logo





فلیپ ویدلیه

کارت انصراف
(سرگذشت یک بلشویک از سفر به ایران تا مرگ در فرانسه)

مترجم : سعید مهراقدم

شنبه ۸ شهريور ۱۴۰۴ - ۳۰ اوت ۲۰۲۵



بخش سوم

آنچه در زیر می‌خوانید، زندگی راسکولینکوف، از فعالین بلشویک در انقلاب اکتبر ۱۹۱۷ است که به شکل نوشته بلندی در مجله "لتره بین‌المللی" (Lettre International) شماره ۱۴۷ منتشر شده است. زندگی راسکولینکف که سودای انقلابی جهانی در سر داشت، به علت حضور او در تاریخ ایران (جنبش جنگل) و سرانجام مرگ مشکوک او در فرانسه، در پی مخالفت با استالین، می‌تواند برای خواننده ایرانی نیز جالب باشد.
این نوشته که در چند بخش منتشر خواهد شد، به شکل کتابی نیز از سوی "باشگاه ادبیات" انتشار یافته است. علاقمندان می‌توانند در لینک زیر آن را دانلود کنند.
https://www.bashgaheadabiyat.com/product/karte-enseraf/

مراسم تشییع جنازه

در حالی که راسکولنیکوف و همسرش به عنوان سفیر شوروی در کابل خدمت می‌کردند، ژنرال جمال - که اکنون لقب «جمال خان» به او اعطا شده بود – مصلحت را آن دید که در اروپا تحقیقاتی انجام دهد و شاید دولت‌های آنجا را متقاعد کند که برای افغانستان اسلحه و پول ارسال کنند. سه سال از فرار او از قسطنطنیه و محکومیتش به اعدام و قرار گرفتن نامش در فهرست جنایتکاران جنگی تحت تعقیب، می‌گذشت. او با گذرنامه دیپلماتیک افغانی خود به مسکو سفر کرد. ظاهراً او در اواسط نوامبر ۱۹۲۱ آنجا بوده و برای اطمینان بیشتر از امنیت خود، از سفارت ترکیه در مسکو یک یا دو گذرنامه دیگر درخواست کرده بود که به او تحویل داده شد. بدین ترتیب جمال توانست بدون نگرانی به دور دنیا سفر کند. او به برلین رفت و بعد از اقامت در آنجا، در ژانویه ۱۹۲۲ با شخصیت‌های مهم جمهوری وایمار ملاقات کرد. در ۳۱ ژانویه ۱۹۲۲، سفارت فرانسه در برلین به جمال خان، فرمانده کل ارتش افغانستان، ویزا داد. او در پاریس توقف کرد و با نخست‌وزیر ریموند پوانکاره[۱] گفتگو کرد. نخست‌وزیر فرانسه، قبلاً در مقام رئیس جمهور فرانسه بطور ناگزیر جمال پاشا، وزیر نیروی دریایی عثمانی، را به یاد آورد که در ۱۴ ژوئیه ۱۹۱۴، درست ۱۴ روز قبل از ترور ژان ژور و قبل از اعلام جنگ جهانی اول، او را برای شام در کاخ الیزه پذیرفته بود. آه، چه خاطرات تکان‌دهنده‌ای! ناگفته نماند که جمال پاشا نشان افسر کبیر لژیون دونور را شخصاً از ژنرال جوفر دریافت کرده بود! دوران باشکوهی بود – اما همانطور که همه ما می‌دانیم، حتی بهترین چیزها هم روزی به پایان می‌رسند. جمال باید به برگشتن فکر می‌کرد. او دوباره از طریق مسکو سفر کرد و از آنجا گزارش خود را برای حاکم افعانستان، امان‌الله فرستاد. این ایده به ذهنش رسید که مسیر خود را از طریق تفلیس، پایتخت گرجستان شوروی، ادامه دهد- و در آنجا گرفتار پنجه سرنوشت شد، بسان داستان‌های به جا مانده از بغداد و سنت‌های عربی که در آن وزیری در سمرقند گرفتار چنگال مرگ می‌شود.

جمال پاشا شامگاه ۲۱ ژوئیه ۱۹۲۲، حوالی ساعت ده، پس از یک شام مفصل، در مقابل ساختمان چکا، پلیس سیاسی، در تفلیس، بر اثر اصابت دو گلوله از سوی انتقام‌جویان ارمنی، از پا درآمد. روزنامه گلوب بوستون، خبر ترور او را در ماه جولای در شماره ۲۶ خود اعلام کرد و در این خبر عکسی از یک عثمانی با لباس انیفورم را چاپ کرد که عکس جمال نبود. جمال پاشا و دو افسر نظمیه که با او هدف گلوله قرار گرفته بودند، مستحق تشییع جنازه‌ای باشکوه بودند؛ مراسم تشییع جنازه توسط دو هنگ و سه گروه مارش صورت گرفت و تا پای مسجد شاه عباس کابل بدرقه شد. در مسجد یک مقام مذهبی وعده ابدیت را تلاوت کرد: «یاد این شهدای با ایمان همیشه توسط مسلمانان بخاطر سپرده خواهد شد...» . دو نویسنده فرانسوی، نامزدهای عضویت در آکادمی، برادران ثارو، پرتره‌ای از مرد متوفی برای روزنامه فیگارو فرستادند. برادران گزارش دادند که «او اخیراً برای سفارش سلاح برای امپراتور افغانستان به پاریس آمده بود»، و علیرغم جنایات بدنامش «استقبال بسیار گرمی از جامعه پاریس دریافت کرده بود». آنها به درستی آن را به عنوان تجلی «یک خودپسندی و ترک‌دوستی عجیب و غریب» می‌دیدند. از آنجا که خاورمیانه، شام، سوریه و لبنان برایشان بیگانه نبود، برادران فیگارو از هرگونه ستایشی خودداری کردند. زنگ‌های مسکو صدای متفاوتی داشتند. کارل رادک، مرد تمام‌عیار، مجهز به دیالکتیکی انعطاف‌پذیر، وظیفه‌ی بی‌دریغِ زنده کردن یاد جمال پاشا، «فرماندار کل بغداد و یکی از مغزهای متفکر حزب ترک‌های جوان» را بر عهده گرفت. امیر افغانستان، امان‌الله، به دور از هرگونه ملاحظه‌ی از اروپایی‌ها، دستور اعلام یک روز عزای عمومی برای سردار شجاع خود را داد. به نام برادری ابدی بین ملت‌ها، روس‌ها به افغانستان وعده ۵۰۰۰ تفنگ و مهمات مربوطه را دادند. راسکولنیکوف در مقابل انگلیسی‌ها کم نمی‌آورد و ایستادگی می‌کرد. انگلیسها به افغان‌ها قول دادند که در صورت اخراج فوری و دائمی سفیر شوروی و همسرش از کشور، ۲۰۰۰۰ تفنگ، توپخانه و ۴ میلیون روپیه خواهند داد. اما امان‌الله را نمی‌شد به این ارزانی خرید. راسکولنیکوف مروج پرشور پیمان دوستی شوروی و افغانستان بود که این امر اقامت وی در کابل را توضیح می‌داد. (طبق این پیمان، روسیه شوروی که از توان افتاده بود، متعهد شده بود که دوازده هواپیما و یک میلیون روبل طلا به افغانستان بدهد.) راسکولنیکوف در توجیه این معاهده استدلال کرد: «ساکنان کابل نمی‌توانند فراموش کنند که چگونه هواپیماهای انگلیسی بارها در سال ۱۹۱۹ پایتخت افغانستان را مورد حمله قرار دادند.» لوول توماس آمریکایی، با تیزبینی فراوان، خاطرنشان کرد که راسکولنیکوف توانایی‌هایی «برتر از حد متوسط» را در زیر ظاهری معمولی خود پنهان کرده است. او اضافه می‌کند که ازدواج با «یک موجود بی‌اهمیت» با شخصیت همسرش سازگار نیست. او مطمئناً در هر دو مورد حق داشت.

فئودور راسکولنیکوف به پاس خدمات و فداکاریهای خود، نشان باشکوهی از امان‌الله دریافت کرد . او تنها دریافت‌کننده‌ی این نشان در اتحاد جماهیر شوروی بود: نشان نقره‌ای-سرخ فرمانروا (نشان صدارت)، که اکنون از نظر زیبایی‌شناسی مکمل دو مدال پرچم سرخی بود که او در طول جنگ داخلی کسب کرده بود.

با وجود این موفقیت‌های دیپلماتیک، فئودور و لاریسا از ماندن در کابل - با تمام جوانب مختلف آن، از امیر گرفته تا بازار و کوه‌های اطراف آن - خسته شده بودند. احساسات آنها نسبت به یکدیگر آسیب دیده بود. افغانستان برای رشد آنها مساعد نبود.

نیمه نامریی

کمتر از یک سال پس از ورود به کابل، فئودور راسکولنیکوف و لاریسا رایسنر تنها یک ایده‌ی ماندگار در سر داشتند: بازگشت به خانه. راسکولنیکوف غرغر می‌کرد: «منجلاب نفوذناپذیر افغانستان بیشتر و بیشتر مرا آزار می‌دهد. ترکیب عجیب و غریب شکوه مقدس‌مآبانه و سختگیری‌های قرون وسطایی که زندگی شبانی را زیر سلطه دولت اسلامی-تئوکراتیک شکل می‌دهد، در درون من به‌غیر از خلأی طاقت‌فرسا چیز دیگری ایجاد نمی‌کند.» سفیر شوروی به‌طور خصوصی اظهارات تلخی را درباره افغانستان، افغان‌ها و امیرشان بیان می‌کرد. لاریسا رایسنر، به نوبه خود ،حزن‌آلود می‌گفت: «به خاطر خدا، بیا از این کشور وحشتناک برویم!» هر دو افسرده و مالیخولیایی شده بودند.

دیپلمات بودن با تمام لذایذ مرتبط با آن چیزی بسیار پسندیده است: لبخند مؤدبانه، تعریف‌های قابل پیش‌بینی، تنیس و چای، ضیافت‌های باشکوه و دیدارهای بی‌وقفه در کاخ—از ملکه گرفته تا امیر، وزرا، نمایندگان دیپلماتیک، سفرا و همسرانشان، و حتی دیدن جهانگردان ماجراجوی آمریکایی ـ بی‌شک جذابیت‌های خاص خود را داشتند.اما این برای برآوردن انتظارات روحی کافی نبود. لاریسا رایسنر ناظر خوبی بود. اندک چیزهایی که از روستاها ‌ می‌دید، او را آزرده‌خاطر می‌کرد. او شکایت می‌کرد: «اگر مسلمان نباشید و به زبان آنها صحبت نکنید، نزدیک شدن به مردم این کشورِ منزوی، و یا درک زندگی خانوادگی آنها، دشوار است.» بدترین چیزی که او را تحت تأثیر قرار می‌داد و بیش از همه احساساتش را جریحه‌دار می‌کرد، سرنوشت شومی بود که نیمی از جمعیت بومی به آن دچار شده بودند. لاریسا اظهار می‌داشت: «اینجا، تقریباً بیش از هر کشور در جهان شرق، زنان به سختی قابل رویت هستند. آنها با چادرهای ضخیم خود که از سر تا نعلین، آنها را در استتار خود دارد و راه رفتن را برایشان دشوار می‌کند، از جهان جدا شده‌اند. سایه های آنان با چشمان زغالی و حلقه‌های برنجی بر انگشتان و گوش‌هایشان، همه جا، در شلوغی پر سر و صدای بازارها، سوار بر الاغ در عقب کاروان با کودکان آفتاب سوخته‌شان، موج می‌زند».
لازم نبود اهل مسکو، کرونشتات یا پتروگراد باشید، یا تا مغز و استخوان بلشویک باشید تا با دیدن این منظره احساس بیگانگی نکنید. هیچ یک از معدود بازدیدکنندگانی که اجازه ورود به کابل را داشتند، نمی‌توانستند از این واقعیت نگران‌کننده و ظالمانه فرار کنند. همسر سفیر فرانسه که در دانشگاه سوربن تحصیل کرده بود، در جواب خبرنگاری که به داشتن کارت‌پستال‌هایی با تصویر زنان افغان علاقه‌مند شده بود، پوزش خواست و گفت: «متأسفانه زنان افغان هنگام خروج از خانه، خود را با برقعِ تحقیرآمیز می‌پوشانند و با وجود اینکه خود را به این نحو می‌پیچند، از عکس گرفتن خودداری می‌کنند.» البته او در این مورد ، چون امری رایج میان دانشگاهیان، اشتباه می‌کرد. زیرا لوول توماس درسفرنامه خود، «فراسوی گذرگاه خیبر»، واقعاً عکسی را به تصویر کشیده بود که برای عموم غربیها جذاب بود. از زنی برقع‌پوش، ایستاده و بی‌حرکت عکس گرفته بود، که فقط دو سوراخ چشم گرد از او هویدا بود و باعث می‌شد که خوانندگان ناباور، ارواح قلعه‌های اسکاتلندی را به یاد آورند. «نیمه‌ی نامریی افغانستان". نصفه غیر قابل رویت افغانستان.

لاریسا رایسنر، جدا از نقش طاقت‌فرسای همسر سفیر، هیچ سمت رسمی دیگری نداشت. دیگر همه چیز برایش غیر ممکن شده بود. در بهار ۱۹۲۳، او امپراتوری افغانستان را به تنهایی ترک کرد (سه ماه قبل از انتشار عکس فیل‌سواری وی؛ مجوز خروج او توسط راسکولنیکوف، سفیر تام‌الاختیار، امضا شده بود و تاریخ ۱۹ آوریل ۱۹۲۳ را داشت). لاریسا امیدوار بود که برای کاوش و تحقیقات بیشتر به هند سفر کند، اما مقامات انگلیسی «به دستور دولت فخیمه» از ورود او جلوگیری کردند. او همان مسیر قبلی را در جهت مخالف انتخاب کرد و بخشی را سوار بر اسب طی نمود و از مرز ترکمنستان، در کوشکا[۲] یعنی پایانه خط آهن روسیه، عبور کرد و بعد از گذشت از تخته بازار[۳] و مرو به مسکو بازگشت و به راسکولنیکوف نامه نوشت و خواستار طلاق شد.

این خبر راسکولنیکوف را رنج می‌داد، ضربه سنگینی بود. انگار روحش تکه‌تکه شده باشد. او غم و اندوه خود را از طریق مطالعه التیام می‌داد. «من کتاب‌های شعر را مثل صدف می‌بلعم...» راسکولنیکوف آثار کیپلینگ[۴] را با ترجمه روسی از نویسنده آدا ایوانوونا اونوشکوویچ-یاتسینا [۵] را می‌خواند. او در نوشته‌های فیلسوف هندی رابیندرانا تاگور تأمل می‌کرد و خود را در آثار ژول رومن غرق می‌نمود («دونوگوتونکا، یا شگفتی‌های علم - یک داستان سینمایی»). بنابراین، علیرغم عدم موفقیت، او تلاش می‌کرد، تا روحیه‌ی به‌شدت آسیب‌دیده‌اش را ترمیم کند. او خود در توضیحات طولانی درباره سرنوشتش می‌گفت: «من ذاتاً همیشه حماسه را به غنا و عمق ترجیح ‌دادم.» نامه‌های او به لاریسا همیشه با این جمله تمام می‌شد: «محکم در آغوشت می‌گیرم، عزیزم!» ولی لاریسا به آن اهمیت نمی‌داد.
در مسکو، لاریسا رایسنر رابطه‌ای را با کارل رادک که ده سال از او بزرگتر بود، آغاز کرد. یک زوج عجیب، زیباترین بلشویک با زشت‌ترین بلشویک. برخلاف ظواهر بیرونی، رادک، کاهن اعظم حزب، عضو کمیته مرکزی، مقام والای کمینترن، جایگاهی بسیار رشک‌آوری را اشغال کرده بود. او در گالیسیا، در اوکراین لهستان بخشی از امپراتوری اتریش، به دنیا آمده بود و در سنین بسیار پایین در محافل سوسیالیستی ورشو، وارد حلقه روزا‌ لوکزامبورگ شده بود (در آن زمان او یک کلمه هم روسی صحبت نمی‌کرد و آن را فقط در زندان یاد گرفت. او در سال ۱۹۰۶ توسط پلیس تزاری دستگیر شد. ضابط قانون که وی را به پشت میله‌های زندان آورده بود اعتراف می‌کند: «من از قیافه‌اش خوشم نمی‌آمد»). رادک پس از گذراندن دوران محکومیتش، به آلمان تبعید شد. او در برلین، لایپزیگ، برمن با سوسیال دموکرات‌های آلمان درآمیخت. با شروع جنگ جهانی اول به سوئیس رفت و در آنجا به لنین پیوست. در آن زمان، او مقالات خود را با نام «پارابلوم[۶]» امضا می‌کرد و خود را یک «سوسیال دموکرات افراطی لهستانی» معرفی می‌کرد. ویژگی‌های او به عنوان یک تهییج‌گر، فصاحت کلام و سرزنده‌گیش بود. در پایان جنگ، او به سوئد رفت و نقش مهمی را به عنوان میانجی بین رژیم شوروی و جهان خارج به عهده گرفت. رادک پیش از به قدرت رسیدن لنین، هرگز به معنای واقعی کلمه پا به روسیه نگذاشته بود؛ او از نوادگان گمراه یک امپراتوری سقوط کرده بود. اما او به سرعت با زندگی و آداب و رسوم مسکو سازگار شد. یکی از رفقای ناباور وی که او را در سوئیس می‌شناخت و در سوئد و روسیه نیز او را دنبال کرده بود، اظهار داشت: «او کاملاً چه از لحاظ ذهنیت سیاسی و چه از نظر زبان جذب بلشویک‌های روس شده بود و کاملاً احساس راحتی می‌کرد.» این فرد که تمایلی به افراط‌گویی داشت، اضافه می‌کند: «او مثل تازه به دوران رسیده‌های انقلاب رفتار می‌کرد.». داوری این فرد خیلی سختگیرانه بود: «همانطور که برخی افراد نمی‌توانند رنگ‌ها را درک کنند، رادک هیچ درکی از ارزش‌های اخلاقی نداشت.» او را به طعنه «جن شوروی» می‌نامیدند. این در واقع ارجاعی به آن کوتوله‌ی شوخ‌طبع شکسپیر است که در آثار کیپلینگ، در هیئت روح نگهبان مناظر طبیعی انگلستان، دوباره ظاهر می‌شود. کارل رادک، که به کوته‌فکری یک موش کور بود و عینک گرد ضخیمی به چشم می‌زد، ریشش را با دقت مرتب می‌نمود، پیپ قوس‌داری را می‌کشید و خودنویس‌های خود را در جیب سینه‌اش می‌گذاشت که در لباس‌هایش دیده شود. او دوست داشت داستان‌های خنده‌دار تعریف کند (در یک ضیافتی توانست لیدی آستور ویسکونتس، عضو پارلمان بریتانیا، خانمی بسیار محافظه‌کار، را بخنداند). رادک یک اغواگر کوشا به حساب می‌آمد. تا آنجا که مشخص است، او حداقل سه بار ازدواج کرده و دائماً با زنان معاشرت می‌کرد. با همسر اولش میرا در سال ۱۹۰۵ ازدواج کرد، و با همسر دومش هلنا که وی را «مگس» صدا می‌زد و بدون داشتن شواهد روشن، خبرچین پلیس می‌دانست در سال ۱۹۰۹ ازدواج کرد . سومی، روزا، هنگام شروع جنگ در بیمارستانی در برلین مشغول طبابت بود. در پاییز ۱۹۲۳، لاریسا رایسنر و رادک یکدیگر را در یک زندگی رویایی یافتند که مآلاً نمی‌توانست رمانتیک‌تر از آن باشد.

کمینترن (در واقع تشکیلات روسی) رادک را به یک مأموریت مخفی به آلمان برای برپایی انقلاب اعزام کرد. لاریسا رایسنر او را همراهی نمود.

هضم این موضوع برای راسکولنیکوف سخت بود. با این وجود، او خود را وقف وظایفی می‌کرد که حزب برایش تعیین کرده بود.

فئودور راسکولنیکوف امور لازم را انجام می‌داد ولی دیگر باوری برایش باقی نمانده بود.

روش خفه‌کردن صداها

در ماه مه، عثمان بدری بیگ، از یاران نزدیک جمال پاشا و رئیس پلیس سابق قسطنطنیه، اولین مقامی که در سال ۱۹۱۵ علیه ارمنی‌ها دست به اقدام زد، بر اثر ذات‌الریه ناشی از آب و هوا درگذشت. امیر امان‌الله، بدری را به عنوان رئیس دادگاه قانون اساسی افغانستان منصوب کرده بود. البته، او حالا ،مستحق دریافت افتخارات نظامی بود.

راسکولنیکوف شاهد ساخته شدن کاخ سلطنتی غول‌پیکر دارالامان، «سرای صلح» در دوازده کیلومتری کابل بود.

فئودور راسکولنیکوف در نوامبر ۱۹۲۳ تحت فشار بی‌وقفه بریتانیا از طرف مسکو فراخوانده شد و مجبور به ترک کابل گردید. وزیر امور خارجه، لرد کرزن، دائماً به او حمله می‌کرد و چیزهای بدی درباره‌اش گفته و او را محکوم می‌کرد. انگلیسی‌ها راسکولنیکوف را به حمایت و تأمین مالی شورشیان هند متهم می‌کردند. راسکولنیکوف خشمگین بود. او نظر خود را در پراودا بیان نموده و نوشت «اولتیماتوم گستاخانه و وقیحانه لرد کرزن تنها منجر به نزدیک‌تر شدن افغانستان به اتحاد جماهیر شوروی خواهد شد. تاریخ به نفع ما عمل می‌کند.» البته تلاش برای پیامبر بودن کار سختی است، بخصوص وقتی ذهنیت آدمی در جای دیگری درگیر باشد. در این میان نمی‌توان راسکولنیکوف را به خاطر واقعی نشدن پیش‌بینی‌هایش، سرزنش کرد.

وقتی او از افغانستان برگشت، دلش شکسته بود. احساساتش را در نامه‌های پر از تشویش به معشوق سابقش ابراز می‌کرد و با هق هق می‌گفت: «در شگفتم که هنوز زنده‌ام و این بدبختی، این درد تسلی‌ناپذیر، مرا هنوز نابود نکرده است. تو که مرا می‌شناسی، من زودرنج، زودرنج و عصبی هستم، اما بدجنس نیستم. من خیلی می‌ترسم لاریسا، بدون تو نمی‌توانم زندگی کنم. رحم داشته باش! اگر برگردی من به اندازه هر یک از انسانهایی که از اعدام در کشتی مرگ گولیانی نجات دادیم، از تو سپاسگزار خواهم بود!» اما لاریسا نمی‌خواست چیزی بشنود. بنابراین راسکولنیکوف با غم و اندوهش تنها ماند. او آرام نمی‌گرفت. ماجراجویی دیوانه‌وار رادک در آلمان یک شکست مفتضحانه بود. انقلاب پرولتری که قرار بود در هامبورگ رخ دهد، نمایشی مضحک و بدون پیامدی از کار درآمد. صد نفر از شورشیان کمونیست کشته شدند. اعتبار رادک به شدت آسیب دید. در عوض تا حدودی از اسکولنیکوف قدردانی شد. به افتخار او، شهر کوچک گولیانی در سواحل رودخانه کاما در اودمورتیا اسم چند صد ساله خود را به راسکولنیکوف تغییر داد. راسکولنیکوف به خدمت حزب بازگشت. او وجداناً، هر کاری را که از او خواسته می‌شد، انجام می‌داد. برای مدت کوتاهی با مخالفان لاس زد، اما پس از سنجیدن مزایا و معایب آن، سکوت کرد. راسکولنیکوف پس از بازگشت از افغانستان متوجه شده بود - شاید قبلاً هم متوجه بود - که بهترین راه برای زندگی آرام، نگه داشتن دهان یا استفاده از آن برای موافقت با کسانی است که در موقعیت برتری قرار دارند. مشخص نیست که آیا او از پایان اسفناک کوچک‌خان در کابل مطلع شده بود یا خیر. (کوچک خان که از همه جا رانده شده بود، در دسامبر ۱۹۲۱ از جنگل گریخت و به کوه‌های سرد پناه برد، جایی که از سرما یخ زد و مُرد. یک مزدور، یک کردِ یاغی به نام خالو قربان لعنتی جسد او را پیدا کرد و سرش را از تنش جدا نمود[۷] و آنرا به رشت فرستاد، جایی که در معرض نمایش گذاشته شد، و سپس به عنوان غنیمتی گرانبها به تهران منتقل شد. خالو قربان به پاس قدردانی به درجه سرهنگی ارتقا یافت. وقتی راسکولنیکوف سرانجام از این جریان مطلع شد، هیچ همدردی از خود نشان نداد و به این جمله کوتاه اکتفا کرد: «کوچک خان به انقلاب خیانت کرده بود .» راسکولنیکوف وفادار ماند، اما دیگر دقیقاً نمی‌دانست به چه کسی یا به چه چیزی. در ۸ مارس ۱۹۲۴، حزب، فئودور راسکولنیکوف را به عنوان رئیس بخش آسیایی کمینترن: بین‌الملل کمونیست، بعنوان جایگزین کارل رادک منصوب کرد. او این وظیفه را با نام مستعار پتروف (نام خانوادگی مادرش) بر عهده گرفت. حالا او شروع به پرداختن به مسائلی کرد که هیچ از آنها سر در نمی‌آورد. چند هفته پس از انتصابش، یک فرد اهل هندوچین به نام نگوین آی کواک، از اهالی آنام، طرحی سه صفحه‌ای و تایپ‌شده را به او ارائه داد که در آن پیشنهاد تشکیل فدراسیون کمونیست‌های آسیا مطرح شده بود. این فرد توضیح می‌داد که: «مردم آسیا عموماً احساساتی‌تر هستند و یک مثال ملموس برای آنها مفیدتر از صد کنفرانس تبلیغاتی است.» راسکولنیکوف فقط با حواس پرتی به نگوین آی کواک گوش می‌داد (شاعر اوسیپ ماندلشتام[۸] در این باب اظهار داشت: عموم مردم شوروی، با آنام‌ها [۹] عجیب و غریب در مجله اوگونجوک[۱۰] آشنا می‌شدند. خیلی بعدها، نگوین آی کوک نام خود را به "هوشی مین" تغییر داد). راسکولنیکوف به وقایع چین پهناور که از نظر سیاسی بسیار مهم بودند، به کانتون هنگ کنگ ... شانگهای .. جنگ‌سالاران، به باربران، و شورش‌ها توجه داشت. او در این موارد حرفی برای گفتن داشت.

خستگی یک قهرمان

لاریسای ریسنر به طور کاملاً غیرمنتظره‌ای درگذشت. او به سن ۳۱ سالگی نرسید. در صبح روز ۹ فوریه ۱۹۲۶، او قربانی تیفوئید شد و در بیمارستان کرملین جان سپرد. این خبر برای محافل ادبی و سیاسی مسکو شوک بزرگی بود. شاهدان لحظات آخر زندگی او، گزارش دادند که به شدت رنج می‌برد. مجله بیست کوپیکی «کراسنایا نیتوا» (صفحه قرمز) عکسی از او چاپ کرد و به تجلیل‌ وی پرداخت: «او بیشتر باید در جایی در استپ زندگی می‌کرد و در آنجا، در کوه‌ها یا در دریاها، با یک تفنگ و یا یک تپانچه ماوزر در دست، می‌مرد.» بله، ماوزر با دسته چوبی و با کالیبر ۷.۶۳. اما افسوس! یک لیوان شیر خام یا یک کیک خامه‌ای کافی بود تا حال وی را وخیم کند، به زمین بیندازد و راهی مرگ بکند. کمینترن در سوگ وی نشست و او را به به عنوان یک بلشویک منضبط، یک روزنامه‌نگار برجسته ستود،. سردبیر پراودا، از او به عنوان کسی که ابایی برای نزدیک شدن به مایاکوفسکی[۱۱]، یسنین[۱۲]، پیلنیاک[۱۳] و دامیان بدنی[۱۴] را نداشت، تجلیل کرد. و ادامه داد: «شاید او تنها روزنامه‌نگاریست که محق است نه تنها به عنوان یک مبارز، بلکه به عنوان یک هنرمند شناخته شود.» هر یک از کتاب‌های او در واقع یک اثر هنری است. همچنین تصویرگری او شامل فوتوریست‌ها[۱۵]، سوپرماتیست‌ها[۱۶]، سازنده‌گرایان[۱۷]... بهترین‌ آثاریست که در اتحاد جماهیر شوروی به وجود آمده‌است. بسان آثاری که ر. مازل[۱۸] یا سرگئی چکونین[۱۹] طراحی و تصویرگری کرده بودند. جبهه ۱۹۱۸-۱۹۱۹... «افغانستان»... هامبورگ در باریکادها... «زغال‌سنگ، آهن، موجودات زنده». از همه آن‌ها احتمالاً بهتر «افغانستان» با جلدی از مازل[۲۰] و با تصاویری غنی، موفق‌ترین اثر وی بود. دیگر لاریسا خاموش شده بود. کارل رادک، که در ناامیدی بسر می‌برد، از بوریس پاسترناک[۲۱] خواست تا به یاد لاریسا شعری بنویسد. هیچ‌کس نمی‌توانست به رادک نه بگوید. پاسترناک بلافاصله هشت بیت چهار خطی به نظم کشید. «ای قهرمان، در اعماق افسانه زندگی کن.» (شاید این عجیب به نظر برسد ولی بسیار بعدها، زمانی که او بر روی «دکتر ژیواگو» کار می‌کرد و «دختر جوان از محیطی دیگر» را معرفی می‌کرد، دو نام را به بهم آمیخت: لاریسا و رودین — که اسم کوچک راسکولنیکوف در رمان داستایفسکی است: «او دو فرزند داشت، یک پسر به نام رودین و یک دختر به نام لاریسا...» رودین و لاریسا، بدین طریق تا ابد در یک رمان کنار هم بودند.)

راسکولنیکوف-پتروف با روحی تهی، خود را وقف فعالیت‌های ملال‌آور به عنوان یک مقام عالی‌رتبه انقلاب کرده بود. جایی‌که لازم می‌آمد، در امور کمینترن مداخله می‌کرد؛ او (با لحنی قاطع) برای چینی‌ها توضیح می‌داد که چگونه باید در هنگ کنگ، شانگهای یا کانتون رفتار کنند. «رفقا، انقلاب ملی در چین در شرایطی اساساً متفاوت از انقلاب‌های بورژوایی کلاسیک در حال توسعه است.» او به اینها نه ایمان داشت و نه به مذموم بودن آنها تلاش می‌کرد. در اصل، از اینکه در این موارد چیزی نمی‌دانست، اذیت نمی‌شد. او تابع شعارها بود و به خط مشی وفادار مانده بود؛ همین!

فئودور راسکولنیکوف از قهرمان بودن خسته شده بود. خیلی از قهرمان‌ها به شما خواهند گفت: این شغل مزخرفی است. و حالا جاه‌طلبی‌های راسکولنیکوف به سمت دنیای ادبیات معطوف شده بود.

حزب، فئودور راسکولنیکوف را از روی دلسوزی یا توهم، در رأس گلاورپرتکوم[۲۲] قرار داد. او، فرمانده‌ ناوگان سرخ بالتیک، ناوگان ولگا، ناوگان خزر، آزادکننده‌ی انزلی در سواحل ایران، اکنون خود را در رأس کمیته‌ی کنترل تئاترها و رپرتوار می‌یافت. این گلاورپرتکوم با فرمانی در فوریه ۱۹۲۳، زمانی که راسکولنیکوف به عنوان سفیر در افغانستان در کابل بود، تأسیس شد. همانطور که از نامش پیداست، به اختصار اداره نمایش گفته می‌شد، این اداره محتوای نمایش‌ها را کنترل و بر نمایش‌هایی که در رپرتوار گنجانده می‌شدند، نظارت داشت. چیزی که معاصران تلخ‌اندیش، با سوءظن بیش از حد، آن را کمیته سانسور می‌نامیدند. خب، در این زمینه کارهای زیادی برای انجام دادن وجود داشت.

ادامه دارد

________________________

[۱] Raymond Poincaré
[۲] Kuschka
[۳] Takhte-Bazar
[۴] las Kipling
[۵] Ada Iwanowna Onoschkowitsch-Jatsina

[۶] پارابلوم از عبارت Si vis pacem para bellum گرفته شده است که به معنی «اگر صلح می‌خواهی، برای جنگ آماده شو» در طول زمان، این اصطلاح در زمینه‌های مختلفی مورد استفاده از جمله یک هفت تیر نیز مورد استفاده قرار گرفته است.
[۷] کسی که سر کوچک خان را برید خالوقربان نبود، بلکه فردی به نام رضا اسکستانی بود
[۸] Ossip Mandelstam

[۹] آنام یک اصطلاح تاریخی است که به مردم ، منطقه‌ای در ویتنام امروزی، اشاره دارد. این اصطلاح توسط حاکمان استعمار اروپایی در دوران استعمار استفاده می‌شد و اکنون تا حد زیادی منسوخ شده و می‌توان آن را تحقیرآمیز دانست.
[۱۰] Ogonjok
[۱۱] Majakowski,
[۱۲] Jessenin
[۱۳] Pilnjak
[۱۴] Damian Bednij

[۱۵] Futuristen فوتوریسم در سال ۱۹۰۹ به عنوان یک جنبش هنری آوانگارد در ایتالیا ظهور کرد و تا سال ۱۹۴۴ ادامه یافت
[۱۶] Suprematistenسوپرماتیسم (از لاتین به معنای «بالاترین») یک جنبش هنری آوانگارد است که در دهه‌های ۱۹۱۰ و ۱۹۲۰ در روسیه ظهور کرد.
[۱۷] Konstruktivistenکانستراکتیویست‌ها از یک اصل طراحی هندسی-فنی با نواحی رنگی و خطوط و اشکال هندسی است که نمایندگان اصلی آن هنرمندان آوانگارد روسی بودند.
[۱۸] R. Maze
[۱۹] Sergej Tschekonin

[۲۰] پاکت مازل به پاکتی اشاره دارد که حاوی کارت تبریک مازل توو است و برای جشن‌های یهودی مانند بار یا بت میتزوا، هانوکا، عید فصح، عروسی یا سایر مناسبت‌ها استفاده می‌شود.
[۲۱] Pasternak بوریس لئونیدوویچ پاسترناک شاعر و نویسنده روس بود. او بیشتر به خاطر رمان «دکتر ژیواگو» در سطح بین‌المللی شناخته شده است. در سال ۱۹۵۸ جایزه نوبل ادبیات به او اهدا شد، اما به دلایل سیاسی نتوانست آن را بپذیرد.
[۲۲] Glawrepertkom کمیته اصلی هنرهای زیبا در اتحاد جماهیر شوروی بود. بعداً، به کمیته اصلی کنترل اجراها وهنرهای زیبا تبدیل شد. این نهاد نقش محوری در سانسور و تنظیم نمایش‌ها، اپراها و سایر اجراهای فرهنگی در اتحاد جماهیر شوروی داشت.

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد