
دزد قالپاق یکی از کوتاه ترین داستانهای صادق چوبک است که به بازتاب حال و روز کودکی سیزده ساله اختصاص مییابد. این کودک که به دزدی قالپاق اشتغال دارد، ضمن دزدی به تلهای از مردم گرفتار میشود. مردم نیز به فراخور حال از کتککاری او چیزی کم نمیگذارند و همگی بدون استثنا آرزوی مرگ او را در دل میپرورانند. اما حوادث این داستان کوتاه چیزی از این فراتر نمیرود تا آنجا که به ناچار به مرگ این کودک بینجامد.
هرچند در متن داستان تصویر دقیق و درستی از این مرگ ارائه نمیگردد ولی پیداست که زخمهای کاری بر جسم و جان این کودک، هرگز برای او مجالی جهت زیستن باقی نخواهد گذاشت. نویسنده در واقع پایان داستان را نانوشته باقی میگذارد تا خواننده در ذهن خویش چنین پایانی را برای پسرک بنویسد. این موضوع در حالی اتفاق میافتد که راهی غیر از مرگ برای این کودک باقی نگذاشتهاند.
صادق چوبک در این داستان از توصیف واقعگرایانهی کتک خوردن پسرک چیزی نمیکاهد. چنانکه در همان پاراگراف نخست داستان مینویسد: "توسری شکنندهی تلخی، رو زمین پرتابش کرد و بعد یک لگد خورد تو پهلویش که فوراً تو دلش پیچ افتاد و پیش چشمانش سیاه شد و چند تا اوق خشکه زد و تو خودش شاشید".
اما ماجرا به همین جا پایان نمیپذیرد. چون از نو "یکی زیر بغلش گرفت و بلندش کرد. هنوز دستهایش تو دلش بود. نتوانست راست بایستد. یک تو سری سنگین و چند تا کشیده دوباره او را رو زمین پرت کرد. چهرهاش زور میزد. سیزده سال داشت و پاهاش پتی بود".
باز در توصیف استادانهی دیگری از ماجرای کتک خوردن دزد قالپاق میخوانیم: "پسرک، مثل مگس امشی خورده، میان دایرهای که دیواری از پاهای ناخوش دورش کشیده بودند تو خودش پیچ و تاب میخورد و حرفهای سیاهِ سنگینِ تلخی تو گوشش میخورد که نمیگذاشت دردش تمام بشود".
چوبک نماهایی از واقعیت کتک خوردن پسرک را پیش چشم مخاطبش میگذارد که نمونههایی از آن را کمتر میتوان در جایی از داستاننویسی معاصر پیدا نمود. او پاهایی از مردم را که به دور پسرک حلقه زدهاند، "پاهای مفلوک ناخوش" میخواند و حرفهای مردم را "حرفهای سیاهِ سنگین". توصیفی کم نظیر که به سهم خود بر غنای داستان دزد قالپاق اثر میگذارد.
در واگویههای راوی داستان، "حرفهای سیاهِ سنگینِ تلخ" مردم به شکل زیر بازتاب مییابد:
"مادر قحبه دزدی و اونم روز روشن؟"
"حتمآً این همون تو بودی که پریروزم آفتابهی خونهی مارو زدی."
"اصلاً بگو کی پای تورو تو این کوچه واز کرد."
"چن روز پیشم بادیهی خونهی ما را بردن."
"تو این کوچه کسی دله دزّی یاد نداشت."
پسرکِ داستان چوبک، قالپاق دوم "یک کادیلاک لپر سیاه براق" را از جا میکند که گیر افتاد. راوی داستان از این اتومبیل کادیلاک اینگونه یاد کرده است: "مثل یک خرچسونه میان جمعیت خوابش برده بود و ککش هم نگزیده بود که قالپاقش را کنده بودند". کادیلاک مال حاج احمد آقا رئیس صنف قصابان بود.
گروهی از مردم میگویند که پسرک را به کلانتری بسپارند و گروهی هم همچنان او را از زمین بالا میکشند و تو صورتش تُف میاندازند. "پسرک میخواست بایستد اما پاهاش رو زمین بند نمیشد". "نالههایش بیخ گلویش میمرد و دهن و دماغش خون افتاده بود و با اشکهایش قاتی شده بود".
سرآخر حاجی احمد هم با زیر پیرهن و زیر شلوار چرکین و گل و گشادش دم در آمد. شکل و شمایل دهاتیها را داشت. زیر چشمهایش مثل خورجینهای بادکرده میمانست. پسر حاج احمد هم با رخت و لباس گاوبازان آمریکائی هفت تیر به دست جلوی مردم ایستاد. او در روایت راوی داستان، هم سن و سال همان پسرک دزدی بود که روی زمین دور خودش پیچ و تاب میخورد و اشک و خونش تو هم قاتی میشد.
مردم حاجی را بالای سر پسرک دزد قالپاق رساندند. آسفالت خیابان از شاش و خون دزد قالپاقتر شده بود. حاجی احمدآقا به محض رسیدن، لگدی خواباند تو تهیگاه پسرک که رنگ چهرهاش سیاه شد و "نفسش پس رفت و به تشنج افتاد". سپس حاجی باورش را برای برقراری عدالت اجتماعی اینگونه با مردم محل در میان میگذارد: "اگه یکی شونو طناب مینداختن دیگه کسی دزّی نمیکرد. باید دسشو برید، تو روغن داغ گذوشت".
داستان کوتاه و خواندنی دزد قالپاق سرآخر با این عبارت از راوی داستان پایان میپذیرد: "پسرک روی زمین کنجله شده بود و کف خونآلودی از گوشهی دهنش بیرون زده بود و آسفالت خیابان از پیشاب و خونش تر و سرخ شده بود".
در جانمایی شخصیتهای داستان دزد قالپاق اقتدار جامعه را به قصابی سپردهاند که تبار "دهاتی" او بر کسی پوشیده نیست. آنوقت همین قصاب دهاتی مسلک، کادیلاک سوار میشود و ژست آمریکایی خود را برای مردمان عادی جامعه به نمایش میگذارد. چون کادیلاک سوار شدن قصاب چیزی از رفتار روستایی او نمیکاهد. او نیز همانند بسیاری از سیاستمداران معاصر ما عدالت اجتماعی را در بر پا داشتن طناب دار یا دست بریدن این و آن سراغ میگیرد. ماجرایی که همچنان تا روزگار ما دوام آورده است.
شوربختانه مردم همگی در داستان دزد قالپاق سمت و سویی از مرد قصاب را پر میکنند. آنوقت پسرک داستان در تنهایی خویش چرخهای از رنج و درد اجتماعی را تحمل میکند که مردم از درک و فهم آسییبهای فرهنگی یا اجتماعی آن عاجز باقی ماندهاند. اینجاست که عقب ماندگی اقتصادی با نمونهای روشن از عقب ماندگی فرهنگی جامعه به هم میآمیزد تا نظم برآمده از ستم اجتماعی همچنان تداوم داشته باشد. در همین نظم برآمده از عقب ماندگی فرهنگی است گونههای ویژهای از ستم نیز توجیه میپذیرد و حتا خواست عامهی مردم را به همراه دارد.
تنها شرایط اجتماعی بر پیدایی یا مرگ شغل و حرفهای از آدمها یاری میرساند. چون شغلها نیز همانند بسیاری از آداب و رسوم اجتماعی تحت شرایط اجتماعی ویژهای پا میگیرند و آنگاه که شرایط یا مناسبات اجتماعی تغییر یابند این شغلها نیز زوال میپذیرند. قالپاق دزدی هم از این قاعدهی کلی برکنار نمیماند. حرفهای غیر رسمی که چند دهه پس از انقلاب نیز در ایران دوام آورد. اما خیلی زود راهش را در گردنههای تاریخی گم کرد. چون ساخت اتومبیل، شکلهای جدیدتری را از تولید را تجربه کرد که در فضای آن، تولید قالپاقهای قدیمی برای همیشه ورافتاد.
صادق چوبک هم دزد قالپاق خود را در همین محدودهی تاریخی نوشته است. محدودهای از تاریخ که قالپاق دزدی به مثابهی حرفه و شغل در جامعهی ایران رواج داشت.