logo





بحثی و گفتگويی با يک دوست
در تداوم درک تحولات اخير ايران

سه شنبه ۱۹ آبان ۱۳۸۸ - ۱۰ نوامبر ۲۰۰۹

سيامند

پس از انتشار مطلب پيشين، انتخابات، اعتراضات، سرانجام در وبلاگ و برخی از پايگاه‏های خبری، تعدادی نقد و نظر و در کنار آن ها نامه ای از دوستی با طرح نکاتی دريافت کردم. از اين دوست خواهش کردم که اگر ايرادی از نظر او ندارد، نامه ی او و پاسخ خودم را انتشار دهم، او بلندطبعانه پذيرفت، اما خواهش کرد که «ناشناس» بماند. در اينجا به انتشار نامه ی او و پاسخ خودم در رابطه با مقاله ی پيشين می پردازم :

نقدی کوتاه بر نظرات سیامند، در مورد اعتراضات اخیر،
آقای سیامند در تحلیلی طولانی بر روند تحولاتی که به جنبش اخیر منتج شده، درک خود از تحولات چند ماهه گذشته را با خوانندگانشان در میان گذاشته اند. این نوشته، نشان می دهد که طیف کسانی که خود را همراه جنبش اخیر در ایران و در میان ایرانیان خارج کشور میدانند، تا چه میزان متنوع بوده و شاید این خود نشانی باشد از آینده دار بودن این جنبش؟
هر چند موافق هستم که "چپ" در ایران نتوانسته است از لحاظ نظری پاسخهای مناسبی برای تحولاتی که در بیست و چند ساله گذشته از سر گذرانده ایم، بیابد، اما، خیالپردازی "چپها" (که آقای سیامند آنرا با تحلیلهای دائی جان ناپلئونی معرفی می کنند)، پدیده ای منحصر به فرد نیست، بسیاری از تحلیلگران سیاسی از جمله آنچه در همین نوشته آقای سیامند با آن روبرو هستیم، به این عارضه دچار هستند (1). شاید یکی از مشکلات اصلی تحلیلهای فعالین سیاسی در این دوران، (به ویژه در مورد آنانی که در خارج از کشور ساکن هستند) عدم رابطه با جامعه ایران است؟ رابطه ای که سیاستمداران را واقع گرا می کند و یا آنان را از صحنه طرد خواهد کرد (این ادعا نیز در غیاب یک فرهنگ سیاسی جا افتاده پاسخگوئی شاید خیلی هم جدی نباشد)
همچنین برایم روشن نیست که بالاخره "چپها" از نظر آقای سیامند کیستند؟ آیا اکثریت، حزب توده، اتحاد فدائیان و بسیاری از احزاب کمونیست کشورهای جهان (و اسلاف آنان) را ایشان در زمره "چپ" میدانند؟ اگر این دسته نیز در زمره "چپها" هستند، مواضع آنان در قبال "جنبش سبز" چه بوده و نقد ایشان بر این مواضع چیست؟
اما علاوه بر نکته ای که در بالا به آن اشاره کردم، برخی نکات در نوشته آقای سیامند به نظرم میرسد که ذکر آنها را بی فایده نمی دانم:
1- فاشیستی خواندن حکومت در ایران؛ آقای سیامند هر چند نشان می دهند که عناصری از یک دولت فاشیستی در ایران وجود داشته و دارد، اما از نشان دادن اینکه این عناصر به سیستم حکومتی در ایران بدل شده باشد، غفلت کرده اند. چگونه می توان توضیح داد که در یک سیستم فاشیستی، انتخابات نظیر خرداد 76 و یا حتی همین انتخابات اخیر و حوادث پس از آن اتفاق بیافتد؟ یک دولت فاشیستی چه نیازی (به لحاظ نظری و عملی) به سامان دادن "نمایش" انتخاباتی دارد که بتواند همه ارکان نظام را به خطر اندازد؟ آیا مشارکت طبقات اجتماعی در حیات سیاسی ایران (جنبش دوم خرداد و جنبش سبزها در این ماههای اخیر) موید حاکمیت یک نظام فاشیستی است؟
2-نتیجه گیری سیاسی از تحلیلهای طبقاتی؛ آقای سیامند می گویند که "بخشی ديگر از اين روشنفکران" با "شمال شهری" دانستن این اعتراضات "به نوعی در کنار «اعماق اجتماع» ايستاده" و این جنبش را "محکوم به وابستگی به اقشار و طبقات بالای اجتماعی کردند." برایم روشن نیست. نقد آقای سیامند بر این نظریه چیست؟ بر تحلیل طبقاتی این افراد خرده می گیرند و یا بر نتیجه گیری سیاسی ای که از این تحلیل طبقاتی ناشی می شود؟ برایم روشن نیست که آقای سیامند می گویند، همه طبقات اجتماعی از جمله آن طبقاتی که در "اعماق اجتماع" قرار دارند مخالف احمدی نژاد هستند؟ بالاخره در ایران چه کسانی به احمدی نژاد رای داده اند؟ از نظر آقای سیامند تنها لومپنها به احمدی نژاد رای داده اند؟
بیائیم برای یک لحظه فکر کنیم که تقلب نشده است، کفر که نیست، و فرض کنیم که عمدتا طبقات کم در آمد ("اعماق اجتماع"- به بیان آقای سیامند) به احمدی نژاد رای داده اند (2) و طبقات متوسط شهری- مدرن (عمدتا) و بخشی از دیگر طبقات (از جمله بخشی از طبقه کارگر) به موسوی رای داده اند، آیا از این لزوما باید نتیجه گرفت که باید در کنار احمدی نژاد قرار گرفت؟ به نظرم می رسد که ساختار فکری آقای سیامند اگر با چنین ترکیب طبقاتی روبرو شود با مشکل روبرو خواهد شد، چون اگر بخش مهمی از طبقه کارگر و "اعماق اجتماع" از احمدی نژاد پشتیبانی کرده باشند، تکلیف "چپها" که خود را مدافع این طبقات می دانند چیست؟ پس باید واقعیت را واژگونه کرد (3).
3- چه کسانی از احمدی نژاد حمایت کردند؛ آقای سیامند با عناوین تحقیر آمیز از کسانی که به احمدی نژاد رای داده اند سخن می گویند؛ در بررسی "عروج" احمدی نژاد به قله های قدرت، آقای سیامند از عطف توجه کافی به تمام جنبه های روند حوادث از فاصله خرداد 76 تا خرداد 84 (و قبل از آن به ویژه در زمان دولت هاشمی رفسنجانی) غفلت کرده اند. ایشان مثلا توضیح نمی دهند که چرا اصلاح طلبان در دومین انتخابات شوراهای شهر با شکست سنگین روبرو شدند؟ چرا احمدی نژاد توانست در دور دوم نهمین دوره انتخابات ریاست جمهوری بر هاشمی رفسنجانی پیشی بگیرد؟ شاید آقای سیامند بر این اعتقاد هستند که پیروزی احمدی نژاد نتیجه تقلب بوده است؟ لااقل این احتمال وجود دارد که این جناح علاوه بر استفاده از امکانات دولتی (از جمله استفاده از بسیج و سپاه) با طرح شعارهائی (اینکه مثلا ادعا می شود که این گروه با طرح شعارهائی قصد اغفال رای دهندگان را داشته اند مورد نظر من نیست) که سبب جلب توجه "اعماق اجتماع" می شد، رای آنان را به دست آورده باشد؟
4- نقش دولتهای دیگر در انکشاف حوادث ایران؛ آقای سیامند مدعی هستند که " جايگاه سرکردگیِ امپرياليسمِ جهانی با همه‏ی ويژگی‏های ويرانگر اين نيرو" .."از امريکای شمالی به شرقِ اروپا و آسيا منتقل" شده است. این ادعای بزرگی است و نشانه هائی که آقای سیامند برای اثبات حکم خود از آنها ذکری به میان آورده اند، لااقل مرا قانع نمی کند. اما نکته مورد نظر من در اینجا، تاثیر مسائل بین المللی و نقش کشورهای دیگر در انکشاف حوادث در ایران است. آیا چنین نقشی وجود داشته و دارد؟ و یا دولتهای دیگر ایستاده اند و تنها تماشاگر کشاکشی هستند که در جریان است و تلاشی نمی کنند که مسیر تحولات در ایران را به سمت دلخواه خود جهت دهی کنند؟ به نظرم نادیده گرفتن سیاستها و منافع قدرتهای بزرگ و کشورهای منطقه در روند حوادث در ایران، سهل انگارانه است. در این زمینه می توان سئوالات بسیار زیادی را مطرح کرد از آنجمله؛ رسانه های بین المللی چگونه با حوادث اخیر روبرو شدند؟ و چه دلایلی برای اتخاذ چنین رویکردی وجود داشته و دارد؟ چه تفاوتی میان رویکرد دولت جورج بوش و دولت اوباما نسبت به مسئله ایران مشاهده می شود؟ این تفاوتها چه اثراتی بر روند حوادث در ایران می تواند داشته باشد؟ نقش کشورهای همجوار در روند حوادث ایران چیست؟

پانويس ها و توضيحات:

1- از جمله آنگاه که مدعی میشوند که طبقه خرده بورژوائی سنتی استحاله شده است. بهداد و نعمانی در کتاب خود با نام "طبقات و نیروی کار در ایران" مدعی هستند که این طبقه از بیشترین گسترش در دوران پس از انقلاب برخوردار بوده است- از000 2776 در سال 1976 به 5035000 در سال 1996- ص 89
قصدم این نیست که بگویم، خوب خود آقای سیامند هم تحلیل خود را بر پایه خیالپردازی می گذارند، بلکه تاکید بر این نکته است که تحلیلهای سیاسی، به ویژه با گسترش استفاده از اینترنت، در بسیاری از مواقع دچار ادعاهائی حیرت انگیز هستند که مبانی آنها بیشتر بر کشف و شهود استوار است تا کندوکاوی جدی در مسائل (نه اینکه این عارضه فقط به "چپها" محدود باشد، به مقالات نظریه پردازان اصلاح طلب، از جمله گنجی و سازگارا و دیگران، در 12 سال گذشته نظری بیاندازید، آیا نشانی از درایتی ویژه در آن می یابید؟)
2- در اینجا من در میان رای دادن و در صحنه مبارزه در سطح خیابان حضور داشتن، تفاوت گذاشته ام، با این فرض که مبارزه ای که در ایران در جریان است، میان بخشی از طبقه متوسط به ویژه جوانان و نیروهای سازمان یافته وابسته به دولت در جریان است (سپاه پاسداران، بسیج، انصار حزب الله و دیگر نیروهائی که مورد وثوق دولت هستند) و گمان می کنم که بسیاری از کسانی که به احمدی نژاد رای داده اند، به شکلی فعال در مبارزه سیاسی جاری حضور نداشته و تنها در شرایطی که بحران همه گیر شود (بخشی از این نیروها) در آن مشارکت خواهند کرد و در آن هنگام، قابل پیش بینی نخواهد بود که این دسته جانب کدام طرف را خواهند گرفت.
3- در سالهای بسیار دور راه کارگر شعار می داد "ضد خلق نمی تواند ضد امپریالیست باشد". این شعار نشان از آن داشت که تا چه میزان تفکر راه کارگر به تفکر اکثریت و حزب توده که راه کارگر منتقد آن تفکر بود نزدیک بود و با یک تلنگر که اثبات ضدیت جمهوری اسلامی با امپریالیسم بود، همه آنچه رشته بودند پنبه می شد. به نظرم آقای سیامند نیز در نوع نگرشی که دارند با کسانی که آنان را نقد می کنند ریشه های تفکری مشترک دارند.
*******

پاسخ و توضيحاتِ من

دريافت نامه‏ ای با طرح سئوالاتی در رابطه با مطلب اخيرم، مرا بر آن داشت که برخی از مباحث طرح شده در اين مطلب را شرح و بسطی بيشتر بدهم و نقطه نظراتم را باری ديگر بيان کنم. از آنجا که نويسنده‏ی نامه درخواست کرده که نامه‏اش را به عنوان فردی ناشناس در وبلاگم درج کنم، به درخواستش احترام گذاشته و نويسنده‏ی اين نامه طی اين گفتگو «دوستِ ناشناس» من خواهد بود.
پيش از هرچيز می‏بايست از «دوستِ ناشناسم» سپاسگزار باشم، که با کارِ خود می‏تواند پايه‏گذار سنتی نوين در جنبشِ چپ و کلا روشنفکری ما باشد. تا کنون عمدتا روابط بر مبنای «پرسش و پاسخ» پيش رفته، يکی متکلم وحده بود و ديگران تنها پرسشی طرح می‏کردند، برخی طرح پرسش‏شان برای تبعيت کورکورانه، و برخی برای «حال‏گيری». بهررو روش همان روش مراد و مريدان بوده است. اميدوارم بتوانيم اين روش را تغيير داده و به مباحثه و حتی (چه ايرادی دارد) مجادله، به قصد حقيقت جويی بدل کنيم. اما به شرطی که مباحثه‎‏ای صورت پذيرد و گفت و شنيدی دوطرفه سامان گيرد، که برای من هم به غايت سودمند خواهد بود. پس اجازه بدهيد، پس از درج نامه‏ی «دوستِ ناشناسم» به تک تکِ نکاتِ طرح شده در نامه‏اش بپردازم.
الف – از همان ابتدا می توانم بگويم با نويسنده اختلاف نظرات جدی داريم و خواهم کوشيد در سطور آينده اين اختلاف نظرات را بطور واضح نشان دهم. نويسنده از همان ابتدا با اشاره به «طولانی» بودن مطلب سخن خود را آغاز می ‏کند. اين «طولانی» بودن يا به معنای «درازگويی» است و يا طرح نکاتی بی ارتباط. نويسنده به هيچ‏کدام از اين نکات اشاره نمی‏کند، پس با اين فرض که هيچ‏يک از اين نکات مورد نظرِ نويسنده نبوده است، به اختلاف نظرمان می‏رسم. به قولِ مارکس برای پرداختن به امور تاريخی، می‏بايست تاريخ اين وقايع را بررسی کرد. به گمانِ من دو ديدگاه در اين زمينه عمل کرده و می‏کند ؛ دو ديدگاهی که طی مطلبِ مورد نظر نيز تا حدودی کوشيدم معرفی کنم. نخست ديدگاهی که تحولاتِ اخير را خلق‏الساعه و برخاسته از اختلافات درون حکومتی و جنگِ قدرت ميان جناح‏های حکومت ارزيابی می‏کند، و ديگر ديدگاهی که اين تحولات را برخاسته از متنِ اجتماع و بسيار فراتر از جنگِ جناح‏های حکومتی می‏بيند.
در ديدگاه نخست، نيازی به ارزيابی تاريخی از پديده‏ها نيست. موضوع فريب توده‏هاست. توده‏ها دستاويزِ جنگِ جناح‏های حکومتی‏اند و هيچ نقشی در سرنوشتِ خود ندارند. پس اگر تحولاتی هم صورت می‏پذيرد، در حيطه‏ی تاريخ مورد بررسی قرار نمی‏گيرد، بلکه در بهترين حالت در حيطه‏ی سياست بررسی می‏شوند. از همين رو نيز نيازی به بررسی تاريخی نيست.
من با اين ديدگاه احساس قرابتی نمی‏کنم. از دسته‏ای هستم که معتقدم تحولاتِ کنونی بی ريشه نبوده و در تداومِ مسائلی است که ريشه در سه دهه و شايد بيشتر در جامعه‏ی ما دارند. از جمعی هستم که معتقدم در کنارِ اصلاح‏طلبیِ حکومتی، جنبشِ وسيع و گسترده‏ی «اصلاح طلبِ غيرحکومتی» در ايران جاری بوده، که تحولاتِ اخير را در تداوم و نقطه‏ی اوجِ اين جنبش «اصلاح‏طلبیِ غيرحکومتی» می‏بينم. برای آن که نشان دهم جنبش «اصلاح طلبِ غيرحکومتی» وجود داشته و همگام با سی سال حياتِ جمهوری اسلامی، نفس کشيده و مبارزه کرده، به ناچار بايد اشاراتی به آن داشته باشم، هرچند که برای پيشگيری از اطاله‏ی کلام بسياری نقاطِ عطف را در اين جنبشِ زنده، جاری و ساری از قلم انداختم. نقاطِ عطفی که اشاره نکردن به آنها از جانبِ من عمدتا برای جلوگيری از «طولانی» شدنِ مطلب بود و همين جا می‏بايست از مبارزين اين جنبش‏ها پوزش بخواهم. بطور مثال جنبش دليرانه و گسترده‏ی زنان با نمونه‏هايی همچون کمپينِ يک ميليون امضا، جنبشِ معلمان، کارگران و ... از قلم افتاده‏اند تا از «طولانی» شدنِ مطلب حتی‎‏الامکان جلوگيری شود. در ديدگاهی که من خود را متعلق به آن می دانم، اين تحولات منوط به خواسته و آرزوهای خاتمی، موسوی و يا هر کدام از جناح‏های حکومتی نيست. به گمانِ من آنچه که امروز در خيابان‏های تهران و شهرهای بزرگ کشور جاری است، همانطور که در متنِ مقاله نيز موکدا تکرار کرده ام، جنبشِ دمکراتيکِ احقاقِ حقوقِ شهروندی مردم ايران است. اين جنبش در امتداد ديگر تحولات و حرکاتِ توده‏ای سی سالِ اخير مردم است، ريشه در همان جا دارد و برای بررسی شدن، می‏بايست در متنِ همان تحولات مورد مداقه قرار گيرد، پس به ناچار در حد ستون نويسی روزنامه‏ای نمی توان به آن پرداخت.
ب – پاراگراف دوم مطلبِ «دوستِ ناشناس» من، اما حاوی نکاتی است که می‏بايست يک به يک بررسی شوند. شايد مهم‏ترينِ آنها اشاره به «خيال‏پردازی» چپ‏ها باشد. خيال‏پردازی ای که ناشی از «عدم رابطه با جامعه ايران» است. نويسنده‏ی نامه در پانويس همين پاراگراف و در توضيحِ علتِ اين «خيال‏پردازی» آن را ناشی از گسترشِ استفاده از اينترنت دانسته که به جایِ «کند و کاوی جدی در مسائل» بر «کشف و شهود استوار» است. شاهدِ مثال هم مقالاتِ 12 سالِ اخيرِ آقايان سازگارا و گنجی است.
اجازه بدهيد به رغمِ «طولانی» شدنِ مطلب به همه ی اين نکات پرداخته شود؛ در ابتدا من معيارِ «رابطه با جامعه ايران» را نمی‏فهمم. اگر آقايان گنجی و سازگارا، يعنی دو روزنامه‏نگارِ تاثيرگذار سال‏های اخير، کسانی که از پايه‏گذارانِ روزنامه‏هايی چون جامعه، نشاط و توس بوده‏اند طی 12 سال اخير سرگرم به خيال‏پردازی بوده‏اند و از «عدم رابطه با جامعه ايران» در عذاب بوده‏اند، تکليف بقيه پيشاپيش روشن است. چه چيزی نشان‏دهنده‏ و معيارِ «رابطه با جامعه‏ی ايران» است ؟ متنِ سئوالاتِ «دوستِ ناشناس» من اشاره‏ای اثباتی به اين امر ندارد، اما عارضه‏ی «خيال‏پردازی» که «بسياری از تحليلگرانِ سياسی از جمله آنچه در همين نوشته آقای سيامند» به آن مبتلايند استناد به چيزی می‏کند که خود مستدل نيست. بهتر نبود که «دوستِ ناشناس» من در ابتدا معيارهای «رابطه با جامعه ايران» را معرفی می‏کرد، سپس با استناد به اين معيارها نشان می‏داد که «بسياری از تحليل‏گران سياسی» به عارضه‏ی خيال‏پردازی مبتلايند.
يکی از نکاتِ ديگری که در نامه‏ی مذکور طرح شده در رابطه با «گسترش استفاده از اينترنت» است که موجبِ شده که «کشف و شهود» جایِ «کندوکاوی جدی در مسائل» بنشيند. ابتدا من علاقمندم بدانم چرا «دوستِ ناشناس» من معتقد است که گسترشِ استفاده از اينترنت موجب می‏شود که کند و کاوی جدی در مسائل صورت نپذيرد و عمده‏ی کارِ تحليل‏گرانِ سياسی به «کشف و شهود» و خيال‏پردازی منحصر شود. مگر به گمانِ نويسنده‏ی نامه آقايانِ نعمانی و بهداد که تا حايی که من اطلاع دارم، همانند ما سال‏هايی طولانی از پناهندگی و خروج‏شان از کشور می‏گذرد، يکی در فرانسه و يکی در امريکا، از چه امتيازی برخودارند که از «عدم رابطه با جامعه ايران» رنج نمی‏برند و هم اينکه آنچه طرح کرده‏اند ناشی از کشف و شهود نبوده و حاکی از «کندوکاوی جدی در مسائل» است ؟ برای دسترسی به آمارهای سی ساله‏ی حکومتی جمهوری اسلامی، و سال‏های پيش از آن، برای ما که مقيمِ خارج از ايران هستيم و البته اين آقايان، آيا منبع ديگری به غير از اينترنت سراغ داريد ؟ مگر اين آقايان از وسيله‏ی ديگری به جز اينترنت برای کسبِ اطلاعاتی که منجر به نشر کتاب ارزشمند «طبقات و نيروی کار در ايران» شده، استفاده کرده‏اند ؟ مگر اينکه نويسنده معتقد باشد که متد بررسی اين نويسندگان را می‏پسندد و متد بررسیِ «تحليل‏گران سياسی» را خير. که در اين حالت وارد امری سليقه‏ای شده‏ايم و البته سليقه‏ی نويسنده محترم بوده و هست، اما قابلِ تعميم نيست.
تنها به عنوان نکته‏ای جنبی می‏خواهم اضافه کنم که در دوره‏ی پيش از انقلابِ بهمن هم چريک‏ها نيرويی بودند که همواره از چپ و راست مورد حمله قرار می‏گرفتند و متهم به «عدم رابطه با» جامعه‏ی خود و عدم شناخت جامعه‏ی ايران می‏شدند و طنز روزگار آنجا بود که تنها جريانی که با پذيرشِ همه‏ی مخاطراتی که چريک را در انجامِ اينگونه تحقيقات تهديد می‏کند تحقيقاتی ارزشمند روستايی و همينطور تحقيقات وسيعِ ميدانی در رابطه با توده‏های حاشيه نشينِ شهری انجام داده بود، آنها بودند. تاريخ سی‏ساله‏ی ايران در زندان و روی برگه‏های کاغذ سيگار نوشته شده و به خارج از زندان منتقل شد، که شامل همين امر می‏شود، يعنی «عدم رابطه با جامعه ايران» و احتمالا با استناد به منطقِ استدلالی دوستِ نويسنده عاری از «کندو کاوی جدی در مسائل» هستند و مبتی بر «کشف و شهود» تهيه شده‏اند.
در سال های گذشته وسيله ی ارتباطیِ روشنفکر انقلابی با توده های مردم، اعلاميه بود و راديو. برای توزيع اعلاميه بايد سيانور زير دندان می گذاشت، و برای راديو نيز بايد به يمن و يا آلمان شرقی می رفت تا راديويی تاسيس کند و روزانه يک ساعت با پارازيت و انواع فشارها چند کلامی چيزی (عموما افشاگری) بگويد. سال های ابتدای استقرار جمهوری اسلامی مصادف بود با تقريبا همه گير شدن دستگاه فکس، به همين دليل هم بسياری اعلاميه و نوشته هاي حزبی و گروهی را به ادارات دولتی در ايران فکس می کردند، «تلفن مجانی» هم دوره ای خدماتی در اين زمينه ها انجام داد تا که نوبت به اينترنت رسيد. که سهل الوصول ترينِ آنها بوده است و بسياری از مخاطرات را از ميان برداشته است. چرا و بر مبنای چه معيار و محکی استفاده و خبرگيری از طريق آن به «خيالپردازی» می انجامد ؟
ج – از من پرسيده ايد که «چپ» ها از نظر من کيستند. همانطور که در مطلبِ مورد اشاره ی شما و همينطور در موقعيت ها و مطالب ديگری نيز طرح کرده ام به گمانِ من «چپ» مارک و نشانی ايدئولوژيک نيست و عميقا سياسی است. به همين دليل با معيارهای برشمرده ی شما نمی توانم پاسخی به سئوالتان بدهم. «چپ» بودن چيزی نيست که با تولد کسی به او بچسبد و با مرگش از او جدا شود ؟ اجازه بدهيد با مثالی اين امر را روشن کنم. همانطور که عرض کردم، چپ و راست مفاهيمی عميقا سياسی اند و اصلا ارتباطی با ايدئولوژی ندارند. به همين دليل هم در رابطه با تحولات سياسی قابل تعريفند. از همين رو زمانی که اکثريت و حزب توده در پی« شکوفايی جمهوری اسلامی»، دست به هر رذالتی می آلايند، راستند و نه چپ، اما در همان زمان بطور مثال سازمان مجاهدين خلق، بنی صدر و جبهه ی ملی در جبهه ی چپ قرار می گيرند. همين امروز اين احزاب کمونيست مورد اشاره‏ی شما، لااقل در موضوع سياسیِ موردِ بحثِ ما، هيچ رنگ و نشانی از «چپ» نبرده‏اند و عميقا راستند.
بگذاريد مثالی کمی روشن تر بزنم. در جريان جنگ تحميلیِ جرج بوش و اعوان و انصارش به عراق در سال 2003، تونی بلر رهبر حزبِ کارگر بريتانيا راست بود، در عوض ژاک شيراک رئيس جمهور فرانسه و رهبر حزبِ اجتماع برای جمهوری (راستِ سنتیِ فرانسه) چپ بود.
اما در رابطه با گروه های نامبرده، واقعا چپ يا راست بودن آنها چه توفيری بر روند تحولاتِ اجتماعی در ايران دارد ؟
حال بگذاريد به نکاتِ شماره بندی شده در نامه‏ی شما برسيم :
1 – پرسيده ايد که چگونه در نظامی فاشيستی برپايی انتخاباتی از نوع دوم خرداد 1376 و انتخابات اخير و حوادثِ پس از آن امکان پذير است ؟ به گمانم اختلاف نظر من و شما در زمينه ی انتخابات اخير جدی تر از اين ها باشد. من معتقدم که انتخابات اخير سراسر تقلبی و سازماندهی شده بوده است، احمدی نژاد تنها گزينه ی رژيم برای بقا بوده و تقلب آگاهانه و با برنامه ی از پيش تعيين شده صورت گرفته است. برداشتِ من هم از سئوال شما اين است که انتخابات اخير «نمايش» نبوده است، البته برداشتِ شما در خلالِ نوشتارتان ارائه نمی شود، اگر تصور و درکِ شما از «انتخابات» اخير ارائه می شد يقينا مباحثه ای صورت می گرفت، اما در اين حالت کنونی من تنها خود را موظف به تشريح نقطه نظرات خودم می دانم.
در رابطه با انتخابات دوم خرداد، هم در اين مطلب و هم پيش از اين در ديگر مطالب همين وبلاگ سخن گفته ام. در همين مطلب عرض کردم، انتخابات دوم خرداد طرحی از پيش تهيه شده توسط حکومت نبود. حکومت خاتمی را برای «گرم شدن تنور انتخابات» به عرصه فرستاد، انتظار نداشت که چنين اتفاقی بيفتد. همانطور که روز بازی استراليا – ايران همه چيز خارج از اراده اش پيش رفت و کنترل از دستش خارج شد، در دوم خرداد نيز با همين امر مواجه شد. اما انتخاباتِ اخير؛ همه ی دلايلِ من بر خلافِ برخی از دوستان مبتنی بر شمارش صندوق های رای و يا خاموش و روشن کردنِ اس ام اس و همه ی اين پديده ها نيست. من معتقدم که کليتِ نظامِ جمهوری اسلامی، چاره ای به جز در آوردنِ احمدی نژاد از صندوق رای نداشت. به همين دليل نيز امروزه مخالفت توده ای به احمدی نژاد را نه مخالفت با يک فرد درجه ی چندم ( که در همين حد نيز هست) بلکه مخالفت با کليتِ نظامِ فاشيستی جمهوری اسلامی ارزيابی می کنم. اما برای پاسخ به سئوال شما به گمانم می‏بايست مفهوم نوينِ راست افراطی و فاشيسم را در نظر آورد، تنها نمونه‏های فاشيسم که نزد روشنفکر ايرانی و يا شايد روشنفکر جوامعی از نوعِ ما، آلمان نازی و در برخی مواقع ايتاليای موسولينی است. دو نمونه‏ی فاشيستی با ويژگی‏های مختص به خود و همينطور تفاوت‏های ظاهریِ بسيار. بطور مثال فاشيسم در اسپانيا، مجارستان و رومانی در همان سال‏های ميانیِ سده‏ی پيشين مورد بحث و همينطور انديشه‏ی روشنفکران ما قرار نگرفته و نمی‏گيرد. فاشيسم در دهه‏های اخير موضوعِ انديشه‏ی اين دسته از روشنفکران نيست. از همين رو نيز طرح چنين سئوال‏هايی حاکی از درکی ابتدايی و نادقيق از پديده‏ی فاشيسم است. از منابع بسيار ارزشمند در زبان انگليسی برای مطالعه در بابِ فاشيسم می توان به Fascists از Michael Mann مراجعه کرد، که تحقيقی جامع با استفاده از الگوی 5 کشور اروپايی در رابطه با فاشيسم انجام داده، از محققينِ بسيار قابل استناد در زبان فرانسه، آثار Pierre Milza است که صاحبِ آثاری چون L’Europe en Chemise Noire ( اروپای ملبس به پيراهن سياه) و همين طور Les Fascists (فاشيست‏ها) است.

اضافه کنم که بطور خصلتی در همه‏ی سال‏هايی که به اشکال مختلف و در نشريات مختلف دست به قلم برده‏ام کوشيده‏ام جديت و نشان از «کندوکاوی جدی در مسائل» را نه از «کد»ها و «نقل قول» های کلاسيک و امثالهم نشان دهم. واقعيت است که برخی از نويسندگان سال‏های اخير و جمعی از «آگاهان و صاحب‏نظران سياسی» روزگارِ ما مراجعه به فرهنگِ معين و يا باز کردنِ صفحه‏ی فيس بوک در کامپيوتر را در زير صفحاتِ مطالب‏شان به عنوان زيرنويس و منبعِ مطالعه ارائه می‏نمايند، شايد بدين‏گونه مطلب نشان از «کند و کاوی جدی در مسائل» داشته باشد و «آکادميک» در نظر آيد. اين برداشتِ من نيست. اين روزها هم بر خلاف سال‏ها و دهه‏ های پيشين، مطالب و نوشته‏ها در آرشيوهای اينترنتی باقی می‏مانند، ديگر امکان پنهان کردنِ آرشيو و گفته‏های پيشين برای هيچ کسی که دستی در امور اجتماعی داشته باشد، وجود ندارد ؛ شايد در نگاهی بدبينانه بتوان گفت که علتِ سکوت بسياری از آنانی که در سال‏های پيشين بسيار می‏گفتند، اتفاقا همين در دسترس ماندنِ گفته‏ها و ادعيه‏ی امروزه‏شان در هر شرايطی باشد !
به گمانِ من رژيم جمهوری اسلامی حکومتی است ملهم از الگوی فاشيستی. اين حکومت هم پايه‏های طبقاتی نظام فاشيستی و هم مولفه‏های نظریِ فاشيسم را همه داراست. در نفی اين نظريه تا کنون تنها اکبر گنجی سخن گفته و ايشان الگوی خود را نيز ملهم از ماکس وبر ارائه داده است. از نگاه ايشان ساختار حکومتی نظامِ جمهوری اسلامی بر پايه‏ی ساختارِ سلطانی بنا شده است. من به غير از اين بحث تا کنون بخثِ قابلِ طرح ديگری در رابطه با ساختار نظامِ جمهوری اسلامی نديده ام.
2 – در مقاله‏ام طرح کردم برخی از روشنفکرانِ «چپ» در داخل و برخی نيز در خارج از کشور اين جنبش را به طبقات بالای شهری وابسته دانستند و آن را به نوعی محکوم دانستند. گمان نمی‏کنم آنچه گفتم مبهم بوده باشد. «دوستِ ناشناس» من می‏داند و نيازی هم به يادآوری نيست که بطور مثال در شيلیِ پس از آلنده، طبقات «بالای شهری» به مخالفت با آلنده برخاسته و زمينه‏های کودتای پينوشه را فراهم آوردند. طرح کرده بودم که اين روشنفکرانِ «چپ» با اين تحليل‏هايشان، با اين درکشان از رابطه‏ی طبقات اجتماعی، خواه ناخواه در کنارِ رژيم و نيروهای سرکوبگر قرار می‏گيرند. چپ ايران يک بار از اين گونه تحليل‏های مشعشع ضربات بسيار سنگينی خورده است. توجه بفرمائيد برخی از شهدای برخی از گروه‏های «چپ» در سال‏های گذشته در صفوفِ «بسيج» به شهادت رسيده‏اند، چون صاحبان اين نوع «تحليل» ها که در مقامِ رهبری آنها بودند، در توازنِ قوای اجتماعی جای خود را در کنارِ «اعماق اجتماع» قرار دادند، بی آن که بعدها به خود نقدی وارد بدانند و به روی خود بياورند که در خدمت فاشيسم بوده‏اند، و بی آن‏که مرهمی بر دل‏های ريش خانواده‏های اين عزيزان باشند. راستی امروزه رهبرانی از اين دست، آنها که در تلاشِ تسليح «سپاه پاسداران به سلاح سنگين» بودند، پاسخِی برای برادر، خواهر، مادر و پدر و يا فرزندِ آن شهيد که در سال‏های گذشته با رهنمودهای داهيانه‏ی آنان به بسيج پيوسته – همين بسيج بدنامی که امروزه موضوعِ همه ی شعارهای خصمانه‏ی توده‏هاست- و کشته شده دارد ؟ به اعضای اين خانواده رهنمود شرکت در جنبش کنونی را می‏دهد ؟ از آنها می خواهد که به پاس احترام به شهيدِ بسيجی شان از شرکت در جنبش توده‏ای استنکاف کنند ؟
راستی چرا حضور «طبقاتِ بالای شهری» چنين تبديل به معضل شده است ؟ چرا تغيير ترکيبِ شهرهای ايران، و بخصوص شهرهای بزرگ کشور چنين تبديل به معضل شده است ؟ منظور کدام طبقات بالای شهری است ؟ فراموش نکنيم از ايران، تهران و حکومت جمهوری اسلامی سخن می‏گوييم. يعنی جامعه‏ای که ايده‏آل و جامعه‏ی آرمانی‏اش نه در اينده، بلکه ريشه در نظام پيش سرمايه‏داری دارد. آن که اين «دوستان» طبقات بالای شهری ناميده‏اند، در واقع همان طبقات خرده‏بورژوازی مدرن ايران است، همان طبقه‏ای که در جوامعِ سرمايه‏داری پيشرفته، همه‏ی تلاشِ حکومت‏های سرمايه‏داری معطوف به گسترش آن است، و بالعکس در جمهوری اسلامی همه‏ی تلاش حکومت متوجه ريشه‏کن کردنِ آن بوده است. بله واقعيت اين است که رهبری طبقاتی جنبش اعتراضی کنونی به دست اين طبقه است، و اين امر نگران کننده است، اما دوستان «چپ» و منزه طلبِ ما، از ترسِ تماس بدنی با «طبقات بالای شهر» و احتمالا «نجس شدن» فاتحه‏ی هرنوع حرکت را خوانده‏اند و در عمل در کنارِ حاکميتِ فاشيستی ايستاده‏اند.
3- اشاره فرموده‏ايد که با عناوين تحقير آميز از حاميان احمدی‏نژاد سخن گفته‏ام. فرانسوی‏ها ضرب‏المثلی دارند که می گويد، گربه را بايد گربه ناميد. چندی قبل هم خانم نوشين احمدی خراسانی مطلب مفصلی نوشته از اينکه خرده بورژاری در ادبياتِ چپ، متزلزل و مذبذب ناميده می‏شود، اظهار نارضايتی کرده بودند. در ابتدا نمی‏دانم «عناوين تحقير‏آميز»ی که در رابطه با اين گروه به کار برده‏ام کدام‏هاست. آنچه که من طرح کرده‏ام بنا بر گفته‏ی جاج مهدی عراقی و شعبان جعفری، ملقب به شعبان بی مخ است. يکی از پايه‏گذاران فدائيان اسلام و يکی ديگر از اعضای اين تشکيلات فاشيستی. بازهم در اين زمينه بد نيست نگاهی به Hitler’s Willing Executioners از Daniel Jonah Goldhagen بيندازيد که لااقل گناهِ استفاده از «عناوين تحقيرآميز» را در رابطه با اين گروه از سرِ من برمی‏دارد، ترکيبِ جمعيتیِ افسرانِِ عاملِ کشتار در حکومت فاشيستی الزاما فقط از «لمپن»ها نيست و بسيار گسترده‏ تر است.
در ثانی تا جايی که به ياد دارم محور گفتگوی من در مطلب ياد شده جنبش اصلاحاتِ غيرحکومتی بود و هيچ‏کجا خود را درگيرِ دعواهای ميان «اصلاح طلبانِ حکومتی» و يا هر کسی ديگر نکرده و نمی‏کنم، و گمان هم نمی‏کنم که با طرحِ مثلا شکست اين يا آن گروه در انتخاباتِ شوراهای شهر، به پاسخی درخور دست يافت. بهررو از نظرِ من تحولات نه در اتاق‏های دربسته‏ی نهادهای سران حکومت، بلکه در خيابان‏ها تعيين می‏شود. در رابطه با انتخابِ احمدی‏نژاد در انتخاباتِ دور نهمِ رياستِ جمهوری و پيروزی او بر هاشمی رفسنجانی، جهارسالِ قبل در وبلاگم مطلب نوشته ام و هنوز موجود است، مطلبی که توسط چند پايگاه خبری اينترنتی نيز بازتکثير شد، بهررو در آرشيو همين وبلگ به دنبالِ مطلبی تحتِ عنوانِ «النصر بالرعب» بگرديد پاسخ اين سئوال‏ها را چهار سال پيش داده‏ام.
آخرين نکته در رابطه با «نقشِ دولت‏های ديگر در انکشافِ حوادث ايران» است. در همين راستا به اشارهِ من به جابجايی سرکردگی امپرياليسمِ جهانی از امريکای شمالی به شرقِ اروپا و آسيا پرداخته‏ايد. آنچه که من طی اين جملات در اين مطلب طرح کردم، در واقع گشودنِ بابِ مباحثه بود ؛ امری که به گمان من با تعريفِ امپرياليسم، به مثابه پديده‏ای سياسی – اقتصادی – فرهنگی و ... می‏توان به تدقيقِ آن همت گماشت. من لااقل در طرح سئوالات اين «دوستِ ناشناس» به مجادله و مباحثه‏ای در اين زمينه برنمی‏خورم تا پارامترهای احتمالیِ خود برای طرح اين بحث را ارائه دهم. اما اين مباحثه که می‏تواند امری تئوريک و قابلِ فکر باشد، چه ارتباطی با «نقش دولت‏های ديگر در انکشافِ حوادث ايران» دارد ؟ اين دو موضوع از دو جنس متفاوتند، يکی امری است تئوريک و ديگری بحثی سياسی. من برای دومی در مطلبِ خود نمونه ای هم از تيری ميسان ارائه داده‏ام، که به صراحت اعلام کرده است که «حوادث ايران» زير سرِ امريکا و مشخصا سازمان سياست. اتفاقا ايشان مشاور تلويژيون العالم جمهوری اسلامی در خارج از کشور هم هست، اما در رابطه با بحثِ جابجايی سرکردگیِ امپرياليسمِ جهانی و پردازشی عميق‏تر به اين بحث همواره آماده‏ ی گفتگو و مباحثه هستم و از اين امر استقبال می‏کنم.
در پايان به گمانم اختلاف نظراتِ من با نويسنده‏ی نامه‏ی مذکور بسيار است. برای ادامه‏ی اين مباحثه کاملا آماده و علاقمندم، اما به شرطی که همانطور که در ابتدای اين نوشته عرض کردم، به صورتِ گفت و شنيد پيش رود و نظرات و عقايد يکديگر را با مباحثِ اثباتی به محک نقد بياراييم

با آرزوی موفقيت
سيامند

نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد