logo





دلتنگِ بارانم،

سه شنبه ۱۱ آذر ۱۴۰۴ - ۰۲ دسامبر ۲۰۲۵

ا. رحمان

لباس‌هایم در چوب‌رخَت انتظار می‌کشند.
کنارِ غروبِ پنجره می‌روم،
چیزی را بهانه 
و از خانه بیرون می‌زنم

از سرم بیرون نمی‌رود؛
خیره در سکوتِ کوه
عطرِ خوشِ صدایت
در جانم می‌نشیند.
لابلایِ شعرم
فهمیدم؛
تو می‌مانی با حنجره‌هایِ فریاد
و زوزه‌ی گرگی تنها
در زمستانی استخوان‌سوز؛
با نجوایِ دل‌آشوبِ مادری
در صحاریِ شب

در نهایتِ عمقِ چشمانت
آغازی‌ست؛
تو ماندگاری
مانا و شکفته‌ای
در سرزمینی که دقایقی 
باز نمی ماند از زایش ستاره ها

هنوز هوای شهر
دلتنگِ باران است؛
قارچ‌هایِ سمی آسمان را گرفته،
اتاقم را غبارِ تنهایی...
و فکرِ تو
از سرم بیرون نمی‌آید

سیاهیِ چشم‌هایت
در غروبِ پاییز،
هجومِ خاطره‌ی گُرازها را
به یاد می‌آورَد؛
و من گم شدم
در آسمانِ دلگیرِ شهرم
از سرخیِ چشم‌هایم پیداست؛
سال‌ها از بی‌خوابی‌ام گذشته
ببار باران…
ببار من ویرانم،
تو نجاتم خواهی داد.

رحمان- ا      آذر  ۱۴۰۴


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد