logo





به سلامتی آقا کوچولو

چهار شنبه ۱۵ مرداد ۱۴۰۴ - ۰۶ اوت ۲۰۲۵

فرامرز پارسا

new/faramarz-parsa.jpg
شهروز ماشین را جلوی ساختمان مسکونی‌اش پارک کرد. با عجله وارد شد و نگاهی به شماره آسانسور انداخت. عدد ۷ روی صفحه چشمک می‌زد.
– طبقه هفتمه… بی‌خیال، از پله می‌رم.
با شتاب از پله‌ها بالا رفت. وقتی به طبقه چهارم رسید، کلید را داخل قفل چرخاند و در آپارتمان را باز کرد.
با باز شدن در، صحنه‌ای گرم و خانوادگی پیش چشمش آمد. مامان مهین و خاله شمسی راحت روی مبل لم داده بودند و مرضیه، خواهرزنش، با سینی چای از آشپزخانه بیرون آمد.
با دیدن شهروز همه یک‌صدا گفتند:
– مبارک باشه! خوش‌قدم باشه ان‌شاءالله!
شهروز لبخندی زد و تشکر کرد. بعد با عجله پرسید:
– مینا کجاست؟
مامان مهین به مرضیه گفت:
– دخترم، یه چای لب‌پر و پررنگ برای شهروز بیار. نون خامه‌ای مورد علاقشو هم بذار کنار استکانش.
بعد رو به خواهرش، شمسی، کرد و با هیجان گفت:
– خدا رو شکر خواهرجون، نمُردیم و نوه‌دار شدیم!
شمسی خم شد و پیشانی مهین را بوسید:
– آره خواهر، خیلیا کلی خرج می‌کنن، اما دستشون به جایی نمی‌رسه.
مهین با لبخند گفت:
– قربون دهنت… به رحمان که گفتم، از خوشحالی اشکش دراومد. بهش گفتم باید یه سور حسابی بده…
شهروز حرف او را قطع کرد:
– مامان، مرسی… ولی کار چیه؟ یعنی جواب آزمایش قطعیه؟
مرضیه با سینی چای و نان خامه‌ای وارد شد و گفت:
– مامانم به آقاجون گفت که به خانواده شما هم خبر بدن. قراره شامو از بیرون بگیریم که همه با هم جشن بگیریم.
فضای خانه پر از خنده و شور شده بود. برای اولین بار، دو خانواده این‌طور صمیمی دور هم جمع شده بودند.
رحمان، پدر مینا، آهسته به ضیا، پدر شهروز، گفت:
– تلخی‌اشم گرفتم، هستی!
ضیا کمی مردد نگاهش کرد.
– بازش کردی؟
رحمان خندید:
– نترس بابا جون، باندرولش باز نشده!
ضیا خندید و گفت:
– خب، پس بزنیم به سلامتی آقا کوچولو!
همه خندیدند. مینا از اتاق بیرون آمد و گفت:
– شاید هم خانم کوچولو باشه، آقاجون!
ضیا جدی گفت:
– نه… پسره!
رحمان حرف او را گرفت:
– اگه آقا ضیا گفت پسره، یعنی پسره دیگه!
مینا لبخند زد و گفت:
– برای من و شهروز دختر یا پسر فرقی نداره، فقط سالم باشه. ولی اگه قراره انتخاب کنیم، ما دخترو بیشتر دوست داریم.
رحمان و ضیا با هم گفتند:
– اول مادر سالم، بعد هر چی قسمت باشه.
همه دوباره زدند زیر خنده. ضیا گفت:
– واقعاً هم فرقی نمی‌کنه، بچه هر چی باشه، واسه پدر و مادر عزیزه.
رحمان گفت:
– این حرفا منو یاد یه خاطره انداخت. البته واقعیته.
سال‌ها پیش تو محل ما، حاجی‌ای بود که چون زنش بچه‌دار نمی‌شد، براش هوو گرفت. انقدر از خودش مطمئن بود که می‌گفت زنم باید پسر بیاره!
خدا بیامرزه پدرم بهش گفت: «حاجی، اول باید زن بچه‌دار شه، بعد دیگه دختر یا پسرش مهم نیست.»
رحمان لبخندی زد و ادامه داد:
– می‌دونین حاجی چی جواب داد؟ گفت: «فرق داره… پسر ریشه‌ست، دختر میوه. ریشه پشت پدر می‌مونه، اما میوه رو می‌چینن!»
پدرم بهش گفت: «ریشه هم یه روز خشک می‌شه، حاجی!»
البته اون موقع پدرم نمی‌دونست که مشکل، خود حاجی بود!
رحمان رو کرد به ضیا و گفت:
– بریزم؟
—-----------
۲۰۲۵/۷/۱۲



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد