صادق بعد از بیست سال، بالاخره داشت به آرزویش میرسید: زیارت امام رضا.
– خب آقا رجب، قسمت منم شد بالاخره.
آقا رجب که تسبیحش را آرام میچرخاند، گفت:
– قربون آقا برم، وقتش که برسه خودش میطلبه.
صادق آهی کشید و گفت:
– درست میگین آقا رجب. تو این سالها همیشه حسرت رفتن به دلم مونده بود. حالا دیگه بچهها بزرگ شدن، مدرسهشونو دارن تموم میکنن. زهرا خانم مادر بچه ها دیگه تنها نیست، خیالم راحت شده. دو سه روز بیشتر نمیمونم.
آقا رجب سر تکان داد:
– دو سه روز؟ اصلاً فکرشم نکن. حداقل شش روز باید بمونی. مگه میخوای از پشت دیوار سلام بدی به آقا؟ نمیخوای دست به ضریح بزنی؟ الهی فدای آقایم امام رضا بشم…
یهنفسی تازه کرد و ادامه داد:
– وقتی آقا بخواد، همهچی خودش جور میشه. هم پولش، هم جاش.
صادق با دلگرمی گفت:
– حرف دلت نشست به دلم، آقا رجب. یه شعری هم گفتم برای آقام امام رضا، همه حرف دلمو تو اون گفتم.
آقا رجب مشتاق شد:
– بخون برام.
صادق لبخند زد:
– نه، فقط برای آقام میخونم، برای دل خودشه.
آقا رجب برایش دعا کرد و گفت:
– فقط ما رو فراموش نکن، صادق جان، التماس دعا..
صادق روی نیمکت ایستگاه اتوبوس نشسته بود و زیر لب گفت:
– انتظار سخته…
اتوبوس قرار بود ساعت هشت شب حرکت کنه، اما او از شش آمده بود. میگفت: “زود رفتن بهتر از دیر کردنه.”
کمکراننده وارد سالن شد و گفت:
– مسافرای اتوبوس ۳۰۲ به مقصد مشهد، یه اشکال فنی پیش اومده، با تاخیر حرکت میکنیم.
یکی از مسافرا با اخم پرسید:
– چقدر تاخیر؟
– شاید دو، سه ساعت…
همان مسافر گفت:
– بهتره بگی بریم خونهمون، صبح بیایم!
کمکراننده بیحوصله گفت:
– میل خودتونه!
صادق زیر لب گفت:
– هرچی آقا امام رضا بخواد…
احساس گرسنگی کرد. بلند شد و از خانمی که پشت میز نشسته بود پرسید:
– ببخشید، اطراف چیزی برای خوردن هست؟
زن با دست اشاره کرد:
– اون طرف خیابون یه ساندویچی هست، یه چلوکبابی هم هست.
صادق رفت به چلوکبابی. پول غذا را داد، سکه حلبی گرفت، گارسون به صندلی کنار یک مرد پنجاهساله اشاره کرد. صادق نشست، ساکش را کنار پا گذاشت. گارسون نوشابه و لیوان آورد.
مرد روبرو، که نسبتا چاق و مو جوگندمی بود، با نگاهی زیرچشمی پرسید:
– مسافری؟
صادق لبخند زد:
– بله.
– کجا به سلامتی؟
گارسون نان و پیاز گذاشت روی میز صادق. صادق گفت:
– به امید خدا، آقا امام رضا طلبید. دارم میرم مشهد، واسه زیارت. یه شعری هم گفتم، براش میخونم.
– شاعری؟
– نه، اما خواستههامو با شعر گفتم.
صادق همانطور که حرف میزد، نگاهش به غذای مرد روبرو بود.
– ببخشید، غذاش خوشمزهست؟
مرد خندید:
– واسه آدم گرسنه، هر غذایی خوشمزهست!
صادق کمی جابهجا شد:
– نه، اینطورام نیست…
نگاهش افتاد به میز بغل دستی. مردی تکهای نان برداشت، پیاز گذاشت روش، نمک پاشید و لقمه زد.
مرد روبروی صادق گفت:
– زنم هر روز نماز میخوند دعا می کرد، دوبار سفره حضرت عباس پهن کرد که پسرمون تو امتحان نهایی قبول شه. بهش گفتم: “زن، بچه باید بخونه، با دعا که قبول نمیشه.” گوش نکرد.
صادق گفت:
– خب، قبول شد که؟
مرد گفت:
– نه،دعا و سفره پهن کردن که جای محصل امتحان نمی ده. بچه خوند زحمت کشید،نتیجش میگیره. ببین داداش، ما دین رو کردیم سپر بدبختیهامون. هرچی میخواد بشه، میگیم انشاءالله! یه کار غلط میکنیم، بعد به نام خدا تمومش میکنیم. قسم دروغ، نذر دروغ، تظاهر به دینداری…
نگاه جدیاش را به صادق دوخت.
– خدا مسیرِ درستو نشون داده، ولی ما تو راه نیستیم. دعا و نذر جای خود، ولی خوشبختی با کار و تلاشه.
غذای صادق آمد. مرد بلند شد.
– انشاءالله زیارتت قبول باشه. برا ما هم دعا کن.
—------------
۲۰۲۵/۷/۱۰
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد