برای سالهای سوخته وُ از دست رفته؛سالهای از دست رفتن؛تا تُو مرا به یاد بیاوری وُ صدایم بزنی وُ من به سویِ تُو بال بگشایم
گُلِ یاس در پرتوِ روشنِ چراغی مُحَقَّر؛به میله هایِ زنگ زدۀ پنجره تکیه داده بود وُ به کوچۀ خلوت خیره بود وُ چشم به راهِ آن زنِ نازنین-مادر بزرگ-بود تا بیاید وُ گُل از گُل اش شکفته شود وُ تبسمِ قشنگِ او تفسیرِ سادۀ احساسِ هستی باشد آنجا که عشق رؤیا را سرخوشانه در آغوش می گیرد وُ می بوسد وُ می بوسد...آمد؛آمد؛سنگین وُ آرام آرام می آمد وُ زنبیلی در دست داشت وُ گُلِ یاس می دانست وُ با خود گفت:
-اَلان عطرِ نونِ تازه وُ سبزی وُ پنیر؛کوچه را پُر می کنه وُ میاد وُ اول رویِ من وُ می بوسه وُ بعد دست وُ رویِ خودش رو خُنَک می کنه وُ پشنگه های آب رُو به صورتم می پاشه وُ هر دو با هم می خندیم؛ ذوق می کنم وُ مادر بزرگ قلقلکم میده وُ من غش وُ ضعف می کنم وُ مثه اینکه خدا دنیا رو به ما میده...بعد چایی دُم می کنه؛آه می کِشه وُ از روزگار میگه وُ میگه وُ چشماش که پُرِ اشک میشه؛با پَرِ چادر صورتش وُ می پوشونه...ولی لام تا کام از پا درد وُ از نفس تنگی وُ دردی که توی سینه ش جمع شده نمی گه؛هیچی نمی گه...او همۀ حرفهایِ من وُ می فهمه وُ می دونه که دلم تنگه؛غمگینم؛ شادم یا دلم میخاد بَرام قصه بِگه وُ من فقط گوش کنم وُ بعد با صدایِ سماور به خواب بِرَم...بعد پاشه بره اون اتاق وُ شروع کنه به لیف بافتن...برای فروش...لیف بافتن...پاهاش سنگین بشه وُ دستاش خواب بره وُ کمرش تیر بکشه...ولی بازم لیف ببافه برای فروختن...وُ من بغض کُنَم...
کجایی؟غفلت یعنی مهمانِ خواب بودن؛نگاه کن که هلالِ ماه مهمانِ آسمان بود وُ آسمان داستانِ ستارگانِ شب زنده دار را برای دلِ گلِ یاس روایت می کرد وُ کوچۀ تاریک در پیچ وُ خمِ کوچک وُ تنهایی اش تکیده بود؛در کُنجِ رنجِ خویش کِز کرده بود...همه رفته بودند وُ تنهایش گذاشته بودند وُ خنده وُ نشاط متروک شده بودند وُ آن درخت!یادت هست؟:
-چند سال گذشته؟تو هنوز منتظری!
-یادته زیرِ بارون راه رفتیم وُ حرف زدیم وُ خندیدیم وُ تازه یادمون اومد که مثه موشِ آب کشیده شدیم وُ حواسمون نبوده
در دفترچۀ یاداشت نوشته است:مادر؛مادر!مهربانی هایت یادم نمی رَوَد؛مادر تو تعبیرِ بارانی...حیاطِ خانه بی تو از عطر؛تهی است؛آنگاه که نیستی از طعمِ تلخِ تنهاییِ حیاط؛دلتنگ می شوم؛درِ خانه را کسی باز می کند که نمی شناسمش:مگر اینجا خانۀ ما نبود!؟...غصه می آید وُ من دِق می کنم... ایکاش می شد با هم به تماشایِ جهان می رفتیم؛به تماشای گلشن ها وُ آبشارها وُ عاشقی که آواز می خواند...با تو راه می رفتم وُ عصر؛عصایش را به من می بخشید وُ من زندگی ام را به تو...کائنات؛ کلماتند آنگاه که در دستانِ تو به رقص درآیند وُ صدای موج حرکت وُ حیات است وُ سکوت کتمانِ هستی است وُ صدایت به مصافِ سکوت می رود...کویِ خاکستر را نیزارِ خیزران نیز می گفتند وُ از خاوران دور نبود وُ هر روز به طوافِ خاوران می آمد وُ می چرخید وُ می چرخید وُ خاوران رنج آجینِ زندگی وُ روزگار بود...آنان سرمایه ای جز سرما وُ طیلسانِ ستم نداشتند تا بر اندامِ انسان بیفکنند وُ انسان در اسارتِ حصار بود وُ در سینۀ زخمیِ زندانی؛حادثه ها پرسه می زدند؛پرسه های حادثه در هنگامه ای که ناگهان می رسید؛می رسید...
-غمخوارِ مادر؛مونسِ مادر؛سنگِ صبورِ مادر...گُل نازم خوابیده؟آه...عزیزم اون روز که به اینجا حمله کردن؛داشتم براشون شال می بافتم؛تُو توی گهواره ات که مثه گلدون بود نشسته بودی،مثه قرصِ ماه
رفته بودند فریاد بزنند وُ زندگی را برگردانند...؛زندگی:آب وُ روشنایی وُ گوشۀ آرامش...دستانی که کار می کنند وُ دلی که برای شادیِ تو می تپد وُ مهتابیِ دنیا بی تابِ سخنان تو؛گوش ایستاده است وُ راهی که مرا به تو؛به خانه به خاطراتمان بازمی گرداند وُ تو به آسمان نگاه می کنی وُ شگفت زده می گویی:
-ماه رُو دیدی!صاف وُ ساده وُ بی ریا...برهنه مثه رؤیا...
-آره!بی شیله پیله...وای خدایِ من چقدر بزرگ وُ زیباس!
آفتاب در آبِ رودخانه افتاده بود وُ تلألوِ حیرت انگیزش بر روی دیوارِ روبرو غوغا کرده بود وُ انگار ستاره ها می رقصیدند؛انگار ساقیِ مستی می رقصید وُ باده قسمت می کرد وُ در هر چرخشِ درخشندۀ نسیمِ ردایِ زیبایش؛رازی نهان بود وُ هوای هستی را زندگیِ تازه می بخشید وُ عشق؛ترا به امیدواری وُ لبخند پیوند می داد...
-خیلی بودن مثه مُور وُ ملخ ریختن سرمون؛بچه هامو زدن؛با بیرحمی زدن وُ بعد نیمه جون کِشون کِشون بُردَنشون...کجا؟ نمی دونم مادر نمی دونم...من صدامو گم کرده بودم هرچی داد می زدم بی فایده بود،صِدام تُو سَرم می پیچید...اونقدر تُو سَر وُ صورتم سیلی زدم که از هوش رفتم...گُلِ یاس! گُلِ یاس خواب بود خدا رو شُکر که ندید...خدا رو شُکر...نمی دونم چه مدت دمِ درِ خونه نشستم؛ هاج وُ واج مونده بودم،باورم نمی شد،نمی دونستم کجا برم به کِی پناه بیارم...نشسته بودم وُ به خونهای ریخته شده نگاه می کردم...بارون گرفت...چادرمو سرم کشیدم وُ خودمو پَرت کردم روی خونهای بچه هام...:خدایا نذار بارون خونِ بچه هامو بشوره...بعد بارون بند اومد؛با چادرم همۀ خونها رو پاک کردم؛رفتم تُو خونه وُ لباسامو که پُر از خون بود در اُوردَم وُ تو کُمد قایم کردم...گُلِ یاس بیدار شده بود...
همین جا افتاد؛درست همین جا که شما ایستاده اید...صدا؛زنگی فلزی داشت؛نشانه ای وُ شاید بشارتی از مرگ داشت؛شب فرا رسیده بود وُ درختانِ بی برگ در سرما کِز کرده بودند؛جایی دور از ذهنِ زمان؛جایی فراتر از زمان وُ مکان؛آنجا که نگاه؛تنها نگاه؛سخن ها خواهد گفت...در بزمِ خزان؛مخملِ مِی بوسۀ باده بود؛باغ را در پرنیان پیچیده بودند وُ روی شانه های عشق می بُردند؛می بُردند؛به انتظار نَفَسِ ستارۀ صبح می نشینی؛صخرۀ سیاه در چشم انداز است وُ خلسۀ خیال دوره ات می کُنَد وُ غمِ عمیقی مانندِ شعلۀ کژ دُم پیرامونت می چرخد وُ چَمبَره می زَنَد وُ می چرخد...
-به جا نمی یاری!
-شما...!آها دیروز داشتین برا کبوترا وُ گنجشکا دونه می ریختین
دفترچۀ یادداشت را باد وَرَق می زند:سکوت؛سکه ای کبود در کاسۀ کولیانِ کاهل بود وُ نان؛در کفنِ صبر می پوسید...به لالاییِ مصیبت گوش کن!قربانی را آوردند تا بر کُندۀ صیقل زنده بخوانند وُ شلاق بزنند وُ قربانی با دستهای بسته نشسته بود وُ خسته بود وُ نگاهِ گم شده اش پرواز می کرد وُ پاهایش خواب رفته بودند...چند ضربه تازیانه که فرود آمد او مُرده بود وُ باد استخوانهای سوخته اش را بُرده بود...
-یادمه تا دو سه روز فقط کابوس می دیدم
-تُو مثه ابرِ بهار گریه می کردی
بر پیشانیِ دنیا داغمۀ غم زده اند وُ بردگانِ بُردبار؛بار می برند؛سرمایِ فراموشی بود که به سخن درآمده بود وُ تُو مانندِ نُتِ تنهایِ سرگردان بودی که زندگی را در مضرابِ زخمِ تازیانه می جُست؛ کابوس در کمین است وُ کارتنکِ تاریکی تار می تَنَد؛زنجیرِ زجر؛روز را می بافد وُ دودِ سیاه وُ هراس آوری آسمان را پوشانده است وُ راهِ برزنِ باران صورتِ مجسمِ مرگ در نَوَسانِ نورِ فانوس است وُ حواسِ جهان انگشت بر ماشه می فشارد:
-آتش...
-ببین!تمومِ بدنم تاول زده
هوا به آهِ ماسیده می ماند وُ در این بیغولۀ غربت سفر به درازا کشید رهایی از آن همه هذیانِ برزخی ممکن نبود وُ بساطِ کابوس بر سنگ فرش خورشید وُ شفقِ عشق در چشمِ روزگار سرگردان بود:
-خورشید چه شاخ وُ شونه ای می کشید!
-آخه داشت بهار می اومد وُ پاییز جُل وُ پلاسش وُ جمع می کرد که بِره وُ تُو یادمه تُوی گوشِ عشق چیزی گفتی وُ خندیدی وُ من تازه آغاز شدم
عشق الفبایِ الفت را می شناسد وُ حضورِ ذهنِ دریایی اش تلاطمی در تنِ تنهایی است وُ درخت بیدار است وُ نسیمِ گُلبُو می وزد؛نسیمی مساعد که امیدِ دیدار را در جانِ لحظه های انتظار می شکوفاند وُ من به جستجویِ دستِ تو آواره ام...آواره
بولدوزرها آمدند وُ کوچه می لرزید انگار زلزله آمده بود وُ آوارِ فراموشی...دو تا ساکِ سیاه وُ کوچک کنارم بود؛یکی چند تکه لباس یادگارِ عزیزانم وُ یکی چادر وُ لباسِ خونیِ مادر بزرگ... آن شب که مادر بزرگ؛میانِ باران رویِ خونِ دلبندانم دراز کشیده بود تا باران خونِ آنها را با خود نَبَرد...من بیدار بودم وُ گریه می کردم...من صدایم مُرده بود؛لال بودم وُ اکنون روی صندلیِ چرخدار نشسته ام؛مادر بزرگ!لنگۀ کفشِ ترا؛در آغوش گرفته ام وُ به سینه می فشارم وُ مات وُ مبهوت نگاه می کنم
مادر بزرگ را می بُردند برای همیشه می بُردند...مادر بزرگ به سختی نفس می کشید وُ چشمانش پُر از اشک بود وُ نگاهش به من بود:
-اون بچه نمی تونه...شما رو به خدا گلدونِ منو نشکنین؛گُلِ یاسم وُ اذیت نکنین
مادر بزرگ مجالی نیافت؛تا چشمها وُ اشکهایش را پنهان کند...در گوشه ای تاکِ تک افتادۀ کوچکی؛برگهای تُرد اش سرشارِ جوانه بود وُ در حاشیۀ خاموشی از میانِ بختک بیرون می آمد وُ رشد می کرد وُ قد می کشید وُ دیوارِ قدیمی را می پوشانید وُ دانه های شیرینِ شادیِ خورشید را می بخشید وُ دهانِ گَسِ آسمان شیرین می شد وُ هیاهویِ چلچراغِ دشت جان می گرفت وُ می تابید
مادر بزرگ را آمبولانس می بُرد وُ من دستهایم را گشوده بودم وُ گریه می کردم...؛مادر بزرگ بی تاب بود؛ نگران بود؛نگاهِ مادر بزرگ در مِه اشک؛به من زُل زده بود وُ انگار با دلِ خود می گفت:
-گُلِ یاسم رُو کجا می بَرَن!
جمعه 10 مردادماه 1404///1 اوت 2025