در باغ خاموش عدن، سکوتی جاودان بر درختان سایه انداخته بود. آفتاب بیگزند بر برگهای همیشهسبز میتابید و بوی خاک و میوه در هوا میرقصید. در میان این آرامش، زنی ایستاده بود؛ تنها و خاموش، در برابر درختی که میوههایش چون خون، سرخ و براق میدرخشیدند.
از لابهلای شاخهها، ماری خزید. آرام و بیصدا، پیچوتاب خورد و سرش را از میان برگها پایین آورد.
صدایی نرم و اغواگر در فضا پیچید:
— حوای عزیز، چرا تنها ایستادهای؟
حوا سر بلند کرد. چشمانش به چشمان مار افتاد، درخشان و فریبنده.
مار گفت:
— من هم از ساکنان این باغم. روزی از این میوه چشیدم و اکنون، همچون تو، در این سرزمین سرگردانم. دیدم که چگونه به درخت نگاه میکنی. آیا دلت نمیخواهد بچشی؟ یا شاید از ترس فرمانی که داده شده، در حسرتی خاموش ایستادهای؟
حوا لبخندی زد، نه از سر اطمینان، بلکه از شناختی قدیمی:
— تو همان فرشتهٔ آتشی هستی که به آدم سجده نکرد.
مار کمی در میان شاخهها جابهجا شد.
— آری، من همانم. در برابر خاک سر فرود نیاوردم، اما در برابر تو، سجده خواهم کرد.
حوا با کنجکاوی پرسید:
— چرا به شکل مار درآمدهای؟
مار پاسخ داد:
— آتش، این درخت را میسوزاند. اما به این شکل، میتوانم به شاخهها برسم، بیآنکه آسیبی برسانم.
حوا لحظهای سکوت کرد، سپس پرسید:
— و چرا به من سجده میکنی؟ مگر من با آدم تفاوت دارم؟
مار نزدیکتر شد.
— بله، تو با او فرق داری. تو از خاک نیستی، از دندهٔ اویی. تو میوهای هستی از تنهٔ درختی پیچیده، کامل و رسیده. از اصل برآمدهای، اما چیزی فراتر شدهای. تو، حوا، از همهٔ ما کاملتری.
حوا نگاهش را از مار گرفت و گفت:
— اما میدانی که اگر این میوه را بخورم، از بهشت رانده میشوم. و تو… همین را میخواهی.
مار خندید؛ خندهای کوتاه اما سنگین:
— من تو را به خوردن دعوت نمیکنم، زیرا اگر چنین کنم، خود نیز رانده خواهم شد. من هنوز راهی برای بازگشت دارم.
حوا پرسید:
— تو که فرشتهای، چرا باید رانده شوی؟
مار آهی کشید:
— اگر از فرمان خداوند سرپیچی کنم، دیگر فرشته نخواهم بود.
سکوتی کوتاه میانشان افتاد. حوا پرسید:
— اگر من از تو بخواهم چطور؟ آیا باز هم نافرمانی است؟
مار، که از خوشحالی در خود نمیگنجید، پرسید:
— یعنی میخواهی برایت سیبی بچینم؟ اما آیا نمیدانی خداوند بر همه چیز آگاه است؟
حوا آرام گفت:
— نه، من نمیخواهم آن را برایم بچینی. اما اگر هنگام رفتن، تنهات به شاخه بخورد و میوهای بیفتد… گناهی بر تو نخواهد بود.
مار در دل گفت:
«او کار مرا آسانتر کرد.»
سپس گفت:
— باشد. من میروم… و دیگر هرگز مرا نخواهی دید.
مار خزید. شاخه تکان خورد. سیبی از درخت افتاد. و مار ناپدید شد.
حوا خم شد، سیب را برداشت. رنگ سرخش در نور آفتاب میدرخشید. خیرهاش شد، آنگاه به آن گازی زد. شیرینی آن بر زبانش نشست. لبخند زد؛ لبخندی که از جنس لذت بود، نه پشیمانی.
و با آن لبخند، شاد و سبکبال، نزد آدم رفت.
— چشمهایت را ببند، عشق من. از این میوهٔ بهشتی بچش. آنگاه خواهی فهمید بهشت، کجا نهفته است.
آدم با ناباوری گفت:
— حوا، نکند… وای! مگر خداوند نگفته بود این میوه را نخوریم؟
حوا، آرام و نوازشگر، دست بر شانهٔ او گذاشت.
— از این سیب که بچشی، بهشتی را خواهی دید که پیش از این ندیدهای.
آدم، درنگی کرد، سپس سیب را به دهان برد. با نخستین گاز، چشمانش برق زد، جانش روشن شد.
و همان دم، جبرئیل فرود آمد. صدایش سنگین و قاطع بود:
— شما از فرمان خداوند سرپیچی کردید. دیگر جایتان در بهشت نیست. به زمینی فرستاده خواهید شد، میانهٔ بهشت و دوزخ؛ جایی که زندگی آغاز میشود، با رنج و عشق و مرگ.
و آدم و حوا، رانده شدند.
آدم به اطراف نگریست. زمین خشک بود، آسمان غریب.
گفت:
— اینجا هیچ شباهتی به عدن ندارد…
اما با دیدن حوا، گفت:
— من زیبایی تو را در بهشت دیده بودم، اما اینجا… هزاران بار زیباتر به نظر میرسی.
حوا لبخند زد:
— دیگر چه میبینی؟
آدم، با نگاهی ژرف، گفت:
— بهشت واقعی را.
اما ناگهان صورتش را میان دو دست پنهان کرد:
— خودت را بپوشان.
حوا با شگفتی پرسید:
— بپوشانم؟ یعنی چه؟
آدم گفت:
— نمیدانم، اما چیزی درون من میگوید که نباید برهنگیات را ببینم.
حوا پرسید:
— مگر این حس را در بهشت نداشتیم؟
آدم مکث کرد، سپس گفت:
— شاید آنجا نیازی نبود. خاکش متفاوت بود…
حوا آرام گفت:
— نه ما، او تو را از خاک آفرید، اما من از دندهاتم.
آدم گفت:
— شاید برای همین، تو را از خود زیباتر میبینم.
در همین لحظه، شیطان نمایان شد.
— من همهٔ سخنانتان را شنیدم. این غریزهای که در خود یافتهاید، با عشق همراه خواهد شد. از این پس، فرزند خواهید داشت و زمین را خواهید شناخت.
حوا گفت:
— تو گفتی دیگر ما تو را نخواهیم دید.
شیطان خندید، اینبار بلند و بیپرده:
— دیگر مرا نخواهید دید، اما تا زمانی که در این سرزمین هستید، من زندگی را برایتان ناآرام خواهم کرد. و خداوندتان خواهد دانست که خاکش آنچنان هم پاک نبود. آری، من شما را از بهشت راندم.
حوا، آرام اما استوار گفت:
— اشتباه میکنی. شاید آدم از خاکی نازل بود، اما من، میوهٔ او هستم. و آنکه میوه میآفریند، برتر از آنیست که تنها آتش است.
شیطان غرشی کرد، خندید، و ناپدید شد.
آدم و حوا، دست در دست هم، راهی شدند. برای یافتن مکانی در زمین…
برای فرزندانشان، برای زندگی.
و خداوند، که اینچنین مقدر کرده بود، تنها تماشاگر بود؛
تماشاگر آنچه خواهد آمد.
————-
۲۰۲۳/۷/۲۳
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد