logo





نامه فرزاد کمانگر در سوگ احسان فتاحيان

سلام رفيق، چه‌گونه تجسم‌ات کنم؟ به کدام جرم تصورت کنم؟ جوانکي نحيف بر فراز چوبه‌ي دار که به شکفتن غنچه‌ي خورشيد لب‌خند مي‌زند؟

پنجشنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۸ - ۱۲ نوامبر ۲۰۰۹

هر شب ستاره‌يي به زمين مي‌کشند
و اين آسمان غم‌زده غرق ستاره‌ها است

سلام رفيق، چه‌گونه تجسم‌ات کنم؟ به کدام جرم تصورت کنم؟ جوانکي نحيف بر فراز چوبه‌ي دار که به شکفتن غنچه‌ي خورشيد لب‌خند مي‌زند؟ يا کودکي پابرهنه از رنج‌ديده‌گان پايين شهر که مي‌خواست مژ‌ده‌ي نان باشد براي سفره‌هاي خالي از نان مردم‌اش.
چه‌گونه تجسم‌ات کنم؟ نوجواني از جنس آزاد چشيده‌گان بالاي شهر که الف‌باي رنج و مظلوميت، درس مکتب و مدرسه و زنده‌گي‌شان است. راستي فراموش کردم؛ شهر من و تو پايين و بالا ندارد، چهار سوي آن رنج و درد است.
بگو رفيق بگو...
مي خواهم تصورت کنم. در هيات «سيامند» که رخت عروسي به تن کرد تا به حنابندان عروس آزادي برود.
چه‌گونه؟ چه‌گونه تصورت کنم؟ در پوشش جواني که راه شاهو را پيش گرفته تا از لابه‌لاي جنگل‌هاي سوخته‌ي بلوط به کارواني برسد که مقصدش سرزمين آفتاب است؟ ولي هيچ‌کدام از اين‌ها که جرم نيست، اما مي‌دانم «تعلق به اين خلق تلخ است و گريز از آن‌ها نامردي»....

و تو به گريز و نامردمي کردن «نه» گفتي و سر به دار سپردي تا راست قامت بماني.
رفيق آسوده بخواب...
که مرگ ستاره نويد بخش طلوع خورشيد است و تعبير خواب چوبه‌ي داري که هر شب در سرزمين‌مان خواب مرگ مي‌بيند، تولد کودکي است بر دامنه‌ي زاگرس که براي عصيان و ياغي شدن به دنيا مي‌آيد.
آرام و غريبانه تن‌ات را به خواب بسپار و با زهدان زمين بوسه ببند براي فرداي رويش و رستن.
بدون لالايي مادر، بدون بدرقه‌ي خواهر و بدون اشک پدر آرام بگير در خاک سرزميني که ابراهيم‌ها، نادرها و کيومرث‌ها را به امانت نگه داشته است.
فقط رفيق بگو... بگو مي‌خواهم بشنوم چه بر زبان‌ات چرخيد آن‌گاه که صداي پا و درد به هم مي‌آميخت؟ مي‌خواهم ياد بگيرم کدام شعر، کدام سرود، کدام آواز کدام اسم را به زبان بياورم که زانوي‌ام نلرزد. بگو مي‌خواهم بدانم، که دل‌ام نلرزد آن‌گاه که به پشت سر مي‌نگرم...
سفرت به خير رفيق

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد