دهانِ مرده
در میان لبها و آرواره ها
باز است لنگهِ در
بندِ نافم را به تخت بستند
از خر شیطان پیاده شدن
از رویِ تختِ بیمارستان
میدان بزرگی، در ازدحام خفه شده
بر رویِ سکویِ پیاده رو
سه جوان با دستانِ کار
دنیا در نگاهشان به خواب رفته
و اضطراب از یادها-
در سکونِ سایه ها و برگهایِ درختان
آنان از رویِ دستِ همدیگر
با اشتیاق نان و پنیر
لقمهِ می گرفتند
صدایِی آمد و نگاهی ناخوانده
- نوش جان - منم مهمان ناخوانده...
یکی از آنان بلند شد
- هنوز نانی مانده و...جایی هست
برای نشستن و رفتن
دَردَم را فراموش کردم
و خنده-ام بی صدا
از کنارشان گذشت و باید می رفتم
صدایم درسر و صدایِ ماشینها گُم شد
تَب کرده خیابان
و پیاده ها تن به گرما سپردن
در پیاده رو دو نفر گرم صحبت اند
از پشت هم انداختن
و دروغهایِ تکراری
چقدر از عمر ما را گرفته..؟
چقدر از عمرِ دنیا مانده!
معلوم نیست به کجا می رویم
مرگ و بیماری در نمی زند
این همه اسامی هولناک بر دیوارها
و بر رویِ سنگها
هرگز چنین دلواپس فردا نبودم
تو می دانی به کدامین گناه
گرفتارِ کُفر ابلیس شدیم..؟
انگار شعر از نُسوجم راه باز کرده
و همراهم میاید
کجاست آن جهانِ فراسویِ نگاهم
بی وقفه صدایم می کند.
رحمان- ا ۲۲ تیر ۱۴۰۴
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد