...بعداز اینکه همه چیز آماده شد،مادر نگاهی تحسین آمیز به سرا پای من کرد و گفت: « به به چه دختری ،چه نازنینی، آهوی ِخودُمه!» میدانستم که مخصوصن کلماتش را با لهجه کرمانی ادا میکند. ولی کاش نکرده بود. من یاد «جوونُومی» افتادم و اشکم سرازیر شد. مادر با مهربانی و در نهایت علاقه مندی با حرفهایی دلپذیر مرا آرام کرد و راه افتادیم. از آن روز به بعد دیگر مرا با لهجه ی کرمانی نوازش نکرد. چه خوب کرد!
بخاطر دارم ظرف مدّت ِ سه ماهی ـــ شاید کمی بیشترـــ که ما در این کشور بودیم بیشتر مواقع مادرم (و وقتی فرصت بود پدرم ) اغلب از مدرسه رفتن من حرف می زدند. می گفتند به مدرسه خواهی رفت تا دوستان تازه پیدا کنی،تا خواندن و نوشتن یاد بگیری،تا با چیزهای تازه آشنا شوی. ..
من حرفها را می شنیدم ولی هیچ تصویر روشنی از آنهمه در ذهن نداشتم. یعنی اصلا مدرسه برایم مفهوم نبود. من در آن روزها هنوز به اندازه ی کافی «خاله بازی» نکرده بودم. هنوز «بُزویی» را که سه تا بچه داشت به اسامی «مَلیلو، علیلو،زنجَفیلو» که جوونُمی آنهمه در موردشان برایم حرف زده بود از یاد نبرده بودم و دوست داشتم . دلم میخواست بازهم جوونُوُمی در مورد آنها برایم حرف بزند. هنوز به یاد روزهایی بودم که تا جوونوُمی مرا می دید با یک دنیا مهر و عاطفه می پرسید«از کُجُو میای؟» و من میگفتم «از بَندَرو» او می پرسید «چی بار داری» و من میگفتم «چُغندرو». وحالا ناگهان وقت رفتن به مدرسه بود!
هوای صبحگاهی خنک بود... نه ...،سرد بود و تاریک. تا مدرسه با قدمهای من ۱۵ دقیقه یی پیاده روی داشتیم. دستم در دست مادرم بود و گرمای مطبوع آن مرا نیز گرم میکرد. او ضمن حرکت چیزهایی میگفت که سبب تشویق و دلگرمی من باشند. من در تردید و دودلی فقط گوش میکردم و از بُزو و ملیلو و علیلو و آندیگری ،دور و دور تر می شدم. از همه ی حرفهای مادرم آنچه را از هر چیز دیگر بهتر درک کردم این بود که اگر پیش آمد و لازم شد که گریه کنم،به هیچ وجه و برای خاطر هیچکس خودداری نکنم. مادر می گفت ،گریه کردن در بعضی از مواقع طبیعی ترین کاری است که کسی میتواند بکند و به هیچکس هم مربوط نیست.
در آن لحظه مقابل در ورودی مدرسه بودیم. کودکان همسن و بزرگتر از من بیشتر با مادرانشان و بعضی به همرا ه پدر و مادر از راه میرسیدند و ضمن روبوسی بدرودی گفته و وارد ِ مدرسه میشدند. بعضی نیز به تنهایی از راه میرسیدند. اینها از همه بزرگتر به نظر میآمدند. دیدم که دو پسر، شاید هم سن من دارند گریه میکنند و مادرانشان نیز سعی در آرام کردن آنها دارند.
من و مادرم باید در سالن بزرگ ورودی مدرسه منتظر دیدن نِلی میماندیم. قرارمان این بود. از رسیدن ما دقایقی گذشته بود که نلی با لبخندی دلگرم کننده و چهره یی پر از مهر بطرف ما میآمد و به فرانسه چیزهایی میگفت . ما همه ی آن حرفها را به خوشامد گویی تعبیر کردیم .ولی نه او انگلیسی حرف میزد و نه مادر من فرانسه! مادر فقط چند جمله ی کوتاه و ناقص میدانست که به درد MARCHE (بازار روز)میخورد.
نلی با مهربانی و چشمانی که آن مهرِ را به آسانی منتقل میکردند به من نگاه کرد و سعی کرد به مادرم تفهیم کند که میتواند تا لحظه ی رفتن من به کلاس در مدرسه بماند. باو گفت که باور دارد که همه چیز خوب پیش خواهد رفت و جای نگرانی نیست. مادر پذیرفت و تا لحظه یی که با راهنمایی نلی من در جمع چندین کودک دیگر قرار گرفتم مادر آنجا بود. وقتی همه دیگر دانش آموزان دسته دسته گردهم آمدند،هر گروهی بدنبال کسی که آموزگار مربوطه اش بود راهی کلاسی شد و من دیگر مادر را ندیدم.
ما به دنبال ِ بانویی بلندقد و درشت اندام که رفتارش خالی از ظرافت بود راه افتادیم. وی خشن نبود. امّا رفتار و حرکات و طرز راه رفتنش نا ملایم بود. وقتی در مقابل در ورودی کلاس ایستاد و رو به ما گفت که به داخل کلاس برویم، من حس کردم طرز حرف زدنش نیز شبیه به حرکاتش میباشد ! خالی ازنرمی و ملایمت است. صدایش بلنداست ولی خشونتی درآن نیست. بچه ها در حال ورود به کلاس بودند که نلی رسید و دست مرا گرفت و برد مقابل آموزگار ومرابه عنوان دانش آموز خارجی تازه وارد که زبان فرانسه نمیداند و به کمک بیشتری نیاز دارد به ایشان معرفی کرد و به من گفت که تو از امروز دانش آموز کلاس Arlette خواهی بود و به آرلِت گفت اسم این دختر آهو است.
آرلِت با همان صدا و رفتار و حرکات با پرسیدن سئوالاتی خواست بداند من چقدر فرانسه میدانم یا می فهمم و پس از چند جمله ی کوتاه که از من شنید با صدای بلندی که حاکی از تعجب و تحسین بود گفت :«اینکه عالیه، آفرین آفرین» و پرسید که اهل کجا هستم و من گفتم «ایران» پس از یک مکث کوتاه به نلی گفت ،همه چیز خوب خواهد بود.
من تا آنروز در کوچه و خیابان و بعضن در پارک و ضمن بازی با کودکان چیزهایی به فرانسه میگفتم و می شنیدم وتا حدودی می فهمیدم. واقعا باور داشتم فرانسه را یاد گرفته ام. یعنی وقتی با مادر اینجا و آنجا بعضی چیزها میگفتم و دیگران میفهمیدند و من حرف دیگران را به مادر منتقل میکردم و نظر خودم این بود که ،فرانسه بَلَدَم!
روز اوّل مدرسه در کلاس آرلِت متوجه شدم آنها فرانسه حرف میزنند ولی من نمی فهمم. کلمات آشنا هستند امّا وقتی تبدیل به جمله میشوند برای من معنایی ندارند. آموزگار چیزهایی میپرسید و بچه اغلب با هم پاسخ میداند و من گنگ بودم. آنروز گویی من باید دوباره متوّلد می شدم.
من باور دارم هیچکس زبان مادریاش را در مدرسه نیاموخته است. هیچکس نخست الفبا را یاد نگرفته تا پس از آن سخن گفتن را آغاز کند. انسان در گذر روزها و سالها، بهطور طبیعی با زبان رشد میکند و آن را در میآمیزد. اشتباه در تلفظ، جملههای ناپیوسته و نادرست، برداشتهای غلط و کژفهمیها، همه در جریان زندگی و تجربههای واقعی اندکاندک اصلاح میشوند. شخص، در اثر دادوستدهای روزمره، بیآنکه نیازی به درس و مدرسه داشته باشد، زبان را با همه ظرایف و نازککاریهایش فرا میگیرد. من زبان مادری ام را به همین ترتیب آموخته بودم. در همین مسیر و در همین ترتیب است که واژهها، فراتر از معنا، حامل تصویرهایی میشوند و بار احساسی و عاطفی میگیرند. یک واژهی واحد ممکن است در موقعیتهای گوناگون، بسته به آهنگ صدا و شیوهی تلفظ، معناهای متفاوتی بیابد. این چنین است که بهکارگیری زبان مادری به امری طبیعی و عادی بدل میشود. از آن پس، بهرهگیری از زبان، بسته به ذوق، سلیقه و توانایی فردی هر شخص، رنگ و شکلی ویژه پیدا میکند.
آری، من باید دوباره متولّد میشدم. چرا؟
آنروزها در قُلَّک زبان ِمن فقط مقداری واژه های فارسی وجود داشت؛ واژههایی که گاه رنگ و طعم لهجهی کرمانی داشتند. شمارشان اندک بود، امّا وزنشان برایم فراوان. آن روز، در کلاس آرلِت، کلاس اوّل دبستان، ناگهان دریافتم که باید قلّک واژههایم را خالی کنم تا واژههای تازهای در آن بریزم. واژههایی که از جهانی دیگر میآمدند، با آهنگی دیگر و نگاهی دیگر.
آن روز، در آن کلاس کوچک، تولّدی دوباره آغاز شد؛ تولّد من درزبانی! وزبانی در من که هنوز با هم نفس می کشیم .
در کلاس آرلِت من کم کم با زبان فرانسه آشنا میشدم . روش کار ِ وی طوری بود که ما را به گفتن چیزهایی که در ذهن داشتیم وا میداشت. این میتوانست در مورد هرچیزی باشد که از یاد ما میگذشت. در این مسیر بود که یادگیری و اصلاحات سریعن پیش میرفت. این روش قُلَّک زبان مرا تندوتند از واژه های تازه وروح و معنای آنها پر میکرد.
من دوسال را در کلاسِ آرلِت گذراندم و خیلی چیزها یاد گرفتم. امّا دوسالی که آسان نبود. ماه های اوّل من دائم از آرلِت شکایت داشتم و متقابلا او از من. وی بارها با نوشتن یاد داشت هایی در دفتر تکالیف روزانه ام به پدر و مادرم یاد آور شده بود که من سر به هوا و شلوغ هستم. پدرم با دقّت همه چیز را کنترل میکرد و من میفهمیدم که با گفته های آرلِت تا حدودی موافق است،ولی نه به تمامی! در پاسخ به یکی از این یاد داشتها پدرم از آرلِت درخواست دیدار حضوری کرد. برای پدر این کار آسان نبود. وی تازه کار بود و اجازه مرخصی و غیبت از محل کار هم سخت بود هم نوعی دست کم گرفتن مسئولیت! ولی برای حلَ مشکل من و آموزگارم این کار را کرد. آرلِت به درخواست وی پاسخ مثبت داد و یک روز بعداز ظهر با پدر و مادرم دیدار کرد. پدر خواسته بود که من هم حضور داشته باشم.
یادم نرفته و نخواهد رفت. پدر با دقت به حرفهای آرلِت گوش کرد. آرلِت استعداد و ظرفیت یادگیری ام را تایید میکرد. از باهوشی م راضی بود. عمده شکایت وی که همواره و کتبا یاد آور شده بود، پر حرفی ، بی نظمی در ساعات درس ، و بالاخره اینکه وقت چُرت نیمروزی مزاحم استراحت بچه ها میشدم و شروع میکردم بلند بلند به فارسی چیزهایی گفتن! (تعجَب نکنید ما در دبستان تا کلاس چهارم، ظهرها نیمساعتی چُرت میزدیم و موسیقی آرام گوش میکردیم). آرلِت میگفت در ساعات استراحت بعضی وقتها که او ویولُن میزند ،من گوشهایم را میگیرم و شکلک در میآورَم! ولی هرگز نگفت در آموختن و یاد گیری ایراد و عقب افتادگی دارم.
او میگفت و پدر حتّی یکبار سخن او را نبرید. وقتی گله مندی و شکایت آرلِت به پایان رسید، پدر در نهایت احترام با لحنی آرام درپاسخ آرلِت ابتدا از وی بخاطر زحمتی که می کشد صادقانه سپاسگزاری کرد. باو گفت که : ما برای مقام ومسئولیت آموزگار نهایت ارج و احترام را قائل هستیم. بعد با اشاره به گفته های وی ادامه داد که کنترل و مدیریت کودکان تحت هرشرایطی در کلاس درس بسیار سخت ، و مهمترین مسئولیت آموزگار میباشد. خوبست که بجای شکایتهای مداوم که مسلما وقت او را تلف میکند ،در پی یافتن راه حل های مناسب وعملی باشد. پدرم باو گفت : والدین تمام تلاش خود را میکنند تا کودکان را برای مدرسه آماده کنند و این درعهده ی مسئولین آموزشی ،بخصوص آموزگاران است ،تا با بهره گیری از مهارتهای حرفه یی ،دانش آموزان را هدایت کنند و شکایاتی از این قبیل راه حلّ مفیدی نیستند.
در همان دیدار پدرم مرا در بعضی موارد مورد سرزنش قرار داد. ازمن خواست به آرلِت قول بدهم که آن حرکات تکرار نخواهد شد. من با دلخوری به آرلِت قول دادم ،وحس کردم خجالت میکشم! .سپس پدر رو به آرلِت گفت: امیدوارم از این پس همه چیز به خوبی و آرامی پیش برود و نیازی به یاد داشت نوشتن نباشد. وی مجددا تأکید کرد که ، کنار آمدن با کودکان و تحمّل منطقی آنها بخش اصلی کار ِآموزگار است، و امیدوار است که دیگر نیازی به دیداری از این قبیل نباشد .
*
روزها کوتاه تر و سرد تر می شدند. صبح ها در تاریکی کامل بهمراه مادر به مدرسه میرفتم و عصر ها نیز در تاریکی باز میگشتم. روزهای بارانی، که تعداشان کم هم نبود، رفتن به مدرسه را ناخوشایند ترازدیگر روزها میکرد. تازه هنوز سرمای زمستانی آغاز نشده بود.
یکی از روزها وقتی به مدرسه رسیدیم ، سرایدارکه زنی بود همواره بد خُلق و تقریبا از هیچکس خوشش نمیامد (یعنی اینطور به نظر میرسید)به دیدن ما سریعا جلو آمد و به مادرم گفت :نلی میخواهد او را ببیند! من میخواستم چیزی بگویم که سرایدار با همان بد اخمی گفت :تو برو به کلاس ات...
در تمامی ساعات کلاس آنروز، حواس من پیش من مادرم بود. فکر میکنم برای اوّلین بار در زندگی با «نگرانی» و معنای آن آشنا شدم. تا پایان روز آرلِت چند بار گوشزد کرد که: آهو کجایی ،با توأم آهو... کجایی؟ حق با او بود ،زیرا فقط جسم من در کلاس بود و دل و جانم پیش مادر. بالاخره ساعت رفتن به خانه رسید و من بی آنکه وسایلم را مرتب کنم ویا چیزهای لازم را بردارم ،بدون اینکه بالاپوشهای گرمم را به تن کنم ،دوان دوان بطرف خروجی رفتم. مادر مثل هرروز با لبخندی به وسعت ومهر و عاطفه و آغوشی باز آنجا بود.
ادامه دارد...
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد