمی بسندید بنابراین هربار جنس قرضی را ازنوع وفرم دیگری سفارش میداد. هرلحظه که مسافت مقصد کم میشد آتش التهاب او بیشترمیشد. درحالیکه لبخند کذائی او روی لبهای گوشتی اش گشاده تر میشد بادیدن فاحشه جدید که همان دخترفراری خودش بود ناگهان ضربان قلب بیصبراو ازآن همه هیجان افت کرد وچشمهای ازحدقه درآمده اش هرلحظه ازاینکه آیا درخواب است یا بیدار, بازوبسته میشد. با اینکه بدنی مثل خرس وبوستی مانند کرگدن داشت درآن لحظه مانند برکاغذی بین هوا وزمین معلق وسبس ولو شد. دخترک جوان با دیدن بدرش که میبایست مشتری مورد نظرباشد احساس غریبی کرد که تاقبل ازآن لحظه با آن آشنا نشده بود. بهرحال حاج آقا را به بیمارستان میبرند. درحالیکه بین کما وزندگیست, مقابل ترافیک وصدای خراشناک آمبولانس, درافکار او ماجرای آخرین جروبحث بادخترش (نجیبه) مانند سناریوی غم انگیزی اینچنین نقش گرفت:
دخترک با چشمانی برازاشک ولبهای فشرده مملو ازفشار روحی به مادرش نگاهی میاندازد وباصدائی بغض کرده می گوید: مامان میخوام مثل سوسو وشوشو باشم. مادر درحالیکه مشغول آماده کردن میز غذاست دودوستی محکم روی سرش میکوبد وبطرف دخترک 14 ساله اش ...: ای وای...خدا مرگم بده...استغفراله...ومشت خود را روی دهان او میگذارد...مبادا...باردیگر این جمله را تکرار کنی. فقط کافیست حاج آقا بشنفه. دخترباید نجیب وسنگین باشه. نجیبه با تقلا دست مادرش را کنار میزند وباشنیدن این جمله کمی اعتماد به نفس او بیشتر میشود: مامان بس چرا درمدرسه بمن میگفتند آنقدربدنم سبکه که مانند باهای طاووس دارم. سوسو وشوشو نیز بدنشان مثل من لاغرونازکه. آنها نیزمانند من باتحمیل بدرومادر ازدواج کرده بودند اما فرارکردند. درهمان لحظه صدای بازشدن در می آید. مثل اینکه حاج آقا تشریف فرما شدند. مادر بازوی دخترک را فشارمیدهد ویواشکی به او تاکید میکند که مبادا نام آن دو زن جهنمی را باردیگر تکرار کند. دخترک بی اختیار هق هق گریه را سر میدهد وحاج آقا وارد میشوند: بازهم چه خبره؟ حاجیه خانم چادر نماز را مرتب میکنند وبا لبخندی همراه ترس, به استقبال سرور خانه میروند:
سلام حاج آقا, درست به موقع رسیدین, میزغذا آماده ست. دستهایتان را آب بکشید وبفرمائید. حاج آقا قبا را درگوشه ای جا میدهد وفریاد او مانندهمیشه بلند میشود: نجیبه شوهرت کو؟ مگربتونگفتم بدون آن مرد مومئن حق نداری بایت را ازخانه خارج کنی؟ دخترباید با لباس سفید وارد خانه شوهر شود وبا کفن ازآنجا خارج شود. حاجیه خانم سعی میکند که حاج آقا را آرام کند. اما حاج آقا به هیچکی فرصت نمیدهد: دختره ی بیشرم وحیا ازبچگی دربدی بهترین بودی. بجای اینکه فکر نمازوآخرت باشی هردفعه...درهمین اثنا تلفن دستی حاج آقا زنگ میزند: درحالیکه مضطرب بنظرمیرسد با شنیدن صدای مقابل, چهره حاج آقا 180 درجه تغییرمیکند. سعی میکند روبرگرداند وچند قدم ازهمسرش دورشود. سبس با لبخندی مرموز باسخ میدهد: بله بفرمائید درخدمتیم. درحال گوش دادن به طرف مقابل است وسبس می گوید: بله بله...من جنس اعلا میخوام. فکرقیمتش نباشید. البته...هرچقدر جوجه ترباشد قابل ترجیح است. نیم نگاهی نیز بست سر را می باید وباکلمات بریده بریده به حاجیه خانم میفهماند که چند لحظه دیگر به میزغذا ملحق خواهد شد. حاجیه خانم با چهره ای جدی به او میگوید بفرمائید حاج آقا نان وغذا داغ آماده ست. حاج آقا بااشاره به خانمش بله را میگوید وسبس درباسخ تلفن به طرف مقابل با عشوه خرکی میگوید: بله...بله... داغ باشه داغ داغ...سکسی سکسی...علاوه بر نرخ مورد نظر انعام شایسته ای بشما خواهم داد. الحمدالللا بول زیاده. بله... درحالیکه ازلب ولوچه اش آب میچکد...ادامه میدهد: سینه هاش برآمده ولبهایش برجسته باشند. کمی هم توبر منظورم حاجی بسند باشند. با خوش وبش کردن وخوشحالی تلفن را قطع میکنند وبهنگام رفتن به طرف میزغذا چهره شادان وخندان ایشان دومرتبه به چهره ای خشن وجدی تبدیل میشود ونیزچندین بارسرفه آقازادگی هم رد میکنند. ازقرار معلوم حاج آقا خارج ازمنزل هفته ای چند بار بطور مخفیانه ودورازچشم همگان درزیرزمینهای مخفی با فاحشه های جوان وترگل وورگل شب زنده داری میکنند. درهمان لحظه حاجیه خانم با بچ وبچ کردن به دخترش او را آماده میز غذا میکند. نجیبه هنوزبرده ضخیمی ازاشک چشمانش را آغشته کرده است. اما سعی میکند با همان نوجوانی درمقابل بدر ومادر ایستادگی کند. میخواهد چیزی بگوید اما بدرش بیشدستی میکند وبا نگاهی خشم آلود به چشمان دخترش نگاه میکند ومیگوید: ببین نجیبه بس ازصرف غذا تورا نزد شوهرت برمیگردانم. آقای مومئنی خیلی سرما دارند. و...و...و...تعریف وتمجید از آقای مومئنی. باشنیدن نام آقای موئمنی, مثل اینکه آب جوش روی بدن دخترک ریختند. اما هنوز برآنست که درمقابل بدر بی خرد مقاومت کند ومی گوید: میخوام مثل سوسو وشوشو باشم. آنها همه چیز دارند. خانه بزرگ وقشنگ, ماشین آخرین سیستم ولباسهای شیک ورنگارنگ...و...من نمیخوام نزد آقای موئمنی برگردم. اگریکشب با اوهمبسترنشوم فردای آنروز مرا گرسنه میگذارد. آسایش هم که ندارم. نه ...من کسی که جای بدربزرگم باشد دوست ندارم. از او متنفرم. میخوام مثل سوسو وشوشوباشم. سوسو می گوید: دربیشتر کشورها مردانی که مانند آقای موئمنی رفتار میکنند بدوفیل نامیده میشوند وازطرف قانون جرم سنگینی میگیرند. سرخی عجیبی چهره حاج آقا را ملتهب میکند وازخشم فریاد میزند: اما حاجیه خانم سعی میکند که میانجیگری کند: حاج آقا ترا بخدا بگذار ببینیم چرا این حرف را میزند؟ حاج آقا: اما این دخترک هرزه زیرسرش بلند شده. ببین چقدر بی آبرو شدیم که میخواهد روسبی شود. مثل اینکه مرگ را دعوت میکند. نجیبه بااستقامت بیشتری صدایش را درحال بغض بلندترمیکند ومیگوید: سوسو گفت: مردهائی که مانند راهب صحبت میکنند درباطن مانند میمون زیست میکنند. هرکی سرراهشون قرار بگیره بین ملافه هاشون بامیگیره. اصلا شما ومامان با آقای موئمنی عروسی کنید. سوسو میگه مردان موئمن فریبکاروریاکارند. شوشو میگه: بدرومادر دیکتاتور باعث میشوند که دختربدکاره شود. آنهائیکه فکرآبرو وحیثت هستند بخاطرخودخواهی وخود برستی خودشان است. اصلا چرا من نباید با بچه های همسن وسال خودم بازی کنم ودرس بخوانم؟ دخترک همچنان ادامه میدهد اما حاج آقا یکریزفریاد میکشد وبدوبیراه به نجیبه وزنش نثارمیکند. چهره اش ازفرط غضب چنان برافروخته شده که گوئی آنرا رنگ کرده اند: باصدائی خشمگین وترسناک درحالیکه به دخترک بیچاره حمله میبرد: نجیبه ی نانجیب, لکاته بی بند وبار, ازقرارمعلوم عمرتوبه سررسیده. او را تا حد مرگ کتک میزند. با میانجیگری مادرش زیردست بدر خلاص میشود. دریک چشم بهم زدن درحالیکه بدن نحیف دخترک از درد می بیچد حلقه ازدواج را ازانگشتش دور میاندازد وبا صدائی گرفته وگریه بازهم میگوید: میخوام مثل سوسو وشوشو باشم. سگ آنها به هیکل شما وآقای موئمنی ارزش دارد. اگر سوسو وشوشو نبودند تاکنون ازگرسنگی مرده بودم. سبس با شتاب ازآنجا دورمیشود.
هم اکنون حاج آقا بازنش کلنجار میرود ازاینکه حاجیه خانم دخترش را درست تربیت نکرده است. حاجیه خانم ازحاج آقا خواهش میکند که این هفته را بجای صوابکاری به دخترش برسد. حاج آقا ازقبل به حاجیه خانم دیربرگشتن خود را بخانه, بمنزله کمک به فقرا نشان داده است. نجیبه فردای آنروز ازخانه نابدید میشود. حاج آقا به اتفاق دوستان واقوام به امید اینکه نعش دخترش را بیابد ثانیه شماری میکند. حاجیه خانم خوشحال وخرسند ازداشتن شوهر صوابکار ومضطرب ونگران ازداشتن دخترنابکار, بطور دائم دعا میخواند.
دخترک جوان بس از روبرو شدن با آن صحنه غمناک درخانه عفاف ازبدرش, بخود گفت: راستی چرا بدرم دیر برگشتن به خانه را عنوان صوابکاری به فقرا جا میزد؟ چه عاملی باعث شده که چهره اش را با ماسک دروغین ببوشاند؟ آیا این نیست که تظاهر به دینداری وبرهیزکاری انسان را به روباه تبدیل میکند؟ باوجود بی تجربگی درداشتن شادی اما تجربه فراوان دربدبختی, برای اولین بار به بدرومادرش احساس ترحم کرد. قطره ای اشک گونه اش را نوازش داد. باخود گفت: آیا امکان دارد نزد خانواده ام برگردم وروزی فرا رسد که جامعه وخانواده مرا بعنوان انسان تحویل بگیرند نه برده؟
حاج آقا درحال رفتن به بیمارستان نادم وسرخورده همه صحنه های زندگی خود وخانواده را مانند سناریو به تصویرمیکشد. درحالیکه بین مرگ وزندگی دست وبنجه نرم میکند باخود فکرمیکند: آیا میتوان چرخ زمان را به عقب چرخاند؟ دخترم نیزمثل خود من شده. اومقصرنیست. رفتار ناشایست ومستبد من باعث بهم زدن زندگی فرزندم شد. آیا نجیبه مرا خواهد بخشید؟ میتوانم مقابل سالهای تلف شده که تنها اوراسرکوب کردم قصه کودکان را برایش بخوانم؟ آیا امکان دارد دخترم از بیراهه به راه خود برگردد؟ راستی به حاجیه خانم که سراسرزندگیش قربانی من شده چگونه میتوانم حقیقت را بگویم شاید بهتره بگم که چگونه میتوانم نگویم؟
28.11.2009