"از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر"
عشق و صلح، اگر اغراق نباشد، از پرکاربردترین و شاید شیرینترین واژگان در ادبیات، هنر و گفتوگوهای روزمره مردم سراسر جهاناند. این دو واژه چنان در جان و دل انسانها نفوذ کردهاند که خوانندگان بزرگ در کنسرتها و اجتماعاتشان آرزوی "عشق و صلح" میکنند و مخاطبانشان با شور و همدلی، آن را چون نوایی مقدس و فریادی مشترک تکرار میکنند. ترانهی جاودانهی "Imagine" از جان لنون نمونهای روشن و ماندگار از این فریاد و آرزوی همگانی است، شعری که همچنان نسلها را به تفکر وامیدارد و سرشار از امید به جهانی بهتر است.
میتوانم با اطمینان بگویم که در میان مردم عادی جهان، یعنی شهروندانی که خود در قدرت نیستند و تصمیمگیرندگان اصلی نظامهای سیاسی و اقتصادی محسوب نمیشوند، کمتر کسی پیدا میشود که یکصدا و صمیمانه دربارهی عشق، صلح و همزیستی مسالمتآمیز سخن نگوید. این مردمان، فارغ از مرزهای جغرافیایی، تفاوتهای زبانی، نژادی یا مذهبی، در اعماق قلب خود خواهان دنیایی آرامتر، عادلانهتر و انسانیتر هستند. آنها که درد رنجها، جنگها و بیعدالتیها را با گوشت و پوست خود حس کردهاند، بهتر از هر کس میدانند که صلح نعمتی بیهمتا و عشق، زبان مشترک انسانهاست. بنابراین، صدای آنان اگرچه گاه در هیاهوی سیاستها و منافع پنهان گم میشود، اما همچنان اصیل، پاک و ماندگار است.
با این وجود، همواره این پرسش آزارم میدهد که چرا وقتی اکثریت قریب به اتفاق مردم دنیا خواهان صلحاند، جنگ وجود دارد، ؟ چگونه ممکن است جهانی اینچنین تشنهی عشق و صلح، همچنان درگیر آتش جنگ و نفرت باشد؟ بیتردید پاسخ رایجی که میشنویم این است که "ملتها با یکدیگر در جنگ نیستند، بلکه این دولتها هستند که به جنگ دامن میزنند." این جمله بارها و بارها تکرار شده، گویی که نوعی تسکین زخم است، اما واقعاً پاسخی قانع کننده است؟
آنها که دکمههای بمبافکنها را فشار میدهند، آنها که با لبخند در اتاقهای فرماندهی نقشههای کشتار را ترسیم میکنند، همگی با صراحت میگویند: "ما با مردم کاری نداریم." دیوانگانی که بر فراز شهرهای بیدفاع بمب میریزند، کسانی که مرز میان سرباز و کودک، میان پادگان و مدرسه، میان دشمن و بیگناه را پاک کردهاند، باز هم با وقاحت ادعا میکنند که مردم را هدف نگرفتهاند. شاید حتی برخی هنوز باور دارند که بمبهای اتمی هیروشیما و ناکازاکی بیش از دویست هزار انسان را خاکستر و یا بمبهای ناپالمی که آسمان ویتنام را جهنم کردند، هدفی جز "دولتها" نداشتند. لابد صدها میلیون قربانی جنگهای جهانی هم، طبق این منطق سست و بیرحم، نه انسان بودند و نه "مردم"، شاید فقط آمار بودند، یا جزو "خسارات جانبی" بشمار می آمدند.
وقتی جنگطلبان با طیب خاطر میگویند "ما با مردم کاری نداریم"، انگار میخواهند مسئولیت فجایع را از دوش خود بردارند و چهرهی خونآلود خود را پشت مفهومی انتزاعی پنهان کنند. تأکید آنها بر جدا بودن مردم از دولتها، در ظاهر نشانهای از احترام به بشر است، اما در عمل چیزی جز یک توجیه سیاسی برای مشروعسازی خشونت نیست. اگر زیرساختهای یک کشور نابود شود، اگر بیمارستانها، مدارس، پلها، و خانهها ویران شوند، آیا این فقط شکست یک دولت است؟ یا ویرانی زندگی مردمی که خواهان عشق و صلح اند؟
واقعیت تلخ این است که وقتی دولتها با یکدیگر میجنگند، آنکه بیش از همه تاوان میدهد، همان مردمی هستند که هرگز تصمیمی برای جنگ نگرفتهاند، همانهایی که یکصدا فریاد عشق، صلح، و همزیستی سر میدهند. جنگها همیشه به نام منافع ملی آغاز میشوند، اما هزینهی نهایی را قلبهای شکسته، خانوادههای بیخانمان، و کودکان یتیم میپردازند.
حالا اگر بپذیریم که ملتها در این میان نقشی ندارند، پرسش پایهای همچنان پابرجاست و شاید حتی تلختر از قبل بر دل مینشیند، چگونه است که همین مردم، دستکم اکثریت آنها، بهویژه در کشورهای دموکراتیک که از حق انتخاب آزاد برخوردارند، بارها و بارها دولتهایی را انتخاب میکنند که جنگ طلب اند؟ چرا مردمی که عشق و صلح وِرد زبانشان است، وقتی نوبت به مسئولیتپذیری میرسد، سکوت میکنند؟ چرا یقه ی دولت هایشان را نمی گیرند تا آنها را جوابگو کنند؟ مگر نه اینکه ادعا میشود مردم در دموکراسیها صاحب قدرتاند؟ مگر نه اینکه مردم میتوانند دولتها را انتخاب، نقد، و حتی برکنار کنند؟
نمیتوان همواره پشت بهانههایی چون "نمیدانستیم" یا "فریب خوردیم" پنهان شد. دموکراسی فقط در زمان رأیگیری معنا ندارد؛ تنها انتخاب در صندوق رأی نیست که سرنوشت یک کشور را میسازد، بلکه حضور مداوم، هوشیارانه و مطالبهگر مردم در همهی عرصههای اجتماعی و سیاسی است که ضامن بقای آزادی و مانع گسترش جنگطلبی است. ابزارهای دموکراتیک متنوعاند: تظاهرات، اعتصاب، رسانههای آزاد، نافرمانی مدنی، و هزار راه مشروع دیگر که میتوان با آنها زمامداران را به پاسخگویی وادار کرد. اما چه میشود که این ابزارها کماستفاده یا بیاثر میمانند؟ آیا مردم از قدرت خود بیخبرند؟ یا ترجیح میدهند در آسایش روزمرهی خود غوطهور باشند و ندای قربانیان را نشنیده بگیرند؟
شاید این پرسشها به ظاهر کودکانه به نظر برسد. شاید برخی لبخند بزنند و بگویند: "دنیا همین است." اما من ترجیح میدهم کودک بمانم. نه از سر سادهلوحی، بلکه از سر وفاداری به آرمانهایی که پیش از آنکه در سر سیاستمداران بیاید، در دل یک کودک شکل میگیرد؛ آرزوی صلح، عدالت، و مهربانی. کودکان پرسشگرند، بیپروا، بیمصلحتاندیشی.
شاید همین پرسشهای ساده، همان پلی باشد که ما را از دنیای خاکستری امروز، به فردایی روشنتر وصل میکند؛ به دنیایی که در آن عشق و صلح نه شعاری پوچ، که ارزشهایی واقعی باشند. دنیایی که نسلهای پیش از ما آرزویش را داشتند و ما هنوز در حسرت آن بهسر میبریم. اگر ساختن چنین دنیایی ممکن نباشد، دستکم میتوان آن را تصور کرد؛ و اگر بتوان آن را تصور کرد، شاید روزی بتوان بهسویش حرکت کرد. آینده، اغلب از دل همان رویاهای کودکانهای متولد میشود که کسی جدیشان نمیگیرد. پس بگذار کودکانه بپرسیم، پافشاری کنیم، و از تصور جهانی بهتر دست نکشیم، شاید همین رؤیا، نقطهی آغاز رستگاری باشد، تصور کن.
شهریار حاتمی
استکهلم ۱۲ تیر ۱۴۰۴
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد