logo





وَهم

يکشنبه ۱۵ تير ۱۴۰۴ - ۰۶ ژوييه ۲۰۲۵

بهمن پارسا

new/bahman-parsa05.jpg
سال هاست که ساکن این محله است. چند سال؟ یادش نیست،‌ولی سالهای بسیاری است. از روزی که بازنشسته شده تقریبا هر روز غروب حدود ساعت ۸:۳۰ می آید و به تنهایی روی صندلی میزی دو نفره در ایوان کافه ی دور میدانچه مینشیند. غیر از روزهای بارانی یا برفی و سرد ژانویه و فوریه.

این میز و صندلی آن‌جا که ایوان کافه و خیابان پهلویی اش زاویه‌ای درست می‌کنند قرار دارد و در سمت چپ ِ‌آن دیگر جایی برای نشستن نیست. و او این را مزیّتی ویژه می‌داند و از یک جهت خیالش کاملا راحت است. حالا دیگر کارکنان و حتّی صاحب این کافه با او آشنا هستند. نمی‌شناسندش، نه، فقط آشنا هستند و در حدود همین آشنایی و به عنوان یک مشتری همیشگی، احترامش را دارند. او نیز یکایک ایشان را محترم می‌دارد.

مسیو Gabin (گَبَن)‌ !‌ این لقب ِ‌اوست بین کارکنان کافه و بعضی دیگر از کسبه ی محله. شاید بخاطر ِ موهای یک دست سفیدش! شاید بخاطر قد و قواره اش! ولی ظاهرا بیشتر بخاطر صدایش و طرز راه رفتنش. این احتمال ِ‌قوی تری است. وقتی حرف میزند معلوم است که اهل این شهر و این کشور نیست. خارجی است. ولی ظاهرش اینطور به نظر نمی رسد.

همین‌که می‌رسد در جای همیشگی اش می نشیند و اوّلین پیشخدمتی که او را ببیند آمده و بعد از یک احوالپرسی گرم سفارش وی را میگیرد و خیلی زود نوشیدنی وی را آورده و روی میز می گذارد و تا وقتی وی با دست و یا اشاره سر و صورت چیزی نخواسته باشد کسی مزاحمش نمی‌شود.

معمولن ابتدا قدری به مجسمه ی میان میدانچه نگاه میکند. گویی دارد با آن مجسمه گفتگو میکند. در این گونه مواقع مثل اینست که دارد به مجسّمه می‌گوید:

من اگر بخواهم تصّوری از آرزوهای تحقّق نیافته ام بتو بدهم، حجم وحشتناک و سنگینی خواهد بود که هیچ وسیله‌ی نقلیه یی در جهان قادر به حمل و جا به جایی آن نخواهد بود!

بعد از یکی دو جرعه نوشیدن سیگاری می‌گیراند و به آرامی مشغول دود کردن می‌شود. در هفته دو بار کتابی همراه دارد و بعضی شب‌ها را به روزنامه خوانی می‌گذراند. و هست شب‌هایی که نه روزنامه یی همراه دارد و نه کتابی. هر شب معمولا ساعت ۹:۵۰ دقیقه ، یعنی ده دقیقه پیش از این که کافه را تعطیل کنند حسابش را می پردازد و قدم زنان راهی خانه اش می‌شود. مسیری در حدود نیم‌ساعت پیاده روی.

آن شب وقتی بطرف خانه می‌رفت ناگهان فکر کرد حادثه ی بدی در انتظار اوست. حادثه ...؟! حادثه دیگر چیست؟! من چرا باید به حادثه فکر کنم؟ آیا اصلا تعریف حادثه را میدانم؟ نه نه باید جدی باشم باید حواسم جمع باشد. حادثه معنی ندارد.

ظاهرا با خود مشغول کنکاشی از این قبیل بود و نمی‌خواست منفی بافی کند. حادثه ی بد آن‌هم در این محله،‌ چطور ممکن است. ولی چرا ،‌ ممکن است ، یعنی حادثه در هر جایی امکان دارد. اصلا بدترین حادثه می‌تواند سکونت در این محله باشد! ولی نه این حرف ظالمانه است. این‌همه سال این‌جا هستم آرامش و صفای این محله همواره سبب تسکین روحم بوده است .

"همین تصوّرات است که سبب بدخوابی من ،‌ می‌گویم بد خوابی و نه کم خوابی ،من است". با گذشتن این جمله از ذهنش و غرق در این خیالات به‌خانه رسیده است. لباسی عوض می‌کند و پیش از رفتن به تختخواب در آینه نگاهی به صورتش می‌اندازد و به‌دیدن تصویر خود اندکی مقابل ِ‌آینه می‌ایستد. .. اوهم همین عادت را داشت،‌ همیشه پیش از آمدن به بستر در پناه این نور ضعیف می‌ایستاد و در آینه به سیمای خویش خیره می شد و بعد مرا نگاه می‌کرد و لبخند می‌زد.

سنگینی بارِ‌ آرزوهای بر باد رفته آزارش می‌داد. این چیزی تازه در زندگی او نیست. یکی از آن آرزوهای تحقق نیافته همین آرزوی یک خواب کامل و آرام است. خوابی در بستر از ساعت ۱۰ شب تا ۸ بامداد!

روز بعد مثل همیشه نزدیک ساعت هشت ونیم وقتی آرام آرام به طرف کافه می‌رفت به‌یاد آورد آن دو جوان ِ ژولیده و لاابالی را. آن‌ها در یک گوشه‌ی میدانچه با صدای بلند و لحن اراذل و اوباش در باره چیزهای نامربوطی از هر قبیل حرف می‌زدند و از بکار گیری کلمات و اصطلاحات رکیک و زننده هیچ کوتاهی بخرج نمی‌دادند که جای خود داشت بلکه خیلی هم سخاوتمند بودند. با به یاد آوردن آن صحنه با خود گفت اگر حادثه ی بدی در انتظار من باشد غیر از این‌که قربانی آن‌دو شوم چیز دیگری نیست. در همین خیال بود که صدایی خش دار و تو دماغی با لحنی سخت توهین آمیز از پشت ِ سرش شنیده شد که می‌گفت:

هی مسیو گَبَن ِ آشغال کسی تو این محله به جود کثیف تو احتیاجی نداره چرا گورتو گم نمی‌کنی؟!

وی برگشت نگاهی به کسی که این جمله را گفته بود انداخت و به خونسردی و آرامی گفت:

خیال میکنم اشتباه گرفته باشید من گَبَن نیستم. ایشان خیلی وقت است مرده! شب شما بخیر...و اندیشید:

چرا آدم در مورد بعضی چیزها حتّی اگر لازم هم نباشند حرف می زند؟! آیا این یک بیماری است یا نیازی طبیعی؟! چرا به آن آدم ِ لاابالی گفتم گَبَن مرده ، باو چه ربطی داشت؟

صاحب آن صدا یکی از همان دو جوان ِ‌ ژولیده بود. معلوم بود هم مست از الکل است و هم نشئه ی مخدّر. نیازی به سخنی بیش از این نبود و خردمندی حکم می‌کرد هر چه زودتر از وی دور شود. عاقلانه ترین کار این بود که وارد اولین کافه ی سر راهش گردد. این‌کار را کرد و جوان نیز به‌دنبال وی داخل کافه شد. مردی که پشت ِ بار ایستاده بود به محض دیدن آن جوان به صدای بلند گفت:‌

هوی ژولین ،‌با توام اُ هوی بیرون ... گفتم بیرون... دیگه م برنگرد... بیرون یالاّ …

و سپس رو به مسیو گَبَن پرسید چی میل دارین؟

مسیو گَبَن گفت: راستش هیچی، من قصد نوشیدن ندارم فقط چون اون آدم مزاحمم شد آمدم داخل کافه ی شما.

ینی به‌نحوی ترسیده بودم... می بخشید که مزاحم شدم و سریعا از کافه خارج شد.

می‌خواست از مسیری که آمده بود بازگشته و به خانه اش بر گردد. یک لحظه با خود گفت اگر آن جوان دوباره سر راهش سبز شد چه باید بکند؟!‌ خیابان خلوت است و آمد و شد چندانی نیست، آیا بهتر نیست برود و همانجا داخل همان کافه بنشیند و قدری دیر تر به خانه برود.

همین کار را کرد و بازگشت به همان کافه که از آن بیرون آمده بود و گوشه‌ای نشسته و یک نوشیدنی سفارش داد. ضمن نوشیدن با خود گفت،‌ من چرا اینجا هستم؟ چرا نرفتم جایی که همه روزه می‌روم؟ شاید از حادثه‌ی بدی که قرار است رخ بدهد دارم می‌گریزم؟ ولی هیچ حادثه‌ی بدی قرار نیست واقع شود. من بیهوده خویشتن را آزار می‌دهم، حادثه‌ی بد اتّفاق افتاد و تمام شد. بد تر از آن هرگز نبوده و دیگر نخواهد بود.

رو به یکی از مشتریان میزی در نزدیکی کرده و پرسید آقا آیا شما آن جوان را هرگز در این محله دیده بودید،‌ یا او را می‌شناسید؟!

طرف ِ مورد پرسش نگاهی از سر ِ‌تعجب و شگفتی به مسیو گَبَن کرد و گفت:

نمی‌دانم در مورد چه کسی یا کدام جوان حرف می‌زنید.

مسیو گَبَن گفت : همان‌که چند دقیقه قبل به‌دنبال من داخل کافه شد و آن آقا بیرونش کرد!

طرفِ مورد پرسش گفت: حتما اشتباه می‌کنید من چیزی به‌خاطر نمی‌آورم، دیر وقته من باید بروم ،‌شب بخیر.

به‌یاد آورد او در پرتو نوری ضعیف پیش از آمدن به بستر خواب در مقابل آینه می ایستاد و به صورت خویش می نگریست. یقین کرد از وقوع بدترین حادثه زمانی دراز گذشته. برخاست و بعد از پرداخت پول نوشیدنی اش از کافه خارج شد . در هوای خنک رو به سردی شبِ اواخر پاییز نفس ِ عمیقی کشید می‌خواست سیگاری روش کند که جوانی ژولیده نزدیک شد و گفت ممکن است خواهش کنم یکی هم به من بدهید. موسیو گَبَن پاکت ِ سیگارش به جوان ژولیده داد و راهی خانه شد. از وقوع بدترین حادثه زمانی بس دراز گذشته بود. یا او چنین می‌اندیشید.

وقتی در خانه، در اتاق خواب در مقابل آینه ایستاده بود، به صدایی در حالت نجوا که گویی با کسی تلفنی صحبت می‌کند و دوست ندارد دیگران بشنوند گفت:

بین همه‌ی چیز‌های عالم یک چیز پیدا شد و گفت چون می‌اندیشد، هست. و این توهینی است به بی‌ نهایت چیزها که هستند و نمی‌اندیشند. اقیانوس آرام، اِوِرِست، کویر لوت،‌ خودکار و مداد و مداد پاک کن من... و تمامی درختان ... هستند و نمی‌اندیشند و هستند و نیازی به گواهی من برای بودنشان ندارند.

آن‌گاه به آرامی روی مبل ِ‌کوچک کنار تختخواب‌اش نشست سرش را میان دو دست گرفته پچ پچ کنان گفت:

خیال می‌کنم حالا دیگر وقتش رسیده که رنج و درد های روحی‌ام را رنگ کنم شاید این‌طور کمتر عذابم بدهند،‌ مسکّن ها هیچ فایده‌ای ندارند. تازه حالا دیگر این مسکّن ها درد های جسمی ام را نیز تخفیف نمی‌دهند، موّاد مخدّر را هم هرگز دوست نداشته ام. بهترین چیز عرق است و آبجو.

شب بعد مثل معمول ساعت ۸:۳۰ روی صندلی همان میز دو نفره نشسته بود و جالب این است که هیچ مشتری دیگری به نشستن در آن‌جا رغبتی نشان نمی‌دهد و یا شاید کارکنان سعی می‌کنند در آن ساعت تا آن‌جا که امکان دارد آن میز را خالی نگه دارند. پیشخدمتی می‌آید گرم و صمیمی احوالپرسی می‌کند و سفارش وی را گرفته می‌رود و دقایقی بعد با لیوانی نوشیدنی باز می‌گردد.

تقریبا مثل هرشب ابتدا به مجسّمه ی میان میدانچه خیره می‌شود، گویی دارد با آن پیکره سنگی حرف می‌زند، اگر کسی بتواند در این لحظه ضمیرش را بخواند یا شاید ببیند، در خواهد یافت که او به مجسّمه می‌گوید؛

باور کن هیچ حادثه ی بدی سر راه نیست. بدترین حادثه خیلی وقت پیش اتفّاق افتاده و بدتر از آن امکان ندارد، سپس لیوان نوشیدنی اش بر می‌دارد دستش را به‌سوی مجسّمه بالا می‌برد و بعد لبه‌ی لیوان را به لب‌هایش نزدیک کرده جرعه‌ای کوچک می‌نوشد و بلافاصله سیگارش را به شعله‌ی کبریت می‌گیراند. صاحب کافه که معمولا ۴ شنبه‌ها آن‌جا حضور دارد از دور دستی برای وی تکان داده با لبخندی گرم و دوستانه و با لحنی مودبّانه می‌گوید، چطورین مسیو (گّبّن) وی در پاسخ با لبخند ِ خفیفی می‌گوید، من خوبم، مسیو گّبّن امّا خیلی وقت مرده…


--------------------------------------------------
۱۳ ژوئن ۲۰۲۵




نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد