logo





ضبط‌ شده توسط ژولیانه فون میتلس‌اشتات، دنیا رمضان و مالک تانتش

دو سال جنگ در نوار غزه

«من خواب دیدم که موشک‌ها روی من می‌افتند»

چهار شنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۴ - ۰۸ اکتبر ۲۰۲۵



کودکان و نوجوانان نوار غزه دو سال جنگ را چگونه تجربه کرده‌اند؟ در اینجا آن‌ها دربارهٔ زندگی در چادر و روزمرگی بدون مدرسه، دربارهٔ جراحت‌ها، ترس‌ها و امیدهایشان روایت می‌کنند.

۸ اکتبر ۲۰۲۵

در هر ساعت از دو سال گذشته جنگ، به‌طور متوسط یک کودک یا نوجوان کشته شده است. حدود ۲۰۰۰۰ نفر از مجموع بیش از ۶۷۰۰۰ کشته در نوار غزه، کمتر از ۱۸ سال سن داشته‌اند و ۱۰۰۰ نفر از آن‌ها کمتر از یک سال داشته‌اند. حداقل ۴۲۰۰۰ کودک زخمی شده‌اند. این آمار توسط وزارت بهداشت تحت کنترل حماس در غزه جمع‌آوری شده و به طور کلی معتبر تلقی می‌شوند. طبق گزارش سازمان ملل، نیمی از کودکان زخمی برای تمام عمر دچار آسیب خواهند بود. حداقل ۱۳۲۰۰۰ کودک زیر پنج سال تا پایان آگوست در معرض سوءتغذیه حاد بوده‌اند و گفته می‌شود ۱۴۷ کودک بر اثر آن جان باخته‌اند. برآوردها نشان می‌دهد حدود ۱۷۰۰۰ کودک هر دو والد خود را از دست داده‌اند.

در ادامه، پنج کودک و نوجوان روایت می‌کنند که چگونه دو سال جنگ را تجربه کرده‌اند، از چه چیزهایی می‌ترسند، درباره چه چیزهایی رؤیا می‌بینند و به چه چیزی امید دارند.

ملک تانتش، خبرنگار نشریه اشپیگل، با کودکان در نوار غزه ملاقات کرده و گفته‌های آن‌ها را ضبط کرده است؛ تنها مصاحبه با مالک صادق و مادرش به صورت تلفنی انجام شد. برخی از حملات اسرائیلی که در این گزارش ذکر شده، توسط رسانه‌های دیگر نیز گزارش شده است؛ همچنین نشریه اشپیگل به مدارک پزشکی مربوط به جراحت طلا ابو شوش دسترسی دارد. ارتش اسرائیل اعلام کرده است که نمی‌تواند درباره حملات مطرح‌شده اظهار نظر کند.

طلا ابو شوش، ۱۳ ساله، اهل شهر رفح در جنوب نوار غزه است؛ شهری که تقریباً به‌طور کامل توسط ارتش اسرائیل ویران شده است. به گفته خانواده‌اش، آن‌ها بیش از ده بار آواره شده‌اند و اکنون در منطقهٔ مواسی زندگی می‌کنند؛ جایی که اسرائیل آن را «منطقهٔ انسانی» می‌نامد و بیشتر آوارگان در آن پناه گرفته‌اند. طلا در بهار امسال بر اثر یک حملهٔ هوایی اسرائیل زخمی شد و از آن زمان نیمه‌فلج است. او یک خواهر و سه برادر دارد.

ما آماده می‌شدیم تا به دیدن خانهٔ پدربزرگم برویم. من زیباترین لباس‌هایم را پوشیدم، موهایم را شانه زدم و در آستانهٔ در منتظر ایستادم. پدر و برادرم مشغول پر کردن تانکر آب بودند. در همان لحظه، یک پهپاد چهارپره (کوادکوپتر) آمد و بمبی پرتاب کرد. بی‌هوش شدم و سه روز بعد در بخش مراقبت‌های ویژه به هوش آمدم.

نتوانستم سمت چپ بدنم را کنترل کنم. بدنم بی‌اختیار واکنش نشان می‌داد، دستم بر تخت می‌کوبید و پایم حرکات عجیبی می‌کرد. کم‌کم فهمیدم چه اتفاقی افتاده است. چند ترکش سرم و پای راستم را زخمی کرده بود. برخی از ترکش‌ها هنوز در مغزم مانده‌اند و پزشکان نتوانسته‌اند آن‌ها را بیرون بیاورند. جز من، کسی در آن حمله زخمی نشد. پس از گفتن این جمله، طلا ساکت می‌شود. مادرش از او می‌پرسد آیا می‌خواهد بگوید وقتی به هوش آمد، چه گفته بود؟ طلا مکثی می‌کند و بعد ادامه می‌دهد:

به مادرم گفتم: «ای کاش مرده بودم تا این‌گونه زندگی نکنم».

زندگی در چادر بدترین چیز است. گرما و آفتاب سوزان باعث سردردم می‌شوند. صدای وزوز پهپادها هیچ‌گاه قطع نمی‌شود. همه‌جا پر از شن است، حتی در غذا و آب. و آن‌وقت این حشرات لعنتی همه‌جا هستند. پیش‌تر دوستان زیادی داشتم، اما جنگ ما را به هر سو پراکنده کرد. در هر جایی که آواره شدیم، سریع دوستان تازه‌ای پیدا می‌کردم و با آن‌ها بازی می‌کردم. اما از وقتی زخمی شده‌ام، دیگر از چادر بیرون نمی‌روم. نمی‌خواهم با هیچ‌کس حرف بزنم.

گاهی با صندلی چرخ‌دارم جلوی چادر می‌روم، بچه‌هایی را می‌بینم که بازی می‌کنند، دلم می‌گیرد و دوباره به داخل برمی‌گردم. اغلب گریه می‌کنم، اما طوری که کسی اشک‌هایم را نبیند.

در طول روز کار چندانی نمی‌کنم. سعی می‌کنم به خواهرم در شستن ظرف‌ها کمک کنم. باقی روز را به دعا و خواندن قرآن می‌گذرانم. کار دیگری برای انجام دادن نیست. مادرم گاهی پیشنهاد می‌دهد که با هم درس بخوانیم، اما نمی‌خواهم. می‌ترسم درس خواندن خسته‌ام کند و جراحتَم بدتر شود.

پیش‌تر اعتمادبه‌نفس زیادی داشتم. در مدرسه شاگرد خوبی بودم، به‌ویژه در ریاضی. همیشه می‌خواستم بهترین نمره‌ها را بگیرم و به کمتر از آن راضی نمی‌شدم. اما حالا اعتمادم به خودم را از دست داده‌ام. پیش از این، به کارهای دستی علاقه داشتم. جعبه‌ای پر از مهره داشتم و از آن‌ها دستبند درست می‌کردم. حالا دیگر نمی‌توانم این کار را بکنم.

پیش از زخمی شدن، برای خانواده‌ام خرید می‌کردم، نقاشی و طراحی می‌کشیدم، فوتبال بازی می‌کردم، به مادرم در پختن نان کمک می‌کردم و آتش روشن می‌کردم. اما حالا همه چیز برعکس شده است. خانواده‌ام باید به من کمک کنند و مرا خدمت کنند، در حالی که من فقط نشسته‌ام. بدون صندلی چرخ‌دار نمی‌توانم هیچ‌جا بروم. نمی‌توانم تعادلم را حفظ کنم و به‌راحتی زمین می‌خورم. در همه کارها به دیگران وابسته‌ام — در شستن، در رفتن به توالت. مادرم و خواهرم مرا بلند می‌کنند و روی توالت می‌نشانند. در ابتدا از پوشک استفاده می‌کردم، اما مادرم مرا تشویق کرد که از توالت استفاده کنم.

وقتی برادر بزرگم برای گرفتن کمک‌های بشردوستانه به یکی از مراکز توزیع می‌رود، همیشه بسیار نگران می‌شوم، چون در آنجا بارها مردم کشته شده‌اند. در آن هنگام دعا می‌کنم که سالم برگردد. بدون او نمی‌توانیم دوام بیاوریم. پدرم سعی می‌کند غذا بخرد، اما با این قیمت‌های سرسام‌آور، کار بسیار دشواری است. ظهرها پدر و مادرم و خواهر و برادرهایم از آشپزخانهٔ خیریه غذا می‌گیرند — یا برنج یا ماکارونی. مزه‌اش خوب نیست، اما چیز دیگری نداریم.

مادرش می‌گوید: «وقتی طلا در بیمارستان بود، نمی‌توانستم حتی یک تکه نان برایش پیدا کنم، چون چیزی برای خرید وجود نداشت. یک بار بی‌هوش شد، بعد فهمیدیم که دچار سوءتغذیه شده است. از زمان جراحتش نه گوشت خورده، نه تخم‌مرغ. در حالی که بدنش به‌شدت به غذای مقوی، پروتئین و ویتامین نیاز دارد تا بتواند بهبود پیدا کند.» دارویی که طلا برای جلوگیری از تشنج مصرف می‌کند، باعث تهوع و خواب‌آلودگی می‌شود. مادرش می‌گوید: «فلج بودنش در بهترین حالت دائمی نیست. اگر فیزیوتراپی شود، شاید دوباره بتواند راه برود. اما فیزیوتراپیست‌ها کم‌اند و بیماران زیاد. رسیدن به بیمارستان نیم روز طول می‌کشد. من بعضی از تمرین‌ها را یاد گرفته‌ام و خودم با طلا انجام می‌دهم.»

من اغلب کابوس می‌بینم: خون، اعضای بدن، و گاهی پیکر بی‌جان پدر و مادرم و خواهر و برادرهایم را. در طول جنگ بسیاری از همسایه‌ها و دوستانم را از دست داده‌ام. چیزهای زیادی دیده‌ام که نمی‌توانم فراموش کنم. اوایل جنگ، یک بار برای خرید هدیهٔ تولد دوستم بیرون رفتم، ناگهان ارتش بدون هشدار قبلی خانه‌ای را با موشک هدف گرفت. خیابان پر از جسد و زخمی بود. بار دیگر، در نزدیکی چادر ما انفجار عظیم و وحشتناکی رخ داد. ترکش‌ها به چادر کناری‌مان اصابت کرد و آن را به آتش کشید. و درست زمانی که می‌خواستیم از خانه‌مان در رفح فرار کنیم و من با صندلی چرخ‌دار جلوی در منتظر پدر و مادرم نشسته بودم، بمب‌ها خانه‌ای را درست مقابلم هدف قرار دادند. خوشبختانه من آسیبی ندیدم.

بزرگ‌ترین آرزویم این است که در خارج از کشور درمان شوم، دوباره خودم باشم و زندگی عادی‌ای داشته باشم. بعد از آن با خوشحالی به خانه برمی‌گردم.



تمارا الفار، ۹ ساله، اهل اردوگاه پناهندگان شاطی در شهر غزه است. خانوادهٔ او در طول جنگ به گفتهٔ خودشان ۱۳ بار آواره شده‌اند و در حال حاضر در دیرالبلا زندگی می‌کنند. تمارا چهار خواهر و برادر دارد.

قبل از جنگ، اغلب به رستوران‌ها می‌رفتیم تا شاورما بخوریم، به ساحل و پارک‌های تفریحی می‌رفتیم. درس مورد علاقهٔ من در مدرسه عربی بود. برق داشتیم و تلویزیونی که در آن «ماشا و خرس» یا «تام و جری» می‌دیدم. با آب گرم دوش می‌گرفتیم و شامپو و صابون داشتیم. موهایم همیشه مرتب بود و لباس‌هایم تمیز.

حالا در چادر زندگی می‌کنیم و هیچ‌کدام از این‌ها را ندارم. صبح‌ها مگس‌ها مرا از خواب بیدار می‌کنند. دوش آب نداریم و با آب سردی که از تانکر می‌آوریم خودمان را می‌شوییم. همیشه دو سطل آب هم‌زمان حمل می‌کنم و به چادر می‌برم. من دختری قوی هستم. بعد صبحانه می‌خوریم و به مدرسه می‌روم. متأسفانه در مدرسه هیچ دوستی ندارم؛ دوستانم از ابتدای جنگ دیگر دیده نشدند. وقتی از مدرسه برمی‌گردم، چادر را مرتب می‌کنم و گاهی با پسرعموهایم بازی قایم‌موشک می‌کنم.

ما از کمک‌های بشردوستانه زندگی می‌کنیم؛ عموهایمان غذا می‌آورند. به آشپزخانه‌های خیریه نمی‌رویم، چون غذا را دوست ندارم و مادرم نگران است که در ازدحام اطراف قابلمه‌ها و سوپ داغ بسوزیم، مثل خیلی از کودکان دیگر.

من هیچ‌گاه بمباران نزدیک چادرمان را تجربه نکرده‌ام، چون هر بار به موقع فرار کردیم. اما از صدای گلوله‌ها و موشک‌ها بسیار می‌ترسم. از همهٔ خواهر و برادرهایم، من بیشترین ترس را دارم. عمه، عمو و بسیاری از خویشاوندانم کشته شده‌اند.

بیشتر دلتنگ رفتن برای خرید اسباب‌بازی هستم. مرکز خریدی که قبلاً زیاد می‌رفتیم دیگر وجود ندارد — ارتش آن را بمباران کرده است. خانهٔ ما هم بر اثر بمب آسیب دیده و دیوارهایش سوراخ‌های بزرگی دارد. وقتی به خانه بازگشتیم، اسباب‌بازی‌هایم پخش و خراب شده بودند. دیگر اسباب‌بازی و لباس ندارم و فقط یک لباس باقی مانده که من و خواهرم نوبتی می‌پوشیم.
اغلب کابوس می‌بینم: مردی ترسناک وارد خانه‌مان می‌شود و ما را تهدید می‌کند. این باعث ترس شدید من می‌شود. روزهایی که خوشحالم، روزهایی است که به دریا می‌رویم و می‌توانم شنا کنم، اما این اتفاق خیلی کم رخ می‌دهد.

یک هفته پیش به جنوب آواره شدیم. درست بعد از طلوع آفتاب حرکت کردیم و وسایلمان را روی کامیون بار زدیم. نمی‌دانم جنگ کی پایان می‌یابد، اما بسیار آرزو دارم به زودی به خانه بازگردیم.



سارا الشافی، ۱۲ ساله، اهل بیت لحیجه است. والدینش — پدر معلم فیزیک و مادر خانه‌دار — و دو برادر ۲۳ و ۱۹ ساله‌اش در طول جنگ کشته شده‌اند. سارا اکنون همراه پنج خواهر و برادر زنده در چادری در دیرالبلا در مرکز نوار غزه زندگی می‌کند. به گفتهٔ خودش، آن‌ها ۱۸ بار در شمال غزه آواره شده‌اند.

قبل از جنگ، با خانواده‌ام در خانه‌ای بزرگ با دو طبقه، حمام، سه اتاق نشیمن و باغ بزرگی زندگی می‌کردیم. بعد از مدرسه اغلب با دوستانم بازی می‌کردم. حداقل هفته‌ای یک بار به شهر غزه می‌رفتیم، خرید می‌کردیم و در رستوران غذا می‌خوردیم. زندگی عادی بود، اما اکنون هیچ‌کدام از آن‌ها باقی نمانده است.

پدر و برادر بزرگم ابراهیم در نوامبر گذشته کشته شدند. ما در خانهٔ یکی از اقوام در بیت لحیجه پناه گرفته بودیم و اطراف ما بمباران می‌شد. شدت بمباران چنان بود که روی زمین خوابیدیم. پدرم شوخی می‌کرد تا ما را از انفجارها منحرف کند. آخرین باری بود که واقعاً خندیدم. سپس در بیرون شنیدیم که تانکی متوقف شد. سربازان وارد خانه شدند و بلافاصله شلیک کردند؛ گلوله‌ای به سینهٔ پدرم و گلوله‌ای به سر ابراهیم خورد. آن‌ها درست جلوی چشم من کشته شدند. مادرم به عبری فریاد زد: «فرزندانم، فرزندانم!» سپس آن‌ها توقف کردند و یک سرباز به عربی شکسته دستور داد فوراً خانه را ترک کنیم. ما کمی وسایل جمع کردیم در حالی که سربازان ما را زیر نظر داشتند.

ابتدا اجازهٔ وداع با پدرم را ندادند، اما مادرم التماس کرد و سربازان بالاخره اجازه دادند. مادرم چشم‌های پدرم را بست، حلقهٔ ازدواجش را درآورد و کارت شناسایی‌اش را گرفت. سپس خانه را ترک کردیم. جنازه‌ها سنگین بودند و نتوانستیم آن‌ها را ببریم. در خیابان، سربازان دستور دادند که خط مستقیمی برویم و هشدار دادند که اگر اطاعت نکنیم ما را خواهند کشت. خیابان پر از آوار بود، همه‌جا جسد بود و گاهی سگ‌ها با آن‌ها بازی می‌کردند. بوی مرگ همه‌جا را گرفته بود.

بعد از آن، به خانهٔ بستگان دیگری پناه بردیم. اما چند هفته بعد، آن خانه هم بمباران شد. من همراه خواهر و برادرهایم در اتاقی بودم که بمب به آن اصابت نکرد، اما مادرم زخمی شد. او را روی گاری الاغی گذاشتند تا به بیمارستان ببرند و برادرم زکریا هم با او رفت. ناگهان ارتش آن‌ها را هدف گلوله قرار داد؛ احتمالاً برادرم همان لحظه کشته شد. مردم اطراف سعی کردند مادرم را نجات دهند، اما گاری دوباره هدف قرار گرفت. همان روز، من با خواهر و برادرهایم به شهر غزه گریختیم. باز هم فرصت خداحافظی نداشتم.

اکنون تنها در چادری زندگی می‌کنیم، در نزدیکی اقواممان. همراه خواهران بزرگ‌ترم از آشپزخانه‌های خیریه غذا می‌گیریم. ساعت‌ها در صف می‌ایستیم و گاهی دست خالی برمی‌گردیم. آب را در دبه‌ها حمل می‌کنیم، چادر را تمیز می‌کنیم، لباس‌ها را با دست می‌شوییم و برای پخت‌وپز آتش روشن می‌کنیم. از خواهر کوچکم، دلال، که هشت سال دارد، نیز مراقبت می‌کنیم.

وقتی پدر و مادرم هنوز زنده بودند، شرایط باز هم دشوار بود، اما پدرم سبزی و میوه می‌کاشت و در نخستین قحطی شمال غزه از همان‌ها تغذیه می‌کردیم. چون نان در دسترس نبود، برگ‌های شلغم و تربچه را در غذا می‌زدیم و می‌خوردیم. اما تابستان امسال بسیار سخت‌تر بود؛ هیچ‌گاه سیر نمی‌شدیم. بستگانمان کمکمان می‌کنند و گاهی کمک‌های مردمی می‌گیریم، اما هرگز کافی نیست.

در آغاز، وقتی کسی جلوی چشمانمان کشته می‌شد، بسیار می‌ترسیدیم. اما حالا به آن عادت کرده‌ایم. وقتی امروز کسی کشته می‌شود، فقط می‌گوییم: «خدا رحمتش کند» و به راه خود ادامه می‌دهیم. حتی زمانی که پدر و برادرم کشته شدند، گریه نکردیم. فکر می‌کنم در شوک بودیم. تنها شب هنگام، همه‌مان زدیم زیر گریه. اغلب دربارهٔ پدر و مادرمان حرف می‌زنیم؛ دلال به‌ویژه دوست دارد خاطراتمان را برایش بازگو کنیم. همگی احساس خلأ بزرگی داریم، به‌ویژه سرِ ناهار. پیش‌تر ده نفر دور یک سینی بزرگ می‌نشستیم، حالا فقط شش نفر مانده‌ایم. خیلی دلم برای پدر و مادرم و برادرهایم تنگ شده. دلم برای غذایی که مادرم می‌پخت تنگ شده. دلم برای زندگیِ پیش از جنگ تنگ شده است.

با این حال، سعی می‌کنیم امیدمان را از دست ندهیم. وقتی حالمان بد می‌شود، به جمله‌ای فکر می‌کنیم که پدر و مادرم همیشه می‌گفتند: «خوش‌بین باش، آن‌وقت حالت بهتر می‌شود».

تنها آرزویم این است که جنگ تمام شود، که بتوانیم خانه‌های ویرانمان را بازسازی کنیم — هرچند حالا غیرممکن به نظر می‌رسد. می‌خواهم همین‌جا بمانم، چون غزه وطن من است. یاد پدر و مادرم با این خاک گره خورده. البته آرزو می‌کنم که پدر و برادرانم بازگردند و زندگی‌مان دوباره مانند پیش از جنگ شود، اما می‌دانم که این ناممکن است.




صالح ابو القُنبُز، ۱۴ ساله، اهل محلهٔ شجاعیه در شهر غزه است و به گفتهٔ خودش تا کنون هفت بار آواره شده است. او تقریباً دو سال را در چادر گذرانده و به‌تازگی از شهر غزه در حال فرار از ارتش اسرائیل به دیرالبلا پناه برده است.

ما تقریباً تمام این دو سال را در چادر زندگی کرده‌ایم. ابتدا به سوییده گریختیم، سپس به دیرالبلا، بعد به رفح، از آنجا به خان‌یونس، سپس به شهر غزه و حالا دوباره به دیرالبلا بازگشته‌ایم. آخرین فرارمان پنج‌هزار شِکِل (حدود ۱۳۰۰ یورو) هزینه داشت، فقط برای کرایهٔ راه. هیچ‌وقت نتوانستیم چیزی با خود ببریم و هر بار باید از نو شروع می‌کردیم. چادرها اینجا بسیار نزدیک به هم هستند؛ همیشه احساس خفگی می‌کنم، هیچ حریم خصوصی‌ای وجود ندارد. گرما، شن و آلودگی باعث جوش و خارش در سراسر بدنم شده‌اند. همه‌جا پر از حشره، کک، مورچه و گاهی موش است.

بهترین لحظه‌های زندگی‌ام پیش از جنگ، بعدازظهرهایی بود که با دوستانم در زمین فوتبال می‌گذراندم. نمی‌دانم حالا چه بر سرشان آمده است. دیگر هیچ زمینی برای بازی باقی نمانده، و در هر حال، من وقتی برای بازی ندارم. در این دو سال فقط یک بار کوتاه به مدرسه رفته‌ام و دلم برای معلم‌ها و درس‌ها تنگ شده است. زندگی‌ام فقط پر از سختی است: وقتی خورشید غروب می‌کند می‌خوابم و حدود ساعت شش صبح بیدار می‌شوم. برای گرفتن آب باید مدت زیادی در صف بایستم و بعد دبه‌ها را تا چادر حمل کنم. گاهی صبحانه داریم، گاهی نه — بستگی دارد که چیزی برای خوردن پیدا کنیم یا نه. ناهار معمولاً برنج، عدس یا ماکارونی است. خواهر و برادران بزرگ‌ترم بارها جانشان را به خطر انداخته‌اند تا از مراکز توزیع غذا برای ما چیزی بیاورند. هر بار می‌ترسم بلایی سرشان بیاید. بسیاری از خویشاوندانم را از دست داده‌ام — فقط دیروز یکی از پسرعموهایم هنگامی که برای گرفتن کمک‌های غذایی رفته بود، کشته شد. بارها شاهد بمباران در نزدیکی‌مان بوده‌ام، اجساد و زخمی‌ها را دیده‌ام. همیشه ترسی وحشتناک دارم از اینکه یکی از ما کشته شود. آخرین کابوسم آن‌قدر واقعی بود که وقتی بیدار شدم، هنوز می‌لرزیدم: خواب دیدم موشک‌ها روی من می‌افتند.

پیش‌تر نمی‌دانستم در آینده می‌خواهم چه‌کاره شوم، اما حالا می‌دانم: می‌خواهم بعد از جنگ پزشک شوم، تا بتوانم کمک کنم — اگر روزی جنگ دیگری درگیرد.



ملک صادق، ۷ ساله، اهل خان‌یونس است و همراه مادرش نورا، ۴۳ ساله، و دو خواهر و برادر در لبنان زندگی می‌کند. او در فوریهٔ ۲۰۲۴ بر اثر یک حملهٔ اسرائیلی در مواسی به شکمش زخمی شد. در غزه به‌صورت اضطراری عمل شد و دو ماه بعد توانست به مصر سفر کند و آنجا سه بار عمل جراحی شد. در فوریهٔ ۲۰۲۵، سازمان‌های کمک‌رسان او را برای یک عمل دیگر به باد کرویتسناک آلمان فرستادند. سه خواهر و برادر دیگر او در حال حاضر در مصر زندگی می‌کنند و پدرش هنوز در نوار غزه است.

در غزه هر شب صدای پهپادها را می‌شنیدم. اینجا در بیروت دیگر آن‌ها را نمی‌شنوم. تنها چیزی که در غزه دلم برایش تنگ شده، پدرم است. نمی‌توانم زیاد با او صحبت کنم، فقط وقتی نزد بستگان است. اخیراً خواب دیدم که پدرم ما را در بیروت ملاقات کرده و سپس به غزه بازگشته است. پدر می‌گوید خوب است که ما پیش او نیستیم، او روی شن‌ها می‌خوابد.

وقتی زخمی شدم، شکمم باز شد و در بیمارستان بخیه زده شد. هر بار که چیزی می‌خوردم و شکمم کمی باد می‌کرد، درد شدیدی می‌کشیدم. اما بعد در آلمان عمل شدم و از آن زمان حالم بهتر است.

پسرعموهایم محمود و محمد همان روز کشته شدند. خیلی دلم برایشان تنگ شده است. جمعه‌ها همیشه به خانهٔ عمه‌ام می‌رفتیم و کل روز با هم بازی می‌کردیم. گاهی از مادرم می‌پرسم آیا می‌توانم گوشی او را داشته باشم و سپس عکس‌های محمود و محمد را نگاه می‌کنم.

یک بار، در خان‌یونس، یک کافی‌شاپ درست روبه‌روی ما هدف قرار گرفت و من آن زمان همراه پدرم بیرون بودم. انسان‌هایی بدون سر، بدون پا و بدون دست دیدم. و خون زیادی. بعضی‌ها روده‌هایشان از شکم بیرون زده بود.

مادرش اضافه می‌کند: «ملک بیشتر از خود حمله‌ای که نزدیک بود جانش را بگیرد، از این لحظه صحبت می‌کند. آن زمان سعی کردم او را آرام کنم و بگویم که همهٔ این افراد اکنون در بهشت هستند؛ جایی که هیچ بمب، هیچ پهپاد و هیچ دردی نیست. ملک از من پرسید: ‹می‌توانیم به آن‌ها در بهشت بپیوندیم؟».

قبل از زخمی شدن، از حملات اسرائیل زیاد نمی‌ترسیدم. آن موقع اغلب برای آرام کردن خودم و خواهر و برادرم می‌خندیدم. اما از زمان زخمی شدنم، همه چیز تغییر کرده است. وقتی امروز در بیروت هواپیما می‌شنوم، می‌خواهم در آغوش مادرم پناه بگیرم. پیش‌تر در تخت خودم می‌خوابیدم، اما حالا فقط در آغوش مادرم به خواب می‌روم.

به نقل از اشپیگل آنلاین


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد