logo





«کلام شصت و هفتم از حکایت قفس - قرن بیست و یکم، قرن رستاخیز آوارگان است!-»

سه شنبه ۲۸ مرداد ۱۴۰۴ - ۱۹ اوت ۲۰۲۵

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
(.... هنوز، چند سالی به برگزاری جشن بزرگ مانده است و شرکت، علاوه بر گرفتاری های ناشی از به اجرا درآوردن پروژه ی عظيم قبرستان ها، درگير انتقال آرام خودش به زندگی پنهان است که ناگهان، زنگ خطر به صدا در می آيد! چه خبر شده است؟! يکی ازمتخصصين شرکت، در خاک قبرستان های قديمی، به کشف ماده ی خطرناکی دست يافته است!....)
( ببخشيد! منظور از شرکت "جولاشکا" ئی که می فرمائيد، آمريکا است؟!).
(تفاوت جهان امروز و جهان دیروزهمچون تفاوت فیزیک کلاسیک است وفیزیک کوانتوم؛ تفاوتی که برای فهمیدن آن نیازبه بالا کشاندن افق دیدمان داریم تا بتوانیم ببینیم که آنچه دارد اتفاق می افتد٬تنها مربوط به اختلافات میان این کشور و آن کشور نیسبت، بلکه مربوط است به "آوارگی تاریخی انسان و اتفاق های رستاخیزی!" .قرن بیست و یکم٬قرن ظهوردولتشرکتی به نام - جولاشگا- و رستاخیز آورگان جهان است! اولین صحنه های سناریوی مهندسی شده برای جهان جدید٬با انقلاب ایران آغازشدوهمچنان ادامه دارد. اتفاقی که درسوریه اقتاد٬ازجنس همان اتفاق هایی است که درطول این سالها درمناطق مختلف جهان ازجمله درآمریکا٬ اروپا٬اسراییل٬ایران٬روسیه٬چین وغیره افتاده است ونیروهای سیاسی محلی، آگاه یا ناآگاه ،راضی و یا نا راضی، تن به بازی درنقش های قهرمان وضدقهرمان واکثرا سیاهی لشکردرآن سناریوهاداده اند! سناریوئی که براساس آن٬ قراراست، قرن بیست ویکم٬ قرن رستاخیز آوارگان جهان باشد.رستاخیز روان تاریخی آوارگانی که دچار خوابگردی شده اند ودارند در برزخ انتخاب میان بهشت و جهنم ساختن زمین دست و پا می زنند!بنابراین٬ وقت آن شده است که بیدارشویم وطبقه بندی های کلاسیک گذشته را در تعریف انقلاب ومردم ودولت وملت وطبقه و دین و مذهب و نژاد وغیره را به کناری بگذاریم وواقعیت پنهان وآشکارسناریو ی مستند داستانی این دولتشرکت پنهان وآشکار را بپذیریم که خالق آن سناریو است وخود ما ،شرکای پنهان و آشکارو بازیگران آگاه وناآگاه و راضی و ناراضی آن هستنیم! شرکت جولاشکا، يعنی همه ی ما. من، تو، او. ما، شما، ايشان!).
( اشتباه می فرمائيد قربان! صحبت هائی که شما می فرمائيد، نه تنها ريشه ی علمی ندارد، بلکه منطقی هم به نظر نمی رسند. مرگ یک پشه در جنگل های آمازون! بارش اينهمه آهن و آتش و ستاره ی داوودی از آسمان و صدای اذان و موشک و تانگ و ناقوسی که دارد از آن دور دورها می آيد و......).



( پیشنهاد می کنم که گفتگو در باره این موضوع را بگذاریم برای بخش پایانی. موافقید؟)
( خواهش می کنم!)
(متشکرم! .... بلی ... داشتم عرض می کردم که .... هنوز، چند سالی به برگزاری جشن بزرگ مانده است و شرکت، علاوه بر گرفتاری های ناشی از به اجرا در آوردن پروژه ی عظيم قبرستان ها، درگير انتقال آرام خودش به زندگی پنهان است که ناگهان، زنگ خطر به صدا در میاید! چه خبر شده است؟! يکی ازمتخصصين شرکت، در خاک قبرستان های قديمی، به کشف ماده ی خطرناکی دست يافته است! چه ماده ای؟! سندی را که از اولين گفتگوی آن متخصص با يکی از مسئولان بلند پايه ی شرکت به دست ما رسيده است، با هم می خوانيم:
مسئول بلندپايه می پرسد: چرا اين ماده خطرناک است؟!
متخصص جواب می دهد:
- خطرناک بودن اين ماده، به دليل فراريت آن است. ماده ای است که وقتی در مجاورت هوا قرار می گيرد، تبديل به گازهائی می شود که....
- چه نوع گازهائی؟!
- هنوز برای ما ناشناخته اند!
- اگر هنوز برای شما ناشناخته اند، پس چرا آن را خطرناک اعلام کرده ايد؟!
- عرض کردم که يکی از جنبه های خطرناک اين ماده، همان فراريت آن است که....
- که تبديل به گاز می شود؟!
- بلی. گازهائی که در صورت محبوس کردنشان در ظروف سربسته، منفجر می شوند و....
- خوب! آزادشان بگذاريد!
- در صورت آزاد گذاشتنشان، شروع به جذب اکسيزن پيرامونشان می کنند که در دراز مدت، گذشته از اثرات مخربی مثل آتش سوزی های بی دليل و امراض عجيب و غريب، زمانی خواهد رسيد که در روی کره ی زمين، اکسيژنی باقی نخواهد ماند که....
- تا ان وقت، نيازی به اکسيژن روی زمين نخواهيم داشت. قرار است خودمان اکسيژن توليد کنيم. پروژه اش را داريم.
- می دانم. اما سرعت خورندگی اکسيژن به وسيله ی اين غول نامرئی چنان سريع است که ما با خيال هم به گرد آن نمی رسيم. آن وقت ، آن لايه ی ازون که...
- کافی است! لايه ی ازون! لايه ی ازون! شما برای ترساندن من به اينجا آمده ايد يا برای دادن راه حل؟!
- برای دادن راه حل.
- خوب! بگوئيد. راه حل را بگوئيد!
- اگرچه می دانم که عمل به راه حل پيشنهادی من، حکم کشيدن خط بطلانی را خواهد داشت بر روی همه ی پروژه هايی که شرکت پدر، به خاطر آينده های دور، سال ها روی آن سرمايه گذاری کرده است و....
- راه حل؟!
- عرض می کنم! اگرچه من به چيزی بنام تقدير اعتقاد ندارم، اما با اين اتفاقی که افتاده است، کم کم، دارم باور می کنم که گويا تقدير شرکت پدر، بر آن قرار گرفته است که با دست غولی نامرئی که خود شرکت از ميان خاک قبرستان های قديمی بيرون کشيده است...
- گفتم راه حل تان را بگوئيد!
- دارم همان راه حل را خدمتتان عرض می کنم! دارم عرض می کنم که متاسفانه، تنها راه حل، اين است که هرچه زودتر، پروژه هايی که بر اساس استفاده از خاک قبرستان های قديمی بنا شده است، بايد متوقف شوند و موادی هم که تا اين زمان از خاک قبرستان ها استخراج شده اند، به دريا ريخته شوند. چون، تنها آب است که خنثی کننده ی عوارض خطرناک ناشی از مواد استخراج شده است!
- بنابراين، راه حل شما، نابود کردن شرکت است؟!
- را ه حل ما، تنها راه نجات شرکت است. توجه داشته باشيد که بودن و نبودن شرکت، به همين راه حل بستگی دارد. مگر آنکه از ما بخواهيد معجزه کنيم!
- بلی. همينطور است. معجزه کنيد! ما، بودن و يا نبودن نداريم. ما، فقط بودن داريم. و بودن ما بستگی به همان پروژه های خاک قبرستان های قديمی دارد!
- با انجام چنان پروژه هايی، نابودی شرکت حتمی است!
- ديگر خيلی دير شده است. قطار راه افتاده است و متوقف کردن آن به معنای نابود کردن آن است. اگر نمی توانيد با ما بيائيد، بايد خودتان را از قطار به بيرون پرتاب کنيد. منظورم روشن است؟!
- بلی!
اسناد نشان می دهند که چند روز بعد از اين گفتگو، متخصص بيچاره، در حالی که با يک قطار سريع السير عازم محل کارش بوده است، به شکل بسيار مرموزی ناپديد می شود و همزمان با آن، در يکی از آزمايشگاه های شرکت، معجزه ای به وقوع می پيوندد. معجزه، کشف شيوه ای است برای تثبيت و بی خطر کردن ماده ی فرار خطرناک!
گزارش های زيادی رسيده بود که در حوالی انبارهای مخصوص نگهداری خاک قبرستان های قديمی، موش هائی پيدا شده اند که در زير شکمشان دارای غده ای اسفنجی هستند که از منافذ آن غده ها مايع آبی رنگی به بيرون ترشح می کند. يکی از متخصصين شرکت، تصادفا و فقط از سر کنجکاوی، يکی از آن موش ها را به دام می اندازد و شروع می کند به آزمايش روی ماده ی آبی رنگ زير گردن آن. پس از مدتی، در نيمه شب يک شب، رقص کنان، از آزمايشگاه بيرون می پرد و فرياد می زند:
- يافتم! يافتم!
اگرچه، چنان کشف ناگهانی، متخصص بيچاره را روانه ی تيمارستان می کند، اما آزمايش های بعدی که توسط همکاران او به عمل می آيد، نشان می دهد که واقعا، آن معجزه ای که شرکت منتظرش بوده است، اتفاق افتاده است!
موش ها، همان موش های معمولی بودند که در اثر خوردن خاک قبرستان ها، دچار آن تغييرات شده بودند و در خونشان ماده ای وجود داشت که درست هم ارزش ماده ی خطرناک بود، منهای صفت فراريت آن. خون موش ها، ميزبانی شده بود برای ماده ی فرار خطرناک، تا آن را در طی روندی بيوشيميائی، تبديل کند به ماده ای ثابت و بی خطر. کشف آن معمای شگفت، متخصصين شرکت را برآن می دارد تا همان آزمايش ها را روی ديگر حيوانات، به خصوص پستانداران انجام دهند. نتيجه ، بازهم مثبت است. و بهترين نوع آن ماده، ماده ای است که از خون ميمون ها به دست می آيد. راه حل پيدا شده را اين طور فرموله می کنند:
(خوراندن ماده ی استخراج شده فرار و خطرناک، به ميمون ها و به دست آوردن ماده ی ثابت و بی خطر از خون آنها! ).

اما، آنچه کار را مشکل می کند، جمع آوری هزاران هزار ميمون است که قبلا، به دليل پروژه های شهرک سازی شرکت، به عمق جنگل ها و شکاف کوه ها پناه برده اند. ولی، مگر چاره ی ديگری هم هست؟! لشکری از ذره های متصاعد شونده، از خاک قبرستان های قديمی به راه افتاده اند و آرام آرام می روند تا طومار شرکت و پروژه های عظيم آن را در هم بشکنند!
بنابراين، مسئولان مربوطه به سرعت دست به کار می شوند و اقدام به تاسيس مرکزی می کنند به نام " مرکز جمع آوری ميمون و ديگر حيوانات پستاندار". بودجه ی مورد لزوم را هم به تصويب می رسانند و آماده ی شروع به کار هستند که باز زنگ خطر به صدا در می آيد!
- باز چه خبر شده است؟!
متخصص ديگری از شرکت، اعلام می کند که از طريق آزمايش هايی، به اين نتيجه رسيده است که ساختن ديوار محافظ به وسيله ی ميمون و يا هر پستاندار ديگر، برای جلوگيری از ورود آن غول نامرئی به حوزه ی حيات شرکت، نظريه ای است که به خاطر بررسی نشدن همه جانبه ی آن، چيزی جز يک اميد واهی نمی تواند باشد!
سند ديگری را از گفتتگوی اين متخصص با يکی ديگر از مسئولان بلند پايه شرکت که به دست ما رسيده است، با هم می خوانيم:
مسئول بلند پايه، می پرسد:
- چرا؟!
متخصص جواب می دهد:
- چون ، اولا اگر برای يک دفعه، آن ماده ی خطرناک به پستانداری خورانده شود، تنها و تنها، برای يک بار، خون گرفته شده از آن پستاندار قابل استفاده خواهد بود!
- اشکالی ندارد. همان يک بار استفاده کافی است.
- در آن صورت، نياز به مليون ها ميمون است که....
- مليون ها ميمون که به جای خود، حتی اگر صحبت از مليون ها انسان هم که باشد، تنها راه حل ممکنی است که می تواند جلوی اين هيولای گازی شکل را بگيرد!
- انسان؟!
- بلی.
- می فرماييد انسان هم عاليجناب......
- بلی. انسان هم!
قرار می شود که برای آزمايش های اوليه، از وجود هزاران انسانی که به وسيله ی سازمان تنش کش، به دليل مشکوک بودن به ارتباط با عناصر حاضر و غايب، محکوم به مرگ شده اند، استفاده شود.
آزمايش های مربوطه انجام می شود و نتايج به دست آمده، نه تنها به طور شگفت انگيزی مثبت است، بلکه ثابت می کند که مزايای استفاده از وجود انسان، به مراتب بيشتر از مزايای استفاده از وجود حيوان است. به طور مثال، گرفتن خون انسان ، تا پنجاه بار می تواند تکرار شود و تازه پس از پنجاه بارکه خون، توانائی تبديل کردن ماده ی فرار را به غير فرار از دست می دهد، می شود به همان اندازه، ماده ی غير فرار را از ادرار و مدفوع انسان استخراج کرد!
هدف بعدی، استفاده از خون و ادرار و مدفوع ميليون ها کارگر متخصص و غير متخصص و مليون ها آواره ای است که مثل سيل، از همه طرف به سوی شرکت سرازير شده اند. فقط ، اشکال اين شيوه، در آن است که بايد به شکل بسيار سری عمل شود!
اعمال شيوه ی سری در مورد کارگران متخصص و غير متخصص، چندان مشکل نيست، مشکل اصلی، آوارگان هستند و بازگرداندنشان به محل های پيشبينی شده و ساختن شهرک هايی برای اسکان دادن آنها و فروشگاه هائی که بتوانند ارزاق خود را از آن جا خريداری کنند!
متخصصين شرکت، دست به کار برنامه ريزی دو پروژه می شوند:
پروژه ی خون.
پروژه ی ادرار و مدفوع.
پروژه ی " خون" را، از نظر زمانی، پروژه ی نزديک می نامند که امکان اجرای آن در زمان حال ميسر است و پروژه ی " ادرار و مدفوع " را، پروژه ی دور می نامنند و اجرای آن را به بعد از جشن بزرگ موکول می کنند.....
داستان ادامه دارد......
توضیح:
الف : برای اطلاع بيشتر در مورد "جولاشگا"، می توانيد به مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد" که – از همين قلم -، در آرشيو سايت موجود است، مراجعه کنيد.
ب: مطلب " شرکت جولاشگا و آوارگان خوابگرد"، مؤخره ی ای است بر رمان " آوارگان خوابگرد".
ج– رمان " آوارگان خوابگرد"، - از همين قلم - ، حدود بیست و پنج سال پیش، يعنی در سال 2000 ميلادی، در خارج از کشور، به همت " انتشارات خاوران. پاريس". منتشر شده است.



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد