من از جنگلِ زیبایِ رویا
به بانگ و نعرهیِ شیران،
به گامِ آهنینِ پیلسانان،
به شور و
جستوخیزِ خرگوشِ بیآرام،
به آهِ سردِ عمرِ کوتاهِ بنفشه،
به گُلبویِ معطّر از گیاهانِ زِمیندر،
به یکباره گشودم،
چشمِ مُضطر را.
خدایا!خدایا!
من چه میبینم؟
همه هستی،
سبز و زیبا،
در یک خوان،
تو گویی
ترانهخوانِ بزمِ عشق
صبوحیِ بشکسته
در فجری آرام،
سحوریزن
سرودِ میلادِ نُوی را مینوازند.
مگر آن شیر،
آن پیل،
و خرگوشِ بازیگوش
دلآزرده نگشتند
از عمرِ کوتاهِ بنفشه؟
مگر نه از بهرِ عطرِ
آن گیاهانِ زمیندر
در تلاشند؟
من آن شیرِ پیلگونِ بازیگوشِ دهرم
که سردیِ دردِ بنفشه
آزرده کرده
قلبم را.
به مژگان میدریدم من
زمین را،
به انگشتان میپراکندم
سنگِ مزاحم را.
به سوزِ عشق
میدرخشیدم،
نه در روز،
که روزان و شبان.
ولی افسوس
مرا یارایِ گامی نیست؛
ز برقِ وجودت شمعِ جانم
دور است.
بنفشه
سر به زیر است.
خدایا افزایم کن
تا بکوبم بر زمین پایِ پولادینم.
ز نورِ گرمِ خورشیدت
تُحفهای گردم،
بَرگِ سبزِ درویشی.
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد