"مهستی گنجوی" را می خوانیم به روایت وتحقیق معینالدین محرابی.
تاریخ را ورق می زنیم تا نهاد شاعری را درجامعه وفرهنگ ایرانی، درنیمرخی دیگربنگریم.
معینالدین محرابی او را ازلابهلای اوراق پارهپاره شده و گردگرفته تاریخ به سختی اما با ممارستی پیگیرانه بیرون می کشد و در برابر من و ما می گذارد تا بخوانیم ودریابیم وبنگریم او را، حتی اگر چهرهامان لابه لای اوراق گردگرقته تاریخ فرهنگ وادبیاتمان نا پیدا وگمشده باشد.دراین جا باید از محقق،معین الدین محرابی قدردانی نمود که مجموعه کاملی ازاین شاعر رادراختیارطبقۀکتاب خوان قرارداده است.
او مهستی گنجوی را این چنین بر ما می نمایاند:
"مهستی از جمله شاعرانیست که تمام زندگیاش با افسانه درهم آمیخته شده است وهر کس که ازاوسخن به میان آورده براین افسانهها دامن زده، تا به آن جا که جهت یک بررسی دقیق و همهجانبه از زندگی او با دشواریهای بسیاری مواجه هستیم. تاریخ تولد ونمایانه زندگیاش مجهول ونامعلوم است. برخی اورا از شعرای عهد غزنوی وبعضی دیگر او را از شعرای دوران سلجوقیان دانستهاند وبدین ترتیب اورا در زمان اقتدار چهار پادشاه معرفی کرد هاند:
1ـسلطان محمدغزنوی.
2ـسلطان محمد سلجوقی.
3ـسلطان محمود سلجوقی.
4ـسلطان سنجرسلجوقی.
قدیمی ترین منبعی که از زمان حیات او خبر می دهد، کتاب "تاریخ گزیده" به قلم حمدالله مستوفیست.1
نویسنده در این کنکاش به بررسی معنای نام او می پردازد وآن گاه به شعر او نگاهی گذرا دارد.
خاصه اما دراین مقال ومجال تاکید برنظام شعری واندیشهگی این شاعراست.
معینالدین محرابی اورا شاعری رباعیسُرا معرفی می کند وکمال شعری اورا دربیان عشق وشیدایی و زیبایی و نشاط و شادی می یابد ونکته قبل اهمیت را در اشعاراو این می داند که از محنت ورنج وحرمان غم آلودگی زندگی سخنی به میان نمی آورد. ازاین منظر اما این نکته جای سخن درشعرمهستی دارد که در این نوشتار به آن پرداخته خواهد شد.
مهستی نخستین سُراینده پارسیگوست که در قالب رباعی "شهرآشوب" سروده است و "شهرآشوب" قبل از آنکه صفتی باشد درخورِعصیانزدگی انسان، صنعتیست از شعرکلاسیک که با آن می توان مضامین اجتماعی و فرهنگی را درفرم دوپاره شعر و یا در قالب رباعی سرود. اما باید متذکر شد تمام اشعار رباعی او در قالب "شهرآشوب" و مضامین منوط به این فن نیست. بلکه در مواردی دوپاره و گاه رباعیست درقالب عاشقانه.
بدین ترتیب باید پذیرفت، "مهستی گنجوی" درزمانه خویش در قالب هجو "شهرآشوب" شعر سُروده است:
"آن تُرک پسر که من ندیدم سیرش
باشد که زِبَرباشد و من زیرش
هان ای پسرِخطیب، تا صلح کنیم
تو با کونش بساز و من با کیرش.
ویا :
من مهستیام، بر همه شده طاق
مشهور به حسن در خراسان وعراق
ای پورِخطیبِ گنجه، از بهر خدا
نان باید وگوشت وکیر، ورنه سه طلاق.
ویا:
قاضی چوزنش حامله شد، زار گریست
گفتا زسر کینه که این واقعه چیست
من پیرم وکیر من نمی خیزد هیچ
این قحبه نه مریم است، این بچه زکیست؟"2
این چند مختصرو اندک، نمونهای ازاشعارِاین شاعراست که درقالب شهرآشوب ـرباعی سروده، وهمین اندک کافیست تا ما بانظام اندیشهگی او درزمانه اش آشنا شویم.
ازاین گونه اشعار شاعران دیگری چون حافظ، اسعد خراسانی، عبید زاکانی، مولوی، حافظ و فردوسی و....نیزسرودهاند وموردپذیرش ودرخواست و تشویق وباور همگان، منجمله خودِ مردان برآمدهاند و خُرده بر ایشان نگرفتهاند و طرد و تکفیرشان نیزنکردهاند و نپرسیدهاند که چرا اینگونه هجوسرایی پدید آمده است ؟ازاینرو هرگز معضل نهفته دربستر ِپنهانِ فرهنگِ "مردباوری" را ورق نزدهاند.
در این جا اما خاصه بحث جنسیت و باورها به میان کشیده می شود. بحثی که ناگزیر به چالش کشیدن آن هستیم اما نه دراین مجال. زیرا هدف نهایی همانگونه که ذکر شد پرداختن به ساختار شعری این شاعر است.
آدمی با جوهره شعور وخرد که لازمه بهره وری ازمناسبات آدمی ست به تکاپو وچالش جامعه وسنت وفرهنگ خویش می پردازد. اما وقتی از سکوی جنس مونث، تابوها را می شکنیم و قراردادها را برهم می ریزیم، نابههنگام جامعه بنا به عادت دیرینۀ سرکوبگرخویش با نهاد زنانه به ستیز می پردازد. این واکنش روحیـ روانی اما نهفته دربسترِ مردابِ جامعه و فرهنگ ایرانیست که گاه رومی روم است وگاه زنگی زنگ!
زمانی که تاریخ کلاسیک و معاصرمان را ورق می زنیم، هنوز زن را در همان نگاه دیرینه ارزیابی می کنیم.
بی توجهای به اوگویی ازآغاز خلقت و آفرینش سرچشمه گرفته، آن هم به برکت کتب دینی که مردان آنها را نوشتهاند!
"مشی و مشیانه"، "آدم وحوا"، و وسوسۀ دلپذیرِ شیطان وسرسپردگی منِ حوا و رسیدن به "گیومرتن" یا "گیومردوگیومرث" و روییدن دوشاخه ریواس به برکت معجزه، آنهم پس ازگذشت چهل سال ازتخم تطهیر شده اوبه دست خورشید!!3
امام محمد غزالی که به گفته خود چهل سال در دریای علوم دین غواضی کرد تا به جایی رسید که سخن وی از اندازه فهم اهل روزگار درگذشت(!) به بهانه نافرمانی حوا در بهشت وخوردن میوه درخت ممنوعه، هیجده عقوبت را برای زن برگرفت:
اول: حیض
دوم: زادن
سوم: جداشدن از مادر وپدر و مرد بیگانه را به شوهر کردن
چهارم: به نفاس آلوده شدن.
پنچم: مالک تن خود نباشند.
ششم : کمی میراث
هفتم: طلاق که دست ایشان نبود.
هشتم: آنکه مرد را چهار زن حلال باشد و بر او یک مرد.
نهم: آنکه در خانه معتکف باشد
دهم : آن که در خانه سر پوشیده دارد.
یازدهم: آن که گواهی دوتن برابر با یک مرد باشد.
دوازدهم: آنکه از خانه بیرون نیاید مگر با کسی که محرم اوست.
سیزدهم: آن که مردان را نمازعید وآدینه وجنازه وعزا کننده و زنان را اینها نباشد.
چهاردهم: امیری را نشاید ونیز قضا و ونه حکم را.
پانزدهم: آنکه فضل هزار بهره است ، یک بهره از آن زنان راست باشد ودیگر مردان را.
شانزدهم: آنکه در قیامت چندان که امت را عذاب بود، یک نیمه ازآن زنان را بود.
هفدهم: چو شویش بمیرد چهارماه وده روزعُدّت بباید داشتن.
هجدهم: آن که شوهرش طلاقش دهد وسه ماه و یا سه حیض عُدّت بباید داشتن.4
ازهجده نکته بسیارروشن و واضح امام محمدغزالی می توان پی برد که نخست چرا کلام ایشان درعهد خویش از در ک وفهم روزگارش، دور ازهمگان بوده وسپس اینکه به جامعهای نگریست که فرهیخته عالمش مردیست که اندیشهاش را توان پرواز خارج از چهارچوب دین نیست!
ازبرکت حضور چنن نگاههاییاست که زنانی دربستر جامعه ایرانی ظهورمی کنند،همچون "مهستی گنجوی" که سر ستیز با هیچ هنجار و باوری را ندارد. تمکینپذیرند وسر به راه و اگر قرعه به نامشان افتد، مذاح گویند وهجو پرداز!
"مهستی گنجوی" در دورهای می زیست که زنان خلوتنشین وپشت پرده پنهان بودند وآموزش رسمی سواداندوزی درجامعه رایج نبوده است. با این حال مهستی سواد آموخته وبه شعر دلبند است. این نیز گمان می رود که به جهت همسر او که شاعر ومجلسنشین دربار غزنوی بوده، پدید آمده. با این فرض باید گفت مهستی اززنان طبقه مرفه آن روزگار بوده، یا با آنان مراوده داشته، وشاید ازهمینروست که کمتر به معضلات اجتماعی وفرهنگی آن دوران، بخصوص درمورد زنان درشعر خود اشاره کرده ویا پرداخته است.
گمان دیگر اینکه؛ مهستی از جمله "قوالان" بوده است. یعنی کسی که شعر می سرود و خود در مجالس آن را به همراه موسیقی می خواند. قوالان هنرمندانی گستاخ نیز بودند. در شرح حالهایی که از مهستی نوشتهاند او را نوازنده نیز خواندهاند. مینیاتوری هم از چهره او موجود است که وی را در حال چنگ زدن نشان می دهد.
از زنان قوّال در تاریخ نام آمده است. فاطمه قواله مشهور است. در "رستمالتواریخ" نیز به تنی چند از آنان اشاره شده که در کوی برزن ساز در دست گرفته، می خواندند.
در تاریخ بیهقی در "ذکر احوال امیرمحمد رضی" از قول "استاد عبدالرحمن قوّال" آمده است: "...امید می داشتیم که مگر سلطان مسعود او را بخواند سوی هرات و روشنایی پدیدار آید. هر روزی بر حکم عادت به خدمت رفتمی، من و یارانم مطربان و قوالان و ندیمان پیر". (خواجه ابوالفضل محمدبن حسین بیهقی دبیر، تاریخ بیهقی، به اهتمام دکتر غنی و دکتر فیاض، صص 71-70، انتشارات خواجو، تهران چاپ چهارم 1370)
زمانی که اشعارباقی مانده ازاین شاعررا مرورمی کنیم بیش ازهرچیز طنز وهجو را در معانی اشعارش می یابیم، به عبارتی دوصنعت شعری که مقبول طبقه سالاران ودرباران است، حرفی وکلامی ازجهت خنده و مذاح وگذراندن شب تا به سحر به برکت باده و جام و کمرِ باریک یار ومعشوق و کنیز و دلبر و بوس و کنار!
این شاعر نه خرسندی وعشقورزیاش به روزگار و از روزگار روشن است و نه در میان اشعار او می توان به عشقی جدی روی نهاد. او به یمن نشست وبرخاست با درباریان به هجوسُرایی می گراید تا درباریان را راضی نماید و طبقه زحمتکش را به ریشخند کشد و زنان را همچون پیشینیان خویش به تمسخر گیرد و نیازشان را درشکم و زیر شکم به تصویر کشد و در نهایت اگر بر فرض به زنان نگاهی انداخته است آنان را همچون شاعران دیگر در ادبیات منظوم به کنیز، اسطوره صبوری وچشمانتظاری و وسیلهای برای عیش و نوش نشان دهد و این به مزاح بیان شود ونه از سر درد اسارت و تحقیر این جنس.
اودرعشق، چشم انتظار و تشنه لب و تن است و معشوق بر روال دیرینه، بیوفاست و عاشق را به مراد نمی رساند وازاین رومستحق نفرین ولعن است.
دی خوش پسری بدیدم اندر زوزن
کولاف زنی زخوبرویان زو، زن
او بر دل من رحم نکرد وزن کرد
خود دود دل منش ستاند زو، زن.
ویا:
دل برتو نهادم و، نبایست نهاد
زیرا که تو، داد عشق نتوانی داد
من در غم تو؛ تو با کسی دیگر شاد
بد مهر کسی، خدات به زین بکناد.
واز معشوق وعشق آن چه تمنا می کند این است:
هان ای پسر رواسَ اینک سه درست
بستان و مرا پاچه ده از دست نخست
خوه پاچه دست گیر وخوه پاچه پای
مقصود من اندرین میان پاچه تست.
بوس وکنار ولب وتن ودل ودلدادگی درشب ونیمه شب! لعن و نفرین معشوق ازغم وصال، وغم وصال نیز دست انداختن به پاچۀ معشوق است!:
گفتی که مرا بی تو بسی غمخواره است
بی رشوت و پاره از توام صد چاره است
گر رشوه طلب کنی مرا کون پاره است
ور پاره طلب کنی مرا کون پاره است.
در این رباعی نه شیرینی کلام ونه معنایی ازسرذوق است. کلام پرایهام شعردرزبان این شاعر به لمپنسُرایی تبدیل شده واین، بیانگر و یانشانه شکستن تابوها نیست.
گفتن و نوشتن از آلت جنسی آدمی، و یابیان واژگان رکیک وبی پرده هرگز بر مبنای عصیان وطغیان و برهم ریختن نظام فکری ــ سنتی جامعه و فرهنگ نبوده ونخواهد بود. آنچه این نظام فکری وارزشی را می شکند، اندیشۀ ستیز وسنخشناسی زبانِ ستیزاست. زبان یک شاعر، آن نظام بیانیست که او از زبان ملی و قومی و فرهنگی خود بر می گزیند و تمهیدات آوایی، نحوی وتصویری شعرخود را براساس و به اقتضای آن نظم می بخشد. هنگامی که از زبان سخن می گوییم باید میان این زبان ابداعی وانتخاب شده، و آن زبان مبنا که به صورت عملی و کاربردی میان مردم رایج است فرق گذاشت. به عبارتی باید رابطه عام و خاص را در نظر گرفت.
در استفاده بیپرده این شاعر از واژههای جنسی می توان گمان را بر این نیز گذاشت که؛ آنچه مهستی سروده در واقع به "ادبیات عوام" تعلق دارد. در این گونه از ادبیات در توصیف روابط جنسی بیپروایی ذات آن است. این موضوع را می توان برای نمونه در داستانهای "هزار و یکشب" نیز مشاهده نمود. نویسنده از واژهها آنچنان استفاده می کند که مردم کوچه و بازار. در "ادبیات خواص" یا متعالی اخلاق عمومی جامعه در نظر گرفته می شود. برای نمونه در "لیلی و مجنون" نظامی توصیف روابط جنسی به رمز و کنایه و سمبل واگذار می شود.
واژگان در هر زبانی به طور کلی به شکل نماد خود را بازمی یابند. در تاریخ زبان گفته می شود که زبان از نمادها به اصوات تبدیل شده است تا انسان از این طریق نیاز خویش بیان دارد. فکر کردن در واقع استفاده از همین نمادهاست که با توجه به جهانبینی هر شخص و فرهنگ او شکل می گیرد. در همین رابطه چه بسا رفتار و یا کلمهای شناخته شده در شرایطی ویژه معنای دیگری را به ذهن تداعی کند.
زبان فارسی نیز در همین رابطه، یک کلیت منتظم برای انتقال مفاهیم وبرقراری ارتباط و القای حالات ونظرات و...است که زبان رایجِ تاریخی وبه اصطلاح زبان ملی ماست. اما موضوع زبان به همین دو وجه منحصر نیست. در مرحله میانی این دو، یا در دل همین دوزبان، یک وجه و گرایش دیگرِزبانی وجود دارد که خود به گونهها وسنخهای مختلف متجلی است، یا متعلق به بخشها واصناف و لایههای مختلف اجتماعی است ویا به کاربردها و کارکردهای خاص سیاسی، اجتماعی، اقتصادی و فنی و.... دارد.
اساسا هر گرایشی درفرهنگ و لایهبندیهای اجتماعی یک جامعه، یک سنخ زبانی پدید می آورد. براین اساس مثلا تکلم اداریها از نوعی مشترکات زبانی خبرمی دهد و کسبه بازاری، به ویژه برخی از اصناف با واژگانی دیگر سخن می گویند. دیپلماتها رفتار زبانی ویژهای دارند و فعالان سیاسی را مشابهات زبانی دیگری به هم پیوند می دهد. برهمین پایه می توان گفت، استبداد زبان خود را می طلبد و دمکراسی زبان خود را می یابد. پخمگیِ سیاسی وسازش ومماشات وتمکین، زبان متناسب با همین رفتار وخصلت را می پرورد و سیاستبازی وریا و دروغ و دل به دوجا داشتن وغیره نیز گفتار ورفتار ویژۀ خودرا پیدا می کنند. این تفاوت سنخهای زبانی را، هم در فرهنگی می توان بازشناخت که وجه معین وبارزش در"ستیز" نمودار است وهم درفرهنگی که اساسش برگفت وشنید وتسامح است.5
از این رو زبان شعری واندیشهگی "مهستی گنجوی" را می توان زبان هجو ِلمپنگرا نامید.
یک خوش پسری به خایه بازی سر مست
آمد بر من کون یکی خایه به دست
گفتا که بدین کون دو صد سر شکنم
یک سر زدمش به کون خالی برگشت.
مؤلف ومحقق اثر، معینالدین محرابی در پاورقی کتاب صفحه262 این رباعی را "شهر آشوب" معرفی می کند و معنای مندرج در آن را به تخم مرغ بازی که امروزه نیز درایام عید باستانی نوروز انجام می گیرد، نسبت می دهد که با سنت وآداب دیرینه دردوران غرنویان هماهنگی ندارد و اگر فرض محال نیز براین استوار شود که شاعربه این بازی وسنت دررباعی خود اشاره دارد، ازفحوای کلام کمتر چنین استنباطی به دست می آید واین برمبنای ساختاراندیشهگی شاعر است.
شاعربه دلیل همجواری وهمسفرهگی با درباریان غزنوی (یا محمد یا محمود یا سنجر سلجوقی) ازمعضلات اجتماعی وفرهنگی و به خصوص زنان عامۀ جامعه بی خبر و یا با آن سر وسّری ندارد. کمتر شعری از این شاعر را می توان یافت که به طورجدی و ملموس به جامعه و فرهنگ خویش نگاهی بیندازد. او به مذهب نیز با نگاهی سنتی ودیکته شده اشاره دارد و امورات جهان را به قضا و قدر نسبت می دهد و واگذار می کند وسرنوشت محتوم را حکم الهی می داند:
در راه خدا صبور می باید بود
وز غیر خدا به دور می باید بود
از ظلمت حبس نفس می باید جست
مستغرق بحر نور می باید بود.
درگردآوری اشعار این شاعر باید گفت کمتر شعریست که زیبا و پرمعنا وایهامپذیر و مملو از تمهیدات سروده شده باشد که به شاعر دیگری منسوب نباشد.
به عنوان نمونه:
تا کی به هوای دل چنین خوار شوی
در دست ستمگری گرفتارشوی
آن که دانی که دل چه کردست به تو
کز غفلت خواب عشق بیدار شوی.
منسوب به سعید گیلانی،نزهه المجالس
ویا:
در دام تو خستهای نیست چو من
وز جور تو دل شکستهای نیست چو من
برخاستگان عشق و بسیارند
لیکن به وفا نشستهای نیست چو من.
منسوب به انوری.
ویا:
در دایرهای که آمد ورفتن ماست
آن را نه بدایت ونه نهایت پیداست
کس می نزند دراین جهان یک دم راست
کین آمدن از کجا و رفتن به کجاست.
منسوب به خیام
ویا:
بازار دلم برسر سودات خوش است
شطرنج غمم با رخ زیبات خوش است
دایم داری مرا تو در خانه، مات
ای جان جهان مگر که با مات خوش است.
منسوب به امیرمعزی نیشابوری
به این ترتیب در دیوان گردآمده شده کمتر شعریست با مضامین لطیف وکلماتی با معنای اجتماعی وفرهنگی، در نتیجه بسامد واژهها و کاربرد صریح و صحیح آن کاهش می یابد و تعارضشان در "کجایی" و "چیستی" آشکار می گردد و برخورد محتوایی و مفهومی و موضوعی تقلیل می یابد.
نمونه:
دی خوش پسری بدیدم از سّراجان
شایسته وبایسته تراز سراجان
از دست غمش همیشه در ضرا، نُس
در عشق رخش همیشه در سرا، جان
در پاورقی مولف چنین می نویسد، که واژه ضرا به معنای بدحالی است ونُس، دهان ویا آلت جنسی دختر بچه است. بدین ترتیب ازمعنای مندرج دراین رباعی، خواننده تمام معنا را درهجوِ "شهرآشوب" می یابد! گویی درآن دوران کودکبازی رسم وقرار بوده وفقط کنیزگیری وغلامخواهی عادت دیرینه محسوب نمی شده است!
دراشعار"مهستی گنجوی " انسان بیهویت است. جهان غایب است وهنر، عشوهایست بی عار ودرد، دستبسته و حرمتی به مزیله افکنده به ازای سیرخواری وشکمبارهگی.
زبان شعری این شاعر نه خشن است وتیز، نه زاویه دارست و دندان دار، نه نرم وسیال ونه پرطنطنه و باوقار و فاخر ونه استوار برپُرهیمنگی ودرشتی.
او "هجو" می سُراید درمدح هجو و تمجید و آفرین گفتن به موضوع، ونه برضدیت کشاندن و تکفیر معنا ومفهوم و یا موضوع آن.
بنابراین سه وجه قابل بحث وتشخیص درشعر را به رکود می کشاند.
نخست، "وجه تولید" را که خاص آفریینده اثراست و دوم، "وجه مصرف" را که ویژه مخاطب است وسپس، وجه ارتباط میان تولید و مصرف را که در نظریه نقد و بررسی و مکانیسمهای واسطه میان آن دو متبلور می شود.
او سر ستیز با حکومت غزنوی و سنت مندرج در آن را ندارد.اهل مسامح است وزبان شعریاش درمدح هجو و پذیرش است. او نه "شهرناز" و "ارنواز" می شناسد ونه از "کتایون" و"فرانک" و "رودابه" و "سودابه" خبری دارد. او نه سیمای زن را همچون "الحقیقه وشریعه الطریقه سنایی" وسیلۀ دستیابی به معرفت می شناسد ونه چون "مخزنالاسرار" نظامی ظلمستیز به تصویر می کشد. اگر چه زن است اما نه از اسارت "زن" خبر دارد و نه ازیأس و فقر و درد و سکوت وصبر و تلاش او برای زیستن. نه مادر است ونه همسر. نه توجه به عرفان دارد ونه معرفتاندوزی. جالب توجه است که "زنانگی" این شاعر فقط خلاصه می شود در مدح و یا نکوهش معشوق و یا داد و فغان از آلت جنسی انسان.
درد او فقط نان است و فقرش فطیر و تقاضا و درمانش کیر، ورنه سه طلاق!!6
اوفقط عاشق است وهجو سُرا. این دم عاشق پسر کلَهپزاست و فردا عاشق پسراهل سُراج. او گاه مداح شاه است و گاه که بیزار از آن! وجالب توجه اینجاست که وقتی به بیزاری می رسد خود رادر بارگاه شاه حیوان قلمداد می کند:
شاها زِ منت مدح و ثنا بس باشد
زین عورت بیچاره دعا بس باشد
من گاو نیم، شاخ نه در خور منست
ور گاو شوم، شاخ دوتا بس باشد.
شاخ،به معنای جام شراب است..
"مهستی گنجوی" در تنوع بخشیدن به طرحهای زیباشناختی سهیم نیست وشکلها را گونه گون نمی آراید ودردل سنخ شناسی، چرخشها وگردشهای درون سیستمی زبان را برعهده ندارد و به هر دلیل و طریقی به هویت وهنجار اندیشه و زبان شعر یاری نمی کند. این از دو طریق درشعرش آشکار می گردد.
نخست: از راه موضوع. یعنی شعر را به موضوعی می کشاند که در آن جاری نشده است.
دیگر: از راه دخالتهای وزنی یا ساختی یا زبانی و پیوندهای اجزا درونی و...در تشکیل انواع فنون شعر موثر نمی افتد و غالبا هنجاری را پدید نمی آورد یا هنجاری رابرهم نمی زند. حتی می توان نوشت، هنجاری را به تکامل ممکن نمی رساند و به تنوع درونی یک هنجار یاری نمی رساند. هنجاری را نیز تعمیم و یا تلطیف نمی نماید وزمینه و مدخلی را فراهم نمی آورد تا تمهیدات زبانی درسبک و گرایشی متفاوت جاری شود. مثل عنصری، اسدی توسی، جمالالدین عبدالرزاق، فلکی شروانی، سیدحسن غزنوی، ظهیر فاریابی، سیف فرغانه، عراقی، عماد فقیه، ناصر بخاری، بابا فغانی، عرفی، ادیب فراهانی،عشقی، ایرج میرزا و....7
باری صدای شعراو برخاسته از تمکین است وعدم ستیز با جامعه وفرهنگ استبدادزده.
صدایی که خاموش است وخاموش نیزدرتاریخ ادبیات می ماند.
________________________
1ـ نقل به مضمون از کتاب مهستی گنجوی نوشته معین الدین محرابی
2ـ همان منبع
3ـ اساطیر وفرهنگ ایرانی، وستا سرخوش کرتیس،ترجمه رحیم عفیفی،انتشارات توس،تهران،چاپ اول،1374
ویا:اسطوره های ایرانی، وستا سرخوش کرتیس،ترجمه عباس مخبر،انتشارات مرکز،تهران،چاپ اول 1373
4ـ زن،جمیله کدیور،انتشارات اطلاعات،تهران،چاپ اول،1375
ویا: زن درشعرفارسی ازدیروزتاامروز،زینب یزدانی انتشارات فروس،چاپ اول 1378
5 ـ mikhail bakhtin-der dialogen imagination
برای مطالعه بیشتر می توان به ترجمه مقالات باختین مراجعه کرد و یا به آثار محمد جعفرپوینده ومحمد مختاری
6ـ اشاره به شعری در قالب شهرآشوب، منسوب به همین شاعر. مندرج در سطوربالا
7ــ نقل به مضمون از مقاله زیباییشناسی وسنخ شناسی در شعر، کتایون آذرلی
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد