مرتضی بلندبلند شعار «اللهاکبر» سر میداد. گاهی هم فریاد میزد:
«ملت بریزید بیرون! یهودیا به اسلام حمله کردن!»
کیوان از داخل آشپزخانه، پنجره رو به کوچه را باز کرد. در حالی که از پنجره خود را به بیرون میکشید، گفت:
«این سر و صداها چیه، ساعت چهار صبح؟»
ناگهان صدای انفجاری از شمال شهر بلند شد. در و همسایهها ریختند بیرون. همه وحشتزده، با ترس تمام تنشان را گرفته بود.
مرتضی، در حالی که دستانش را به طرف آسمان تکان میداد، فریاد میزد:
«مرگ بر اسرائیل! مرگ بر آمریکا!»
شهرام تا چشمش به کیوان افتاد، به طرف او رفت و پرسید:
«دیدی کیوان؟ بالاخره حمله کردن!»
کیوان همانطور که به شهرام خیره شده بود، گفت:
«راستراستی جنگ شروع شد؟»
شهرام جواب داد:
«آره، جنگ شروع شد. دیگه این کثافتا گورشون رو گم میکنن، مگه نه؟»
در همان لحظه، مرتضی به آنها نزدیک شد و گفت:
«نامردا نصفشب حمله کردن! ملت مسلمان ایران همیشه بیداره! ما حامی پرچم اسلام هستیم!»
و دوباره فریاد زد:
«مرگ بر اسرائیل! مرگ بر آمریکا!»
و از آنها دور شد.
شهرام، در حالی که چشمش به جمعیتی که به کوچه ریخته بودند دوخته شده بود، گفت:
«پسرالدنگ! من نمیدونم به اینا چی خوروندن که داغ این آشغالا رو به سینه میزنن! دارن مملکتو از بین میبرن. اینا چه بلایی سر مردم دارن میارن؟»
کیوان تلفن همراهش را جلوی صورت شهرام گرفت و گفت:
«تا حالا دوتا جا رو زدن!»
شهرام با دقت به صفحه تلفن خیره شد. سری تکان داد و گفت:
«نه… اینا برای جنگ با مردم نیومدن. دارن جایگاههای هستهای و سران حکومت رو میزنن…»
کمی مکث کرد، بعد ادامه داد:
«میخوان سرداران حکومتو از بین ببرن… باور کن! با ما کاری ندارن.»
کیوان نور صفحه گوشیاش را خاموش کرد و گفت:
«حالا باید در بهدر دنبال سوراخ موش بگردن.»
دوازده روز بعد
مرتضی با فریاد توی کوچه میدوید و میگفت:
«به یاری رهبر، ما پیروز شدیم! گور شه چشم بدخواه!»
کیوان با شنیدن صدای مرتضی، آمد دم در.
مرتضی برایش دستی تکان داد و گفت:
«ما پیروز شدیم! اسرائیل جنگ رو باخت، تسلیم شد! آمریکا هم هیچ غلطی نتونست بکنه!»
کیوان همانطور که نگاهش میکرد، در دل گفت:
«توی این محل به این بزرگی، غیر از این پسرالدنگ، به قول شهرام، هیچکس صداش درنمیاد!»
با شنیدن صدای زنگ تلفن، دست در جیب شلوارش کرد و جواب داد:
«الو؟»
صدای شهرام بود؛ گرفته، خسته، بم، بیرمق. انگار از ته چاه بیرون میآمد:
«باورت میشه؟ اینجا فقط ملت پاکباختهست. به همین راحتی زدن، کشتن، آب از آب تکون نخورد. آتشبس… صلح… حکومت آخوندها سر جاش موند…
بیچاره زندونیای سیاسی، حالا باید تقاص کشتهشدن فرمانده رو پس بدن…»
مکثی کرد، بعد ادامه داد:
«اینم از هارتوپورتهای آمریکا! «رژیم ایران باید برود»منافعشون تامین شد. این بار میریزن دختر و پسرها رو به جرم جاسوسی برای اسرائیل دار میزنن…
کیوان… خدا به داد ملت برسه…»
نفس بلندی کشید و تلفن قطع شد.
—----------
۲۴/۶/۲۰۲۵
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد