(گفتاری در برنامه بزرگداشت شاملو ۲۷ جولاي ۲۰۰۲ در شهر كلن. )
میخواهم از وقت خواندن شعر حرف بزنم. وقت خواندن، در اینجا و این وقت، میشود خواندن يكي از شعرهاي به نسبت بلندی از شاملو. اگر بتوانيم روي همين لحظه يا دقیقههای گذراي تاملمان روی شعر كمي درنگ كنيم كار مهمي كردهايم.
هرچند در ادامه اين بحث براي ملموس كردن روند خواندن به ناچار پارههاي شعر را تا به آخر توضيح ميدهم، اما آن را كم اهميت ميدانم. توضيح هر شعري از خود شعر عقبتر است. توضيح شعر با حذف نيروي خيال كه يك پايه مهم در شعر است و جهان معناپذيري را در آن سيال ميكند، به دستاويزهائي روی میآورد كه در ذهن و زبان ما ثابت مانده و سنت شدهاند. وقتي ما خود شعر يا دقيقتر، متن ادبي را در اختیار داريم كه از توضيح ما جلوتر است و شجاعتر، چرا به زور آن را برگردانيم به زباني محافظه كار و اسير شده در معاني و دريافتهائي مسلم و قابل فهم تا ببينيم چه در آن است. نقد چيزی ديگر است. به گونهاي همراه اثر راه ميرود و در چشماندازی آن سوتر از متن، ميشود يك متن تازه كه ميتواند متن اصلی را به پيش ببرد. نمونههایی از این نوع نقد چند كتاب است از شاهرخ مسکوب كه روی داستانهاي شاهنامه نوشته شده: رستم و اسفندیار و سوگ سياوش يا عرفان و رندی در شعر حافظ از داريوش آشوري درباره حافظ كه از جهت نقد و پژوهش کارهایی شایسته تامل اند.
پس از این حرفها، برگردیم به همان عنوان وقت خواندن شعر. نخست شروع كردم به خواندن سه چهار جلد كتابي كه از شاملو داشتم تا به يك انتخاب برسم؛ انتخاب یک شعر براي خواندن و فكر كردن به آن. اين انتخاب برميگردد به انتخاب شما كه در واقع علت اولين است. چون بر اساس انتخاب شماست كه شبهائي اين چنين برای گفتن درباره ادبیات برگزار ميشود. در واقع با انتخاب شماست كه انتخاب من مطرح ميشود. انتخاب شعر از شاعري كه از پيش و از سوي شما، حرف و كلامش برای بررسی انتخاب و شناخته شده است. دايره گفتگو يا دايرههای گفتگو در اين انتخاب ها به طور معمول و تا حدودي از پيش بسته شده. به طور معمول یا گفتگو در زمینه وزن و بيوزني كارهاي شاعر است، يا تاثير پذيريهاي او از نثر و شعر كلاسيك زبان فارسی، یا از قلمرو شناخت شاعر از شعر جهان و اندازه دسترسيهاي او به ادبيات و شعر جهان و قدر مسلم به قلمروهاي مورد علاقه او، يا سخن از تاثير پذيريهاي اوست از خيزشهاي سياسي جامعه یا سرکشی و طغیان های پر شور او در شعر بر ضد نهاد و نمادهاي قدرت در سياست و مذهب، و وزن اميد و عشق به مردم و آينده در كارهاي او و چه بسا يافتن تناقضهايی در كارهاي او و در نهایت بررسي کارنامه و زحمات شبانروزي او در زمينه جمع آوري فرهنگ مردم و روزنامه نگاري. حافظه جمعي ما، حداقل همين جمع ما، سرشار از اين شناختها از شاملوي شاعر و روزنامه نگار و پژوهشگر است و چيزي كم ندارد.
پس مي ماند، خود شعر كه همچنان دايره گشودهاي است. يعني در واقع اصلِ انتخابِ ما ميشود رويكرد به شعر. يعني يك دعوت از همگي كه بيائيم شعر بشنويم، بخوانيم و از اين گونه. در واقع بزرگداشت از شاملو سبب ساز اين دعوت ميشود.
خواندن شعر، هم در خلوت صورت میگیرد و هم در جمع. ولي انگار ما ميخواهيم در جمع در حضور هم اين شعرخواني را برپا كنيم.
كار من تا اينجا اگر بخواهم عنوان مقدمه يا درآمد رويش بگذارم مثل كارِ ساززنهايمان هست كه براي حس حضور و تمركز و مراقبت مدتي در جمع و روي صحنه با سازهایشان بازي ميكنند و هي كوكهايشان را امتحان ميكنند. اينها همه براي خلق كردن فضاست. گاه و بيگاه ما سراغ شعرهاي شاملو ميرويم. موقعيتي ما را ميكشاند به سمت آن و دفتري از شعرش را ميگشائيم و ميخوانيم و در حال و هواي آن در همين جهانمان گردشي ميكنيم. حالا فرض كنيد رفتهايد به جائي دور از شهر. اينها يك فرض است هركس ميتواند فرض و يا فرضهاي خودش را داشته باشد. فرض ميكنيم آنجائی که رفتهاید، وسط جنگلي بوده و كلبهاي را هم آنجا اجاره كرده ايد. كتابهائي را هم با خودتان برده ايد كه وقتتان را گاه با خواندن آنها ميخواهيد خوش كنيد. يكي از اين كتابها هم باغ آينه شاملو است. حالا دم دماي عصر است. شما بيرون از كلبه نشستهايد و دوستي هم همراهتان است؛ زني، معشوقهاي، ياري، كسي كه دوستش داريد. او هم نشسته است کنارتان و نقاشي ميكشد و يا كتاب ميخواند و يا از فضاي اطراف عكس ميگيرد. اينها موقعيتهاي فرضي هستند. موقعيتهاي ديگر بسته به آن است كه در چه سال و روزي بعد از انتشار كتاب در اين و آن موقعيتهاي فرضي هستيد. فرض كنيد زمان همين هفته و يا همين حالاست. خوب در آن وقت ما يك وضعيت خاص در وطنمان داريم كه مدام نگران و دلواپس آن هستيم. دستگيري دانشجويان. بازداشت روزنامه نگاران. احتمال زنداني شدن وكيل پرونده قتلهاي زنجيرهاي و شلاق خوردن او و رشد فحشاي ناشي از فقر در ايران. و پرسشها و چهكنم هاي خود ما در اينجائي كه هستيم. با اين پراكندگيها و اختلافها و تفاوتهاي انديشه و ضديتهاي كور و نيز روشنائيهائي مختصر و شورهاي قابل ملاحظه ، اما بي دسترس. فعاليتهاي نظير همين برنامهاي كه اينجا هست در جهت حفظ ادبيات و يادآوري آن به خودمان و از اين قبيل. يك وضعيت جهاني بد هم داريم. خبرهاي تلخي كه هرروز از فلسطين ميشنويم. حملههاي هوائي و زميني اسرائيل به سرزمينهاي فلسطيني، تحقيرهايی كه به يك ملت ميشود، انتحارهائي از سر ناچاري و در پي آن كشته شدن عدهاي بيگناه و بعد حركت تانكها روي جمجمه آدمها و درختان زيتون، خبرهائي كه قريب به يكسال است شب و روزمان را در اختيار دارد. واقعيتهاي تلخي كه در افغانستان ميگذشته، برنامه ريزيهاي پنهان و آشكار آمريكا در منطقه براي تامين منافعش و تقويت ديكتاتورها در آسياي مركزي و وووو.
البته دامنه افق اين واقعيت جهانی محدود به همین ها که گفتم نيست و گستردگي بيشتري دارد. پس كوتاه ميكنيم و باز ميگرديم به خودمان، تا به آنچه هست و بود خودمان را ميسازد نزديكتر شويم. هيچكس از ما نميتواند بودن و يا هستی اش را در يك لحظه ثابت زماني نگه دارد. سيالي ذهن ما فقط در خواب نيست كه عمل ميكند. در بيداري هم شده است كه با نگاه به درختي، خانهاي، به كسي و يا گوش دادن به آوازي و سازي و يا شنيدن صدائي از جا كنده شدهايم و به سفري دور در خاطره رفتهايم. حالا فرض را بگذاريم كه اين فرد يكي از ما جمع ماست، مائي كه تاريخي از حوادثي تلخ در پشت سر خود داريم. زندان. شكنجه، تيرباران شدن دوستانمان، و دانائيها و نادانيهاي نسلمان. آرزوهاي خاك شده و چه بسا آرزوهاي خام. بار حماقتهائي از خود و رفيقانمان بر ذهن و شانههامان كه يادآوري آن، گاه ما را تا حد ديوانگي ميكشاند. عصبانيت از خودمان و گاه هم پرواز وهم آلود پرندگاني در ابرهاي خاطره تا يكباره در آسماني روشن و صاف آنها را ببينيم كه بال ميزنند به سمت افقي روشن و ما متاثر از آن با خود و جهان آشتي ميكنيم و چشم از آنها برنميداريم. حالا آنها چه تصویر و نقشهائي در خيالهاي ما زنده كردهاند يا ميكنند مربوط ميشود به مجموع پيوندهاي ما از كودكي تا اكنون با جهان. گاه همان پرندگان در بال زدنهای سرگردانشان چهره آشنائی را در آسمان خیال شکل میدهند. شده است براي من بارها.
بعد همين چهره روشن ميآيد برابرمان ميايستد و شروع ميكند به حرف زدن. مادر بشود اگر آن چهره، ما را ميبرد به همه خاطرات غمگيني كه از مادران و زنان سرزمينمان داريم با حسرتها و فراقها و كاستيهاي جامعه فقيرمان. دوستي بشود آگر، عابر راه هاي رفته و آشنا، به پرسش ميگيردمان كه ها؟ حالا چه ميكنيد و راستي تكرار ميكنيد همان حرفها و اعمال را يا آموختهايد از گذشته؟ ميخواهد بداند چقدر با خاميهايمان برخورد كردهايم. معشوقي بشود اگر آن، ما را ميبرد به مرزهاي نازك جهانهاي حس و يكهو، آدم ميشنود زمزمه برگها را و صداي باز شدن گلي را. و جهان، جهان شگفتيها ميشود.
كي است راستي در جمع ما که بتواند گستراي دامنه اين وجود را كه حالا ميخواهد دست دراز كند و كتاب شعري را و بطور مشخص كتاب شعري را از شاملو برميدارد حدس بزند؟
سخت است. همينهاست و بي شمار از اين هستيها كه در ما پنهاناند.
معنا و شکل و صدای هر کلمه در هر شعر ميتواند با يكي از اين پارههاي وجودمان روبرو شود و بيدارش کند تا او و نه ماي مجموع و كلي ما كه هزار كار و مشغله پارههاي وجودمان را به پستو کشانده و با خود برده است، راه بيافتد به ديدار جهان تا آن دايره پرسش و نفي و پذيرش و تولد به گردش درآيد. و يكي از آن ها، آری، يكي از آنها آغاز به شعرخواني كند و برگهاي دفتر شعر را ورق زند تا برسد به شعري به نام « از شهر سرد» و روي آن مكث كند.
من در ابتداي حرفم گفتم كه توضيح شعر از خود شعر عقبتر است. حتماً يادتان نرفته است. حالا براي آن كه با اين من كه تا اين جا با آن راه آمدهايم كنار بيائيم، در كنارش ميايستيم و براي لحظهاي هم كه شده به توضيح او از شعر گوش ميدهيم. بحث آموزش و از اين حرفها نيست. ما با فرض خيلي فكرها و خيالها كارمان را شروع كرديم حالا هم با همان شيوه ادامه ميدهيم ببينيم به كجا ميرويم. اين من در وقت خواندن، كلماتي را نفهميده و پارههائي را، و ناچار شده به لغت نامهای اگر دم دستش است مراجعه كند يا از دوستش بپرسد. پيش ميآيد. و همينهاست كه فكرش در جهاتي ديگر هم راه ميافتد، در پيچ پيچ راههاي كشف معاني و تصاوير و اشارات شعر و همه اينها از نظر زمانی، می تواند بعد از آن وقتی باشد كه در خواندن اوليه شعر، فكر و نگاهش روي سطرهائي از آن مکث و تامل داشته است. همين جا بگويم البته كه اين شعر يكي از بهترين شعرهاي شاملو نيست. ولي در حد شعرهای اوست و در حد همان حرفهائي كه در بهترين شعرهايش گفته است.
صحرا آماده روشن شدن بود
و شب از سماجت و اصرار دست ميكشيد
آن يا اين من فرضي، بعد از چند بار خواندن اين تكه از شعر، آنرا اينطور براي خودش معنا ميكند.
شاعر اطمينان دارد كه هوا دارد روشن ميشود. چون شب يا تاريكي از سماجت و اصرار دست ميكشيد.
من خود گُردههاي دشت را بر ارابهئي توفاني درنورديدم:
اين نگاه سياه آزمند آنان بود تنها
كه از روشنائي صحرا جلو گرفت.
در شروع اين بند اطمينان شاعر يا شعر از روشن شدن هوا روشنتر گفته مي شود و شاعر ميگويد كه خود تمام صحرا را درنورديده بود آنهم با ارابهاي توفاني. اما در آخر ميگويد نگاه آزمند آنان نگذاشت كه صحرا روشن شود. پس در بند بعدي خورشيد شكسته دل ميشود و شاعر و شعر هم .
و در آن هنگام كه خورشيد
عبوس و شكسته دل از دشت ميگذشت
آسمان ناگزير را
به ظلمت جاودانه
نفرين كرد.
خوب، وقتي آسمان تاريك ميشود، سياهي مسلط ميشود و آن دشت نورِ شاعر به تمامي سياه یا ظلمت جاودانه ميشود.
بند بعدي شعر نشان دادن اين فاجعه است و ما در اينجا فاجعه را زمينيتر يا عينيتر و واقعيتر از تصويرهای قبلي در شعر ميبينيم. زني منتظر بازگشت شويش است. شوي باز نميگردد. حتماً كشته شده. با آن واژه هائي كه پيشتر داشتيم كه راوي شعر بر ارابههاي توفان دشت را درمينورديد، گمان مبارز بودن شوي، می تواند گمان دور از ذهن و نادرستي از شعر در ذهن ما نباشد. زن شَرب یا توري سياهي به نشانه ماتم بر سرش میاندازد.
بادي خشمناك دو لنگه در را برهم كوفت
و زني در انتظار شوي خويش، هراسناك از جا برخاست
چراغ از نفس بويناك باد فرومرد
و زن شَرب سياهي بر گيسوان پريش خويش افكند
اين بخش از شعر با اين دو خط پايان مي يابند، دو خطي كه با دگرگونیهائی سه بار در كل شعر تا پايان تكرار ميشوند
ما ديگر به جانب شهر تاريك باز نميگرديم
و من همة جهان را در پيراهن تو خلاصه ميكنم.
این بند از شعر اعلام سوگ عمومي است با تصويري واقعگرا از شكست آن كساني كه سوار بر ارابه توفان دشت را در مينورديدند در انتظار روشنائي و صبح. حالا ديگر كم و بيش مي فهميم شب و صبح و خورشيد به كنايه به چه و چه ها اشارت دارد.
بخش دوم تكرار همين قطعه است، منتها با تصويرهایي ديگر تا فضائي بسازد براي ترجيع بندي كه با تغيير در پايان هر قطعه تكرار مي شود.
سپيده دمان را ديدم
كه بر گردة اسبی سركش بر دروازه افق به انتظار ايستاده بود
( اگر يادتان باشد در شروع قطعه اول بر ارابهئي توفاني سوار بود و اكنون بر گرُده اسبي سركش.)
و آنگاه سپيده دمان را ديدم كه نالان و نفس گرفته از مردمي
كه ديگر هواي سخن گفتن به سر نداشتند
دياري نا آشنا را راه ميپرسيد.
و در آن هنگام با خشمي پر خروش به جانب شهر آشنا نگريست.
و سرزمين آنان را به پستي و تاريكي جاودانه دشنام داد.
پدران از گورستان بازگشتند
و زنان، گرسنه بر بورياها خفته بودند
كبوتري از برج كهنه به آسمان ناپيدا پر كشيد
و مردي جنازه كودكي مرده زاد را بر درگاه تاريك نهاد.
ما ديگر به جانب شهر سرد باز نميگرديم
و من همة جهان را در پيراهن گرم تو خلاصه میكنم.
بخش سوم شعر، كه اشاره به شكست جنبش ملي ما و پيروزي كودتاگران است، از جنبه سياسي رنگ تندتر و آشكارتري ميگيرد و به همه كوششهاي خواننده شعر در معناي سياسي بخشيدن به كلمات و تصویرها كه در سروكله زدن با شعر در قسمت اول آن درگير با آن بود مهر تائيد ميزند. سربازان مست، كه قدر مسلم مست از پيروزي هستند، در كوچهها عربده ميكشند. قحبهها هم آوازه خوانهاي همراه آنها هستند در قعر شب، كه همان ظلمت جاودانه و سرزمين نفرين شده است
.
خندهها چون قصيل خشكيده خش خش مرگ آور دارند
سربازان مست در كوچههاي بن بست عربده ميكشند
و قحبهئي از قعر شب با صداي بيمارش آوازي ماتمي ميخواند.
علف هاي تلخ در مزارع گنديده خواهد رست
و بارانهاي زهر به كاريزهاي ويران خواهد ريخت،
مرا لحظهئي تنها مگذار
مرا از زره نوازشت روئين تن كن
من به ظلمت گردن نمي نهم
جهان را در پيراهن كوچك روشنت خلاصه كرده ام
و ديگر به جانب آنان
باز
نميگردم
تا اينجا فقط توضيح شعر بود. خواننده فرضي ما كه گفتم بيرون از شهر و در جنگلي نشسته بود، با اينكه در اين توضيح، گردشي هم در جهان شعر كرده، می بیند هنوز تشنگیاش برای دانستن بیشتر از شعر فروكش نکرده است. پس، توضيحي را كه از شعر در ذهن دارد، ميگذارد كنار. چون اكنون آشكارا ميبيند كه شعر از توضيح او جلوتر است. و دوباره شعر را ميخواند و مي بيند از شعر اينبار انگار فقط آن سطرهاي تكراري است كه ذهنش را به خود كشيده بود. مثل تكهاي از يك موسيقي كه نوايش از دور بيايد و هي دور و نزديك شود.
در بار اول شهر تاريك است و شاعر خطاب به كسي ميگويد جهان را در پيراهن روشن تو خلاصه ميكنم
در بار دوم شهر سرد است و شاعر ميگويد: جهان را در پيراهن گرم تو خلاصه ميكنم
در بند پاياني مي گويد من به ظلمت گردن نمي نهم و جهان را در پيراهن كوچك روشنت خلاصه ميكنم.
از جا كنده ميشود و در پي او ميگردد. كيست اين اوئي كه شاعر او را "تو" خطاب ميكند و از او ميخواهد از زره نوازشش او را روئين تن كند . اين او كيست كه در مقابل آنان است.
خواننده شعر ما اول ميخواهد نامي به او بدهد. اما ميبيند ممكن است باز به دام توضيح و اين حرفها بيافتد. پا پس ميكشد. ميبيند اين (او) حالا حالا به سادگي به چنگش نميآيد. در يك قالب نميگنجد. با فكر كردن به آن سفری را آغاز ميكند. هستيهاي گمشدهاش را مييابد. فكرها، حسها، حرفها، آدمها. كلمات شعر اينبار برايش عوض ميشوند. صداهاي بيمار، خش خشهاي مرگ آور، قحبههاي قعر شب در يك طرف و بعد تو و پيراهن روشنت، تو و پيراهن گرمت. و باز كلماتي ديگر كلماتي كه او را با حرفها و سكوتها و پيامهاي اكنوناش يگانه ميكند. نگاهي به پيرامونش ميكند. ميبيند و نمیبیند تكان خوردن برگها را در باد نرم وزان. بعد حس سكوت. حس فاصلههائي در بين دو بي نهايت . تولد و مرگ. و آنگاه حس ديدار با يك صاعقه در دوردست خاطره، حس قرار گرفتن در مسير طوفاني كه بارها ديده بود چطور ديوانه وار ميپيچيد در شاخ و برگ درختها، هر درخت. و بعد ميبيند كه بازگشته است تا شعر را از نو بخواند. فقط بخواند. تا در كلمه ئي، تصويري، خيالي تازه از شعر بپيچد و خودش را بيابد. اوئي كه دست دراز كرده بود در جنگلي دور و نشسته در آستانه كلبهاي و حس كرده بود به شعر نياز دارد.
و من كه راوي اين واقعه هستم فقط ميخواستم بگويم بعد از همه اين حرفها هنوز در ابتداي خواندن شعريم.
ماه جولاي ۲۰۰۲