زندگی سرگرمیِ مرگ است،بازیچۀ خواب...؛به تعظیمِ ظلم؛خنجرِ جنایت را در صدارتِ سکوت صیقل می زنند؛لباسِ سایه در بَر وُ تبسمِ سکوتِ سرد بر لبان؛حضورِ فریاد وُ خشمِ آدمی را خاموشی مباد...
اِمشَبَک ای گرگِ مرگِ پُر شرر
راحتم بگذار وُ از من درگذر
دردِدل های مرا هم گوش کن
آدمی شد تار وُ پودش سیم وُ زر!؟
آدمیت شد فقط در فکرِ سقف
وای از بی سقفی ات ای همسفر
در گناهِ بی گناهی مانده ایم
مُرده را مانیم وُ نامِ ما بَشر
جوهرِ آهی نمی جوشد زِ ابر
نیست اشکی تا ببینی چشمِ تَر...
گوشه ای کز کرده ام؛ وحشت برو
مانده در تاریکی وُ خاکِ خطر
کُورسویِ نورِ اُمّیدی کجاست
لحظه های زجرِ ما را کُو نظر
اختری زد پَرپَری در خون وُ مُرد
شد کبوتر بی مکان وُ دربِدَر
جنگلی را گُرگُرِ آتش گرفت
کومه های مردمان زیر وُ زِبَر
عشق آمد پاره پوشی پاپتی
درد وُ رنج آوارگی ها مُستَمَر
دزدها وُ قاتلان رهبر شدند
غارت وُ ویرانگری بارِ دگر
ای هوار از روزِ آوار وُ مزار
قدرت آمد با تبرها معتبر
بوریایِ بینوایان باد بُرد
شد سرایِ کودکان آخر کَپَر
مِهر آمد در قفس افسرده ماند
فقر آمد شد سیاهی مُستَقَر
جانِ من زندانیِ تنهایی است
زندگی از ما گُریزان در حَذَر
کوچه باغِ کودکی آتش گرفت
باغِ گُلها سایه هایی بی ثمر
دود وُ خاکستر بجا مانده خدا
زآن درختِ نخل وُ آن شهد وُ شکر
در هوا چرخی زد وُ افتاد وُ مُرد
روحِ رؤیاهای فردا شد هَدَر
ای زمین این زخمهایم را ببین
مرهمِ مِهری نداری بی ضرر
آسمان آغوشِ مادر را بیار!
کاش می بوسیدمت ای بال وُ پَر
ای عروسک قصۀ مادر بگو
وز عزیزِ روزگارانم پدر
از برادر خواهرم همبازی ام
ای دلِ نازک چه داری هان خبر
عطرِ نان در کوچه می پیچد هنوز!
می دَمَد قُمری به بامی چون قَمَر
مردمی دیدم برهنه پُر هراس
زار وُ گریان وقتِ رفتن در سفر
می رَوَم اما نمی دانم کجا
سویِ سرما وُ سیاهی کینه وَر
دفترِ من قصه هایش سینه سوز
واژه های سوگ وارش را نِگَر!
سنگلاخ وُ خون وُ تاول زخمِ پای
رودِ سرگردان سرابی بی سَمَر(1)
پشتِ سر جا مانده یاد وُ یادگار
عشقِ من یادِ من از خاطر مَبَر
ای صدای خسته در بُغضِ زمان
از نسیمِ زندگی داری اثر؟
آرزوها خواب وُ در خاکی نهان
ای خدا دیگر نمی بینم سحر!
سه شنبه 7 مردادماه 1404///29 ژوئیه 2025
ـــــــــــــــــــــ
1-سَمَر:افسانه،داستان.