....سرهنگ اژدری، در حالی که با تعجب به دیگران حاضر در اتاق که حالا به احترام او ازجایشان برخاسته اند نگاه می کند، متردد و گیج و منگ، به دنبال بانو راه می افتد و امیرپرویز که تا به حال روی صندلی کناری بانو نشسته بوده است، ناگهان از جایش می جهد و خودش را دوان دوان به بانو می رساند و در حالی که دست دیگر بانو را در دست می گیرد، می گوید:(صبر کنید مادربزرگ! من هم با شما می آیم!)
مهربانو،رو به امیرپرویز فریاد می زند :( امیر! نخیر! لازم نیست. برگرد!)
اما، امیرپرویز خودش را با یک خیز سریع به درون اتاق بغلی می اندازد و مهربانو برای کسب تکلیف به سوی سروان اکبر دولت آبادی نگاه می کندو سروان ، همزمان بااشاره سر و دست ، پچپچه واراز مهربانو می خواهد که کاری به کار امیرپرویز نداشته باشد و بگذارد که با بانو برود وپس از آنکه آنها از اتاق خارج می شوند، سروان اکبردولت آبادی با عصبانیت روبه مهربانو و برادرانش سروان احمد و محمود و اصغر دولت آبادی می کند و با صدای خفه ای می گوید: (بفرمائید! به شما گفتم که صلاح نیست، فعلا، تا آب ها از آسیاب نیفتاده است،این عجوزه را از زیر زمین بیرون بیاوریم! نگفتم؟!)
مهربانو، با عصبانیت و پچپچه وار در حالی که چشمش به در اتاق کناری است ، سروان اکبر را مورد خطاب قرار می دهد و می گوید: (خجالت بکش اکبر! این چه طرز صحبت کردن است؟! عجوزه یعنی چه؟! بانو، هرچه که باشد، مادر ما است! نیست؟! از آن گذشته، اگرمن از زیر زمین بیرون آوردمش و بردمش به حمام و تروتمیزش کردم، برای همین بود که فکرکردم ممکن است یکدفعه کسی به ملاقاتش بیاید! هیچ فکر کرده ای که اگر این کار را نمی کردم و به ناگهان، مثل الان سرو کله ی صولت پیدا میشد و می خواست که بانو را ببیند، باید چه خاکی برسرمان می ریختیم!)
( می گفتی رفته حمام)
( حمام! این وقت شب؟!)
سروان احمد می گوید: ( خب! حقیقت قضیه را می گفتیم. می گفتیم که دیوانه شده بود و با کارد به ما حمله کرده بود و ماهم مجبور شدیم که فعلا دست و پایش را ببندیم و بگذاریمش توی زیر زمین وبیائیم و قضیه را به شما خبربدهیم)
سروان محمود می گوید:( و بانو هم محض گل روی ما،جلوی پسر عمو جانش، خفه خون می گرفت و قبول می کرد که به سرش زده است! آره؟!)
سروان اکبر می گوید:( بانو،خوشبختانه با خیس کردن نامه صولت درون لیوان آب وچپوندن آن توی دهانش و جویدن و قورت دادن و آن اجی و مجی خواندنش، جلوی سرهنگ، کار ما را راحت تر کرد و دیگر از طرف ما احتیاج به اثبات دیوانه شدنش نیست! اگر به وقت ورود به اتاق بغلی ، به صورت سرهنگ دقت می کردید، ازترس اینکه این دخترعموجان دیوانه ممکن است که بلائی به سرش بیاورد، مثل گچ سفید شده بود! دقت کردید؟!)
سروان اصغر می گوید:( اگر از من به پرسید، می گویم که بانو هیچییش نیست! خیلی هم هوشیار و سر حال وقبراق است و فقط خودش را به دیوانگی زده است! حالا، چرا؟! آنش را دیگر باید از ....)
در این لحظه، در اتاق بغلی به شدت باز می شود و سرهنگ اژدری و پس از او بانو و امیر پرویز وارد می شوند و سرهنگ اژدری به محض ورود فریاد می زند : (خبردار!)
بافریاد خبردار سرهنگ اژدری، چهار افسر جوان از جایشان می جهند و در برابر سرهنگ اژدری شق و رق به صف می ایستند و سلام نظامی می دهند!
سرهنگ اژدری، متفرعنانه قدمی به سوی آنها برمی دارد و با تحکم می گوید: (سلام نظامی دادن در برابر یک نظامی مافوق وقتی است که لباس نظامی در تن دارید! درست است؟!)
هرچهار افسرباهم می گویند:( بلی قربان)
سرهنگ اژدری می گوید:(پس، دست هایتان را پائین بیاورید!)
چهار افسر جوان درحالی که با هم فریاد می زنند"بلی قربان" دست هایشان پائین می آورند، اما همانطور خبردا می ایستند. سرهنگ اژدری رو به بانو می کند و می گوید:(شما ، ایران بانو. بفرمائید سرجایتان بنشینید)
بانو، در حالی که مقتدرانه به سوی چهار افسر نگاه می کند، می رود و روی صندلی کنار مهربانو می نشیند و امیرپرویزهم که در هاله ای از ترس کنار درایستاده است با صدای لرزانی می گوید:( من می خواهم پیش مادر بزرگ و مادرم باشم)
سرهنگ اژدری با همان رفتار جدی رو به امیر پرویز می کند و می گوید: ( شما هم بروید پیش مادر و مادر بزرگتان، ساکت بنشینید!)
سرهنگ اژدری پس از نشستن امیرپرویز، رو می کند به چهار سروان و می گوید:( وقت زیادی ندارم و هرچه زودتر باید به نظمیه برگردم. خلاصه می کنم! من، کاری به کار حرف و سخن های اعتقادی میان شما ها ندارم. اما، ایران بانو، درمیان فامیل، یادگار خانسالار است و احترامش برهمه ما واجب است. بعد از فرشاد، تا روزی که شما در دولت آباد هستید، مسئولیت تأمین امنیت و سلامتی او بر عهده ی شما است و بعد از آن برعهده ی من است که با کمال میل به آن عمل خواهم کرد. درمورد تعیین محل خدمت شماها، پدر خدابیامرزم صولت خان نهایت سعی خودش را کرد که شما را به این طرف ها منتقل کند و متاسفانه نتیجه نداد. بنابراین، فعلا، سروان اکبر به محل خدمت فعلی اش، یعنی نیشابور برمی گردد و بقیه هم به محل خدمت موقتی تعیین شده تا ببینم اوضاع بر چه روالی می چرخد. شنیده ام، "جولاشگا"، دستور فعال شدن اصل چهار ترومن را صادر کرده است و در صورت انجام آن توسعه جهانی از جمله ایران در دستور کار آمریکائی ها قرار خواهد گرفت و اگر چنان اتفاقی بیفتد، دست متحدین ماهم برای کمک به اعضای وابسته بازتر خواهد شد و به حتم در ارتش هم، شرایط بهتری برای انتقال شما ها به جاهای مناسب تری به وجود خواهد آمد. نکات دیگری هم هست که وقتی فردا برای امضای هفتگی به نظمیه آمدید، به شما خواهم گفت. نکته آخر اینکه ، بهتر است سروان اکبر به تنهائی به نیشابور برگردد و مهربانو ، فعلا برای مدتی تا روشن شدن اوضاع ، پیش ایران بانو بماند! فهم شد؟!)
چهارافسر جوان با همدیگر، فریاد می زنند( بلی قربان)
سرهنگ اژدری، به طرف ایران بانو برمی گردد و پس از ادای احترام نظامی از اتاق خارج می شود. با خارج شدن سرهنگ اژدری، چهار افسر جوان که نمی دانند چه باید بکنند، هاج و واج دارند به همدیگر نگاه می کنند که بانو با تحکم می گوید: ( چرا ایستاده اید! چرا بدرقه اش نمی کنید! فعلا که او سواره است و شما پیاده! بروید دنبالش!)
چهار افسر جوان، به شکل مضحکی ازجایشان کنده می شوند و برای خارج شدن از اتاق به شکل مضحکی برهمدیگر سبقت می گیرند و پس از خارج شدنشان، امیر پرویزو بانو غش غش می خندند و مهربانو بانو، گیج و منگ از آنچه دیده و شنیده است، سرش را میان دست هایش می گیرد و به گلل های رومیزی خیره می شود.
در آن شب ، سرهنگ اژدری پس از ترک باغ ، خودش را می رساند به نظمیه تا دستگیر شدگان قضیه ی مخالفت با دفن شدن پدرش را در قبرستان مسلمان ها بگذارد توی منگنه و بفهمد که در روز تشييع جنازه، مسئله ی مسلمان بودن و يا نبودن و بخصوص نسب "بابی" دادن به صولت، از طرف چه کسانی مطرح شده بوده است وچون، معلوم می شود که نه تنها دستگيرشدگان، بلکه کشته ها و زخمی شدگان و خانواده ی آنها هم ازعلاقه مندان به صولت بوده اند و هيچ شکی هم درمسلمان بودنش نداشته اند که بخواهند مخالف به خاک سپردنش در قبرستان مسلمان ها باشند! بنا براين، همه شان را آزاد می کند. اما، زمانی نمی گذرد که همه جا ، این شایعه دهان به دهان می چرخد که در روز تشييع جنازه، "بابی" هائی را در ميان جمعيت ديده اند که تا آن روز، هيچکس، آنها را در دولت آباد نديده بوده است.
وقتی هم که حاج آقا شيخ علی، از سفر باز می گردد و نظر او را در مورد انتقال جسد صولت از باغش به قبرستان مسلمان ها می پرسند، می گوید که که اول بايد با " ایران بانو"، عيال مرحوم صحبت کنم. بعد از يک هفته هم، حاج شیخ علی برای دیدن ایران بانو می رود به باغ وپس از چند ساعتی که از باغ بیرون می آید، ایران با نو ، حاج آقا شیخ علی را تا نزدیک مسجد مشایعت می کند و بعد هم، دوان دوان و شيون کنان، خودش را می رساند به باغ صولت و دراز می کشد روی قبر و ناخن بر خاک می کشد و زار زار می گريد و چيزهائی را با خودش زمزمه می کند که هیچکس از معنای آن سر در نمی آورد وناگهان، از جايش برمی خیزد وغش غش کنان می خندد و رو به کسانی که دوره اش کرده اند می گوید :" روزی این دولت آباد شما ویران خواهد شد و به زمین فرو خواهد رفت.خواهیم دید!" و بعد هم، بشکن زنان، چادرش را به گوشه ای پرتاب می کند و چارقدش را از سرش باز می کند و می اندازد روی شانه هایش وشروع می کند به رقصيدن و خواندن شعر:" ای لوليان! ای لوليان! يک لولی ای، ديوانه شد!" و همچنان، رقص کنان و آوازخوانان از باغ بيرون می زند ومعلوم نيست که چه کسی، خبر را به "منوچ مطرب"، می رساند که تا بانو، پايش را از باغ بيرون می گذارد، منوچ مطرب هم با سازش و يک گله بچه و مرد و زن بیکار، جلوی باغ ،حاضر و آماده ايستاده اند که تا ایران بانو، چشمش به منوچ مطرب می افتد، فریاد می زند که " بزن منوچ که رقص عارفی ها، خانه تکانی روح است، از گرد وغبار دروغ و دغل وخدعه ونیرنگ دولت آبادی ها! بزن! بزن! بزن!". منوچ مطرب هم، سازش را به صدا در می آورد و به همراه بچه ها و مردها و زن هائی که بانو را احاطه کرده اند،رقص کنان و آواز خوانان، راه می افتند به سوی بازارکه یکی خودش را می رساند به مسجد جامع شهر وحاج آقا شیخ علی!
(چه خبر شده است؟!)
( ای حاج آقا شیخ علی! چه نشسته ای که حاجیه بانو، بابی شده است وپس از کشف حجاب، لخت و پتی از باغش بیرون زده است وبا منوچ مطرب و عده ای از بابیان دیگر، دارند رقص کنان و آواز خوانان می روند به سوی بازار و ....
داستان ادامه دارد.....
توضیح:
الف : برای اطلاعات بیشتر در مورد حاجیه بانو و شعر "ای لولیان! ای لولیان! یک لولوئی دیوانه شد..." " می توانید به "رمان کدام عشق آباد" که در آرشیو همین سایت موجود است مراجعه و یا "رمان کدام عشق آباد" را در اینترنت، گوگل کنند.
ج: " رمان کدام عشق آباد" - از همين قلم - ، حدود بیست و پنج سال پیش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.