logo





خاله پوران

چهار شنبه ۱۱ آذر ۱۳۸۸ - ۰۲ دسامبر ۲۰۰۹

عباس صحرائی

خاله " پوران " ماهم با آن هيکل گرد وقلنبه اى که ازسرهم کردن چند گره گنده شکل گرفته بود، با آن صورت پت وپهن مغولى و راه رفتنى عين مرغابى هاى کناربرکه ، براى خودش حکايتى بود..
بى هيچ مايه اى، بيمارچشم وهم چشمى بود ، وبدون واهمه ازروى آب افتادن پته اش، توپ قُمپزش را هميشه آماده داشت. پيش که مى آمد، يک بند بهم مى بافت و ککش هم نمى گزيد. دلش مى خواست همه فکرکنند که خيلى دارد. و موقعى که مى رفت توقالب آنها واقعن مضحک مى شد.
تا چشمش مى افتاد به کسى ، روى دُم مىنشست، بادى به غبغب " که انصافن اين يکى را به حد وفورداشت " مى انداخت وحرف طرف تمام شده ونشده مى پريد وسط و بى ربط چند بار مى گفت:
" ....ع ُرزمى خوام ، عُ رزمى خوام ، اينطور نيست که به فکرنباشم .....هنوزم با اينکه سى وچند سالشه، ميليون ها خرجش مى کنم ......اما چه فايده داره، نمى دانم چراطفلکى تو خودش کوم فوزه ......"
وبدين ترتيب هم فارسى را به دار اعدام مى بست، هم انگليسى رابه صليب ....وطرف هاج و واج که نکند عقلش پارسنگ ميخورد.
واومرتب روى " ميليون ها " تکيه مى کرد ، بدون اينکه معلوم باشد که ميليون ها چى، حتى معلوم نبود که ازکدام بچه اش صحبت مى کند.
البته با خلق و خوئى که داشت همه بچه ها " کوم فوز!! " بودند.

ولايت که بوديم، بازنانش اندک اشکنه اى داشت، اما دراينجا ، با تکيه برلاف درغربت، بى هوا ترقه مى شکست وهمه ما راخجالت مى داد.
يادم مى آيد، آنجا چقدراز کيا و بياى مرحوم ابوى حرف مى زد وازريخت وپاشهاى بى حساب و اينکه آنقدر تروخشکش مى کرده اند که آب توى دلش تکان نمى خورده، وحاجى، شوهراولش چه حرصى مى خورد.
هرچه کشته يارش شد که ويرش را بدهد به زندگى، و ازادا و اصولهاى صد تا يک غاز دست بردارد، نشد که نشد.

يک روز حاجى از مادرم پرسيده بود:
" توچرا ازآن همه ریخت و پاش خانه ابوى چیزی نمى گوئى؟ "
ومادرم گفته بود:
" والله، مثل اينکه وقتى من آمدم، ديگه ازآن بساط !! ها نبود، هرچه بوده گويا همه اش نصيب پوران شده است "

براى خودش، آرتيست کوچولوئى بود. به موقع ازمَشک اشکش آنقدرمى ريخت که دل سنگ به حالش آب مى شد.
" واين يکى ازابزارهاى کارسازدفاعى اوبود "
وبه فاصله ى چند لحظه، پايش که مى افتاد، آنچنان دريده گى مى کرد، که خدا نصيب هيچ تنابنده اى نکند.
" اين هم ازسلاح هاى حمله اى او بود که، هميشه درآستين داشد "

. درتظاهر به رَعشه، تخصصى به قاعده داشت .... اگر لازم مى شد، مى توانست بى وقفه مدت ها شيهه بکشد، قاره بزند ، داد وفرياد وجيغ راه بى اندازد، و بد وبي راه بگويد، که تا نمى ديدى، باورنمى کردى، وبالاخره خودش را مى زد به غش، کف به دهان مى آورد، چشمانش را مى برد کله سرش و دراز به درازمى افتاد کف ِاطاق.
" واين ديگر شوخى نبود ، ازآن بمب هاى کشنده خرد َلى بود که وقتى روميکرد ،نسق ِِهمه رامى گرفت. "
درچنين مواقعى، تمامى اعضا ی خانواده ، به نازکى مقوا، مى چسبيدند به ديوار و نفسشان درنمى آمد، و بِرو بِر يک ديگررامى پائيدند.....تا بالاخره يکى دل به دريامى زد ومي رفت سراغ ِ آب وگلاب ، و تا قربان صدقه اش نمی رفتند، شانه و دست وپايش را مالش نمى دادند وکَت و کولش را حال نمى آوردند، رضايت نمى داد.
ومن در يافته بودم که ازاين کار چه لذت موذيانه اى مى برد. باهرمالش، ناله ى لرزانى سرميداد ، که به هيچ وجه دَردى را درخود نداشت و با کمى دقت، رگه هاى کِيف رادر پهنه صورتش مى شد ديد.
حاجى پس ازطلاق خاله، مثل اينکه ازقفس آزاد شده باشد، پشتش راست شده بود، و باز بگو و بخند را راه انداخته بود. به بابام مى گفت:
" نمى دونى چه آکله اى يه ، اگه بخوره کف پاى شتر، پشم سرساربونو باد مى بره "
و خوشحال بود که تتمه جانش رابرداشته ودررفته. خاله هم ، تروفرز، پسره اى راکه حدود 10 - 15 سال ازخودش جوان تربود به تور زد، و تا آمديم به خودمان بيائيم، با او ازدواج کرد.
مى گفتند نم کرده ى خاله است. وازآنجائى که يد طولائى درکشتن گربه دم حجله را داشت، وقتى که ما، داماد را ديديم، در حقيقت با قربانى او از نزديک آشنا شديم ...
خاله، بى توجه به بچه هاى قدونيم قدش ازحاجى، شوهر جديد را " اسى جون " صدا مى کرد و اورا مثل يک کفش نو، به رخ اين وآن مى کشيد . اوايلش، بچه ها چه رنجى مى بردند، اما کم کم که توانست نفرت ازحاجى را، درکشت زار وجود شان بکارد، به ظاهر حرفى نمى زدند. مدتى که گذشت وديد نمى تواند، آنطور که دلش مى خواهد شِلى شِلى مستان راه بى اندازد، چون هم فاميل مانع بودند، هم محيط آماده نبود، ومردم هم ديگر، آن حال وحوصله ى سابق را نداشتند، پايش را کرد توى يک کفش، که وضع ما دراينجا ناجوراست، ممکن است برايمان درد سردرست شود، بهتراست هرچه زودتربزنيم بيرون .....جسته وگريخته نيز حرف هائى ازفرنگ شنيده بود، چند تائى ازدوستانش هم که قبلن رفته بودند راست ودروغ ، برايش خبرمى فرستادند وکک تنبان خاله رابه ورجه ورجه ى بيشتر وامى داشتند .....
کم کم هوابرش داشته بودکه حکومت با او خوب نيست واگرپيدايش کند، قيمه قيمه اش مى کند .....
البته پُربى راه هم نبود، چون اگرحاجى، دهان بازمى کرد ممکن بود که خاله و " اسى جون !" سنگ آجين بشوند.... وبالاخره به هرشکلى بود ، با صرف مانده داشته ها يش، عين قشون شکست خورده آوردشان " خارج "....
آمده ونيامده ، حالت ازآنجا رانده وازاينجا مانده را پيداکرده بودند ، وبه واقع نمى دانستند چرا آمده اند، وهمين بلاتکليفى ونا آگاهى مثل خوره افتاد به جانشان، وصداى ناهنجار کفگير خورده به ته ديگ ، خاله را ازآنچه بود غيرقابل تحمل تر کرده بود.....
کم کم " اسى جون " شد " اسمال بى خاصيت " که به دنبال کارودرآمدى نمى رود ومى خواهد عين يک تن لَش، جيره خوارباقى به ماند.
" اسى " هم که معلوم نبود شيداى چه چيز خاله شده بود، زخم زبان ها را تحمل مى کرد، وهرازگاهى، شال وکلاه مى کرد ومى رفت سراغ يافتن کا. تا دهان گشاد او را ببندد.
خاله هم با آگاهى ازتن دادگى اسمال تا آنجا که مى توانست رکاب مى زد....
تا آن روزکه جلوهمه آب راگذاشت کرت آخر:
".....ديگر نمى توانم با توى بى عرضه سرکنم ، بايد تنهات بگذارم ....مى خواهم بروم سراغ کسى که قدرم را بداند ....با اين همه امکانى که اينجاهست ، بايد ديوانه باشم که پا سوز توبشوم ..."
و اسمال بدون نگاه به خاله گفته بود:
"...اکر امکان رهائى باشد، براى من بيشتر است ... "
کار داشت به جاهاى باريک مى کشيد که دخالت بچه ها تمامش کرد....اما درروزهاى بعد هم ، خاله و انداد و کوتاه نيامد ، وگاه وبيگاه به تراشيدن حوصله وتحمل همه بخصوص، اسمال ادامه داده بود.
" خارج ! " خاله را ازحداقل دورانديشى هم انداخته بود ويا شايد داشت بلوف مى زد....به هرحال مى خواست يکبار ديگر نسق همه رابگيرد ، بى توجه به اينکه مدتهاست که اين ادا ها ازش گذشته است .....
تهديد مى کرد، تهديدى که درواقع ديگر در اسمال تاثيرى نداشت.
اسمال دوران قبل ازچل چلى را مى گذراند، و خاله جاى پاى زمان را در تمامى وجودش به همراه داشت. يک روزکه سرزده به ديدارشان رفتم ، خاله را تنها وگريان ديدم، نمى دانستم چگونه اشکى است، ولى دلم سوخت، نشستم کنارش، مرا که ديد خوشحال شد. با علاقه برخاست وبرايم چاى آورد، کارى که درگذشته سابقه نداشت:
".....خوب شدآمدى ، تا تنها هستيم ، مى خواهم مطالبى را با تو درميان بگذارم. دلم مى خواهد خاله را کمک کنى ..."
مى دانست دل خوشى ازش ندارم ، بهمين علت، بى اعتماد نگاهش را روى صورتم لغزاند و منتظر ماند.
" خاله جان، چى شده، چه کارى ازدستم ساخته است ؟ "
چون نمى توانست، مثل بروبچه هاى خودش، مرا گوش بفرمان نگهدارد، هرگز حضورم خوشحالش نمى کرد. اما امروز، برخورد ديگرى داشت، بخصوص وقتى که با " خاله جان " شروع کردم .... نمى دانم چرامجددن گفت:
" دلم مى خواهد خاله راکمک کنى "
استکان چاى رابه نشان نهايت لطف وتوافق او دردست گرفتم ، جرعه اى ازآن خوردم ، وبالحنى که کوشش ميکردم عارى ازهمراهى نباشد، تکرارکردم : " هرکارى ازدستم بيايد، دريغ ندارم ..."
برق اعتماد قوام نيافته اى چشمانش را پرکرد. فهميدم که عميقن به يارى نيازدارد.
" اگرمى دانستم اين جورمى شود، پاهايم را مى شکستم واينجا نمى آمدم. واقعن نمى دانم چکارکنم ، غم تنهائى وبى کسى داردقلبم رامى چلاند ...« وچشمانش ازاشکى درراه قرمز شد.
"....اسمال ازوقتى که دستش را به جائى بند کرده، پاک عوض شده ، به بهانه هاى مختلف از خانه مى زند بيرون ، خانه هم که هست حواسش جاى ديگرى است.
اسمال هيچ وقت سوت نمى زد، بى اشتها نبود، يک آهنگ را تا آخر گوش نمى کرد ، اين همه شانه به موهايش نمى کشيد. اسمال تروتميز شده، دائم به خودش ورميره ، مهلت نمى ده که تلفن دوبار زنگ بزنه ، همه اش تو حالت انتظاره ....بعضى وقت ها يک نقطه را آنقدر نگاه ميکند که دلم مى خواهد با انگشت چشمانش را درآورم .....گمان ميکنم ريگى به کفش دارد....گمان مى کنم زيرسرش بلند شده .....اصلا" آن اسمالى که بود نيست .....اگر اين طور باشه، خاله را ازدست مى دهى ......دارم دق ميکنم ...."
نمى خواستم بيش از آنچه که هست آزرده اش کنم ، برايم روشن بود که اسمال با او نخواهد ماند، آنهم با وضعيت اينجا. نمى خواستم به او بگويم که کار از، " گمان مى کنم " گذشته و حاليش کنم که آنچه از اسمال مى گويد دقيقن علائم ابتلا به " عشق " است ، گواينکه خودش درتشخيص اين بيمارى از هر طبيبى حاذق تربود. بهتر ديدم گناه را به گردن " خارج " بى اندازم و مسائل ديگر را که اگراينجاهم نبود، باز " اسمال " همين مى شد، عنوان نکنم .... " خاله ! همان طور که خودت اشاره کردى ، شايد اگر نيامده بوديد خارج ، اين طور نمى شد.."
نگاه غريبى به من انداخت و باتحکم پرسيد:
" مگر چطورشده ؟ تو چيزى مى دانى ؟ "
دو راه بيشترنداشتم :
هرچه مى دانستم بريزم روى دايره وخاله را دق مرگ کنم، يا خودم را بزنم به کوچه معروف حاشا ، تا هم او را کمى آرام کرده باشم وهم خودم را ازتنگنا بيرون بکشم.
"....مى دانى که اسمال، کبوترجلد توست، بال پرواز زياد ندارد، اگر به خودش مى رسد مى خواهد هر جور شده ، کارش را نگه دارد، چون در اين کشور نگه داری کار مشکل است و راحت نمی توان آن را به دست آورد، اگرمواظب نباشى خيلى راحت آن را از دست ميدهى، آب هم ازآب تکان نمى خورد.....تلاش مى کند تا کمکى باشد، شايد بتواند کسرو کمبودها را روبراه کند...
و با نيش کوچکى ادامه دادم:
" شايدهم نمى خواهد، اسمال جيره خوارباقى بماند...."
ازکيف دستیش، قرصى بيرون آورد ، با چاى سرد جلويش آن را فروداد. دستمالى به چشمانش کشيد، وعين بازجوئى که قصد اعتراف گيرى داشته باشد، سرش را آورد جلو، درحد توان، مهربانى را توى صورتش نشا ند، وبا لحن دوستانه وآرامى پرسيد:
" چند سالشه ؟....خوشگله ؟ "
آفتاب خاله ازظهر گذشته بود و با نوروحرارت کم رنگترى ازکمرکش ديوارزندگى بالاميرفت .... ودراين سن، ازعشقى راستين هم کارى که کارستان باشد ساخته نيست، واحساس ترک دربلور آن ، که يادگارروزهاى خوش گذشته است، ملال آورو کدرکننده است، و....ترس خاصى را به همراه دارد. پا به سنى هم براى خودش ماجرائى است. .علاقه، جايش را به احترام که گاه آميخته اى با اجباراست، مى دهد....و کم کم ترحم جاى همه چيزرا مى گيرد. و.با.ماند.گارى بيشتر" که درواقع لزومى هم ندارد "، تنفر مفر خودش را باز مى کند و فاجعه " ديرايستى " آغاز مى گردد.....
ولى خاله نمى خواست قبول کند. سکوتم را بيش تر تحمل نکرد.
" .....نگفتى چند سالشه ؟......خارجيه ؟...."
مى دانستم چرا بيشرسن وسال رقيب خيالى را مى پرسد، اما افسوس که تاثير اولين خشت کج ، راه رهائى ندارد. خلق و خو از زمانى که خودمان را مى شناسيم بروزمى کند وتا زنده ايم بى تغييرى بنيادين باقى ميماند. و خاله يک استثنا نبود. بهتر ديدم، بگذارم خودش دنبال کند، نمى توانستم طوفان در راه را تحمل کنم، نمى خواستم بيشتر دخالت داشته باشم. بى حوصله گفتم:
" من به واقع نمى دانم که اسمال چکار مى کند، اگر کاسه اى هم زير نيم کاسه باشد، فقط خودش مى داند. "
وباکمى مکث ادامه دادم:
" مگر خودت نگفتى که ديگرنمى توانى با اوسر کنى؟ مگرنگفتى تنهايش مى گذارى، خب، حتمن خودش زودتردست به کارشده است"
باعصبانيت مچ دستم راگرفت وباتمام نيروتکان داد.
"...پس حرامزاده دست به کارشده، تو هم، همه جيک و پوک او را مى دانى ....همه تان دست به يکى کرده ايد، پدرتان را درمى آورم. "
تلاشى براى آرام کردن او به کار نبردم، گذاشتم، هرچه دلش مى خواهد بگويد، وهر کاردلش مى خواهد بکند. بى تفاوتى مرا که ديد، به ظاهر آرام شد. تنهايم گذاشت وبه اطاق ديگر رفت. منهم با صدائى بلند خداحافظى بى پاسخى را انجام دادم وآمدم بيرون. اين آخرين بارى بودکه به خانه آنها رفتم، ازآن پس آرامش درهيچ گوشه اى از آن خانه جائى نداشت.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد