مجيد عزيز!
متن سخنرانی ای را که در ميهمانی افطار رهبر جمهوری اسلامی و در جمعی از هنرمندان عرصه ی دفاع مقدس ايراد کرده بودی، خواندم. به هنگام خواندن آن متن، هر از گاهی تصوير جوانی تو- حدود سی سال پيش- به ذهنم می آمد؛ تصوير آن مجيدی که در تابستان ۱۳۵۸ آمد به تئاتر شهر و اظهار علاقه کرد برای بازی در نمايشنامه ی "براند- اثر هنريک ايبسن- نمايشنامه نويس نوروژی" که من در حال فراهم آوردن مقدمات به روی صحنه بردن آن نمايشنامه بودم.
نمايشنامه ی "براند"- همچنانکه می دانی- در سال ۱۸۶۶ به وسيله ی هنريگ ايبسن، نويسنده ی نوروژی نوشته شده است. "براند" که شخصيت اصلی و محوری اين نمايشنامه است، کشيشی است سازش ناپذير که کجدار و مريز نمی شناسد. يا "همه" را می دهد، يا "هيچ" نمی دهد. با شعار " همه يا هيچ" ، خود را فدای ديگران می کند. به دليل گفتار و رفتار متفاوتش در اموردينی، پيروان زيادی پيدا می کند و به دليل همان گفتار و رفتاراست که سياست حاکم "کليسا" ی آن روز با او درگير می شود و... در پايان نمايشنامه، پس از درگيری لفظی ای که بين او و "رئيس کليسای شهر" درمی گيرد، کليسا را رها می کند و به همراه پيروانش رو به کوه می آورد. در راه رفتن به سوی قله، بهمن بر او فرود می آيد و در حال دفن شدن در زير بهمن است که ندائی می شنود؛، ندائی که در کوه طنين می افکند و می گويد:" خدا محبت است!".
ناکامی های زندگی ايبسن و مخالفت متعصبين مسيحی با "هنر و علم" و تحقيری که بر ايبسن جوان روا می داشتند، در نمايشنامه ی براند منعکس شده است. ايبسن – به قول خودش- با نوشتن اين نمايشنامه مثل عقربی، زهرش- زهر ناسازگاری اش با جهل و تزوير و قلدری- بخوان ديکتاتوری- را بيرون می ريزد و آرامش می يابد.

اگر هنوز يادت مانده باشد، تعداد بازيگران نمايشنامه ی براند زياد بود و در ميان آنها هم، وابستگان به خط و خطوط سياسی، فراوان. و بودند کسانی هم که وابسته به خط و خطوطی نبودند و از جمله آنها، خود من- سيروس"قاسم" سيف. البته، تو، مرا با نام " قاسم سيف" می شناسی؛ "سيروس"، اسم مستعار من است که - به دلايلی- در قبل از انقلاب، اکثرا از آن استفاده می کردم و در پس از انقلاب، اجازه ی استفاده از آن را ندادند و به همين دليل هم هست که در پس از انقلاب اگر کسی کاری از من در صحنه ، تلويزيون و سينما ديده است، بنام قاسم سيف بوده است؛ از جمله در همين پوستر نمايشنامه ی "براند"که در آن بازی کرده ای و تصوير خودت را در عکس دسته جمعی يی که در آن نمايشنامه، با ديگر همکارانمان گرفته ای، مشاهده می کنی.
در طول تمرين نمايشنامه که چند ماهی به طول انجاميد، علاوه بر ساعت های تمرين که همه ی بازيگران بايد در آن ساعت ها حضور می داشتند، جلساتی را هم اختصاص داده بودم به تمرين خصوصی با تک تک آنها. و تو مجيد عزيز به دليل پشت کاری که در امر آموختن داشتی از آن نوع بازيگران مشتاق به حساب می آمدی که علاوه بر دفعاتی که خود من تعيين کرده بودم، خودت هم خواسته بودی که وقت های خاصی را هم به تو اختصاص دهم. اين ها را می گويم که هم تو- اگر آن چند ماه تمرين و بعد هم بازی در نمايشنامه را فراموش کرده ای، به خاطر بياوری- و هم خوانندگان اين متن بدانند که در چه رابطه ای و از چه فاصله ی زمانی و مکانی و اعتقادی، دارم تو را به خاطر می آورم و با تو سخن می گويم. به خاطر آوردنی که تنها متکی به حافظه ام نيست، بلکه عکس ها و دفترچه ی گزارش کار آن نمايشنامه " نمايشنامه ی براند" صحت داشته های حافظه ام را هم تأييد می کند. و حالا بعد از حدود سی سال، با رجوع به حافظه ام و يادداشت های آمده در آن دفترچه ها، تا حدودی می توانم نکات اساسی گفتگوهايم را با تو که در طول تمرين های خصوصی مان پيش می آمده است، دو باره در ذهنم مرور کنم و مثلا در همان دفترچه ببينم که در پاسخ سؤال من که از تو پرسيده ام :" نسبت به شخصيت خود "براند" چه احساسی داری؟". جواب داده ای که:" من، نمايشنامه و شخصيت براند را دوست دارم، چون می گويد- خدا، محبت است-" و در حواشی آن چند صفحه ای که مربوط به جلسات تمرين با تو می شود، جملاتی را هم يادداشت کرده ام که که نمی دانم گفته های مستقيم تو است و يا برداشت های من از گفته های تو، مانند:
" براند، يک کشيش مدرن و مترقی است".
" رئيس کليسای شهر، يک کشيش متحجر و عقب افتاده است".
" براند، يک عارف است. حلاج مسيحيت است که بر عليه... ".
به هر حال، يادداشت های موجود در آن دفترچه ها نشان می دهد که همه ی ما دست اندرکاران آن نمايشنامه، اعم از چپ مارکسيستی، ملی ، غير مذهبی ومذهبی، شخصيت براند را مثبت ارزيابی کرده بوده ايم و با انگيزهائی متفاوت در همزاد پنداری خودمان با براند، به خاطر پيام" خدا محبت است" و و سازش ناپذيری اش در جنگ با "جهل، تزوير و قلدری" وجه اشتراک بسيارزيادی داشته ايم! حالا، سؤال اين است که پس از حدود سی سال که از آن تاريخ می گذرد و من در اينجا هستم- تبعيد- و تو در آنجا هستی- در ايران- و ديگر همکارانمان- نمی دانم در کجا؟- به راستی، هر کدام از ما، تا چه حدی توانسته ايم به همزاد پنداری مان با "براند" وفادار بمانيم؟
مجيد عزيز!
اگرچه در مثل مناقشه ای نيست و روشن است که نه "اکنون- يعنی سال ۱۳۸۸ شمسی قمری" ، سال ۱۸۶۶ ميلادی است و نه دين اسلام،"دين مسيحيت" است و نه کشور ايران، "کشورنوروژ" است و نه من، "ايبسن " در تبعيد هستم و نه تو، "براند- کشيش " هستی و نه رهبر جمهوری اسلامی، "رئيس کليسای شهر"، با اينهمه، چيزی هست که صحنه ی گفتگوی "براند" و " رئيس کليسای شهر" را در نوروژ ۱۸۶۶ به صحنه ی گفتگوی "تو" با " رهبر جمهوری اسلامی" ۱۳۸۸ ايران، مرتبط می کند. آن چيست؟! نمی دانم. اما؛هرچه هست، هم او باعث شده است که در زمان خواندن متن سخنرانی ات در ميهمانی رهبر جمهوری اسلامی، به ياد صحنه ی گفتگوی "براند و رئيس کليسای شهر" " بيفتم و همزاد پنداری هامان – درسی سال پيش- با پيام آوران " خدا محبت است" و قهرمانان مبارزه عليه "جهل، تزوير و قلدری- بخوان ديکتاتوری!"در ايران و سر تاسر جهان. البته، با اين تفاوت که وقتی اکنون پس از گذشتن سی سال، به نمايشنامه ی براند مراجعه می کنم و صحنه گفتگوی او را با " رئيس کليسای شهر" می خوانم، تشخيص آنکه کداميک از آنها، بر له " جهل، تزوير و قلدری- بخوان ديکتاتوری-" است، و کداميک بر عليه آن، برايم روشن است. اما در طول خواندن متن گفتگوی تو و رهبر جمهوری اسلامی، روشن نيست که کداميک از شما ، بر له " جهل، تزوير و قلدری- بخوان ديکتاتوری!-" سخن می گوئيد و کداميک بر عليه آن! اشتباه می کنم؟!

بسيارخوب. يکبار ديگر، فراز هائی از گفتگوی "براند" و " رئيس کليسای شهر" را که در سال 1866 ميلادی در نروژ اتفاق افتاده است و خلاصه ای از گفتگوی تو و رهبر جمهوری اسلامی را که در سال 1388 شمسی قمری در ايران و در ميهمانی افطار و ميان جمعی از هنرمندان عرصه ی دفاع مقدس اتفاق افتاده است، با هم مرور می کنيم:
اول: خلاصه ای از صحنه ی گفتگوی "براند" با "رئيس کليسای شهر":
رئيس کليسای شهر در راه بيرون آمدن از آشپزخانه، با براند چهره به چهره می شود. براند می ايستد و به علامت احترام تعظيم می کند. رئيس کليسای شهر، قدمی به سوی او بر می دارد و می گويد: ( خسته نباشی فرزندم. به خاطر زحماتی که متحمل شده ای سپاسگزارم. چرا رنگت پريده است؟!).
براند: ( خسته ام عاليجناب. ديگر آن دل و جرأت سابق را ندارم).
رئيس کليسای شهر: ( کاملا می فهمم. حق هم داری. برای ساختن اين کليسا زحمات زيادی کشيده ای و شنيده ام که ديگران هم، آنطور شايد و بايد کمکت نکرده اند. به هر حال، اکنون شرايط عوض شده است و همکارانت عميقا به تو افتخار می کنند و مردم عادی هم سپاسگزار تو هستند. به! به! چه سبکی. چه عظمتی! و... نهار! خدای من، چه ضيافتی به راه انداخته ای! چند لحظه پيش با آشپزها گفتگو می کردم. داشتند گوشت گاو را سرخ می کردند. گاو! من که هرگز حيوانی به قشنگی گاو نديده ام! تو ديده ای؟! با همه ی اين ها، بايد برای تهيه ی گوشتی که اين روزها اينقدر گران شده است، پول هنگفتی پرداخته شده باشد! بگذرم. کار ما پرداختن به ارزانی و گرانی و اينطور چيزها نيست. من می خواستم در مورد موضوع مهمتری با تو صحبت کنم!).
براند: ( بفرمائيد. در خدمتتان هستم عاليجناب).
رئيس کليسای شهر: ( اميدوارم فکر نکنی که از دستت عصبانی هستم! نه. عصبانی نيستم، بلکه از تو گله دارم. و گله ی من هم اين است که چرا تو، با هريک از پيروان کليسای خودت طوری رفتار می کنی که پنداری هرکدام از آنها مشکل معنوی جداگانه ای دارند. البته می فهمم. تو جوان هستی و رسم رسوم روستائيان را نمی شناسی. اما بين خودمان بماند،اين کارت اشتباه است!).
براند: ( منظورتان را روشن بفرمائيد، لطفا!).
رئيس کليسای شهر: ( منظور من روشن است جانم، روشن! حکومت، دين را بهترين وسيله ی اصلاح وضع اخلاق مردم می داند. بهترين راه جلوگيری از آشوب! مسيحی خوب يعنی تبعه ی خوب! بنابراين، حکومت می تواند فقط از طريق مأموران خود به چنان هدفی دست پيدا کند و در اين مورد، به وسيله ی کشيشان!).
براند: ( به درستی متوجه منظورتان نمی شوم عاليجناب!).
رئيس کليسای شهر : ( کليسای تقديمی تو به حکومت، وقتی پذيرفته می شود که وجود آن برای حکومت سودمند باشد. انسان وقتی هديه ای به کسی می دهد، در برابر پيامدهای ناشی شده از دادن ان هديه هم متعهد است!).
براند: ( به شرفم قسم که هرگز قصدم از ساختن کليسا، هديه دادن آن به حکومت نبوده است!).
رئيس کليسای شهر: ( در هر حال، ديگر خيلی دير شده است دوست من!).
براند : ( خيلی دير؟! من در اين باره بايد با شما صحبت کنم!).
رئيس کليسای شهر : ( من، به اينجا نيامده ام که با تو بحث کنم. فقط می خواهم بگويم که وظيفه ی تو امتياز دادن به اين طرز تفکر يا آن طرز تفکر نيست. تا پيش از آمدنت به اينجا، اصل، کليسا بود و مردم تابع قرائت کليسا از اوامر الهی بودند، اما تو، راه قرائت های شخصی را پيش پای آنها گذاشته ای! من واقعا نمی دانم که چرا بايد خدمتگذاری به دولت و به کليسا، مانعت الجمع باشند! عزيز من! تو می توانی همزمان با خدمت به کليسا، خدمت گذار دولت هم باشی و...).
براند: ( شما متوجه هستيد که داريد مرا وادار به خيانت می کنيد؟!).
رئيس کليسای شهر: ( چه خيانتی؟!).
براند: ( خيانت به آرمانم!).

رئيس کليسای شهر: (من دارم وظيفه ات را به تو گوشزد می کنم. من فقط از تو می خواهم از تبليغ عقايدی که به مصلحت مردم ما نيست، دست برداری. چرا لجاجت می کنی! مگر نمی خواهی به مقام اسقفی ارتقاء پيدا کنی؟!).
براند: ( ارتقاء به مقام اسقفی؟! داريد به من پيشنهاد رشوه می کنيد؟! آه! آه! آه! شما اکنون در چشم من، همچون قابيلی هستيد که با ترس و حرص و جهل حکمتانه تان، هابيل معصوم درونتان را به قتل رسانده ايد و ...).
رئيس کليسای شهر، همچنانکه با عصبانيت از براند دور می شود، می گويد:( ديگر اسقف نخواهی شد و با تو هم بحثی ندارم! فقط به تو دستور می دهم که دست از جنک با کليسا بردار! جنگيدن با کليسا عاقبت خوشی ندارد!).
براند رو به رئيس کليسای شهر که در حال رفتن است، فرياد می زند:( پس معلوم می شود که هنوز مرا نشناخته ايد! اين کليساهای شما، خون های بيشماری را پايمال کرده اند! شما اگر بتوانيد خون مرا هم مثل خون ديگران پايمال کنيد اما قادر نخواهيد بود که روح مرا...).
مردم از گوشه و کنار جمع می شوند و دور آنها را می گيرند. رئيس کليسای شهر رو به مردم می کند و می گويد: ( اين کشيش ديوانه شده است. از او فاصله بگيريد!).
براند رو به مردم می کند و فرياد می زند: ( اين قابيل راست می گويد. من اگر ديوانه نبودم، اين کليسا را نمی ساختم! ساختن ين کليسا دليل سازشکاری من با اين قابيل است! اما امروز با به صدا در آمدن خدا از فراز اين کليسا، ديوانگی من به همراه ترديد ها و سازشکاری هايم دارند محو می شوند تا بتوانم به روشنی، هيکل اين شيطان سازشکار در شنل پيچيده شده را ببينم!).
رئيس کليسای شهر رو به مردم فرياد می زند: ( جلوی او را بگيريد! دارد به مقدساتتان توهين می کند! کوريد؟! کريد؟! نمی شنويد؟! نمی بينيد؟!).
براند: - رو به مردم – ( مردم! از اين کليسا دور شويد. خدا در اين کليسا نيست. من در همه ی عمرم در رؤيای ساختن کليسائی بوده ام که با کلام خدا يگانه باشد و بتوانم آن را همچون معشوقی در آغوش بگيرم؛ کليسائی همچون زندگی، نه همچون مرگ! کليسائی بی کران که ديواری ندارد و صحن حياط آن، دشت ها باشند و صحرا ها و کوه ها و درياها و سقف آن، آسمان! کليسائی که در آن، ايمان و عشق به زندگی بتوانند در هم آميزند!).
رئيس کليسای شهر: - رو به مردم- ( به سخنان او گوش نکنيد! او يک مسيحی واقعی نيست! او يک مرتد است!)
.....................................
دوم: خلاصه ای از متن گفتگوی تو با رهبر جمهوری اسلامی.

تو- يعنی مجيد تالش مجيدی- از جايت بر می خيزی و به پشت ميکرفون می روی و رو به رهبر جمهوری اسلامی می گوئی : ( من امروز تبركاً اینجا آمدهام و به عنوان مهمان اینجا حضور پیدا كردم. من به هر حال، توفیق حضور در كارهای دفاع مقدس را از نزدیك نداشتم و دورادور در سایه دوستان عزیز فیلمساز خودم بودم، ولی طعم روزهای زیبای دوران دفاع مقدس، همه ما را دلتنگ میكند. حالِ آن روزها ما را ـ خود من را ـ دچار یك افسردگی میكند كه بر ما چه گذشته؟ امروز بر ما چه میگذرد؟ دورانی كه پر از شور و شعف و مردانگی بود؛( .... ) و بسیاری از چیزهای زیادی كه خودِ عزیزان خاطرات آن را به زیبایی دیدند و شنیدند. مردم عزیزی كه نداشتههای خودشان را تقسیم میكردند. یادم هست كه همه شما به هر روی، شاهد بودید و شنیدید. پیرزنی را یك بار در تلوویزیون دیدم؛ دو تا تخممرغش را آورده بود و میگفت كه اینها تمام داشتههای من است. به راستی چه شده است!( ..... )آن موقع، ما در یك رویای بسیار زیبایی بودیم كه پر از زیبایی و طراوت بود، كسی، كسی را متهم نمیكرد، كسی به كسی تهمت نمیزد، كسی تلاش نمیكرد كه بیاید نفر اول بایستد. همدیگر را متهم نمیكردیم. چه بلایی به سر ما آمده، چه شده، ما امروز كجا ایستادیم؟ چرا این جور است؟ آقا ما همه دلتنگیم، آقا همه دلمان به تنگ آمده. آقا من حالم خوب نیست آقا. ما كجا میرویم؟( .... )ببخشید حالم خوب نیست آقا(. ....) آقا اگر اجازه بدهید، میخواهم جسارتاً بگویم كه تلویزیون حق ندارد تصویر من را پخش كند. نه الان بلكه هیچ وقت دیگر راضی نیستم كه تلویزیون تصویر من را پخش كند. تلویزیونی كه مجید مجیدی را در لیست سیاه خودش میبرد، نه این كه من كسی باشم. من هر چه دارم از انقلاب دارم و از خون شهدا دارم. هرچه

دارم. چیزی كه ندارم، هیچ ادعایی هم ندارم. ولی كار به كجا میكشد و اگر درایت شما و تدبیر خردمندانه شما نبود، قطعاً این كار را میكردم. خودم آن لیست را با چشم خودم دیدم، بعد هم در روزنامهها آمد. ما داریم به كجا میرویم. من الان راضی نیستم (.... )برای اینكه این بیحرمتی است. ما این بیحرمتیها برای چه میكنیم؟ (.... ) برگردیم به اصلمان. اصل ما كجاست؟ اصل ما انقلاب بوده، اصل ما جنگ بوده. همه آن ضررهایی كه داریم میدهیم برای این است كه ما این اصل را فراموش كردیم (.... )من خدمت حضرتعالی گفتم كه فیلمی كه من ساخته بودم، سه بار تكذیب كردم كه خانمی كه در فیلم من بازی كرده، هنرپیشه نیست. اما آنها گفتند كه هنرپیشه است. سه بار تكذیب كردم ولی دوباره در رسانههای رسمی گفتند كه از هنرپیشه استفاده كرده. من به عنوان یك چیز كوچك عرض میكنم. البته دروغ كوچك و بزرگ ندارد. منتهی میخواهم عرض كنم كه ما برای چه به اینجا رسیدیم؟ برای اینكه تهی شدیم، خالی شدیم. برای این كه از معنویت خالی شدیم. برای اینكه از آن ریشههای خومان جدا شدیم؛ چه آن ریشههایی كه متعلق به ساحت مقدس ائمه اطهار است كه به هر روی، ما معتقدیم كه این كشور متعلق به آقا امام زمان است (..... )من امیدوارم كه به لطف پروردگار و با توجه به خون شهدا و عزیزانی كه پشتوانه این انقلاب بودند، خود مقام معظم رهبری و نفَس پاك مادران شهدا، انشاءالله، برگردیم به اصل خودمان (... ) دوباره به آن روزهای پر از امید و نشاط برگردیم.
والسلام علیكم و رحمةالله
...........................................................
سوم:

رهبر جمهوری اسلامی در پاسخ به صحبت های تو می گويد: ( از بهشتهای باصفا غفلت نكنید. طیبالله انفاسكم آقای مجیدی، طیبالله انفاسكم. این روح لطیف آقای مجیدی كه بالأخره دیگر یك هنرمند هستند، روح لطیف و حساس. البته من این حرفها را از ایشان قبلاً هم شنیده بودم. دیده بودم اشك ریختن ایشان را از روی خلوص و علاقهمندی. اما من فقط یك تسلی میخواهم به ایشان بدهم آقای مجیدی عزیز. آن روزی كه روز دفاع مقدس بود كه شما اسمش را روز رؤیاها میگذارید كه درست هم هست، و این همه فضیلت برای آن روز ذكر میكنید كه همهاش هم درست است. همان روز هم ـ یادتان رفته شما ـ همینجور دعواها بود؛ خیال نكنید نبود.اولا اگر به حافظهتان مراجعه كنید، میبینید كه خیلی از این دعواها بود(.... ) من میخواهم به دوستان بگویم كه ببینید خاصیت نگاه هنرمندانه همین است كه همین چیزهایی كه چشم معمولی نمیبیند، ببیند؛ چه زیبایی چه زشتی و خاصیت دل لطیف هنرمند همین است كه شامه حساسش خیلی از بوهای بد را كه خیلیها نمیشنوند، او بشنود و هشدار بدهد. اینها خوب است. اینها را من كاملاً تأیید میكنم. این اظهارات این دوستمان كه بعضی دوستان دیگر هم كه من از اینگونه اظهارات ازشان شنیدم، همیشه برای من دلنشین است. لكن نكتهای كه میخواهم بگویم این است كه مراقب باشید این نگاه بدبینانه شاید تا حدود زیادی هم واقعبینانه، این شما را مأیوس نكند(.... ) از خود ایشان و دیگر برادرانی كه در هنر سینما كار میكنند، توقع خیلی زیاد است، انتظارات زیاد است؛ باید هم به آن انتظارات عمل كنید. خود شما هم میدانید كه من چه انتظاراتی از شما دارم و بدانید كه میتوانید، والّا اگر با این نگاه انسان نگاه كند به جامعه كه بدیها و تلخیها را ببیند، شیرینیها و زیبایییها را در كنار آن نبیند، هیچ امیدی برای انسان باقی نمیماند. به این بخشِ حرف من معترضم. انشاءالله موفق باشید.
توضيح:
الف- نقطه چين های وسط پرانتز، نشان دهنده ی قسمت های کوتاه شده است. برای خواندن متن کامل سخنان مجيد تالش مجيدی و رهبر جمهوری اسلامی، می توانيد به سايت رهبری و سايت تابناک و سايت خود مجيد تالش مجيدی مراجعه کنيد.
ب - - متن گفتگوی براند و رئيس کليسای شهر، ترجمه ای است آزاد، با دخل و تصرفاتی در متن ، اما وفادار به محتوای نمايشنامه و هدف اصلی ايبسن از نوشتن آن.
http://www.cyrushashemseif.blogspot.com