حلقهها، پنج، شش، تمام *
ساعت شش است. بعد میشود هفت. دیرتر ده. حدود یک میروم که بخوابم. ساعت چهار بیدار شدن. حدود پنج دوباره بهخواب رفتن. هفت، ساعت شماطهدار زنگ میزند.
چند روز پیش یک تقویم دیواری در اینترنت دیدم که روی آن دایرههای کوچکی کشیده بودند. بدون اسامی ماهها، بدون روزها. فقط این دایرهها. هر دایره، یک هفته را نمایش میداد و وقتی هفته تمام میشد، آدم دایرهی مربوط به آن را با یک مداد پُر میکرد تا به یک نقطه تبدیل شود، بعد یک گام از آن فاصله میگرفت و میدید که چه مدت از عمرش را پشت سر گذاشته و چه مدت دیگر احتمالا پیش روی دارد. آگهی تبلیغاش وعده میدهد که این تقویم زندگی مرا تغییر خواهد داد و حتی نوع نگاهم به زندگی را دگرگون میکند. من این را باور میکنم. چون خودِ تبلیغات همین کار را پیشتر با من کرده است. البته نه به سبک سیلیکونولیای که در آن دیکتاتوریِ اثربخشی به نوعی صوفیگری درهمآمیخته، چون نسلهای بعد از من به آن آشغالهای پر زرق و برق علاقهای نشان نخواهند داد؛ زبالههایی که ما حالا برایش به جان هم افتادهایم.
بیشتر به سبکی مثل «هیچکس زنده از اینجا بیرون نمیرود»، اما بدون وحشت. روزی آدم نقطهی پایانی را میگذارد، صحنه را ترک میکند و چند دایرهی بعد، شخص دیگری تقویم را با یک یادبود کوتاه از دیوار برمیدارد و دور میاندازد.
دادههای تقویم را بزرگ میکنم، چون میخواهم بدانم طول عمر را چند سال حساب کردهاند. نود سال روی محور. x چهار هزار و ششصد و هشتاد هفته ـ دایره. فکر میکنم، منصفانه است.
من به تازگی کار روی رمان دومم را به پایان بردهام و با چاپاش موافقت کردهام. چند هفتهی دیگر جلسههای رونمایی کتاب شروع میشود و من با آن روی صحنه میروم. این سطرها را در حالی که منتظرم مینویسم. از پشتصحنه.
مکانی با یک کارکرد و بیتظاهر. شبیه یک راهرو یا ایستگاه اتوبوس. مکانی ساکت. صادق. کمحرف، شاید بیتفاوت. اینجا وقتکُشی میکنم. مدتی کوتاه. پنج، شش دایره را در این پشتصحنه پشت سر میگذارم و بعد بیرون میروم.
تا آن زمان باید برای آنچه در پیش است، نیرو جمع کنم.
خویشتندار باشم. مراقب باشم حرفی نزنم که بتوان آن را بد برداشت کرد. دشمنی برای خودم نسازم. چون – این هم تازه است – این بار دشمن دارم.
این مسئلهی نیرو جمع کردن در مورد من چندان صادق نیست. کمی شبیه از پیش خوابیدن است. آن هم هیچوقت در مورد من جواب نداده است.
اما این خویشتنداری اخیراً مؤثر بوده است. از وقتی که دیگر باور به امکان یک گفتوگوی واقعی را کنار گذاشتهام.
از وقتی که با دهها همکار آلمانیام خداحافظی کردم با این جملهها: «چیزی برای گفتن به تو ندارم، چیزی هم نمیخواهم از تو بشنوم.»
اما در این باره دیرتر، بیشتر.
اینبار با دفعهی پیش که در این پشتصحنه نشسته بودم، فرق دارد. صحنه هم فرق خواهد داشت، تماشاگران هم، اما بیش از همه خودِ من. نه به آن معنای فلسفیای که میگوید: «هیچکس دو بار در یک رودخانه پا نمیگذارد». این تغییر از نوع دیگری است؛ تغییری بزرگتر. پیشتر، کمی بیش از صد دایره، اینجا نشسته بودم در انتظار آنکه وارد جهانی شوم که اندکی امید داشتم بتواند به جهان من بدل شود. تازه در مسابقهی ادبی اینگهبورگ باخمان شرکت کرده بودم و جایزهای نصیبم نشده بود. پس از آن، دو نقد هم در مورد کتابم منتشر شد که منقدان کوشیده بودند مرا در چارچوب کلیشههای زمخت «مرد شرقی» بگنجانند. آنها با ذهنیتی اسیر بندهای صورتجلسهای و انتخاب تیترهای توجهبرانگیزِ کلیکخور، رمانم را ارزیابی کرده بودند، شخصیتهای مرد و زن آن را شمرده بودند و چون من داستان دو برادر را روایت میکنم که پدر دارند و مادر ندارند، برایشان روشن شده بود که: این نویسنده باید گرایشات زنستیزانه داشته باشد.
در اینجا من با چیزی نو و غیرقابل پیشبینی روبهرو شدم: سوءتعبیر عمدیِ متنها، آن هم درست از سوی کسانی که بخش عظیمی از کارشان در خواندن دقیق کتابها خلاصه میشود.
من برای این شیوهی برخورد یک توضیح داشتم: صنعت نشر تازه به روایتهای مهاجری و پسامهاجری رو آورده و از راه سادهتر، یعنی از رهگذرِ موضوعهای دمدستیتر و دسترسی آسانتر به شرایط مانوس زندگی شخصیتهای رمان و نویسندگان، به آنها نزدیک میشود. فرزندان گلهمند و نادیدهگرفتهشدهی طبقهی کارگرِ که پدرانیِ بدرفتار و خشن و مادرانی افسرده داشتند. یا حتی فرزندان دورگهی مطیع و جاهطلبِ طبقهی متوسط آلمان که هر وقت لازم بود «کاناک» یا رنگینپوست بودند، اما در غیر این صورت، چون این کار را مناسبتر میدانستند، خود را سفیدپوست جلوه میدادند. آنها تازه داشتند در سیستمی که جدیدا در حال شکلگیری بود، جا میافتادند؛ سیستمی که نباید در آن اختلالی پیش میآمد.
در این میان من ظاهر شده بودم. یک شیکپوش آلامُد از محلهی کرویتسبرگ برلین با زنجیر طلا و کفشهای فِراگامو لُوفر، که ادعا میکرد آثار فوکو را خوانده است و از ماشین کورسیاش موسیقی رَپ پخش میشد. البته خیلی بلند. یک بزهکار سابق که میخواست از بالدوین و کامو الهام بگیرد. از گیل اسکات-هرون نقلقول میآورد و از باندهای قاچاق و خشونت حرف میزد. یک پسرک ساکن محلهای فقیرنشین با سابقهی کیفری، که گویا تاریخ هنر خوانده بود.
به خودم گفتم: این دیگر خیلی زیادی و خیلی زود است؛ هم برای سفیدپوستهایی که تازه داشتند خود را آماده میکردند تا در را به روی دیگران هم باز کنند، و هم برای نمایندگان آن اقلیتهایی که – متعجب از اینکه چقدر راحت پایشان را از آن شکاف بیرون گذاشته بودند – حالا تصور میکردند که میتوانند بهزودی دروازهبانهای بعدی بشوند، کنترل اوضاع را به دست بگیرند و تکلیف تعیین کنند. و آنها آشکارا، محافظهکارتر از کسانی بودند که آنها را راه داده بودند.
به این ترتیب اعتبار داستان مرا زیر سوال بردند. کسی که از دنیای رمان من میآید، نمیتواند نوشتن بلد باشد، و چون من میتوانم بنویسم، پس نمیتوانم از آن دنیا آمده باشم. بنابراین من میتوانم یا واقعی باشم یا خوب. هرگز هر دو وجه را نمیتوانم با هم داشته باشم. از آن گذشته، آنها اصلاً خوششان نمیآید وقتی آدمهایی مثل من دربارهی خودشان میگویند که در کاری خوب هستند. آنها میخواهند ما فروتن باشیم. کوچک. قابل پیشبینی.
آنها میخواهند زخمهای ما را وارسی کنند، رنج ما را بیازمایند، ببینند که قدمهای کوچک و بیخطر برمیداریم و بعد بگویند: «ببینید! شما در کشور ما به جایی رسیدهاید. پس اوضاع اینجا نمیتواند چندان ساده باشد. چرا پس اینقدر بدخلق هستید؟»
انگار که این دستاورد آنهاست و نه مال ما. اما این دستاورد ماست. فقط مال ما.
میدانم، برای کسانی که از جایی میآیند که من آمدهام، کافی نیست فقط خوب باشند. ما باید بهتر باشیم.
هرگز از این بابت گلهمند نبودهام. هیچوقت از موضع پایین صحبت نکردهام یا چیزی نخواستهام. همیشه بلند پرواز بودهام. میدانم که آلمان، فرهنگی قلدرمآبانه دارد. اینکه ابتدا باید برنده شوی و بعد قوانین را زیر سوال ببری.
بنابراین وارد جامعه شدم و سعی کردم بهتر باشم. برای برنده شدن. نگذاشتم نمک به زخمهایم بپاشند یا دستهایشان را دور شانههایم حلقه کنند. دیدم اینجا جایی برای کسی که با رنج قویتر شده، نیست، بنابراین خودم این فضا را برای خودم ایجاد کردم.
من پرخاشگر بودم، پرسروصدا، عصبانی، دستنیافتنی، گاهی متکبر، اغلب غیر منصف، اما نگذاشتم غرورم را خدشهدار کنند.
و آنها واکنش نشان دادند؛ درست همانطور که آدمها در جامعهای واکنش نشان میدهند که سرشار است از سرگذشتهایی که در آنها کسی هرگز مجبور نشده مشت گره کند و جایی که دههها بیش از حد در راحتی گذشته است.
یعنی منفعل-پرخاشگر.
آنها گفتند: «مشتاق کتاب دومتان هستم.» اما منظورشان این بود: «اعتماد ندارم که شما بتوانید کتاب دومی بنویسید.»
گفتند: «رمان اول زندگینامهای است، اما آیا او میتواند داستان تخیلی هم بنویسد؟» نمیدانند که «توانستن» پرسش من نیست. که هنر من از توانایی نمیآید، بلکه ناشی از ضرورت است.
آنها گفتند: «حالا شما یکی از ما هستید. حالا شما ایرانی-آلمانی هستید.» و وقتی میپرسیدم «حالا» یعنی چه، میگفتند: «حالا که شما نویسنده هستید.» اما منظورشان این بود: حالا که شما نویسندهی موفقی هستید.
جواب دادم، پدرم پیش از آن که من به دنیا بیایم، نویسنده بود و در این جامعه کسی روی خوش به او نشان نداد. گفتم: من ایرانی هستم. در ایران به دنیا آمدهام. تابعیت ایرانی دارم. اینجا فقط زندگی میکنم.
و بعد اتفاقی رخ داد. سه واژه از جهانی به گوشمان رسید که در اینجا هیچکس باور نمیکرد از آنجا برخیزد.
زن، زندگی، آزادی.
و من ــ که تا همین دیروز همان مرد بهظاهر خشن و ماچویی بودم که باید او را از نظر زنستیزی محک میزدند ــ
حالا دهها درخواست دریافت میکردم تا سخنگوی چیزی باشم که «نخستین انقلاب فمینیستی» نامیده شد.
یکشبه و بیآنکه من چیزی را تغییر داده باشم، مرا جور دیگری میدیدند و کتابم را جور دیگری میخواندند.
چطور ممکن بود این انسانها تا این اندازه تحت کنترل دیگران و به شکل زنندهای غیرانتقادی باشند؟ چطور توانستند ناگهان نظرشان را عوض کنند و با جریان همراه شوند؟ این حتی اگر به سود من بود، باز هم چیزی جز سادهلوحی مبتذل نبود.
من به همه جواب مثبت دادم: مصاحبه، مقاله، سخنرانی. و در حالی که در طی آن چند ماه تلاش میکردم تصویری دقیقتر از جامعهی ایران ترسیم کنم، و در کنار آن تصویری درست از خودم، از مرد ایرانی، تصویر دیگری همچنان در حال فروپاشی بود. و آن تصویری بود که من از دنیای نشر و ادب آلمان، از روشنفکران این کشور، از متفکرانش داشتم.
اما تا اینجا همهی اینها فقط دردهای جزیی درونمحفلی بود، دردهای رشد و دگرگونی. اگر امروز بهطور گسترده و گاهی پیشگیرانه رابطهام را با همکاران آلمانیام قطع میکنم و بیشترین فاصله را از این دنیای نشر و ادب میجویم، اگر دیگر نمیخواهم چیزها را روشن و حل کنم، به این دلیل است که چیزی اساسی بین ما پیش آمده است. هفتم اکتبر این جماعت را در یک هراس اخلاقی فرو برد و من در بیانیههایشان نهتنها فقدان برنامهریزی، بلکه انکار هرگونه پیچیدگی را خواندم. دیدم که چگونه خود را به دوگانگی نابُرّای دوست و دشمنِ جنگ سپردند.
من در برلین زندگی میکنم و مینویسم. چندین ماه است که سناتور (مسئول) فرهنگی این شهر از اصطلاحات علوم تربیتی برای توضیح استراتژی خود در برخورد با هنرمندان ناسازگار استفاده میکند. و این نویسندگان هستند که برای این کار او کف میزنند، زیرا هنرمندانی که سناتور در محدودیت فکری و بیفرهنگی خود گمان میکند میتواند تربیتشان کند، متفاوت از آنان میاندیشند.
نُخبه ـ روشنفکری، آنطور که من میفهمم، باید تأمل کند. باید شک کند، سیاست و حتی دولت را به چالش بکشد. نُخبه ـ روشنفکری ضد اقتدارگرایی است. اگر لازم باشد، آنارشیستی است. قدرت را زیر سوال میبرد. همیشه. مسايل را مورد بررسی قرار میدهد. محکوم میکند. هشدار میدهد. ایستادگی میکند و میجنگد.
من فرومایگی و پستی، همچنین ابتذالی را دیدم که در کرخی عاطفی یکسویهی این دنیای نشر و ادب نهفته است. دیدم چگونه وقتی حماس اسرائیلیها را بیهدف قتلعام میکرد، در اعلام همبستگی از یکدیگر پیشی میگرفتند، و چگونه تا امروز در رویارویی با هولناکی (فاجعههای) غزه، جایی که اسرائیل شمار بهمراتب بیشتری از بیگناهان را میکشد، حتی یک کلمه بر زبان نیاوردهاند. من دیدهام که آنها چقدر دقیق سبک و سنگین میکنند. چقدر خوب میدانند چه چیز را در این کشور بهتر است بلند و چه چیز را بهتر است آهسته گفت. نه همهشان، اما اکثریت قاطعشان. از خبرنگار خُردهپایی که صدای هواداران این و آن گروه یا تیم است، گرفته تا بانوی بزرگ ادبیات آلمان که سخنرانی تداعیگرش ـ در سطح «تئوریهای توطئه» ـ، نشاندهندهی اضمحلالی بلندمدت خواهد بود و نمونهای خواهد شد بر اینکه چگونه میتوان تا سرحد خباثت خود را به نادانی زد ــ و زمینههایشان باید همچون معادل آلمانیِ افسانهی دانمارکی «لباس جدید پادشاه» در تاریخ ثبت شود.
من دیدهام که آنها در هیچ موردی ساختارشکنی نمیکنند، حتی شگفتزده هم نمیشوند.
نویسندگانی که به نظر میرسد هیچ همزمانی، هیچ دوگانگی، هیچ ابهامی را تاب نمیآورند. کسانی که نمیتوانند یک روایت را به دو داستان تبدیل کنند.
کسانی که بازنگری نمیکنند. کاوش نمیکنند. آنجا نشستهاند، بیحس و کرخ، چون به آنها اجازه داده شده مادهی مخدر ارزانقیمتِ قدرت را بو کنند، و کسانی که اندیشیدن را به سود نظرپردازی کنار گذاشتهاند. کسانی که گذاشتهاند تربیتاشان کنند.
وقتی حدود صد دایرهی پیش به اینجا رسیدم، تازهوارد بودم. وارد جهانی شدم که قانونمندیهایش هنوز باید کشف میشد، جهانی که کشمکشهایش میتوانست حتی فراتر از محافل ادبی نیز گسترش یابد. بله، سودمند هم بود. من به قواعد پایبند نبودم و وقتی میپرسیدند چرا، میگفتم: «من بچهی تازهوارد این محلهام. باید برای خودم جا باز کنم.»
امروز به پیرامونم نگاه میکنم و میخواهم بیرون بروم. اینجا تنگ است.
رمان «سگ، گرگ، شغال» جهان مردانی را به تصویر میکشد که گرایش شدیدی به خشونت دارند و در حاشیهی جامعه زندگی میکنند: خُردهمجرمان، قاچاقچیان مواد مخدر و محکومشدگان.
داستان در سه بخش روایت میشود که هر یک اپیزودهایی کوتاه را دربرمیگیرد. در پردهی نخست، راوی (رضا) نُه ساله است و در دههی سالهای ۱۹۹۰ همراه با پدر و مادرش که بهخاطر فعالیتهای سیاسی از ایران فرار کردهاند، در محلهای در حاشیهی شهر بوخوم زندگی میکند.
در پردهی دوم، رضا نوجوان است و در تعطیلات تابستان همراه با پدر و مادر روشنفکرش برای بازدید از اردوگاه کار اجباری بوخنوالد به وایمار سفر میکند، مجلههای «پرالینه» یا «پلیبوی» را با عکسهای سکسی ورق میزند و با اولین عشقش، ناتالی، آشنا میشود. وقتی حشیش کشیدن را شروع میکند، پا به دنیای فروش مواد مخدر میگذارد.
در پردهی سوم، رضای بالغ هنگام قاچاق مواد مخدر از آلمان به هلند دستگیر میشود. قاضی مهربان دادگاه، او را به دو سال و نیم حبس تعلیقی محکوم میکند. پس از آن او در برلین تحت رفتاردرمانی قرار میگیرد و بیست سال بعد با داستان گانگستری خود، «سگ، گرگ، شغال»، به نویسندهای نامآشنا بدل میشود. رضا در این رمان، در صدد یافتن هویت خود بر میآید و سرانجام «وطنش» را در زبان آلمانی مییابد.
هر دو رمان بهزاد کریمخانی، نشانههایی پُر رنگ از زندگی شخصی او دارد: این نویسنده خود در کودکی همراه با پدر و مادرش از ایران به آلمان مهاجرت کرد و در بوخوم بزرگ شد. بعدها به برلین رفت، فروشندهی مواد مخدر شد و در بار معروف «۲۵» کار کرد. مدتی هم بار «لوگوسی» را در محلهی خارجینشین «کرویتسبرگ» اداره میکرد. پس از انتشار نخستین رمانش، به مسابقهی ادبی اینگهبورگ باخمان، شاعر اتریشی، دعوت شد، ولی دست خالی به خانه رفت. در این نشست، نویسندگان به صورت زنده آثار خود را برای هیات داوران و حضار میخوانند. پس از این دوره کریمخانی با استفاده از بورس بنیاد «ادبیات آلمان»، نوشتن کتاب دوم خود «وقتی ما قو بودیم» را آغاز کرد.
این جستار را بهزاد کریمخانی به درخواست ولفگانگ شیفر و دینشر گوشیتر، گردآورندگان مجموعهی مقالاتی با عنوان «پشت صحنهی کتاب» نوشته است. منبع برگردان، همین کتاب است. (ص ۱۳۳) این مجموعه در «نشر الیف» منتشر شده است
مجموعه مقالات «پشت صحنهی کتاب»، تجربههای بیست نویسندهی آلمانینویس را در بارهی مطرحترین رمانهای آنها به نیت آشنا کردن خواننده با جهان و روند نگارش این و آن اثر، گرد آورده است. کریمخانی ولی ترجیح داده است در این جستار به تصفیهی خُردهحسابهای شخصی و سیاسی خود با نهادها و کانونهای ادبی ـ فرهنگی آلمان به همان شیوه که خود آن را ناپسند میخواند ـ آموزشی و بدون توجه به تفاوتها و تنوعها ـ، بپردازد.