
مردی کنار حصار ایستاد و از میان سیم های خاردار ضخیم، با تامل داخل را نگاه کرد. مرد دنبال چیزی انسانی می گشت. تمام چیزی که دید، درهم تنیدگی و سیم های خاردار درهم پیچیده ی سیستماتیک وحشتناک بود – چند مترسک توی گرما تلوتلو می خوردند و به طرف مستراحها میرفتند، زمین لخت و چادرها و سیم خاردار بیشتر و مترسک بیشتر بود. زمین لخت و چادرها تا بی نهایت امتداد مییافت. گفته شده بود در نقطه ای، دیگر چادر بیشتری نیست. مرد نمی توانست باور کند. بی اندازه غیرانسانی و معصومیت، در حال سوختن بود. چهره ی بیتفاوت شیری رنگ آسمان آبی و در جائی، تنها خورشید بیرحمانه شناور بود. تمام جهان فروکش کرده بود به گرمای سوزان ساکن، شبیه نفس حیوانی درصلات ظهر، بند آمده بود. گرما شبیه برجی هولناک از آتشِ برهنه، انگار بزرگ میشد و رشد میکرد، بزرگ و بزرگ و بزرگتر میشد و روی مرد سنگینی می کرد.
چشمهاش به هیچ مقولهی انسانی برخورد نکرد، پشت سرش – بدون برگشتن، میتوانست آن را به روشنی ببیند – وحشت محض بود. آن دیگران، در آنجا دراز شده بودند، دور تا دور زمین دست نیافتنی فوتبال، شبیه ماهیهای گندیده، کنار به کنار هم بسته بندی شده بودند، بعد نوبت توالتهای فرنگی با دقت تمیزشده بود و در جائی، در فاصله ی دوری بعد از آن هم بهشت بود. چادرهای خالی سایه دار که به وسیله پلیسهای خوب خورده محافظت میشدند.
چقدر ساکت بود، چقدر داغ !
ناگهان سرش را پائین آورد، انگار گردنش در زیر ضربه ی پتک آتشین میشکست و چیزی را دید که کورش کرد: سایه ی دلنشین سیم های خاردار روی زمین عریان. شبیه شاخههای درهمتنیده ی با نقش و نگارهای ظریف بودند، شکننده و زیبا و بینهایت سرد به نظرش رسیدند، این ردیابیهای دلنشین، همه به یکدیگر پیوسته بودند، بله، خندان به نظر میرسیدند، لبریز از سکوت و ملایمت.
رو به پائین خم شدو بامواظبت، بین سیم ها را جستجو کرد، یکی از شاخههای قشنگ گرفت، شاخه را تا صورتش بالا آورد و لبخند زد، انگار باد بزنی با ملایمت رو به رویش باد میزد. بعد با هر دو دستش بیرون را جستجو و سایه های دلپذیر را گرد آورد. طرف چپ و راست درون بیشه را نگاه کرد، شادی ساکت درون چشمهاش پژمرد: موجی وحشی از میل شعلهور شد، چرا که در آنجا تعداد بی شمار ردپاهای کوچکی دید که موقع جمع شدن، باید ابدیتی گرانبها و خنک از سایه را ارائه دهند. مردمکهاش گشاد شدند، انگار درحد بیرون پریدن از زندان کره ی چشمهاش بودند. با فریادی گوشخراش در درون بیشه فرو رفت و هرچه بیشتر تقلا کرد، بیشتر با نیشهای کوچک و بیرحم، شبیه مگسی در تار عنکبوت، درهم پیچیده شد. در فاصلهای که بادستهاش سعی کرد شاخههای سایهدار نفیس را بچسبد. پلیسهای خوب خورده که رسیدند تا با سیمچین ها شان رهاش کنند، دست و پازدنهاش دیگر آرام گرفته بود...