logo





درنگی بر ریشه‌های درونی‌سازی ایده‌ئولوژی سرکوب دولتی در رمان «در کشور مردان»

نوشته‌ی «هِشام مَطَر» نویسنده‌ی لیبیایی

پنجشنبه ۲۷ شهريور ۱۴۰۴ - ۱۸ سپتامبر ۲۰۲۵

جواد اسحاقیان



درنگی بر ریشه‌های درونی‌سازی ایده‌ئولوژی سرکوب دولتی در رمان «در کشور مردان»
نوشته‌ی "هِشام مَطَر" نویسنده‌ی لیبیایی
ترجمه‌ی شبنم سمیعیان (تهران: کتاب کوله‌پشتی، ۱۳۹۵)

"در کشور مردان" نخستین رمان واقع‌گرایانه اما مدرن از "هِشام مَطَر" نویسنده‌ی لیبیایی است که اولین بار انتشارات Viking"" (از زیرمجموعه‌ی (Penguin Books آن را در 2006 آن را انتشار داد. این کتاب به خاطر احتوای سیاسی و زبان روایی‌ مدرنش، در همان سال، نامزد جایزه‌ی ""Man Booker و جایزه‌ی کتاب اول "Guardian" گردید و تا کنون به 22 زبان ترجمه شده و "جایزه‌ی انجمن سلطنتی ادبیات اونداتیه" ((Ondaatje Prize را از آنِ خود کرد و همچنین نامزد "جایزه‌ی انجمن ملّی منتقدان کتاب" سال 2007 در ایالات متحد و برنده‌ی "جایزه‌ی کتاب عرب-آمریکایی در همین سال شد (Wikipedia, 2025).

حال و هوای چیره بر افراد، خانواده و جامعه‌ی لیبیایی، همانندی بی‌اندازه‌ای با جامعه‌ی دیکتاتوری‌زده‌ی ما دارد و من می‌کوشم تا آن‌جا که می‌شود، رمان را "نقد حال" خودمان سازم که دیکتاتوری در همه‌جای جهان، سیمایی تباه و یکسان دارد.

رمان دروجه غالب، از زبان و دید کودکی نُه‌ساله به نام "سلیمان" روایت می‌شود که در معرض دیدگاه‌های گوناگون و موافق و مخالف رژیم سرکوب‌گر "معمّر قذّافی" قرار دارد. پدر او "فرج" بازرگانی مرفه‌الحال است که پیوسته به ضرورت شغلی، در سفر است اما به خاطر هم‌نشینی و هم‌سایه‌گی با "استاد دکتر رشید" استاد تاریخ در دانشگاه، اندک‌اندک ذهنیتی سیاسی و مخالف دیکتاتور وقت می‌یابد و دیدارهایی پیاپی و پنهان دارند. کتابی که آن دو می‌خوانند و در باره‌اش بحث می‌کنند، "دموکراسی، اکنون" (Democracy, Now) نام دارد که "Amy Goodman" گزارش‌گر و محقق آمریکایی در سال 2008 نوشته است و مطالعه‌ی همین کتاب و بحث و تبادل‌نظر در باره‌ی آن، باعث بازداشت، زندان و اعدام "رشید" و شکنجه‌ی بی‌اندازه‌ی "فرج" و به تبَع آن، آسیب‌های بسیار روانی بر همسرش "نجوا" و پسرش "سلیمان" می‌شود. رمان، مطالعه‌ای روان‌شناختی در مورد ایده‌ئولوژی اسلام سیاسی و تمامیت‌خواه رهبر متوهّم و خود‌بزرگ‌بین کشور "لیبی" است که در درون کشور، زندانیان سیاسی خود را تباه می‌کند و مهاجران سیاسی کشورش را در کشور مصر "سگان ول‌گرد" می‌خواند و در همان حال، در پهنه‌ی سیاست خارجی ریاکارانه‌اش، از جنبش استقلال‌طلبانه‌ی مردم "ایرلند" هم دفاع می‌کند تا علایق ضد‌استعماری و دموکراتیک خود را هم به رخ مردم کشور خود و جهان عرب بکشد.

بخشی از خاستگاه و پذیرش ایده‌ئولوژی تباه سرکوب، در باورهای دینی خود شهروندان و تعبیر و تفسیرهایی از آیات و احادیثی ریشه دارد که در جامعه‌ی سنتی، قبیله‌ای و پس‌افتاده‌ی "لیبی" بوده و هست. با همین نظام اعتقادی است که بیشتر مردم از کودکی به نام "سلیمان" گرفته تا اعضای "کمیته‌های انقلابی" (وزارت اطلاعات و امنیت) وابسته به ارگان سرکوب و رهبر دیوانه و جاه‌طلبش ("قذّافی") رفتارهای خود را توجیه می‌کنند. صدور یک حکم کلّی در مورد ارزش‌ها و باورهای دینی در جامعه، راه به دهی نمی‌برد و باید با تحلیل مشخص از وضعیت مشخص، به بررسی رخ‌دادهایی پرداخت که به گونه‌ای با آموزه‌های دینی پیوندی پویا دارد.

نخستین باری که "سلیمان" با آموزه‌ای دینی و اسلامی آشنا می‌شود، هنگامی است که با "شیخ مصطفی" پیش‌نماز کور مسجد محلّه برخورد می‌کند که با پسر از "پل صراط" سخن می‌گوید:

"سلیمان! باید سعی کنی از آتش دوری کنی. وقتی روی پل صراط هستی، نگاهت رو روی بهشت و زیبایی‌هایش متمرکز کن! هر کاری می‌کنی، فقط پایین رو نگاه نکن" (مطر، 1395، 55-56).

این آموزه البته به خودی خود و به اعتبار نظری و به گونه‌ای مجرد، به ظاهر هیچ گونه عیب و ایرادی ندارد، با این همه از نظر تأثیری که ناخواسته و ناخودآگاهانه بر یک مسلمان می‌گذارد، تأثیر روانی "ترس" ((Fear است. این ترس - که می‌تواند از یک منبع و متن مقدس ("قرآن") یا "شخصیت روحانی" (پیش‌نماز مسجد محله) گفته شود – بر رفتار آدمی تأثیر گذاشته او را به فعلی و تصمیمی وامی‌دارد. آیا اِسناد صفت کور به "پیش‌نماز" مجسد محله، طنز تلخی نیست که راهنمایان دینی ما کیان‌ند؟ گذشته از این، نفس تعبیر "پل صراط" معنایی شفاف ندارد و هرکسی از ظن خود می‌تواند از آن برداشتی متفاوت با دیگری داشته باشد. برخی مانند "مرتضی مطهری" آن را استعاره‌ای از "لزوم تعادل" در رفتار و نگه‌داشت "حد" می‌دانند و من دوست‌تر می‌دارم که از آن به "فراخود" ((Super-Ego یا "منِ برتر" در مصطلحات "فروید" ((Freud تعبیر کنم که به معنی لزوم نظارت بر رفتار آدمی به اعتبار هنجارهای اخلاقی و اجتماعی است. اما همین اصطلاح در "هم‌بافت" ((Context رمان می‌تواند لزوم ترس و اطاعت بی‌چون و چرا از "رهبر" و کارگزاران ریز و درشت او معنی دهد. هر گونه سرپیچی از اوامر و نواهی "رهبر" به سقوط شهروند از روی پل به "جهنم" می‌انجامد. "ترس" کودک نُه‌ساله از "پل صراط" و افتادن به درون آتش دوزخ چندان است که می‌خواهد اندازه‌ی تاب‌آوری خود را در گرمای طاقت فرسای سقف سفالی خانه‌اش در "طرابلس" با درآوردن صندل‌هایش از پا مورد آزمون قرار دهد تا ببیند چه اندازه می‌تواند در برابر آتش دوزخ خیالی و کذایی آینده ایستاده‌گی کند:

"اولین قدم به بدی آنچه فکر می‌کردم، نبود اما بعد از چند قدم دیگر، کف پایم آتش گرفت و ناگهان خودم را دیدم که دارم لِی‌لِی می‌کنم و می‌دوم. فکر کردم آیا لی‌لی کردن و دویدن روی پل صراط مُجاز است یا نه؟" (56).

دقت کنید که من تنها می‌خواهم "پل صراط" و افتادن بنده‌‌گان خدا را از روی آن و در پیوند با رمان مورد بررسی قرار دهم و نشان دهم که یک نفر مسلمان چه‌گونه به دلیل "ترس" از نقض اوامر الهی و آموزه‌های دینی، باید خود را با "مقتضیات و الزامات اجتماعی" تطبیق دهد تا مقبول همه‌گان قرار گرفته از گزند، ایمِن ماند. آموزه‌های دینی و کتاب‌های مقدس هنگامی که به مناسبات انسانی و اجتماعی راه می‌یابند، باعث سلب اختیار و آزادی فردی از آدمی به معنی اعم و از زنان به معنی اخص کلمه می‌شوند؛ مثلاً آیاتی از نوع "اطیعوا الله و اطیعوا الرسول" (32: 3) و "اطیعوا الرسول و اولی‌الامر مِنکم" (59: 4) در روند سیاسی خیلی ساده می‌تواند به معنی لزوم اطاعت از رهبر سیاسی و قوم و ملت تعبیر و تفسیر شود. ما با اصطلاح "ولیّ امر مسلمین جهان" آشناییم که مصداق دقیق "اولی‌الامر" است. پدر و برادر بزرگ‌تر و عمو و دایی به عنوان "بزرگ‌تران مذکّر" در یک خانواده می‌توانند به عنوان "قیِّم" شناخته شوند و آزادی انتخاب فردی را از دختر برای گزینش شوهر، سلب کنند.



یک بار "دایی" یعنی برادر "نجوا" در کافه‌ای دیده است که خواهرزاده‌اش دست یک هم‌کلاسی پسر خود را در سال‌های کودکی می‌گیرد. "نجوا" فقط چهارده‌سال دارد و به نظر نمی‌رسد که حتی دوره‌‌ی ابتدایی خود را هم به پایان برده باشد، زیرا مادر خود اعتراف می‌کند به این دلیل قرص‌های ضدّبارداری و به میزان زیاد می‌خورده تا به گمان خود دست‌کم تا یک سال بعد باردار نشود و فرصت کند مدرسه‌اش را تمام کند (19). بنابراین، او به اعتبار جامعه‌شناختی (نه به اعتبار باورهای دینی) هنوز "کودک" شمرده می‌شود. اصرار خانواده‌ها برای شوهر دادن دختران پیش از رسیدن به بلوغ (یعنی هجده‌ساله‌گی) اصولاً در باورهای دینی و ترس از برقرار "رابطه"‌ی دختر با پسرها و از دست دادن باکره‌گی‌اش پیش از ازدواج ریشه دارد. "دایی" نادان، این خبر را به آگاهی همه‌ی اعضای خانواده می‌رساند و شرّی به پا می‌کند. "پدربزرگ" و "دایی" و برادرها – "که مثل اعضای شورای عالی بودند" - اصرار به ازدواج "نجوا" دارند (20). "نجوا" – که به او اجازه نداده‌اند حتی یک بار هم شوهر آینده‌ی خود را ببیند – با مردی ازدواج می‌کند که "یه مرد زشت با یه دماغ بزرگ" است. اما آنچه اهمیت دارد، چند و چون شوهر و نداشتن "فردیت" در انتخاب شوهر هم نیست؛ چون ازدواج حکمی دینی است و او از تن در دادن به آن، گریزی ندارد و محکوم به قبول آن است و به قول خودش:

"من حق او بودم. همسر او در پیشگاه خداوند بودم. . . . وقتی که بالاخره وارد اتاق شد، [از ترس] بیهوش شدم. وقتی به هوش آمدم، او [شوهر، فرج] اون‌جا نبود. مادر بزرگ ایستاده بود و همون دستمال سفید رو – که حالا پر از لکه‌های خون بود – به سینه می‌فشرد و از خوش‌حالی گریه می‌کرد. . . . نُه ماه بعد، تو را داشتم" (21).

من اصرار دارم با آوردن این شواهد، نشان دهم که بسیاری از بدبختی‌‌های ما مسلمانان، در احکامی ریشه دارد که به کار امروز نمی‌آید؛ به‌ویژه که گاه مقدّرات اجتماعی – سیاسی ما را هم رقم می‌زند و به کار تحکیم "قدرت سیاسی"‌ کسی می‌آید که خود را نماینده‌ی "الله" و پیامبر و ائمه و اولیای دین معرفی می‌کنند. "محمدرضا شاه پهلوی" در نسخه‌های اصلی و قدیم کتاب "مأموریت برای وطنم" یکجا آشکار از بیرون آمدن دستِ غیبی "حضرت ابوالفضل" ("قمر بنی‌هاشم") در آسمان و کمک او به برقراری تعادل هواپیمایی اشاره می‌کند که خود هدایت آن را به عهده داشته اما نقصی فنی یافته‌بوده است. این اشاره‌ی آشکار در چاپ‌های تازه در جمهوری اسلامی، البته حذف شده اما در جایی دیگر می‌خوانیم:

"من دعوی ندارم که با عالم عُلوی ارتباط غیر عادی دارم، ولی به طور ساده و بی هیچ‌گونه گزافه‌گویی می‌گویم که دعاهای بی‌ریای من هیچ‌وقت بدون اجابت نبوده است و از همین روی، فکر تنهایی به دشواری در ذهم من به وجود می‌آید" (پهلوی، محمدرضا، چاپخانه‌ی ارتش، بی تا.، 449).

در رمان مورد خوانش، "اُمّ مسعود" همسر "جعفر" از افسران عالی‌رتبه‌ی اطلاعات، آشکارا از "رزّاق" بودن "قذّافی" سخن گفته و به "نجوا" به طعن و زخم زبان می‌گوید: "با این همه بخششی که ایشون داره، اصلاً کار درستی نیست که دستی رو که به شما غذا می‌ده، گاز بگیرید" (172). مقصود از "دست" البته دست سرهنگ "قذافی" است که چیزی معادل "رزّاق" در "قرآن" است و "اُمّ مسعود" تلویحاً "قذاقی" را معادل "رزّاق" در "قرآن" یا "خدا" می‌داند که رزق مردم را سامان می‌دهد "انّ اللهَ هوَ الرزّاق" (58: 51).

اما مقصود "اُمّ‌مسعود" از کسانی که دست بخشنده‌ی رزق را گاز می‌گیرند، نخست "دکتر رشید" استاد تاریخ در دانشگاه است که تنها جرمش، خواندن کتاب "دموکراسی، امروز" و تبادل نظر با "فرج‌الدّوانی" در نشست‌هایی دونفری بوده است. اینک به گفته‌های یک گوینده‌ی اخبار تله‌ویزیونی دقت کنیم که چه‌گونه با آب و تاب تمام می‌کوشد این دو تن را "عناصر خراب‌کار" و "خائنان"ی معرفی کند که گویا "از انقلاب ما نفرت دارند و به آن، حسادت می‌ورزند" و از کسانی ناشناس یاد می‌کند که گویا به "آنان پناه داده و پشتیبانی مالی کرده‌اند". او در این نطق پرشور تله‌ویزیونی، سیمایی از دیکتاتور لیبی ترسیم می‌کند که گویا "سایه‌ی خدا" و کسی همتراز "پیام‌بران الهی" است:

"رهبر انقلابی مقتدر این انقلاب جهانی، معمّرالقذّافی، سمبل امید و آرزو، فرزند کویر و بیابان. . . بود. در بیابان بود که رهبرمان به دنیا آمد. در بیابان بود که خداوند با موسی سخن گفت؛ در بیابان بود که حضرت الیاس نبی صدای خدا را شنید که به او فرمان می‌داد تا در برابر ظلم و ستم حاکمی ستمگر بایستد. در صحرا بود که مسیح با روزه و نماز، خودش را برای مأموریتی آماده کرد که نتیجه‌اش شکل‌گیری تاریخ غرب بود. در انزوای بیابان بود که حضرت محمد (ص) به نظم خلقت و شرایط بدِ امّتش اندیشید. در بیابان بود که رهبرمان، منجی ملّت، ولی‌نعمت و معلم بزرگ ما، الفاتح، به دنیا آمد. . . این پاک‌ترین قلب، این مرد – که صاحب پاک‌ترین قلب دنیا است - نماد اراده، سمبل شجاعت و فداکاری، رهبری مقتدر و ولی‌نعمت ما - که از او بسیار آموخته‌ایم – پیروز گشته است. . . . امروز، روز شادی کردن است؛ روزی که ما عناصر فاسدی را شکست داده‌ایم که می‌خواستند دستاوردهای ما را از بین ببرند و راهمان را سد کنند" (194-193).

گفته‌های از پیش‌نوشته‌ی گوینده‌ی تله‌ویزیون، مصداق واقعی ندارد. او از "انقلاب جهانی قذافی" یاد می‌کند که درواقع، جز کودتایی نظامی بر ضد "ملِک ادریس" فرمان‌روای "لیبی" نبوده است. آنچه از آن به گزافه "انقلاب" نامیده می‌شد، یک نوع جابه‌جایی قدرت بی هیچ‌گونه مقاومت و از رهگذر "کودتا"ی افسران ارتش در غیاب "ادریس" و هنگام سفرش به "ترکیه" در آغاز سپتامبر 1969 و هنگامی بود که احساسات ناسیونالیستی در کشورهای عربی به ویژه آفریقای عرب زبان در اوج خود و مدیریت داخلی کشور، در حضیض خود بود. در این حال "جنبش افسران آزاد" ((Free Officers Movement به رهبری "قذافی" فرصت را غنمیمت شمرده بی هیچ‌گونه مقاومتی از طرف ارتش، دست به کودتا زده شهر "بِن‌غازی" را تصرف کردند و "شورای فرماندهی انقلابی" (Revolutionary Command Council) را بنیان نهادند. آنان سلطنت را برانداخته، بر آن "جمهوری عربی لیبی" نام نهادند و "قذّافی" بی‌آن که حتی یک بار هم به آرای عمومی و انتخابات ریاست جمهوری تن دردهد، از سال 1969 تا 2011 رئیس جمهور مادام‌العمر گردید. رهبر کودتا در آغاز پیروزی خود به مردم قول داد در راه آزادی، یگانه‌گی، عدالت اجتماعی، تضمین حق برابری برای همه‌ی شهروندان و گشودن درهای بازار کار و اشتغال‌آفرینی افتخارآمیز، بکوشد و آثار شوم استعمار و اشغالگران ترکیه‌ی عثمانی و ایتالیایی را از کشور آزادشده بزداید و به خاطره‌ی آن "روزگار تاریک" ((dark ages پایان دهد و به عصرتازه‌ای از خوشبختی، برابری و افتخار برسد" (ویکیپدیا، 2025).

اینک بیاییم و اندکی "راست‌آزمایی" کنیم. از "آزادی" آغاز کنیم که قول و سرلوحه‌ی همه‌ی دیکتاتورها و کودتاگران است. دکتر "رشید" استاد تاریخ دانشگاه اتفاقاً به این دلیل بازداشت، شکنجه و به بدترین وضع در یک استادیوم ورزشی به دار آویخته شده که فقط کتاب "دموکراسی، اکنون" را با دوست خود "فرج الدّوانی" می‌خوانده است. خواننده در حالی با "استاد رشید" آشنا می‌شود که دانشجویان رشته‌ی تاریخ را با خود به سفری علمی به شهرهای باستانی "لیبی" برده و آثار تاریخی را برای آنان توضیح می‌دهد تا احساسات ملّی و نازش به تمدن باستانی خود را به یاد آورند. او مرثیه‌ای را در باره‌ی ویرانی شهر باستانی "لِپتیس" برای دانش‌جویانش می‌خواند تا غرور ملّی آنان را برانگیزد:

"این همه خالی بودن بعد از آن همه شادی و سرور، چرا؟
چنین پایانی بعد از آن همه جلال و شکوه، چرا؟
این عدم در جایی که روزی برای خود شهری بوده است، چرا؟
چه کس پاسخ می‌دهد؟ تنها باد!
بادی که آواز کشیش‌ها را می‌رباید
و روح‌هایی را که روزی در کنار هم بودند، پراکنده می‌سازد" (34).

اما اینک ببینیم که پاسخ و بازتاب دولت سرکوبگر در زمینه‌ی مطالبه‌ی "آزادی‌های اجتماعی" یعنی حق به رسمیت شناختن تظاهرات آرام و مسالمت‌آمیز برای اعلام مطالبات طبقات گوناگون و از بین بردن موانع راه برای رسیدن به یک جامعه‌ی دموکراتیک و آغاز اصلاحات اجتماعی، چه‌گونه بوده است. مطابق گزارش "اجلاس ویژه‌ی شورای حقوق بشر" پس از تظاهرات گسترده‌ی مردم در فوریه‌ی 2011 در "جمهوری عربی لیبی" برای تبدیل رژیم سرکوب‌گر به نظامی دموکراتیک و بر اساس قانون اساسی و رعایت حقوق بشر، با مخالفت دولت و حامیان آن روبرو شد. تظاهرات آرام خیابانی در اندک مدت، به جنگی داخلی تبدیل شد تا آن‌جا که در میانه‌های ماه مارس، طبق قطع‌نامه‌ی ۱۹۷۳ (۲۰۱۱) به وسیله‌ی "شورای امنیت" حتی مداخله‌ی بین‌المللی هم در لیبی، مُجاز اعلام شد. تعداد کل کشته‌شدگان یا زخمی‌شده‌گان تا به امروز هنوز مشخص نیست. مقامات دولتی، شورای ملی انتقالی و سازمان‌های غیردولتی، شمار کشته‌شده‌گان را ده تا پانزده‌هزار نفر برآورد کرده‌اند" (A/HRC/17/44 General Assembly, 2012).

اما در مورد ادعای مبتنی بر "عدالت اجتماعی" به متن رمان بازمی‌گردیم تا ببینیم رژیم خودکامه‌ی "قذافی" – که ادعای سوسیالیسم نیز می‌داشت – چه پاسخی برای این اندازه فاصله‌ی طبقاتی داشته است؟ وقتی "نجوا" برای آشنایی با خانواده‌ی "استاد رشید" به خانه‌ی "سَلما" [سلمی] همسر "رشید" می‌رود، متوجه می‌شود که چه فاصله‌ی طبقاتی و مالی زیادی میان خانه‌ی خود و آنان هست:

"وضع مالی آن‌ها به خوبی وضع ما نبود. اوستا رشید فقط یک استاد دانشگاه بود؛ در حالی که فرج تاجری بود که به سرتاسر دنیا سفر می‌کرد تا وسایل، حیوانات و درختان زیبا بخرد و به کشورمان بیاورد. آن شب خدا را به خاطر رفاهی که داشتیم، شکر کردم و از او خواستم ما را برای همیشه مرفّه نگاه دارد" (33-32).

یکی از نکات برجسته‌ی روان‌شناختی در رمان، اشاره به نوع رفتار افراد در قبال قدرت حاکم و مسلط بر جان و مال و ناموس زیردستان است. نخستین نمود، حالت خاکساری، فروتنی و ادب کاذب ستم‌دیده در قبال نیروهای قدرتمند سیاسی و نظامی است. از "موسی" آغاز کنیم که ازدوستان نزدیک "فرج" و مصری تبار است و از گونه‌ای هوشیاری سیاسی و اجتماعی برخوردار است و می‌داند که با نیروهای سرکوب‌گر چه‌گونه رفتار کند تا به خانواده‌ی "فرج" آسیب کم‌تری برسد. وقتی اعضای "کمیته‌ی انقلابی" یا "اطلاعاتی"ها به خانه‌ی او می‌ریزند تا همه‌جا را بگردند و مدارکی دال بر جرم سیاسی بیابند، او نقش میانجی به عهده می‌گیرد تا با زبان‌آوری و رفتار خوش‌آیند، سبُعیّت آنان را کاهش دهد و اعضای خانواده را از آسیب ایمِن سازد. نخستین اقدام او، بیرون بردن کتاب‌ها و نوشته‌های "فرج" از خانه به بیرون به اشاره‌ی "نجوا" و سر به نیست کردن آن‌ها است (97).

اما مهم‌ترین کار پیش از سررسیدن اطلاعاتی‌ها، برداشتن قاب عکس "فرج" و آویختن و نصب تابلوی بزرگ و چشم‌گیری از "سرهنگ معمّرالقذافی" به جای آن بر دیوار است تا دست‌کم مهاجمان را خوش‌آید:

"موسی عکس بابا را پایین آورد؛ همان عکسی که خیلی بالا روی دیوار نصب شده بود. . . حالا من می‌توانستم شانه‌های یک مرد را ببینم. روی آن‌ها با ستاره‌ها و عقاب‌ها تزیین شده بود. موسی تصویر را بالا برد. از پلاک برنجی روی قاب، این عبارت [عنوان] خوانده می‌شد: "سرهنگ معمرالقذافی، رهبر انقلاب مردمی لیبی". موسی لبخند زد و گفت: "ولی‌نعمت! پدر ملت! رهبر!" با مشت به هوا کوبید و خواند: "الفاتح! الفاتح! الفاتح!" و وانمود می‌کرد در حضور هزاران نفر از مردم است. قاب عکس بابا را پشت پیانو مخفی کرد" (100).

آویختن عکس رهبر و برداشتن عکس "فرج" از یک سو نشانه‌ی ترس و احتیاط و برشمردن عناوین او و حرکات و سکناتش از سوی دیگر، نشانی از مخالفت و بیزاری بی‌اندازه از او است. وقتی اوباش اطلاعاتی وارد خانه می‌شوند، "موسی" از "نجوا" می‌خواهد برای میهمانان عزیز چای بیاورد و وقتی می‌بیند آنان قصد رفتن دارند، می‌کوشد نظر مساعد و خوشنودی‌شان را به خود و خانواده جلب کند و بر آنان منت نهاده، چیزی بنوشند و تناول کنند. این گونه برخورد، رضایت برخی از آنان را جلب می‌کند و در گزارش خود از تفتیش خانه، مؤثر می‌افتد. "سلیمان" – که از ترس و پرسش‌های مکرر کمیته‌ای سخت ترسیده – خود را خیس می‌کند و در همان حال می‌شنود که "موسی" از مادرش در آشپزخانه می‌خواهد چیزی برای خوردن بیاورد:

"موسی طوری – که انگار آن‌ها دوستانش باشند – گفت: "نه، نه، خواهش می‌کنم اول چای‌تون رو میل کنین، بعد خونه رو بگردین. آقایان! از این طرف لطفاً! . . . سیگار؟ یکی می‌خواید؟ لطفاً یکی بردارین. قابلی نداره. . . خوش‌آمدین! بر ما منت نهادین" (75-74).

وقتی "فرج الدّوانی" دستگیر می‌شود، "نجوا" برای آزادی شوهر، به هر خفّتی تن درمی‌دهد. او نخست در آشپرخانه، کیک شیرینی آبرومندانه‌ای می‌سازد و به خانه‌ی "جعفر" یکی از کارمندان ارشد "کمیته‌ی انقلابی" – که در همسایه‌گی او زنده‌گی می‌کند – می‌رود. واژه‌گان و تعبیراتی که او بر زبان می‌راند، به گونه‌ای گزینش شده تا خود و شوهر را مقصر و خطاکار و برعکس، مقام امنیتی را سخاوت‌مند و مهربان و خطاپوش معرفی کند. او در این برخورد بسیار دلالت‌گر – که در ادبیات سیاسی تالی ندارد – رفتاری دارد که برخلاف میل و اراده‌ی او است اما حفظ کیان خانواده و جان شوهر – که به بدترین شکل ممکن شکنجه شده – بر قبول مراتب خاک‌ساری و خفیف‌سازی خود، برتری دارد؛ رفتاری خوارمنشانه که "سلیمان" سال‌ها بعد آن را هرگز از یاد نمی‌برد و با شرم‌ساری از آن یاد می‌کند:

"مادر گفت: سلام! لرزشی خفیف در صدایش بود: "اوستا جعفر خونه‌اس؟" خواهش می‌کنم. باید باهاش در باره‌ی یه موضوع خیلی مهم حرف بزنم." بعد کیک را به اُمّ‌مسعود داد و گفت::اینو واسه‌ی شما درست کرده‌م." آن دیدار تا الآن در ذهن من مانده است. هر بار که با کسی روبه‌رو می‌شوم که به نوعی رشته‌ی سرنوشتم در دستانش است، مثل مأمور اداره‌ی مهاجرن، یا استاد دانشگاه و غیره، طنین دور آن روز را احساس می‌کنم؛ روزی که به وادی تسلیم و فرمان‌برداری گام گذاشتم. شاید به همین دلیل است که همیشه در تسلیم شدن به یک مقام بالاتر، لذتی شرم‌آور احساس می‌کنم" (170-169).

"اُمّ مسعود" و مقام امنیتی در این دیدار آنچه از خبث باطن در خود دارند، به نمایش می‌گذارد و به زبان طعن و طنز "نجوا" را بیش‌تر خفیف می‌کنند. او یک مقام ارشد امنیتی است که دوره‌های امنیتی را در "مسکو" و در "ک.گ.ب" گذرانده است. "جعفر" با تأخیری زیاد با او دیدار می‌کند تا بر تشویش خاطر و ترس او بیفزاید. "اُمّ مسعود" شروع کرد:

"ما هم‌سایه‌ایم. . ." اما مادر زد زیر گریه. امّ‌مسعود ادامه داد: "اتفاقاً داشتم به جعفر می‌گفتم که چرا اُمّ‌سلیمان پیش ما نمیاد وقتی که می‌دونه می‌تونیم کمکش کنیم. مادر گفت: به خدا قسم همیشه تو رو دوست داشته‌م." اُمّ‌مسعود بی‌حال گفت: "ناراحت نباش! "مردها این‌طوری‌ان. از ماجراجویی خوش‌شون میاد. رهبر هم اینو می‌دونه. بخششش خیلی زیاده. . . نمی‌خوام لاف بزنم، اما جعفر یه جای ویژه تو قلب رهبر لیبی داره. البته روح و قلب جعفر هم فدایی ایشونه. با این همه بخششی که ایشون داره، اصلاً کار درستی نیست که دستی رو که به شما غذا می‌ده، گاز بگیرید." مادر گفت: "البته! امیدوارم که خداوند این حُسن نیت‌ها را زیاد کنه و شرّ حسودها رو هم از سرمون کم کنه ! "اُمّ مسعود گفت: "خدا از دهنت بشنوه!" (172-170).

ستایش رهبر خودکامه، نشان دادن مراتب خوامایه‌گی خود در قبال رهبر و اعتراف به این که ما هرچه داریم، از دولت رهبر خود داریم و واداشتن شهروندان به چاپلوسی و گرفتن عزّت و کرامت نفس آنان، از جمله اهداف خودکامه‌گان است. "استن دِ لا بوئتی" ((E. De La Boètie به رفتارهایی دلالت‌گر میان فرمان‌بر و فرمان‌بردار نظر دارد که در نظام‌های خودکامه‌ی امروز هست و با رفتار کارگر و کارفرما در محیط‌های صنعتی تفاوت دارد:

"کارگر و صنعت‌گر با وجود این که خدمت‌گزار ارباب خود هستند، با انجام آنچه به آنان دستور داده شده، تسلیم می‌شوند. اما ستم‌گر کسانی را که در اطراف او هستند، می‌بیند که التماس می‌کنند و از آنان رحمت می‌طلبند و آنچه را که از آنان می‌خواهد انجام می‌دهند، بلکه همان گونه که او می‌خواهد، باید بیندیشند و اغلب برای خشنودی او، حتی فکر او را بخوانند. اطاعت از او کافی نیست. باید او را از خود خشنود سازند. باید در خدمت به او، خود را بیازارند و حتی بکشند. باید برای خشنودی او، سلیقه‌ی خود را کنار بگذارند و از علایق خود چشم بپوشند. باید با تمام وجود در خدمت و اجرای اراده‌ی همایونی او باشند" (دِ لا بوئتی، 2012).

قراین بی‌شماری در رمان نشان می‌دهد که شهروندان و حتی کارکنان کافه‌ای متعلق به یک ایتالیایی – که بی‌گمان در روزگار اشغال نظامی کشور در زمان "موسولینی" به "لیبی" آمده‌اند از روی ترس، می‌کوشند مراتب وفاداری خود را به "قذافی" نشان دهند تا در مظان اتهام قرار نگیرند:

"موسیو کالزونی رو می‌کرد به سوی نقاشی‌ای که تعدادی از دانشجویان هنر روی یکی از دیوارهای رستوران کشیده بودند و می‌گفت: "زنده باد رهبرمان!" نقاشی [تابلو] سرهنگ را نشان می‌داد که یونیفورم نظامی‌اش را پوشیده بود؛ حالتی کمانی به ابروهایش داده بود و خیلی جدّی نگاه می‌کرد و اگر افراد کمیته‌ی انقلابی یا افراد مُخبِرات – که ما آن‌ها را "آنتن" می‌نامیدیم – برای صف غذا به رستوران می‌آمدند، مسیو می‌خواند: "الفاتح، الفاتح" و آن‌قدر مشت در هوا می‌کوبید که پیش‌خدمت‌ها هم به او ملحق می‌شدند" (27).

آن‌چه رهبر سرکوب‌گر (امام) از شهروندان (امّت) خود می‌خواهد، "وفاداری" به او و نظام او است، حتی اگر "ضحاک"ی ماردوش باشد. او دقیقاً می‌داند مردم او را نمی‌خواهند، اما از رهگذر "ترس"، "ارعاب" و "اعدام" و شکنجه و اعترافات تله‌ویزیونی، شهروندان را فرمان‌بردار می‌خواهد. این "وفاداری" در مصطلحات رایج اسلامی، گونه‌ای از همان "بیعت" در حیات عشیره‌ای و زنده‌گی قبیله‌ای و "بیابان‌نشینی" اعراب بَدَوی است که "قذاقی" به آن می‌بالد و خود را از تبار پیامبران بیابان‌نشین می‌داند. این که "اُمّ‌مسعود" می‌گوید: "روح و قلب جعفر هم فدایی ایشونه" درواقع دارد مراتب "وفاداری" یا "بیعت" شوهر اطلاعاتی خود را به "نجوا" گوش‌زد می‌کند. در این حال به قول "لِوی" ((Levy "اظهار وفاداری به قدرت، وسیله‌ای برای حفاظت خود از خانواده و صیانت خویش در فضایی سرکوب‌گرانه می‌شود" (لوی، 2019).

"ترس" در جامعه‌ی مردسالار و پس‌افتاده‌ی فرهنگی که حیات اجتماعی قبیله‌ای و بیابان‌نشین دارد و خواندن یک کتاب در باره‌ی دموکراسی باعث اعدام یک استاد دانشگاه در یک استادیوم ورزشی بسکتبال و در انظار عمومی می‌شود، شهروند را بسیار محتاط و هراسان می‌سازد. وقتی "موسی" از تظاهرات دانشجویی و پخش جزوه‌های انقلابی و شب‌نامه در خانه‌های مردم با "نجوا" سخن می‌گوید و به نتیجه‌ی آن امیدوار است، "نجوا" بی‌درنگ موضع مخالف می‌گیرد و او را به خاطر تشویق "فرج" به مطالعه‌ی کتاب و بحث‌های سیاسی می‌نکوهد و او را مسؤول مستقیم زندان شدن شوهر می‌داند:

"شما بچه‌هایی هستین که با آتش بازی می‌کنین. چند بار بهش گفتم: "کنار دیوار راه برو! به خونواده‌ت برس؛ تو خانه بمون. الآن زمانِ اون‌هاس، نه زمان ما. سخت کار کن. ما رو از این‌جا ببر فرج! به خاطر پسرت. اون تا پنج سال دیگه جهارده سالش می‌شه و اون‌ها ازش یه سرباز می‌سازن و به "چاد" می‌فرستن. جه‌قدر این حرف‌ها رو تکرار کردم! پنج سال! منو دست می‌انداخت: "تا پنج سال دیگه همه چیز فرق می‌کنه." حالا ببین بی‌ملاحظه‌گی اون، ما رو به کجا رسونده. . . . من باید یه زن خوب و فرمان‌بردار باشم که هیچ سؤالی نکنه و تحت هر شرایطی از شوهرش حمایت کنه. من از چیزی که زنده‌گی پسرمو به خطربندازه، حمایت نمی‌کنم. فرج می‌تونه واسه‌ی رسیدن به آرزوهاش هر کاری که می‌خواد بکنه، اما من، نه. من پسرمو از این‌جا بیرون می‌برم حتی اگه به قیمت جونم تموم بشه" (106-105).

با وساطت "جعفر" سرانجام "فرج" به خانه بازمی‌گردد اما او دیگر همان مرد تن‌درست پیشین نیست. حتی از خوردن شاه‌توت ناتوان است، زیرا جای سالمی در دهان و دندان ندارد:

"یکی را برداشتم و آن را درون لب‌های ورم کرده‌اش گذاشتم. وقتی دیدم حرکتی نکرد، گفتم: "گازش بزن!" فکّ پایین‌اش را چند بار بالا و پایین برد و بعد شاتوت را در دستش تف کرد. لب‌های تغییر شکل‌داده‌اش، چهره‌اش را چندش‌آور کرده بود. شاتوت جویده شده را روی خاک انداخت. دستش را با دشداشه‌اش پاک کرد و با انگشتش، به سوخته‌گی گرد کوچک روی شقیقه‌اش اشاره کرد و گفت: "اون‌ها سیگارهاشونو این‌جا خاموش می‌کردند." (223).

وقتی "سلیمان" به دست‌شویی می‌رود یا به آینه نگاه می‌کند، متوجه می‌شود همه را با پارچه‌ای پوشانده‌اند و نمی‌داند چرا. وقتی "موسی" از حال "فرج" می‌پرسد، "نجوا" می‌گوید:

"خدا رو شکر همه‌ی زخم‌هاش سطحی‌ان. یکی از دنده‌هاش شکسته اما شکسته‌گی دیگری در کار نیس." مادر – که انگشتانش را در موهایم کرده بود – گفت: "ااون ازم خواست که آینه‌ها رو بپوشونم. نمی‌خواد خودشو ببینه. در ضمن، نمی‌خواد سلیمان هم اونو ببینه" (215).

با این‌همه، "سلیمان" به حکم غریزه‌ی کنج‌کاوی یک بار از پشت پنجره، پدر را در چنان وضعی ناهنجاری دیده که تصور کرده "غول"ی را دیده است:

"یک مرد عریان را دیدم که روی تخت نشسته بود. پشت کمرش پر از خطوط مورب تیره‌روشن بود که از بعضی‌هایشان خون می‌چکید. ناگهان مرد به طرفم برگشت. با دیدن صورت وحشتناکش به عقب پرت شدم و به زیر درخت صمغ افتادم. چشمانش بسته بودند. چشمانش – که پر از خون یا آب یا هوا بودند – به دو گوجه‌ی گندیده می‌ماندند. لب پایینی‌اش به بزرگی و بنفشی یک بادمجان شده بود. صدای ترسناک و عصبی‌اش را شنیدم: "نجوا ! نجوا ! اون پرده را بکش!" (213).

یکی دیگر از صحنه‌های "ترس"‌آوری که باعث شکستن هر گونه مقاومتی در مردم در برابر اعتراض مخالفان و مردم عادی می‌شود، صحنه‌ی اعدام دکتر "رشید" در "استادیوم ملّی بسکتبال" و به دار آویختن و پخش همزمان تله‌ویزیونی آن است. این گونه اعدام چنان چندش‌آور، بی‌شرمایه و ناانسانی است که دل خواننده را به درد می‌آورد و خشم و بیزاری خود را نسبت به خودکامه‌ی "جمهوری عربی لیبی" نمی‌تواند پنهان کند:

"بعد دوربین دوباره زوم کرد و حالا ما می‌توانستیم خوب ببینیم این مردی که با دستان بسته روی زمین نشسته، اوستا رشید است. دانه‌های عرق روی پیشانی‌اش می‌درخشید. سبیلش، خیس خیس بود. اشک‌ها گونه‌هایش را نقره‌ای رنگ کرده بود. آبرومندانه گریه نمی‌کرد؛ بلکه مثل یک بچه اشک می‌ریخت. دوباره نگاهی به طناب پشت سرش انداخت و بعد به اعضای کمیته نگاه کرد. حدس می‌زدم الآن دارد می‌گوید: "پاتو می‌بوسم. محض رضای خدا! تو رو به جون پدر و مادرت قسمت می‌دهم." به خاطر این که وقتی آن مرد دستش را روی میکروفون گذاشت تا تنظیمش کند، اوستا رشید سعی کرد دستش را ببوسد. مردی که وسط میز نشسته بود، گفت: "برای دفاع از خودت چی داری بگی" اوستا رشید نگاهش کرد و زد زیر گریه. طناب دار را لمس کرد. . . اوستا رشید پشت سرِ هم تکرار می‌کرد: "بی‌گناهم، بی‌گناهم." زنِ پشت میز در میکروفون داد زد: "اما ما اعترافات تو رو این‌جا داریم." اوستا رشید سر تکان داد و تکرار کرد: "اعتراف کردم. اعتراف کردم. . . بعد با گردنی کج‌کرده گفت: "رحم کنید! رحم کنید!"

دو مرد از پشت سر آمدند زیر بازوهایش را گرفتند و بلندش کردند. به نظر می‌رسید داشت به مردهایی که او را به طرف طناب دار می‌بردند، التماس می‌کرد. . . اوستا رشید را مجبور کردند که از نردبان بالا برود. هر پله‌ای که بالا می‌رفت، می‌ایستاد و درخواست بخشش می‌کرد. مرد طناب دار را دور گردنش انداخت و سفت کرد. . . بعد از چند ثانیه اغتشاش و آشوب، گل‌های بی‌حرکت صورتی‌رنگ به صحنه برگشتند. از پس‌زمینه همان آهنگ انقلابی پرشور پخش می‌شد" (199-196).

ممکن است خواننده از این اندازه ناتوانی و لابه و زاری دکتر "رشید" شگفت‌زده شود و او را با برخی از مبارزان راه آزادی و آزاده‌گی (مانند "خسرو گلسرخی" و برخی افسران توده‌ای و سپهبد "نادر جهانبانی") مقایسه کرده او را بنکوهد. اما باید دقت کرد که اصولاً "استاد رشید" شخصیتی سیاسی و قهرمان انقلابی و مبارز اجتماعی نیست. فقط یک استاد تاریخ در دانشگاه است که سودای آزادی در سر دارد و تنها جرمش، خواندن یک کتاب در باره‌ی "دموکراسی" است و هرگز انتظار نداشته که به خاطر مطالعه‌ی کتابی، اعدام شود و این ایراد و انتظار "نجوا" که چرا او این اندازه از خود ضعف نشان داده (200) چندان وارد و منطقی نیست.

بازتاب "نجوا" در قبال اظهار ناتوانی و لابه‌ی "استاد رشید" قابل توجیه نیست، زیرا این گونه داوری با ارزیابی‌‌هایش در مورد مقاومت "موسی" در راستای حاکمیت استبداد و محکومیت "جنبش دانشجویی" مغایرت دارد. او از "موسی" می‌خواهد به کشور خود "مصر" باز گردد:

"برو و توی کشور خودت جلو ظلم و بی‌عدالتی بایست. اگر توی این کشور زنده‌گی می‌کنی، یا سکوت کن یا تبعید شو؛ یا کنار دیوار راه برو، یا این‌جا رو ترک کن. اگه می‌خوای قهرمان بشی، یه جای دیگه برو!" (62).

امیدواری "موسی" بی‌سببی نبوده است. او از اعتراضات هشت‌هزار دانشجو در "بن‌غازی" و چهار‌هزار دانشجو در "طرابلس" و جمعاً دوازده‌هزار دانشجو در کشوری با سه میلیون نفر جمعیت می‌گوید که به امید یک زنده‌گی بهتر به خیابان‌ها ریخته‌اند (219). کوشش "نجوا" برای قانع کردن "موسی" در هراس او از رسیدن آسیب بیش‌تر به اعضای خانواده‌ی خویش است. البته او در بروز این اندازه "ترس" از رژیم منفور و سرکوبگر "قذاقی" مُحق است. ترس او از زمانی آغاز شد که در آستانه‌ی بلوغ جنسی جرأت کرد دست یک هم‌کلاسی دبستانی خود را بگیرد و دخالت "مادربزرگ" و "دایی خالد" کار را به آن‌جا رساند که یک ماه به حبس در یک اتاق در خانه‌ی پدری‌اش محکوم شد. مادربزرگ زیر تأثیر گزارش "دایی خالد" به "نجوا" گفته بود: "حتی اگه یه بَرده‌ - که رنگ پوستش مثل شب سیاه باشه – ازت خواست‌گاری کنه، تو رو بهش می‌دم" (156). و در جایی دیگر می‌گوید اگر از آزمایش باکره‌گی سرافراز بیرون نمی‌آمدی، "پدرت آماده بود که خونت رو بریزه" (21). "نجوا" نخستین آسیب روانی "ترس" را در چهارده‌ساله‌گی تجربه کرد. او بی‌آن‌که "کودکی" را زیسته و تجربه کرده باشد، یکسر به خانه‌ی شوهر زشت و ناخواسته رفت و سال بعد "سلیمان" را داشت.

تجربه‌ی ناموفق ازدواج "نجوا" و ازدواج اجباری‌اش با "فرج" و تهدید پدر – که اگر "نجوا" باکره نباشد "خون باید جور دیگری ریخته بشه" (21) باعث می‌شود وقتی حکایت "شهرزاد و شهریار" را برای "سلیمان" نقل می‌کنند، خود را با "شهرزاد" هم‌هویت کند اما با یک داوری نادرست. در روایت "نجوا" برای پسرش، از بیزاری و هراسی می‌گوید که پس از شب زفاف و آن داستان دستمال خونین برایش رخ داده و چون خود شخصاً با این ازدواج تحمیلی و زودهنگام مخالف بوده، می‌کوشد با خوردن قرص‌های ضدّبارداری، از آمدن فرزند خودداری کند اما آن قرص‌ها افاقه نکرده نُه ماه بعد تو را داشتم. بعد به مناسبت به یاد داستان "شهرزاد" (دختر وزیر دانای ایرانی) و ازدواج اختیاری و آزاد او با "شهریار" می‌افتد. اما روایت او با آنچه در "هزار و یک‌شب" و ترجمه‌ی "عبداللطیف تسوجی تبریزی" آمده، کاملاً تفاوت دارد. او از "سلیمان" نُه ساله می‌خواهد برای خودش یک الگوی دیگر و متفاوت با "شهرزاد" قصه‌گو پیدا کند:

"شهرزاد، یه ترسو بود که برده‌گی رو به مرگ ترجیح داد. اصلاً تو می‌دونی آخرش چی شد؟ بعد از آوردن سه تا پسر برای او، همین شهرزاد شجاع تو، عزمشو جزم کرد تا بالاخره بپرسه: "اعلی‌حضرتا! ["شهریارا] آیا می‌تونم جسارت کنم و از شما خواهشی کنم؟ . . . اون فرزندانش رو دور خودش جمع کرد. معلومه همه پسر بودند. فکر می‌کنم چه‌قدر موفق‌تر بود اگر به جای این سه تا پسر، سه تا دختر هرزه مثل خوش داشت. . . جسارت قهرمان تو در این بود که از شهریار بخواد که بهش اجازه بده تا زنده بمونه" (24-23).

در روایت "نجوا" فرض بر این است که "شهرزاد" برای "شهریار" قصه می‌گوید و آن را به این دلیل به درازا می‌کشاند تا کودکی را که از او دارد، بزرگ کند و کودکان بی‌مادر و یتیم نمانند. در همان حال، نگران است که بر اثر گذشت زمان، زیبایی‌ها و جاذبه‌های جسمانی خود را هم از دست بدهد و "شهریار" به کشتن او اشاره کند. به این دلیل، سلامت و زنده‌ماندن خود را از "شهریار" گدایی می‌کند (25). این گونه برداشت از "شهرزاد" بیش از آنچه به روایت راویان "هزار و یک شب" شباهت داشته‌باشد، روایت شخصی او و نقد حال خویش است. "نجوا" به دلیل فشار اعضای خانواده به ویژه پدر، مادربزرگ و "دایی خالد" برای ازدواج زود هنگام به آن تن درداد. او ترجیح می‌داد با خوردن قرص‌های بسیار زیاد ضدبارداری و حتی پیش از آن که باردار شود، شوهر را از داشتن فرزند ناامید کند.

با این همه، "شهرزاد" فرزانه و قصه‌گو و دختر وزیر دانای ایرانی، به این دلیل حاضر شد آزادانه به شبستان "شهریار" رود، تا هم کام او برآورد، هم جان دیگر دختران شهر را از گزند مرگ در صبح روز بعد از کام‌خواهی، ایمِن گرداند. "شهریار" پس از مشاهده‌ی خیانت "خاتون" و مشاهده‌ی گرد آمدن او با یک زنگی و کشتن هر دو تن، تصمیم گرفته بود هر شب دختری باکره را به بستر خود برد و سپیده‌دمان، او را بی‌جان کند. "شهرزاد" با شناخت توانایی‌های خود در سرگرم و خوش کردن وقت بر "شهریار" و جاذبه‌های صوری خویش، یقین داشت که در دراز هنگام، خواهد توانست خوی زشت کشتن دختران شهر را از سر "شهریار" به‌در‌کند و با تبدیل او به انسانی والا، آسیب از مردم شهر بگرداند:

"شهرزاد" در تصمیمی ناگهانی برای ایمِن ساختن دختران شهر از آسیب کام‌خواهی "شهریار" حاضر می‌شود خطر کند و شبی را تا به سپیده‌دمان با او هم‌کنار شود اما امیدوار است با حکایت‌گویی برای "شهریار" و بریدن حکایت در "بزنگاه" آن، او را برانگیزد تا از کشتن او خودداری کند تا باز شبی دیگر را با قصه‌گویی بگذراند. او می‌خواهد با قصه‌گویی در نزدیکی‌های صبح‌گاهان و قطع آن، وقت بخرد و امیدوار است با افسون افسانه‌های خود، از شدّت و حدّت سنگ‌دلی و خشم "شهریار" بکاهد و در نهایت، به لحاظ معنوی و عاطفی بر او چیره شود و از او انسانی دیگر بسازد. درست است که "شهرزاد" دخترخردورز وزیر "شهریار" به خاطر مصلحت عموم با او می‌آمیزد و قصه می‌گوید، اما در دراز مدت مِهر "شهریار" نیز به دل می‌گیرد و از او صاحب فرزندانی می‌شود. افسون سخن، نیک‌اندیشی، چاره‌گری و چیره‌گی بر رمز و راز روان هم‌بستر بداندیش، "شهریار" را هم به او نزدیک می‌کند. "شهریار" در هزار و یک شبی که در "شهرزاد" و با او زنده‌گی می‌کند، یکسره تغییر منش می‌دهد و به "شهرزاد" همانند می‌شود.

"شهریار" در واپسین شب‌های داستان‌گویی "شهرزاد" به کشتن او اشارت می‌کند اما دُژخیم از اجرای فرمان، تن می‌زند زیرا می‌داند که "شهریار" از تصمیم ناگهانی خود پشیمان خواهد شد و بر جلاد، نخواهد بخشود. وقتی "شهریار" به عادت پیشین و خسته از سامان دادن امور به قصر می‌آید، جای "شهرزاد" را در قصر خالی می‌بیند؛ سخت بی‌تاب می‌شود و اعتراف می‌کند که:

"خنده‌های او بود که مرا شیفته نمود. من خنده‌های او را دوست می‌داشتم. سخنانش در دلم می‌نشست. او تنها کسی بود که مرا سرگرم می‌کرد. شرابی که شهرزاد به من می‌داد، این شراب نبود. من از شراب او مست می‌شدم. من تشنه‌ی محبت‌ام. شراب محبت می‌خواهم؛ شرابی می‌خواهم که غم‌ها را فرموش کنم. . . من جامی می‌خواهم که لب‌های او بدان می‌خورد. بروید! می‌خواهم با خیال او تنها بمانم" (اسحاقیان، 1396، 292-290).

"نجوا" اعتراف می‌کند که آنچه در باره‌ی "شهرزاد" برای پسرش روایت می‌کند، از قول "مادربزرگ" بی‌سوادش می‌گوید و باز یادمان نرود که راوی اصلی داستان "شهرزاد" همان مادربزرگی است که "نجوا" را با هم‌دستی پدربزرگ به مدت یک ماه در اتاقی حبس کرده، زیرا به قول "دایی خالد" خواهرزاده‌اش را در کافه‌ی ایتالیایی در حالی دیده که دست پسری هم‌کلاسی را گرفته (182) و در نتیجه‌ی این "چُغُلی" خواهرزاده را به یکی از بدترین تنش‌های روانی گرفتار کرده است. چنین به نظر می‌رسد که این "مادربزرگ" از آن زنان "اُمُّل" و پس‌افتاده‌ی فرهنگی است که برداشت خاص و منفی خود را از "شهرزاد" قصه‌گو به "نجوا" انتقال و سرایت داده و ذهنش را آلوده‌است؛ یعنی "شهرزاد" را دختری کام‌خواه معرفی کرده که در ازای کام‌بخشی "شهریار"، آزادی خود را از او "گدایی" می‌کند و جالب این که "سلیمان" نُه ساله درست برعکس مادر، "شهرزاد" را زنی شجاع و چاره‌گر می‌داند؛ در حالی که مادر با گفتن "شهرزاد تو" او را می‌نکوهد:

"من همیشه فکر می‌کردم که شهرزاد، زنی شجاع بوده که آزادی‌اش را با خلق قصه‌های جدید به دست آورده بود" (23).

اما غرض از این اندازه پرداختن به جزئیات این است که نشان دهم "ترس" به عنوان محور همه‌ی نگرانی‌ها، تأثیراتی جبران‌ناپذیر بر سلامت روانی مادر و پسر نهاده است. مادر از "هفت‌تیر" پدرش می‌ترسد که اگر در شب زفافش باکره از آب درنیاید، خونش ریخته خواهد شد (21). مادر پیوسته کنیاک ایتالیایی می‌خورد و بیش‌تر نیمه مست است و پسرش نگران این که اتفاقی برای مادر بیفتد (25). "شیخ مصطفی" با نقل داستان "پل صراط" ترس را به جان کودک نه‌ساله می‌اندازد (55). مادر ترس خود را از رفت و آمد پسرش با "کریم" (پسر دکتر "رشیدِ") بازداشت شده، به او انتقال می‌دهد و به وی هشدار می‌دهد که رابطه‌اش را با او قطع کند تا مورد پیگرد کمیته‌ای‌ها و بدگمانی همسایه‌گان قرار نگیرند (49). "سلیمان" با دیدن افراد کمیته‌ی انقلاب، از ترس، خود را خیس می‌کند (208). وقتی گروه بهداشت مدارس می‌خواهند به او واکسن بزنند، او از ترس می‌گریزد (201). وقتی از درخت خانه‌ی همسایه شاه‌توت می‌خورد و "بهلول گدا" را در حال دیدن خود می‌بیند، می‌ترسد و از او می‌خواهد به در و همسایه چیزی نگوید (60). او با دیدن صحنه‌ی اعدام استاد تاریخ در "استادیوم ملی بسکتبال" و این که حتی او هم هنگام کشیده‌شدن به دار خود را خیس کرده است (199) برای صدمین بار، ترس را تجربه می‌کند. در جایی دیگر وقتی آثار شلاق شکنجه‌گران را بر پشت پدر می‌بیند، از ترس می‌گریزد (213). این است که "سلیمان" از هر طرف که می‌رود، جز وحشتش نمی‌افزاید. شخصیت‌ها، این گونه ترس‌ها را "درونی" و "ذاتی" خود کرده، زنده‌گی را بر خود جهنم می‌کنند و چنین است که خواننده نیز در تجربه‌ی زیسته‌ی کسان داستان انباز می‌شود و با آنان هم‌هویت شده، زنده‌گی و هم‌دلی می‌کند.

وقتی رخدادها و صحنه‌های برجسته‌تر رمان را برمی‌رسم، سه نقطه‌ی عطف می‌بینم که "دلالت‌گر" ((Significant به نظر می‌آیند: "شیخ مصطفی" که از "پل صراط" و "جهنم" به "سلیمان" می‌گفت و "ترس" از قیامت را در جان کودک می‌ریخت (55). دومین نقطه‌ی عطف، اشغال "لیبی" به دست نیروهای ایتالیایی در روزگار "موسولینی" فاشیست شناخته‌‌ای بود که می‌خواست امپراتوری باستانی خود را در این کشور بازتولید کند. "نجوا" پیوسته کنیاک ایتالیایی را پنهان از چشمان متجسس "کمیته‌ای"ها از شاطری می‌خرد و به پسرش هشدار می‌دهد که یک‌وقت راز را بر دیگران آشکار نکند. (29). در باره‌ی "تقیّه"ی "گالزورنی" صاحب کافه‌‌ی ایتالیایی و تظاهرش به وفاداری به "الفاتح" (قذّافی) پیشتر اشاره‌کرده‌ایم (27). سومین نقطه‌ی عطف در "تاریخ ترس" در رمان، پخش تله‌ویزیونی صحنه‌ی اعترافات "استاد رشید" و صحنه‌ی اعدام (192) و نیز توصیف‌هایی است که از بدن و صورت شکنجه‌شده‌ی "فرج" ترسیم شده است (213).

من تصور می‌کنم این گونه اشارات تا اندازه‌ای می‌تواند ریشه‌های ترس بی‌اندازه‌ی شخصیت‌های رمان را در یک بستر تاریخی نشان دهد. کشور "لیبی" به خاطر موقعیت جغرافیایی‌اش از روزگاران کهن، آماج ترک‌تازی‌های رومیان (امپراتور "سِپتیموس سِوِروس")، اعراب (سال 21 هجری قمری)، ترکان عثمانی و ایتالیایی‌ها قرار داشته‌است. آنچه از عنصر "ترس" و پیوند با "اسلام" در این رمان هست، به خرید و مصرف "کنیاک" مادر از "مجدی شاطر" نانوا مربوط است (133) که "امّ مسعود" به عنوان مُخبِر محلّه به شوهر خود "جعفر" مقام امنیتی گفته است (41) و مأموران کمیته‌ی انقلاب نیز از آن اطلاع دارند و یکی از آنان ضمن بازرسی کامل خانه و فشردن شیشه‌ی کنیاک به شکم "نجوا" می‌گوید:

"نه تنها خدا و سنّت اینو حرام کرده‌ن، بلکه از نظر قانون کشور هم ممنوعه." بعد بطری را به شکم ماما فشار داد و گفت: "اما من برای کارهای مهم‌تری این‌جا اومده‌م." (73).

در باره‌ی اشغال "لیبی" و جنایات و هراس افکنی ارتش "موسولینی" (Mussolini) تنها در فاصله‌ی سال‌های 1929 تا 1934می‌خوانیم:

"در طی نسل‌کشی اعراب لیبی و از بین بردن فرهنگ ملی، بین بیست تا صد‌هزار نفر کشته شدند. نزدیک به پنجاه‌درصد جمعیت "سیرِنایکا" ((Cyrenaica از داخل لیبی به "اردوگاه‌های کار اجباری" اعزام شدند و در نتیجه جمعیت شهری این کشور از 225 به 142 هزار نفر کاهش یافت. در سال 2008 ایتالیا به خاطر کشتار جمعی، ویرانی و سرکوب مردم لیبی در طول روزگار استعمارش، پوزش خواست. برخی شواهد، ثابت می‌کند که این کشتارهای جمعی چیزی از نوع "هولوکاست" ((Holocaust در آلمان نازی بوده که کسانی چون "هیملِر" ((Himmler و "گورینگ" ((Goering در اردوگاه‌های مرگ دیده بوده‌ند" (Wikipedia, 2025).

اگر جنایات و کشتارهای "قذّافی" را پس از تثبیت قدرتش از یاد نبرده‌باشیم، می‌توانیم به نهادینه‌شدن "ترس" در میان جمعیت این کشور بیش‌تر پی‌ببریم. می‌خواهم بگویم "ترس" به عنوان یک بازتاب درونی از واقعیت بیرونی، در تاریخ مردم کشورهای استبدادزده، میراثی تاریخی است و به آسانی از میان نمی‌رود. من حکمی را که "شرابی" ( (Sharabiدر مورد ریشه‌های تاریخی "پدرسالاری" در کشور لیبی نوشته، می‌خواهم در مورد ریشه‌های تاریخی "ترس" نیز صادق بدانم که نوشته‌است:

"پدرسالاری، یک ویژه‌گی ریشه‌دار در جوامع عربی است که خاست‌گاهش به مراحل نخستین "جامعه‌ی جهانی امّت اسلام" بازمی‌گردد که جای‌گزین "جامعه‌ی قبیله‌ای" شد و بعدها در اقتدار سیاسی "خلافت-سلطنت امپراتوری" عثمانی‌ها بر جهان عرب از قرن پانزدهم تا بیستم ادامه یافت و بعدها به "پدرسالاری استعمار" – یا آنچه به آن "نئوپاتریارشی" ((Neo-Patriarchy نامیده می‌شود – تبدیل یافت. کشورهای استعمارشده‌ای مانند لیبی به تابعیت کامل استعماری درآمد که از زور برای مطیع کردن جمعیت این کشور استفاده می‌کردند" (شرابی، 1988).

"اُوِن" ((Owen باور دارد که رهبران این کشورها مانند "قذافی" حتی پس از رسیدن به استقلال و برقراری دولت‌هایی به ظاهر ملّی، از همان شیوه‌های سرکوبی استفاده می‌کردند که از استعمارگران پیشین خود آموخته بودند:
"متأسفانه، نخبه‌گان پسااستعماری، مخالفت‌ها را سرکوب کردند؛ سیستم‌های تک‌حزبی را با تأکید بر نظارت پلیسی، امنیتی و مدیریت انتخابات، کنترل کردند و شیوه‌های سرکوب نظام‌وار را از اربابان سابق خود وام گرفتند" (اوِن، 2012، 15).

"نهادینه‌شدن" ((Institutionalize هنگامی است که یک باور دینی، عُرفی و اجتماعی، درونی و ذاتی آدمی شود و او را به رفتارهایی برانگیزد که خواست و انتخاب او نیست. وقتی پدر "نجوا" هفت‌تیری در بغل دارد که دختر احتمال می‌دهد که به خاطر گرفتن دست پسری هم‌سن خود در چهارده‌ساله‌گی از آن برای کشتن او استفاده خواهد کرد، "ترس" را در خود نهادینه کرده است (21). او حتی وقتی به یادلبخندهای پدرش می‌افتد، تداعی‌های ذهنی متفاوتی به ذهنش خطور می‌کند. لبخندهای پدر همیشه با کتک‌زدن او همراه بوده و در همان حال، اذعان دارد که آن کتک‌ها، میراث شومی از عُرف و اخلاقیات دینی است که پدر باید به آن عمل کند:

"اون لحظه، لبخند عجیبش معنی جدیدی پیدا کرده‌بود، چون همیشه لبخندهاش با کتک زدن همراه بود. می‌دونستم که از کتک‌زدن من لذت نمی‌برد. هرچند با نحوه‌ی تنبیه‌کردنش مخالف بودم، قبول داشتم که شاید به خاطر همون سنّت شکست‌خورده‌ی قدیمی – که پدر و بچه رو از هم دور نگه می‌داشت – منم باید کتک خوردنمو تحمل کنم، همان طور که اون کتک‌زدن رو تحمل می‌کنه" (185).

"نجوا" پس از حبس یک ماهه‌اش در خانه به اشاره‌ی پدربزرگ، دیگر حق ندارد نه هیچ کتابی بخواند، نه ادامه تحصیل دهد، در حالی که سخت بر اشعار "نزار قبّانی" دل نهاده است و کیست که در برابر سروده‌های عاشقانه‌ی "قبانی" تاب تواند آورد؟ "قاعده‌گی" دختران به جای آن‌که رفتاری زیست‌شناختی و نشانه‌ی غریزه‌ی زاینده‌گی و شور زنده‌گی شناخته شود، علامت "نفرین‌شده‌گی زنان" و "چندش‌آور" است (30). چون "نجوا" تنها یک فرزند دارد و به قولی "اجاقش کور شده" و "سلیمان" تک‌فرزند خانواده‌ است، پس به‌یقین "پدر و مادر دچار خشم خداوند شده‌اند" (31). گاهی هم دوستان ابله پدر با آرنجشان به پهلویش می‌زنند که "چرا هم‌سر دیگری نمی‌گیرد" (همان) تا خشم الهی را از خود دور کند؟ و این مادر هرچه با خود می‌اندیشد، سرانجام درنمی‌یابد نام و هویت خودش چیست و کیست:

"تقریباً هیچ‌کس او را "نجوا" صدا نمی‌زند. برای من، او "ماما" است؛ برای خانواده‌اش "نعیمه" و برای بقیه‌ی جهان "اُمّ سلیمان". خیلی به ندرت بابا او را نجوا صدا می‌کند" (60).

این که نام زن را هیچ‌گاه نباید بر زبان راند و او را به اعتبار مادر این و آن بودنش صدا زد، نشان می‌دهد که زن در اسلام خیلی عزیز، هویت فردی و جنسی ندارد و "جنس دوم" شناخته می‌شود. کِرم، از خودِ درخت است. وقتی مأمور کمیته‌ی انقلاب به خانه‌ی "فرج" می‌آید از زیبایی فوق العاده‌ی "نجوا" و هنر آشپزی او خوشش می‌آید و در برخوردی با "سلیمان" می‌گوید "اگر مادرت به هم‌پیاله احتیاج داشت، بگوید" (152). معلوم می‌شود زن، برای این طفیلی‌های نظام خودکامه تنها می‌تواند یک "سوژه‌ی جنسی" باشد و خودش به عنوان انسان، حرمت و کرامت ندارد. "نجوا" همسر "فرج" است و فرج" نسبت به "الفاتح" بی‌وفا و خائن است. پس این زن بر آن هم‌سر، حرام و بر وفاداران به "رهبر" حلال محض است. پس چرا بر او نباید طمع کرد؟ اگر "نجوا" به "کنیاک ایتالیایی" پناه می‌برد، به این دلیل است که احساس می‌کند هویت و امنیت فردی ندارد. شوهر پیوسته در سفر تجاری و او تنها است. پس به الکل پناه باید برد، کنیاکی که از نظر شرعی حرام است و خریدنش غیر‌قانونی اما همان کنیاک ایتالیایی برای مأمور زشت و ناشسته‌روی امنیتی، آزاد، قانونی و حلال است و به "سلیمان" می‌گوید:

"در ضمن بهش بگو که من هم داروی خودمو از اون مرتیکه‌ی لات ،مجدی، می‌خرم. خدا رو شکر که مجدی رو داریم" (152).

اما پرسش این است که "مجدی" از کجا کنیاک می‌خرد؟ جز "گالزورنی" ایتالیایی به عنوان تنها بازمانده‌ی ایتالیایی‌های مهاجر در روزگار استعمار "موسولینی" کسی نمی‌تواند پنهانی کنیاک مورد نیاز خریداران را فراهم آورد و درست به همین دلیل است که هرگاه سر و کلّه‌ی "کمیته‌ای‌های انقلاب" در کافه‌ی او پیدایشان میود، همه از صاحب کافه گرفته تا آشپز به استقبال آمده در بزرگ‌داشت "قذاقی" و اظهار انقیاد و مراتب وفاداری و خاکساری "الفاتح! الفاتح" می‌گویند (27). وقتی دانشجویان جزوه‌ها و شب‌نامه‌هایی را در خانه‌ها می‌اندازند، مادر و پسرش اصرار دارند پیش چشم همسایه‌گان آن‌ها را پاره کرده ثابت کنند که آن‌ها را نخوانده‌، به این یاوه‌نویسی‌ها باور ندارند و به "الفاتح" خود سخت وفادارند. مادر در سوزاندن این اعلامیه‌های انقلابی، کوتاهی نمی‌کند (42). این "درونی کردن ترس" سبب می‌شود همه‌ی شهروندان از کوچک و بزرگ با "مأموران کمیته‌ی انقلاب" هم‌کاری‌کنند. "سلیمان" هم‌کار پدرش "ناصر" را به آنان معرفی کرده، آدرس محل کارش را به آنان لو می‌دهد و آنان بی‌درنگ، او را بازداشت می‌کنند (162). در یک مورد دیگر، او می‌خواهد کتاب "دموکراسی، اکنون" را – که خودش از آسیب تباهی نجات داده است (113) – برای مأمور بیاورد تا ثابت کند که این کتاب را "استاد رشید" به پدر هدیه کرده و مقصر اصلی او و پدر خودش، بی‌گناه است (189) و مادر اصرار و تمنا دارد که "موسی" در پی سیاست و کنش اجتماعی و انقلابی نباشد، زیرا در نتیجه‌ی آموزه‌های او "فرج" بازداشت شده است (64). بیم از این که خانواده‌ی "فرج" با "استاد رشید" ارتباطی دوستانه داشته باشند، سبب می‌شود از هر گونه تماسی با بهترین هم‌سایه‌ی خود بگذرند (49) و روزهای سختی را در تنهایی بگذرانند و زیر تأثیر سم‌پاشی‌های امنیتی‌ها، "سلیمان" پدرِ نزدیک‌ترین دوست و همسایه‌ی خود "کریم" را "خائن" به رهبر معرفی کند و او را از خود برنجاند (118) و حتی فامیل نزدیک‌شان هم از ترس و اتهام به آنان سر نزنند (184).

"پریلّلتنسکی" (Prilleltensky) و "گونیک" (Gonick) در کتاب مشترک‌شان می‌نویسند:

"هنگامی که محیطی از وحشت ایجاد می‌شود، مردم مجبور می‌شوند اطاعت کنند. در نهایت، مردم سرکوب خارجی را درونی می‌کنند. این تبدیل ظلم بیرونی به ستم درونی هنگام تشدید می‌شود که افراد یا گروه‌های به حاشیه رانده شده، دیدگاه ستم‌گر و در مورد خاص ما، رژیم را اتخاذ می‌کنند و رفتار آن‌ها به ظلمِ بیش‌تر می‌انجامد" (پریلّلتنسکی؛ گونیک، 1996).

گونه‌ای دیگر از فشار بر طبقات اجتماعی جهت فرمان‌برداری و درهم‌شکستن مقاومت آنان، محدودیت‌های اقصادی و اجتماعی است. "راس" ((Ruth در کتاب "ستم درونی شده" (Internalized Oppression) از یک الگو در جمهوری "دومینیکن" یاد می‌کند که چه‌گونه "تروخیو" ((Trujillo در مدت سی سال حکومت نظامی خود با مصادره‌ی کارخانه‌های شکر و دیگر منبع دارایی ملی کشور، کنترل اقتصادی را به دست گرفت. او نام شهرهای کشور را به نام خود و خانواده‌اش تغییر و نظارت بر نقدینه‌گی را به خود اختصاص داد و کشور به زمین بازی او و کارگزارانش تبدیل شد. رسانه‌ها سانسور شدند و مردم تنها چیزهایی را می‌آموختند که او و دست‌نشانده‌گانش می‌خواستند و برای ساکت کردن مردم، تنها می‌بایست به فرمان‌های او گوش فرامی‌دادند" (راث، 1988).

"قذافی" نیز ادعای سوسیالیسم داشت اما برداشت او از این اصطلاح، هرگز توزیع عادلانه‌ی منابع اقتصادی و مالی و مالکیت نبود؛ بلکه تصاحب دارایی مردم به سود خویش بود که به آن "پوپولیسم اقتصادی" می‌شد گفت. وقتی در سال 1979 "سلیمان" به "قاهره" می‌رود تا در رشته‌ی داروشناسی پزشک شود به چنین رخدادی در کشور خود اشاره می‌کند:

"چند روز بعد از این که به قاهره فرستاده شدم، به تمام جمعیت لیبی فقط سه روز وقت داده شد تا اموال منقولشان را به بانک ملّی کشور تحویل دهند. واحد پول ملّی از نو طراحی شده بود. به طراحان گفته بودند که باید جشن گرفتن دهمین سالگرد انقلاب را روی پول‌ها طراحی کنند. مردم پاکت‌های پُر از سکه، چمدان‌های پُر از اسکناس و سود معاملاتشان را به بانک‌ها می‌سپردند. بعد به مردم گفته شد که سالیانه فقط می‌توانند هزار دینار از حساب خود برداشت کنند. والدین من از این ماجرا ضربه خوردند، چرا که تنها خرج ماهانه‌شان بالای هزار دینار بود. سال بعد، حساب پس‌اندازهای خصوصی حذف شد و پدر و مادرم شاهد از بین رفتن پولشان مثل "حل شدن نمک در آب" شدند. این، بدان معنی بود که در خلال سال‌های اول اقامتم در قاهره با این که والدینم اجازه‌ی خروج از کشور را داشتند، توانایی مالی سفر برای دیدار با من را نداشتند. بدتر از همه این که دیگر نمی‌توانستند هزینه‌ی تحصیل و زنده‌گی من را بپردازند" (243).

"فرج" – که پیش‌تر بازرگانی موفق بود و پیوسته از قِبل وارد کردن کالاهای مورد علاقه و فروش خود، درآمدی بسیار بالا داشت، اکنون به متصدی بخشی از یک کارخانه‌ی ماکارونی‌سازی تبدیل ‌شده‌که کارش بسته‌بندی است و یک کارتن از آن را هم از "تریپولی" به "قاهره برای "سلیمان" فرستاده است (244). "موسی" – که پسر یک قاضی معروف مصری بوده – اکنون به عنوان سرکارگر در یک سنگ معدن در بیابان‌ها کار می‌کند و همیشه خاکی است با دست‌هایی پینه‌بسته (238). در یک مورد دیگر کسی که فقط یک کارگاه تولیدی لباس دارد، به اتهام بی‌پایه‌ی "سرمایه‌دار بودن" و "خیانت" شکنجه می‌شود و او را در حالی زار در تله‌ویزیون هم نشان‌می‌دهند (41). کنترل و فشار، گونه‌های دیگری هم دارد؛ مثلاً همیشه یک پاترول کمیته جلو خانه‌ی "فرج" پارک شده و "شریف" مأمور کمیته روی صندلی‌اش نشسته‌است و بر رفت و آمد دو خانواده‌ی "استاد رشید" و "فرج" نظارت می‌کند (152). این گونه کنترل را "نظارت فیزیکی" می‌نامند. کنترل گاه جنبه‌ی روانی دارد؛ مثلاً خط تلفن خانه پیوسته شنود می‌شود و "نویز" دارد (148) حتی خط تلفن "سلیمان" در "قاهره" هم مانند بسیاری از مهاجران مخالف کنترل می‌شود تا هنگام بازگشت به وطن، بازداشت شوند (243).

این گونه فشارها و محدودیت‌ها، بر فرزندان و نسل بعد هم، آسیب‌های روانی جدّی می‌گذارد؛ به گونه‌ای در باره‌ی تجربه‌ی "سلیمان" در همین زمینه می‌توان جستاری دیگر نوشت. لِو-ویزِل" ((Lev-Wiesel می‌نویسد:

"انتقالِ بینِ نسلیِ تروما در مورد فرزندان افرادی که تروماهای جمعی مانند دیکتاتوری را تجربه‌کرده‌اند، نشانه‌های بازمانده‌‌گان نسل اول را نشان می‌دهند، حتی اگر خودشان در معرض تروما قرار نگرفته‌باشند، فرزندان و نوه‌ها‌ی بازمانده‌گان تروما ممکن است اثرات پس از تروما را مانند بی‌اعتمادی به مردم، افزایش اضطراب، ترس، درجات بالاتر پارانوئید در آزمون‌های عینی، احساس گناه، تمایلات پرخاش‌گرانه و سایر آسیب‌های روانی را نشان دهند" (لو-ویزل، 2007).

خواننده تمام این نشانه‌‌های "تنش روانی" یا "تروما" را در تنها شخصیت کودک نُه‌ساله "سلیمان" می‌بیند. او شخصیتی دوپاره و اسکیزوئیدی و دو گونه زیست روانی متفاوت دارد. یک بار زیر تأثیر واقعیت عینی است؛ یعنی به اقتضای سن، شایعات مربوط به "خائن" بودن "استاد رشید" را باور می‌کند و اعتقاد دارد "هیچ دودی بی آتش نیست" یا به زبان عامیانه‌تر "تا نباشد چیزکی ، مردم نگویند چیزها". به همین دلیل در برخورد با "کریم" پسر فرهیخته‌ی "استاد رشید" ناخواسته پدر او را خائن می‌داند؛ یعنی آن که به رهبر کشور "وفادار" نبوده و لابد شایسته‌ی مجازات است (118). اما در خلوتی با خود، خویش را محاکمه می‌کند و خود را شایسته‌ی سرزنش می‌داند (123-121). وقتی خانواده‌ی "استاد رشید" پس از اعدام او قصد رفتن به خارج دارند، "نجوا" از پسرش می‌خواهد برای خداحافظی با او بیاید و "کریم" را ببیند. اما او چنان از رفتار خود با او شرم‌سار است که توان رویارویی با او را ندارد (202). یک بار دیگر دانسته نیست چرا آدرس خانه‌ی "ناصر" را – که در خدمت پدرش "فرج" است – به مأمور کمیته‌ی انقلاب فاش می‌کند (153) و او بی‌درنگ دستگیر شده (165) خانواده‌ی او را از نان خوردن می‌اندازد. با این همه، مادر یک دسته اسکناس به "ابوناصر" می‌دهد تا در تأمین سامان زنده‌گی به آنان کمک کرده‌باشد (168). گاه رفتارش به‌شدت خصمانه می‌شود.
"بهلول" نامی گدا است و توانسته با تکدی از این و آن برای خود قایق ماهی‌گیری کوچکی بخرد اما چون خود شنا نمی‌داند، نمی‌تواند از آن استفاده کند. وقتی "سلیمان" به تصادف او را کنار دریا در حال غرق شدن می‌بیند، هیچ تلاشی برای نجات او نمی‌کند و حتی او را می‌زند (229). او اصلاً بدون دلیل به او بی اعتماد است و تصور می‌کند چه بسا خبر شنیدن بوی کنیاک مادر را به اهالی محل بگوید (127) یا چون وقت چیدن شاه‌توت از درخت همسایه "بهلول" نیز شاهد آن بوده، چه بسا خبرکشی‌کند (60). این نمونه‌ها شمّه‌ای از بسیاری از نشانه‌های "تروما"یی است که در حاکمیت‌های تمامیت‌خواه دامن‌گیر مردم می‌شود.

به این دلیل، "سلیمان" همیشه برای جبران آنچه در جهان واقعی از دست داده، به جهان فانتزی و رؤیا پناه می‌برد تا بتواند به عنوان یک "مکانیسم دفاعی" ((Defense mechanism تنش‌های بیرون را از خود دور کند؛ مثلاً وقتی داستان حبس مادر را در یک اتاق به مدت یک ماه به اشاره‌ی پدربزرگ می‌شنود، در عالم خیال به سناریوسازی می‌پردازد تا به خیال خودش در آینده از رنج مادر بکاهد:

"به همین خاطر است که اغلب اوقات در اتاق خواب تاریکم دراز می‌کشم و رؤیای نجات ماما را در سر می‌پرورانم" (19).

او شب‌ها بیدار می‌ماند تا یک‌وقت برای مادر اتفاقی نیفتد و چون معمولاً مست است، نگران او است. پسر هنگامی می‌خوابد که مادر بیدار شده باشد:

"بعد از چند لحظه، نفس‌های مادر عمیق و طولانی شد. خوابش برده بود. دستش – که هنوز دور کمرم بود – شل شده بود. فکر کردم که چه‌گونه می‌توانستم مادر را از آن شرایط نجات دهم. در تصوراتم، خودم را دیدم که شیشه‌ی اتاقی را که در آن زندانی بود، می‌شکستم و کمکش می‌کردم که بیرون بپرد. فرار می‌کردیم و به جایی می‌رفتیم که هیچ‌کس نتواند پیدای‌مان کند و برای این که کسی پشت سرمان حرف نزند، وانمود می‌کردیم که خواهر و برادریم، چون من نُه ساله‌ام و او چهارده‌سالش بود. من چوب کنجدی درست می‌کردم و به بچه‌ها می‌فروختم و چوب کنجدی‌ها را با موتور‌سیکلت بزرگم به دستشان می‌رساندم. با پولی که درمی‌آوردم، برای مادر کتاب می‌خریدم" (187-186).

با این همه، رمان نویسنده، ازعشق و امید و مقاومت، خالی نیست و این امیدواری در پایانه‌های اثر، شتابی بیش می‌گیرد. "سلیمان" نُه‌ساله هرجا در برابر خودکامه‌گی و ایستاده‌گی در برابر "قدرت" نشانه‌ای بیابد، آن را می‌ستاید. وقتی مادرش در برابر "شهرزاد" موضعی مخالف می‌گیرد، چون مانند مادر "شیشه‌ی کبود" بر چشم ندارد، در رفتار "شهرزاد" چیزی از جنس "مقاومت" و "پیروزی" بر "شهریار" می‌بیند. "شهرزاد"نه تنها توانسته از آسیب دُژخیم ایمِن بماند، بلکه با افسانه‌گویی خود، زمان می‌خرد و از سوی دیگر "شهریار" را متحول می‌کند:

"مَلِک کودکان را به سینه گرفت و گفت: به خدا سوگند! من پیش از این، ترا بخشیده بودم و از هر آسیب امان داده بودم. . . به وزیر خود، پدر شهرزاد، خلعتی فاخر داده به او گفت: خدای تعالی بر تو ببخشاید که دختر کریمه‌ی خود را به من تزویج کردی و سبب منع من از کشتن دختران مردم شدی. . . آن‌گاه شهر را با زینت‌های بزرگ بیاراستند و از ملک عطیّات بزرگ به ظهور رسید و به فقرا و مساکین صدقه‌ها داد و تمامی رعیت را بنواخت" (تسوجی، 1383، 2329).

من این متن را از واپسین صفحه‌ی "هزار و یک شب" به این دلیل به عنوان شاهد نقل کردم تا علت مخالفت "سلیمان" را با تحریف مادر از این کتاب گفته‌باشم که چه‌گونه داستان‌گویی می‌تواند بر سرنوشت داستان‌گو، داستان‌شنو و خواننده‌گان و مردم تأثیراتی سازنده بگذارد. برخلاف تصور و برداشت مادر از "شهریار" – که چون "شهرزاد" جوانی را اندکی پشت سر نهد، زیبایی خود را از دست می‌دهد و "شهریار" به کشتن او اشارت می‌کند - واقعیت چیزی دیگر بود. به این اعتبار، "سلیمان" نخستین روایت‌شنوِ منتقد روایت مادر است. مادر "شهرزاد" را "هرزه‌ی ابله"ی می‌داند که گویا تنها برای نجات جان فرزندانش داستان‌گویی می‌کند (25)؛ در حالی که به‌واقع برای رهایی دختران مردم شهر به چنین انتخابی دست زده است. کوشش مادر برای گرفتن تأیید نظر خودش به جایی نمی‌رسد و پسر به نشانه‌ی موافقت نه تنها سر تکان نمی‌دهد، بلکه نگاهش را به پایین می‌اندازد تا مخالفت خود را با قرائت مادر از رفتار "شهرزاد" نشان دهد (24). او "شهرزاد" را "قهرمان" می‌داند و می‌گوید "عدنان" هم که این توانایی را دارد که به خود سرنگ بزند "مانند قهرمان من شهرزاد، زیر تیغ شمشیر زنده‌گی می‌کرد" (139).

آنچه در نجات کتاب "دموکراسی، اکنون" از آسیب سوختن در داستان هست، کوشش او برای حفظ یک اثر ارزشمند است که "استاد رشید" آن را به "فرج" هدیه داده است. او این کتاب را زیر بالش خود در تخت‌خواب پنهان می‌کند (103) تا در آینده، خوانده و تأثیرگذار شود (221). وقتی پدر از زندان بازمی‌گردد، او همین کتاب بازیافته را به او می‌دهد و چنان که گفته‌ایم پدر همین کتاب را برای کارگران کارخانه‌ی تولید ماکارونی می‌خواند (245) که البته باز هم دستگیر می‌شود. فرمان "عفو عمومی" و آزادی زندانیان، نشانه‌ای از مخالفت و برآمد جنبش اجتماعی ضد رژیم است (248) و نشان می‌دهد که "قذافی" به قول "لنین" ((Lenin در "دولت و انقلاب" (The State and Revolution) دیگر نمی‌تواند مانند گذشته بر مردم حکومت کند و مردم نیز به دولت اجازه نمی‌دهند مانند گذشته بر آنان حکومت شود. وقتی "موسی" برای حفظ امنیت بیش‌تر خانواده بسیاری از کتاب‌های "فرج" را در بشکه‌ای آتش میزند، "سلیمان" از ضرورت نگه‌داری آن‌ها می‌گوید و قطع از نظر از مسائل امنیتی، او مدافع حفظ و میراث فرهنگی است:

"فریاد زدم: چرا کتاب‌های بابا رو سوزاندین؟ بابا عاشق کتاب‌هاشه" (109).

"سلیمان" پس از رفتن به "قاهره" و راه‌یافتن به دانشگاه، داروپزشک می‌شود و زبان و لهجه‌اش هم اندک‌اندک "مصری" می‌شود. او با آن که می‌داند تلفنش مانند همه‌ی مهاجران مخالف رژیم کنترل می‌شود، دیگر بیم ندارد و بی‌اعتنا به این گونه محدودیت‌ها با اعضای خانواده تماس دارد و فرمان دولت کشور متبوع خود را برای بازگشت به "لیبی" ندیده می‌گیرد (244). آنچه نشان می‌دهد گرایش دموکراتیک در ذهنیت پدر کاهش نیافته، ترجمه‌ی کتابی از "دیسکورزی" (Discorsi) از زبان ایتالیایی به عربی است که در باره‌ی برداشت نادرستی بوده که از نظریّات "ماکیاولّی" (Machiavelli) در اذهان وجود می‌داشته و پدر اعتقاد داشته که "به هر حال، دیسکورزی ایتالیا را زنده نگه می‌داره" (245). این کنش فرهنگی و سیاسی، نشان می‌دهد اخگر آزاده‌خواهی در پدر از میان نرفته و با عشق و امید به زنده‌گی بهتر ترجمه‌شده است.

اما آرمان‌گراترین شخصت رمان "موسی" است. اصولاً گزینش نام شخصیت‌ها، دلالتگر است. "دکتر رشید" به این دلیل "رشید" نام دارد که کتاب "دموکراسی، اکنون" را با "فرج" می‌خواند و در خانه‌ای جداگانه و مخفی برخی از تأملاتش را نوشته از طریق دانشجویانش در خانه‌های مردم می‌اندازد، در حالی که خوب می‌داند خواندن و نقد و بررسی چنین کتابی در دیکتاتوری "قذّافی" مجازات مرگ به دنبال دارد و چنان که می‌دانیم بر خلاف تصور باطل عوام‌الناس "سر بی‌گناه به بالای دار رفت" (199). "سلیمان" به این دلیل فرابین است، زیرا به شهود دریافته که کتاب "دموکراسی، اکنون" روزی تحقق خواهد یافت و "بهار عربی" مقدمه‌ی آن بود. "موسی" به عنوان رایزن "فرج" به جنبش دانش‌جویی در "لیبی" باور دارد و در برابر مخالفت‌های "نجوا" از آن دفاع می‌کند، هرچند به بهایی گزاف بینجامد. نویسنده نام او را به این دلیل "موسی" نهاده که حضرت "موسی" هم برای بازگرداندن یهودیان مورد بهره‌کشی فرعون به مصر برانگیخته شد. او در پاک‌سازی خانه‌ی "فرج" از کتاب‌های سیاسی و سر به نیست کردن مدارک جرم سیاسی، به "نجوا" کمک می‌کند (101). در همان حال، با پذیرایی شایان از "مأموران کمیته‌ی انقلاب" و برداشتن عکس "فرج" و گذاشتن تابلوی بزرگ از "قذافی" به جای آن (100) به کاهش تنش و خشونت و مراقبت از آسیب به "نجوا" کمک می‌کند. "نجوا" از "موسی" گله دارد که چرا شوهرش را به کوچه‌ی سیاست برده تا حالا زندانی شود؟ "موسی" در پاسخ می‌گوید:

"ابوسلیمان مرد شریفیه که یه لیبی بهتر واسه‌ی تو و سلیمان می‌خواد."

ماما داد زد: اون کیه که فکر می‌کنه باید واسه‌ی ما چی بخواد؟ . . . یه قتل عام تو راهه. فقط خدا می‌دونه که رشید می‌تونه از پسِ این ماجراها بربیاد یا نه. مرد بیچاره اون‌قدر احمق بود که آرزوهای شما رو باور کرد."

"این آرزوها، آرزوهای اونم بودن. امید داشته باش! قلبتو قوی کن!"

"منو تشویق نکن! همه تون احمقین. هم تو، هم رشید، هم فرج. . . آره، این، همون کاریه که زیر پاش نشستی و انجام دادی. مقاله‌های روزنامه‌ها رو براش پشت سرِ هم می‌خوندی ؛ مقاله‌هایی که می‌دونستی توی قلبش آتیش به پا می‌کنه. . . در حالی که کاملاً می‌دونستی مردی که تو انتخابش کرده‌ای تا رهبریت رو بکنه، یه قهرمان نیست؛ بلکه یه مرد عادیه. . . این تو نبودی که بهش گفتی یه روز این آپارتمان، موزه می‌شه؟ مثل خونه‌ی زیگموند فروید تو لندن . . . جایی که مردم برای ورود بهش باید پول بدن؟" (108-10).
________________________

منابع:

اسحاقیان، جواد، بوطیقای نو و هزار و یک ‌شب. تهران: نشر افراز، 1396.
تسوجی، عبداللطیف. هزار و یک شب. تهران: انتشارات هرمس، 1383.
مَطَر، هِشام، در کشور مردان. ترجمه‌ی شبنم سمیعیان، تهران: کتاب کوله‌پشتی، 1395.
De La Boëtie, E. Discourse on Voluntary Servitude, tr. J. B. Atkinson and D. Sices, intro. and notes J. B. Atkinson. Indianapolis: Hackett Publishing, 2012.
Lev-Wiesel, R., Intergenerational transmission of trauma across three generations: A preliminary study. Qualitative Social Work, 6 (10. 75-94, 2007.
Levy, L. Family Affairs: Complicity, Betrayal, and the Family in Hisham Matar’s in the Country
of Men and Nadine Gordimer’s My Son’s Story. CLCWeb: Comparative Literature and Culture, 21(3), 2019.
Owen, Roger. The Rise and Fall of Arab Presidents for Life. Cambridge, MA: Harvard University, 2012.
Prilleltensky, I. & Gonick, L. Polities change, oppression remains: On the psychology of oppression. Political Psychology, 17 (1), 127-148.
Report of the International Commission of Inquiry to investigate all alleged violations of
international human rights law in the Libyan Arab Jamahiriya, 12 January 2012.
Roth, Seàn, Internalized Oppression: Understanding Oppression and Liberation, Studies: An Irish Quarterly Review, 1988.
Sharabi, H. Neopatriarchy: A Theory of Distorted Change in Arab Society. New York: Oxford University Press, 1988.
Wikipedia, The Free Encylopedia, Libyan Revolution, 1969.
------------, Libyan genocide (1929–1934), 2025.


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد