logo





«کلام شصت و دوم از حکایت قفس - وقتی که آن شخص دارد زمين را از جایش بلند می کند، خودش کجا خواهد ایستاد؟!.....)»

دوشنبه ۱۶ تير ۱۴۰۴ - ۰۷ ژوييه ۲۰۲۵

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
......بانو فریاد می زند :(وقتی او سخن از بلا می گفت، اغلب آدم ها، با ناباوری وگیجی، سرشان را تکان می دادند واز او می خواستند که ثابت کند! اوهم از آنها می خواست که اول به او ايمان بياورند . آيا چيز زيادی می خواست؟! کمی ايمان آوردن که به جائی بر نمی خورد! فقط، يک کمی ايمان و بعدش، يک دنيا معجزه! آنهم چه معجزه ای! او آمده بود تا زمين را با اهرمی، از جای خودش بلند کند. کار، کاری زيبا و با شکوهی بود، اما انصافن، آن اهرم، نقطه اتکائی نمی خواست؟! نقطه اتکاء او اين بود که هرکسی، يک کمی، به اندازه ی خاک کف يک دست، به او ايمان بياورد و بعد هم با چشم های خودش ببيند که زمين دارد از جای خودش کنده می شود. ولی آدم ها می ترسيدند. می ترسيدند که به او ايمان بياورند و زمين از جايش کنده شود و در نتيجه، زير پايشان خالی شود و......).
یکی از میان جمعیت:(مگر تا به حال، کسی راهم کشته است؟!).
دیگری: ( کی؟ بلا؟!).
اولی:( نه بابا! منظورم همان کسی است که می خواهد زمين را از جايش بلند کند!).
دیگری: ( حالا می گيريم که کسی را نکشته باشد. ولی، من می خواهم بدانم که اولا، اين آدم چه کسی است و از کجا آمده است و ثانين، اگر مردم به او ايمان بياورند و اوهم بتواند که ازايمان آنها، برای نقطه اتکای اهرمش استفاده کند و زمين را هم از جايش بلند کند، به کجا خواهد برد؟! ثالثن، وقتی که دارد زمين را بلند می کند، خودش کجا خواهد ایستاد؟!.....).
( باباجان! کوتاه بيائيد! حالا هرچه بوده وو هرچه شده! مرده را روی زمين، منتظر گذاشتن، خوب نيست. شگون نداره! اصلن گناه داره!. بجنب ديگه. چرا داری اينقدر فس و فس ميکنی؟!).
( کدوم مرده؟!).
(همان کسی که می خواسته است زمین را از جایش بلند کند)
(مگر مرده است او؟!)
(نمرده است؟!)



(اگر مرده بود که کسی دنبال دادن آگهی تسلیت به روزنامه نبود! بود؟!)
(حالا، وقت بحث کردن در مورد" بود" یا " نبود" نیست. مهم اینه که معلوم بشود بالاخره کسی دنبال آگهی تسلیت رفته است یا نه!).
( آره. من رفتم. ميگن که به این زودی نميشود!).
( نمی شود؟!).
( نه، نمی شود!).
( يعنی چه که نمی شود؟!).
( فعلن که ريش و قيچی دست خود آنها است!).
( مگه چنين چيزی ميشود؟!).
( حالا که شده است! بعد از چندساعت چک و چانه زدن و تو بميری و من بميرم کردن، تونستم برای يکسال ديگه، نوبت بگيرم!).
(يکسال ديگه! برای يک آگهی تسليت ؟!).
( تا نه ماه و نه روز و نه ساعت و نه دقيقه وو نه ثانيه وو نه ثالثه وو .... خلاصش، اينکه ميگن، زودتر ازيکسال، امکان نداره!).
( همه جا رو رفتی؟!).
( آره. به غير از يک جا!).
( کجا؟).
( اون دنيا!).
( حالا، وقت مزه پروندنه؟!).
(آخه، می پرسی که همه جارو رفتی؟! انگار که مثلن هزارتا جا بوده!).
( بالاخره که از يک جا، بيشتره يا نه؟!).
( ظاهرن بعله! اما اگه اصل اصلشو بخوای، فقط يه جا بيشترنيس و من هم به همونجا رفتم!).
( خب! ميگفتی بذاره تو صفحه ی اول. قيمتش هرچی ميشد، ميداديم).
( صفحه ی اول و صفحه ی آخر نداره. همه اش، يکدست پر شده!).
( پس، خبرای ديگه رو کجا ميذارن؟!).
( این روزها، غير از بلا و مرگ و مير، مگه خبر ديگه ای هم هست؟!).
( به هرحال، برای دادن يه تسليت نامه، يک سال منتظر شدن و......).
( اگه اونجا بودی و با چشای خودت ميديدی که برای دادن همون تسليت نومه ی دوکلمه ای، جلوی روزنامه، صدکيلومتر صف بسته بودند! نوبت هزار به پائينش هم، تو بورس افتاده بود!).
( دروغه! بازار سياه درست کردند!).
(غافل هستی ديگه! کارت نميشه کرد! همونجا، سر ضرب، ده برابر قيمتی که بالاش داده بودم، می خريدن).
( دلال خريد و فروش آگهی تسليت. بدشغلی هم نيست!).
(حالا چه کسی خواسته بفروشه! ميگم ميخريدن! نگفتم که ميفروختم! چه کسی صبح زود رفته جلو روزنومه و نوبت گرفته؟! عرقش را من ريختم و اونوقت به خودت ميگی نچائی؟! کنارگود نشستيد و ميگين لنگش کن؟!)).
(چرا سرمان منت ميگذاری؟! پيش قدم شدی که خيرش را ببينی!).
( شرش گردنم نيفتد، خيرش پيشکش!).
( بابا بزرگت هم از اين پيشکشی ها خيلی ميکرد! ميگشت توی يک گله ی گوسفند و يه بز کور و کچل را پيدا ميکرد و....).
( هی! چشمت رو بگيره! کم گوشت قربانی خوردی؟!).
( باباجان! شمارا به خدا قسم، شماها ديگه توی اين بدبختی به جون هم نيفتين!).
( آخه، همش حرف مفت ميزنه!).
(کسی که ميخواد راس راست بگرده وو مفت مفت بخوره، باس حرف مفت مفت هم بشنود!).
(با اين حرفاش اونجای آدمو ميسوزونه! من مفت خورم يا تو؟!).
( بس کنيد ديگه! ساکت!....... خيلی خب! نشون بده ببينيم چه تحفه ای آووردی برامون!).
(بيا خودت بگيرشون! باس بخونيد و يکی از توشون انتخاب کنيد).
( خودت بخونشون! خواهش می کنم همه تون يه لحظه ساکت بشين! ميخواد کارتای آگهی تسليتی را که آورده برامون بخونه!).
( کارت اول: " با تاسف و تاثر فراوان، برای تو که دنيای فانی را رها کردی و..".......).
( مزخرفه).
(کارت دوم " رفتی که رفتی و ای رفتنت هزار نرفتن. با رفتنت هزار بهارم خزان شود. گر راست خواهی بگويم، ميگويم که ای ياد تو، چون نام تو، دلسوختی. ای زندگی و مرگ تو، آموختی. به اطلاع دوستان و آشنايان...."....).
( آشغاله!).
( کارت سوم " لختی درنک کن که تو را سير بنگرم. در نوبهارعمر، شتابان نبينمت. گريم به حال مادر....".....).
( بنجله!).
( کارت چهارم " از آن لحظه که رخ در نقاب خاک کشيدی و ما را در غم از دست دادنت ....."....).
(آشغاله).
( کارت پنجم" چه شد؟! ای نوجوانم تا به پيری، ترک ما کردی. تو، خود، گل بودی گلزار جانان را بهاران بهاران بهاران، کردی").
(احمقانه است).
( توجه! آخرين کارت! : " انا لنا و انا اليه راجعون......"....).
(این کارت ها، خيلی امليه! به درد نميخورند. کهنه است! قديمی است!).
( اگه اونجا بودين، ميديدين که چطور همين کارتای کهنه و قديمی رو، رو هوا می قاپيدن!).
(برو اين حرفارو برای کسانی بگو که نديد بديد باشن، نه برای ما! اين تسليت نامه هائی که آوردی، در صد سال پيش هم، کهنه شده بودند!).
( باشه! .....مدل جديدشو ميخوای؟! بفرما! اينم مدل حديد!).
( ما رو مسخره ی خودت کردی! چرا اينو همون اول ندادی؟!).
( فوت و فن کاره جانم! فوت و فن کار! تا کهنه ها نشوند دل آزار. مدل های جديد، نيايند به بازار!).
( اين ديگه چه جور آگهی تسليتيه؟! اينکه روش، يه خط هم نوشته نشده! پشت و رو، سفيده!).
(خوبی اش به همينه! تازه گي اش به همينه! نه خطی، نه خيطی! اگه روش، چيزی نوشته شده بود، اونوقت، چيزی ميشد عادی، قديمی، کهنه، بنجل و از مد افتاده! مثلن، وقتی يک کسی به يک کسی ميگويد که : " تو را، آنقدر آنقدر آنقدر، دوست دارم که از بيانش عاجزم و يا آنقدر آنقدر آنقدر، از تو متنفرم که نميدانم آن را چگونه بر زبان بياورم!"..... خب!.... اين تسليت نومه ی پشت و رو سفيد هم، يعنی آنقدر، آنقدر، آنقدر...... تسليت ...... که..... يعنی..... همين، تسليت نومه ی پشت و رو سفيد ديگه!).
(به حق چيزهای نديه وو نشنيده!).
( فکر نکنی که اين چيزهارو از خودم در آوردم. نه! کلمه به کلمه اش را، خود همون مسئول بخش آگهی تسليت که بچه گي ها مون، هم محله بوديم، به من گفت. منو برد توی انبار و ازلای قفسه ها، يه پوشه بيرون کشيد و از توی اون پوشه، هفت تا کارت سفيد بيرون آوورد و به من نشون داد و گفت، مال رئيسه . اونها رو برای روز مبادا نگهداشته بود. يکی برای خودش. يکی برای زنش و پنج تای ديگه روهم برای بچه هاش. اما، بعد از "جنگ" " نميدونم که چه اتفاقی براش افتاده که يکدفعه، از هرچه مرگ و مير و اينجور چيزا، ديگه بيزار شده و اصلن نميخواد حرف مرگ و مير و اينجور چيزارو بشنفه! ميگن که يکدفعه، تصميم گرفته که زندگی رو، خيلی دوست داشته باشه. حتا، توی کتابهائی هم که ميخونه، هرجا که کلمه ی " مرگ " رو می بينه، پاکش ميکنه يا خطش ميزنه! می گفت که چندتا از اون کتاب ها رو با چشم های خودش ديده! توی تمام کتابخونه های شرکت، حتا يکدونه کتاب هم نمی بينی که کلمه ی " مرگ" رو، از توشون پاک نکرده باشند!).
(کدوم شرکت؟!).
( چی، کدوم شرکت؟!).
( آخه، تو ميگی رفتی به روزنامه، بعدش از انبار شرکت سردر آوردی؟!).
( اين چيزارو، ديگه من نميدونم! يارو ميگفت شرکت، منهم ميگم شرکت).
(پس از قرار معلوم، اين کارت سفيد رو بهت داده که برای اربابش و خونواده ی اربابش، يه دونه پيش مرگ، پيدا کنه!).
( حالا بيا و خوبی کن! اگر منظورش اين بود، چه احتياجی داشت که بده به من؟! خوب، ميتونست کارت ها رو، پاره کنه و بندازه دور!).
( کاشکی از خودش می پرسيدی که چرا اينکار را نکرده !).
( پرسيدم!).
( خب! چی جواب داد؟!).
( گفت که نگهش داشته که بده به من که من بيارم و بدم به شما و شما هم، اسم يا اسامی کسانی رو که دلتان می خواد مرده باشند، روی اون بنويسيد وبدهيد به من، تا من ببرم و دوباره برش گردونم به خود او! اين کارت سفيد، به دنبال يک مرده است و يا .......).

داستان ادامه دارد.....



نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد