logo





«کلام شصت و یکم از حکایت قفس – آن کس که قراراست زمین راازجایش بلند کند....-»

شنبه ۷ تير ۱۴۰۴ - ۲۸ ژوين ۲۰۲۵

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
......چند لايه است و هرلايه اش می تواند در زمان و مکانی نا همانند اتفاق بيفتد. مثل آنکه در مکان و زمانی نامشخص، درون يک استاديوم ورزشی نشسته باشی و فکر کنی به لحظه ای که درزمان و مکان نامشخص تری، درون يک استاديوم ورزشی ای نشسته بوده ای و در حال تماشای فيلمی بوده ای که روی پرده ی سيصد و شصت درجه ای – کروی؟! - پخش می شده است و آن فيلم، ازسوپر شدن چند فيلم سينمائی به وجود آمده بوده است که خود تو، درآن فيلم ها، درنامشخص ترين زمان و مکان، درون يک استاديوم ورزشی...
بانو می گويد:( چی مثل سينما است؟!).
می گويم: ( همين وجوه و لايه هائی که درصدای ما، حاضر و غايب می شوند!).
بانو می گويد:( منظورت را نمی گيرم!).
می گويم: ( برای اين است که آنتن هايت، رو به يک جهت ميزان شده است! تفکر انسان امروز، مثل سينمايش، دارد می رود رو به سينمای سيصد و شصت درجه ای که....).
بانو می گويد: ( باز شروع کردی؟!)
و پای روی پدال گاز می گذارد و ماشين، شيون کنان از جايش می جهد و من همچنانکه در خواب و خیالات انقلابیگری قبل از انقلاب خودم غرق هستم، دارم از جام جم تلويزيون ملی ايران پائين می آيم که کسی از پشت سر صدايم می کند. سربرمی گردانم. جانی دالر است. – جانی دالر اسمی است که خود م روی او گذاشته ام - می ايستم تا به من برسد و همانطور که شانه به شانه ام راه می افتد، باهمان حرکات پليسی جنائي که مخصوص خود اوست، زير لب می گويد : ( کجا؟!).
می گويم : ( نهار).
می گويد : ( بالاخره، ازیعقوب خبری شد؟!).
می گويم : ( شنيده ام که چون کله اش بوی قورمه سبزی می داده است، انداختنش زندان!).
غش و غش و بلندبلند می خندد و آهسته می گوید : ( اينو که خودم بهت گفتم. ديگه ازکی شنيدی؟!).



می رسيم به سر دو راهی. راه دست راست می رود به رستوران تلويزيون و را ه دست چپ ، می رود به پارکينگ. می پيچم به سمت راست که می ايستد و بازويم را می گيريد و مرا هم می ايستاند وپس از آنکه اطرافمان را از زير نظرمی گذاراند، تند و پچپچه وار، می گويد : ( قضيه ای پيش آمده است راجع به یعقوب که می خواستم با تو صحبت کنم. توی رستوران تلويزيون نمی شود حرف زد. اگر موافق باشی، سوارماشين می شويم و گشت زنان صحبت هايمان را می کنيم و بعدش هم می رويم رستوران بيرون، غذا می خوريم )
می گويم : ( باشد. )
وراه می افتيم و تا به ماشين برسيم، به چندين سؤال ظاهرا بی ربطش در مورد می خوارگی و کفر و ايمان حافظ ، جواب هائی ظاهرا، بی ربط می دهم و سوارکه می شويم و سويچ را می چرخانم و می گذارم توی دنده، می گويد : ( يه لحظه صبر کن!).
دنده را خلاص می کنم و ترمز دستی را می کشم و می گويم : ( چی شده؟!).
می گويد : ( هيچی! يادم افتاد که متاسفانه، بيرون نمی توانم بيايم! چون، تا يک ربع ديگر بايد در استدیو باشم. يکی از اين کارگردان های شکم سير را دعوت کرده اند که بيايد برای ساختن فيلمی مستند در باره ی چاه های نفتی که جديدا کشف شده است. آدم عوضی است که دمش يه آن بالا بالاها وصل است! دفعه ی قبل که دير کرده بودم، جواب سربالا به من داد که با هاش بگو مگويم شد و حسابی ...).
می گويم : ( اين ها که می گوئی، چه ربطی به مسئله ی یعقوب دارد ؟!).
می گويد : ( ربطی ندارد. منظورم اين است که تا يک ربع ديگر بايد سر کارم باشم و اگرنه بازهم با اين مرتيکه...).
می گويم : ( برای من، فرقی نمی کند. رفتن بيرون، پيشنهاد خودت بود. می توانی قضیه ی یعقوب را همين جا بگوئی يا می توانيم بگذاريم به وقتی ديگر!).
می گويد : ( وقت ديگر خيلی دير است. مسئله ی مهمی است!).
و در همان حال و با همان حالت پليسی جنائی اطرافش را از زير نظرمی گذراند و با احتياط، کاغذی را از جيب بغلش بيرون می آورد و به سوی من می گيرد و می گويد : ( راجع به اين می خواهم با تو صحبت کنم. بايد شبنامه ای، چيزی باشد! زود يک نگاه بهش بندازتا داستانش را برايت بگويم!).
کاغذ را می گيرم و نگاه می کنم. برای لحظه ای دايره ی ديدم، تارمی شود و در همان حال، خطوط روی صفحه، به سرعت ازجلوی چشم هايم رژه می روند و بعضی از آن کلمات که می چسبند به نگاهم و کنده نمی شوند، اين ها هستند"...... سازماندهی جديد....سايه ی شوم نا اميدی.... آويزان شدن به اين يا آن بورژوا و خرده بورژوا.......يا آن اشراف زاده ی شکم سير... برکرسی قدرت نشستگان... به محض آنکه " قدرت انقلابی" از طريق اعمال خود، به يک واقعيت زنده و قابل لمس، تبديل شود و ...).
کاغذ را تمام نکرده می گذارم روی دستش. می گويد: ( می توانی پيش خودت نگهش داری. بعد از آنکه خواندی، يک جوری ردش کن به ديگران!).
می گويم: ( دوست عزيز! مثل اينکه قبلا هم بهت گفته بودم که من، کاری به کار سياست ندارم! نگفتم؟!).
چپ چپ، نگاهم می کند و در همان حال که شروع می کند به ريز ريز کردن کاغذ و می گويد : ( مگه من، اهل سياست هستم؟! اتفاقا، به همين دليل است که می خواهم با تو صحبت کنم. از قرار معلوم، دوستی با یعقوب دارد کار دستمان می دهد! پس از به زندان افتادنش، دراين يکی دو هفته ای که همديگر را نديده ايم، اين سومين شب نامه ای است که توی کشوی ميزمن گذاشته اند!).
سکوت می کند وطلبکارانه به من خيره می شود!
می گويم : ( خوب؟!).
می گويد : ( می گذارند توی کشوی قفل شده ی ميزم که کسی جز خود من، کليد آن را ندارد! می فهمی، اين، يعنی چه؟!).
می گويم : ( نه؛ نمی فههمم!).
می گويد : ( توی کشوی ميز تو نگذاشته اند؟!).
می گويم : ( نه).
می گويد : ( کشويت را قفل می کنی؟).
می گويم : ( نه).
می گويد : (عجيب است! توی کشوی قفل شده ی من، می گذارند، اما توی کشوی باز تو نمی گذارند!).
می خندم و می گويم : (خوب! بهشون بگو که نگذارند توی کشوت. بدهند به خودت!).
چشم هایش را به حالتی در می آورد که مثلا، دارد به من، با سوء ظن نگاه می کند و می گويد : ( نکند که کار خود تو باشد؟!).
از شيشه ی جلو، مسئول پارکينک جام جم را می بينم که دارد سر و دستش را تکان می دهد و می آيد به طرف ما. تا متوجه ی او می شود، به سرعت، خرده ريزه های شبنامه را می چپاند توی جيب کتش و در حالی که به من می گويد – بعدا می بينمت. مواظب باش، این یارو پارکینگیه که داره میاد طرف ماشینت، جاکش، امنيتي است! - از ماشين پياده می شود و قهقهه زنان، می دود رو به آن، به قول خودش جاکش امنيتی!- و شوخی کنان مثل يک دوست قديمی او را اول در بغل می گيرد و بعد با سر می رود توی شکمش و پس از سرشاخ رفتن با همديگر، غش غش کنان و مشت زنان از هم جدا می شوند و او می دود رو به رستوران تلويزيون و آن- به قول او، جاکش امنيتی- هم، می آيد طرف من و با خنده می گويد : ( رفيقتون، آدم با حاليه. فقط کله اش، يک کمی بوی قورمه سبزی ميده!).
بعد هم غش غش می خندد و من هم غش غش خنده اش را با لبخند پاسخ می دهم و سويچ را می چرخانم که می گويد: ( داريد می رويد منزل؟).
سرم را به علامت بلی تکان می دهم و می گذارم توی دنده و گاز می دهم و دور می شوم .
روز بعد از آن روز ، نگرانی نسبت به وضعیت یعقوب من را می کشاند به در منزلش. پس از آنکه چند بار زنگ در منزل را به صدا در می آورم، خانمش با لباس نظامی در آستانه در ظاهرمی شود. سلام می کنم. اما، او نه تنها جواب سلامم را نمی دهد ، بلکه با وجود اینکه کاملا من را می شناسد، اظهار آشنائی نمی کند و وقتی هم که
سراغ یعقوب را می گيرم، با عصبانيت می گويد:: ( نخير. اينجا نيست!).
من هم به ناچار، با حالت بسیار جدی می گویم: ( ممکن است بفرمائيد که کجا می توانم او را پيدا کنم؟!).
لحظه ای با خشم به من خیره می شود و بعد هم می گويد : ( در جهنم!).
و در را محکم بر رويم می بندد.
منزل یعقوب در يکی از خيابان های فرعی اطراف پل تجريش واقع شده است و منزل من، در خيابان جاده ی قديم شميران، نزديک پل رومی. و چون روز تعطيل است، از منزلم تا منزل یعقوب پياده آمده ام وحالا هم بايد پياده بازگردم.. حدود دويست سيصد متری را با قضاوت های متناقض در مورد رفتار همسر یعقوب رو به منزلم می روم که ناگهان متوجه رنگ و بو و شکل مکان و زمانی نا آشنا می شوم که مرا از بيرون و درون احاطه کرده است. در همان لحظه، رابطم که هم تشکیلاتی من ویعقوب است، پيدایش می شود و نان سنگگ خشخاشی ای را که تازه از نانوائی خريده است و هنوز گرم است و از آن، بخار نامرئيي متصاعد می شود، به سويم می گيرد و می گويد: "بوی جوی موليان آيد همی" و همچنانکه در کنارم به راه می افتد، اطرافش را از زير نظر می گذراند و پچ پچ کنان می گويد: (خودت را خسته نکن! لباس نظامی پوشيدن زن یعقوب، هيچ ربطی به شاخه ی نظامی تشکيلات ندارد و.... ) و بعدهم طبق معمول، پس از يک نفس عمیق ، شروع می کند به سخنرانی در مورد تعهد انقلابی و... من همچنانکه دارم به سخنرانی او گوش می کنم، در همان حال دارم با خودم فکر می کنم که اولا ، از کجا میداند که من دارم از خانه ی یعقوب می آیم و ثانیا، او از کجا خبردارد که "تشکیلات" ، شاخه ی نظامی ای هم دارد و در همان حال هم غم کهنه ای که در صدايش دارد چشم هایم را به اشک می نشاند. می ايستم و تکيه می دهم به ديوار "زمان حال" که اگر بشود، چند سالی را، های های گريه کنم که ديوار، مثل دری روی پاشنه ی خودش شروع به چرخيدن می کند و من را پرتاب می کند به درون لابیرنتی وجوی آبی ذلال و جمعیتی که بر سر تقسیم آب ، با بیل و کلنگ و فریاد الله اکبر، به جان هم افتاده اند که در همان لحظه از خواب بیدار می شوم وکشیده می شوم به طرف سرو صدائی که ازسوی پنجره می آید . به پنجره می رسم و آن را میگشایم. "بانو" را می بینم که در گوشه ای از خیابان میان جمعییتی بربلندی ایستاده است و دارد فریاد زنان، چنین می گوید:(...آری! ميدان، پر از تماشاچی بود. تماشاچيانی که فرياد می زدند" آی قهرمان! آی قهرمان! ما را رو سفيد کن قهرمان! دنيارا، خورشيد کن قهرمان". و فریادهاشان گاهی از سر خشم؛ گاهی از سر شوق و گاهی هم از سر بيکاری بود. قهرمانی که حالا او بود و توپ. توپ بود و دروازه. حريف، قوی نبود. با تجربه بود. او، ضعيف نبود. گيج بود. خواهرش، در زندان، با حفظ بکارت، مادر شده بود. خواهش می کنم فکر بد نکنيد. فقط اتفاق افتاده بود. مثل دیگران که نمی خواستند بميرند و مردند. يعنی کشته شدند. مثل پدر و مادرش که آدم های بسيار نازنينی بودند. آنها، وقتی خبر حامله شدن دخترشان و کشته شدن پسرشان را شنيدند، گفتند: " غير ممکن است!". آنها نمی دانستند که " اگر غير ممکن، ممکن شود، آنوقت، امکان همه چيز هست!" ، " . آنها می گفتند" بود" و در باد، يکدست صدا شده بودند. جای ترديد نبود. بايد کاری می کرد. اگرچه، حريف چشم های بدی داشت، اما اين نمی توانست دليل خوبی برای عقب نشينی باشد! پس، فورا، نشست و زير خم توپ را گرفت. او، همين يک فن را بلد بود. خانوادگی، همين يک فن را بلد بودند. پدرش گفته بود که اگر زيرخمش را بگيری و..... آه "اگر!".... آه "اگر!"....... اگر زیرخمش را می گرفت و بلندش می کرد و با يک ضربت می آوردش بالا و .... او، حالا، حالش به هم خورده بود و داشت بالا می آورد وتماشاچيان هم، يکصدا، نعره می کشيدند" آی قهرمان! آی پهلوان!......". و....او به ناچار، همچنانکه جلوی دهان خودش را محکم با دست هايش گرفته بود، افتان و خيزان و دوان دوان و چرخ زنان وپيچ خوران، پيش می رفت و رفت و رفت که به ناگاه......آه!..... آه!..... آه ..... آن دوچشم لعنتی زشت ....بسيار زشت، پیدایش شد و ... عقربه را چرخاندند! زمان را چرخاندند! مکان را چرخاندند ودراثر آن چرخش بود که تماشاگران، با نعره هاشان، يکی پس از ديگری فرو می افتادند وديگر، هيچ. هیچ. هیچ .... تا..... از جائی از آن "هيچ"، دروازبانشان آمد با توپی در دستش. توپی که از درون دروازه ی خودشان آورده بود و درحالی که آن را می داد به او، صورتش را بوسيد و زيرگوشش زمزمه کرد و گفت :" ناراحت نباش! به هرحال اتفاق افتاد!".
" آه! تماشاچيان عزيز! چه فرياد با شکوهی داشتيد! دايره وار، دورش را گرفته بوديد و فرياد می زديد و نميدانستيد که دايره، فراموشی می آورد و فراموشی، به ناگهان، همه چيز را صد و هشتاد درجه می چرخاند و آدم فکرمی کند که دروازه، اين طرف و آن طرف ندارد وهرجا که بزند، دروازه است! آه اگر خواهرش... آه اگر برادرش!..... آه اگر پدرم و مادرش!...... آه تماشاچيان! نشستید و با وقار نگاهش کردید؟! چه وقار گسی! نه مهرتان می شود دید و نه بی مهريتان را! حرفهاتان تصادفی! خشم هاتان تصادفی! سرزنش ها تان و تشويق هاتان تصادفی! زندگی و مرگ هاتان تصادفی! آه چه رنگين کمانی هستید شما! بلا را می بینید! بلائی که هم اکنون روی سر شما است! بلائی که هم اکنون درون چشم های شما است! درون گوش های شما است! بلائی که .....
به بانو خیره شده ام و به خودم می گویم: ( می بینی؟!)
خودم به خودم جواب می دهم:( چه چيز را؟!).
(بانو را!)
(کدام بانو؟! دنیا پر از بانو است!)
وحالا، بانو ،کارت سفید رنگی را در دست دارد و رو به جمعیت ،فریاد زنان می گوید: (آری! اين کارت سفيد را داده اند به من که آن را بیاورم و بدهم به شما و شما هم، پرش کنيد و دوباره برش گردانيد به خود آنها. به اين کاغذ سفيد، می گويند ضد بلا! پزشک قانونی گفته است که مرگ و میرهای ناشی از آن بلائی که برشما نازل شده است ، به دلیل کمبود ماده ی بخصوصی نيست. ولی به هرحال، يک چيزی کم است و آن چيز، يک نوع چيزی است که نمی شود به سادگی گفت که چه چيزی است! اما، می شود گفت که چيزی است از نوع "آگاهی" که اگر بود، آنوقت، هيچ چيز کم نبود. اما، کسی نبود که منظور او را بفهمد. همه می گفتند که پيچيده است. تقصير آنها نبود. خيلی وقت است که همه چيز را برای ما ساده کرده اند.او فرياد می زد و می گفت: " باورم کنيد! بلا است! بلا! بلا! اگرچه، ظاهرن احساس نمی شود، اما می کشد. کشتنی که طبيعی به نظر می رسد، من را باور نمی کنید! اما، روزی باورم خواهید کرد! آن روز، شمارش لحظه ها، شمارش ضربان قلب خواهد بود. روزی که عقربه ها، به اراده ی خود بگردند و دست هائی نباشند که ضربان موزون آنها را به ضربانی ناموزون و گيج مبدل کنند!)
(یکی از میان جمعیت فریاد می زند:( حالا آمديم و بلائی بود. با قهر خدا که نمی شود جنگيد. می شود؟!).
یکی دیگر می گوید:( قهر خدايان!).
دیگری می گوید:( لااله الاالله!).
بانو فریاد می زند :(وقتی او سخن از بلا می گفت، اغلب آدم ها، با ناباوری وگیجی، سرشان را تکان می دادند واز او می خواستند که ثابت کند! اوهم از آنها می خواست که اول به او ايمان بياورند . آيا چيز زيادی می خواست؟! کمی ايمان آوردن که به جائی بر نمی خورد! فقط، يک کمی ايمان و بعدش، يک دنيا معجزه! آنهم چه معجزه ای! او آمده بود تا زمين را با اهرمی، از جای خودش بلند کند. کار، کاری زيبا و با شکوهی بود، اما انصافن، آن اهرم، نقطه اتکائی نمی خواست؟! نقطه اتکاء او اين بود که هرکسی، يک کمی، به اندازه ی خاک کف يک دست، به او ايمان بياورد و بعد هم با چشم های خودش ببيند که زمين دارد از جای خودش کنده می شود. ولی آدم ها می ترسيدند. می ترسيدند که به او ايمان بياورند و زمين از جايش کنده شود و در نتيجه، زير پايشان خالی شود و......).
یکی از میان جمعیت:(مگر تا به حال، کسی راهم کشته است؟!).
دیگری: ( کی؟ بلا؟!).
اولی:( نه بابا! منظورم همان کسی است که می خواهد زمين را از جايش بلند کند!).
دیگری: ( حالا می گيريم که کسی را نکشته باشد. ولی، من می خواهم بدانم که اولا، اين آدم چه کسی است و از کجا آمده است و ثانين، اگر مردم به او ايمان بياورند و اوهم بتواند که ازايمان آنها، برای نقطه اتکای اهرمش استفاده کند و زمين را هم از جايش بلند کند، به کجا خواهد برد؟! ثالثن، وقتی که دارد زمين را بلند می کند، خودش کجا خواهد ایستاد؟!.....).

داستان ادامه دارد.......


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد