آه
منظرباغ از این پنجره
بس غمگین است
چون غروب افق مسلخ بیدادگران
خونین است
اشک آشفتگی آویخته از شاخه ی بید،
گونه ی یاس زافشانده ی خون
آجین است:
زردی ُمرده دلی،
رنگ خزان دارد باغ
حالت مادر پیری نگران دارد باغ.
درشگفتم که چه آمد به سر طیف دلاویز صفا
آنهمه جوش و خروش و شعف و شوق و تکاپوی چه شد
طاق تیراژه ی زیبای گل و بلبل و پروانه
فرو ریخت چرا؟
آه یاران
یاران
مددی،
تا بهنگامه گلزار شبیخون نزده
خشم خزان
تا که از ریشه نخوشیده سپیدارستان
تا دل ِ زخمی ِ آلاله ـ
بیش از این خون نشده است
جام سرشاری سرچشمه
دگرگون نشده ا است،...
چاره ای آیا هست؟
ـ آری، آری
هست
در سرآغاز
دل آ ینه ها را بزداییم غبار
تا که خورشید شکوفا شود از پشت بهار؛
تا در این چشم اندار
به جز اندیشه ی مهر
برنتابد نوری
که نیاندیشد باغ
جز به عطر نفس آرای گل سوری.
و سپس
همه ی خاطره ها را که به خون آلوده است
ز ذهنیت خود پاک کنیم
دل غمگین اقاقی ها را
به سرود ُخنـُک غُـغُل جوبار
طربناک کنیم
باغبان گونه بدلسوزی گلها برویم
گلبنان را بنوازیم به ناز
داربستی ز صفا پیشکش تاک کنیم
برسر سرخ َسَرک دست نوازش بکشیم
بگشاییم در محبس دلتنگ قناری ها را
بسپاریم به پرواز کبوتر افق گستره ی فردا را.
تا که سیراب شود خاک تفیده
ننشینیم زپای،
رگ ِ کاریز بروبیم زلای
دامنی بذر محبت بفشانیم به دشت
واژه ی نور بیاریم به آوند چنار
و سحرگاه ز گلدسته ی کاج،
همه فریاد بر آریم:
بهار!
زان سپس
باری
تا دگرباره تطاولگر پاییز به این باغ نیازد دست،
تادگر باره براین بوم ِ بلند اختر ِ آفاق سفید
وسعت سبز ِ چمن باشد و
بشکوهی سرخای شفق مانـَد و
شادابی غوغای امید،
"آشتی" را به کلام و دل و اندیشه ی خویش
پیوند کنیم
و به اکسیر محبت نفس واقعه را
نکهت آکند کنیم.
تیبوران
11 اکتبر 2009
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد