logo





نگهبان بند

پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۴۰۴ - ۰۲ اکتبر ۲۰۲۵

علی اصغر راشدان

new/aliasghar-rashedan07.jpg
سرخو و حمودی کارد و پنیر بودند. حمودی نگهبان در بزرگ میله ای بود. تمام حرکت ها را چهار چشمی می پائید. هر حرف و پچپچه را باگوش های دراز تیزش می گرفت و به افسر نگهبان بند گزارش می کرد.
سرخو خبرچینی و خودفروشی های حمودی را تحمل نمی کرد. نوبت های نگهبانی حمودی نزدیک دربند قدم میزد، تو هر رفت و برگشت دهن کجی می کرد و حمودی را دست می انداخت. هرازگاه به دربندنزدیک می شد و شکلک درمیاورد.
حمودی قضیه را به افسر نگهبان گزارش می کرد. نگهبانها میامدند، روکت و کول سرخو هجوم می بردند، با مشت و تیپا از در بند بیرونش می کشیدند. می بردنش زیر هشت، ساعتی بعد خونین و مالین پرتش می کردند تو و در بند را پر صدا می بستند که دیگران هم حواس‌شان را جمع کنند. من و بیژن و سرخو هم اطاق بودیم. با کمک بچه ها می بردیم و رو تخت دراز و زخم و زیل هاش را پاک و باندپیچی می کردیم.
قضا یا تو کت سرخو نمی رفت و تمامی نداشت، فردا حالش کمی جامی آمد و باز تو نوبت نگهبانی حمودی، قدم زدنش را کنار دربند شروع می کرد. میکشاندیمش گوشه اطاق، بیژن یک سیگار هما بیضی آتش میزد و می گذاشت گوشه لبش و می گفت:
« یه کم عاقل باش! نمیتونی بی دردسر زندگی کنی ! »
« همچین حرف میزنی انگار حق با اون خبرچینه ست! »
« یعنی این‌همه آدم تواین بند به اندازه تو عقل‌شون نمیرسه؟ »
« انگار یه چیزم بدهکار شدیم، میفرمائی باید چی جور باشم؟ »
« بفهم، اینجا زندون قصر قجره، خیلی عر و تیز کنی، سرتو میکنن زیر آب، آبم از آب تکون نمیخوره. »
« موعظه نکن، یه کلوم بگو میباس چیکار کنم. »
« تو خودت یه کم باریک شو، ببین دیگرون چیکار میکنن. آروم بگیر، عصیانتو کنترل کن. درس اول، سالم و زنده از زندون بیرون رفتنه. بهت نگفتن؟ قهرمان بازی رو بگذار کنار. پهلوون زنده ش عشقه...»
*
در زندانها باز شد، همه بیرون زدیم. مدتی نگذشت و سر به گور نشده ها در به در دیاران شدیم. سالها گذشت، پیر شدیم. سرخو سر از برلین درآورد. همدیگر را پیدا کردیم. هر از آگاه که میرفتم برلین، با یاد دوران بند چهار قصرقجر، با هم خلوت می کردیم. ماه پیش باز رفتم برلین. عصری خوش آب و هوا بود. تو محوطه میدان خوش نمای پله های آبشار، کنار میزی رو در روی هم نشسته بودیم، به سلامتی هم آبجوی بشکه می نوشیدیم. سرخو پیر شده بود، اما هنوز سر زنده و لبریز از جوک بود. دربه دری‌ها نتوانسته بود از پا درش آورد. لیوان را به سلامتیش نوشیدم و پرسیدم:
« خیلی از رفقا سربه نیست، یا زمینگیر شدن، چی جوریه که تو، بعد از این همه سرگردونی و مکافات کشیدن، هنوز خم به ابروت نیاوردی؟ »
لیوانش راسرکشید، پر صدا وگزنده خندید، گفت:
« همه سربه نیست و زمینگیر شدن، سنگ نیستیم که عین خیالمون نباشه، ظاهرمو نبین، قضایا از داخل نابودم کرده، تنها تکیه گام همون هدفه و چنتاب ازمونده هاشه، اگه نبود، هفتا کفن پوسونده بودم. انگار حالیت نیست از دست روزگار و خودفروش ها چی کشیدیم.»
« کوتا بیا سرخو، قرار بود دور هم که هستیم، تا میتونیم به گرفتاریای روزگار بخندبم. کلی هزینه کرده م، اومدم برلین تا با تو و خاطرات گذشته، غم روزگار رو بریزیم دور. »
« خوب شد یادم آوردی، داشتم وارد عوالم ننه من غریبم بازی می شدم. »
« حواست باشه، جلسه آخره، فردا پرواز دارم. »
« می‌دونم، بازم بر می‌گردی برلین. دیدار چن نفر انگشت شمار شمام نبود، غربت تا حالا دق‌مرگم کرده بود. »
« خیلی خب، فضای صحبتو عوض کن. »
« خوب نگاش کن، نشناختی؟»
« کی رو نشناختم؟ »
«همون که تنها کنار میز چارم تمرگیده. »
« نگاش کردم، که چی؟ »
« حمودیه، نگهبان بند‌مون، یادت رفته؟ »
« عجب! خیلی تو هم شکسته شده، اشتبا نمی‌کنی؟ »
« تو شهر عینهو کفرابلیس انگشت نماست. »
« واسه چی انگشت نماست؟ »
« واسه این که با نگاه لبریز از التماس و تمنا، دستاتو ناز و نوازش می‌کنه...»



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد