logo





شام آخر

پنجشنبه ۵ تير ۱۴۰۴ - ۲۶ ژوين ۲۰۲۵

فرامرز پارسا

اسد، قبل از اینکه از خانه بیرون برود، دو قرص آسپرین را با یک لیوان آب سر کشید. زیر لب گفت: این قرص‌ها هم دیگه اثر ندارن…
دو روز بود که سردرد امانش را بریده بود. خوب یادش بود که این درد یادگار جنگ است؛ صدای توپ و تانک، خمپاره‌ها، رگبار مسلسل‌ها… همه این‌ها سال‌ها پیش در گوشش جا خوش کرده بودند و هیچ پزشکی نتوانسته بود چاره‌ای برایش پیدا کند. گاهی برای چند ماه یا چند سال خبری از درد نبود، اما وقتی سراغش می‌آمد، رهایش نمی‌کرد.
از خانه بیرون رفت. نگاهی به ساعتش انداخت، بعد سرش را بالا گرفت، چیزی زیر لب زمزمه کرد و به سمت ایستگاه اتوبوس راه افتاد.
وقتی وارد دفتر کار شد، بلند پرسید:ببینید، کسی قرص خارجی سردرد داره؟ این آسپرینا هیچ کاری نکردن.
روی صندلی‌اش نشست. دست‌هایش را روی شقیقه‌هایش فشار داد و چشمانش را بست. از شدت درد، صورتش درهم کشیده بود.
حامد، یکی از همکارانش، نزدیک شد و گفت:اسد، قرص می‌خواستی؟
اسد چشم باز کرد:نه، آسپرین خوردم، ولی هنوز درد دارم.
حامد لیوان آبی را جلو برد:بگیر، اینو خانم رضایی داده.
اسد پرسید:چیه؟ آب خالی؟
حامدگفت :نه، گفت بخوری خوب می‌شی.
اسد لیوان را به دهان نزدیک کرد و بو کشید:بوی گلاب می‌ده.
حامد خندید:بابا بخور، محبت کرده برات. یالا، ببینم!
با صدای بلند شدن اذان ،یکی‌یکی همکاران به سمت نمازخانه رفتند. حامد از آخر سالن صدا زد:اسد، اگه سرت درد می‌کنه، نیا!
دفتر در سکوت فرو رفت. اسد تلفن را برداشت و شماره خانه را گرفت. بعد از چند بوق، پیغام‌گیر روشن شد. گفت:عظم، خونه نیستی؟ الو؟ امشب بگو کریم با زنش و بچه‌اش بیان خونه ما. آسیه و آذر هم زودتر بیان. فکر شام رو نکن، از بیرون می‌گیرم. فقط می‌خوام دور هم باشیم. به کریم بگو، نه نیاره، باید بیاد. خداحافظ.
گوشی را گذاشت و نفس عمیقی کشید.
همه دور سفره نشسته بودند. صدای خنده و حرف‌های گرم، خانه را پر کرده بود. این اولین دورهمی خانوادگی بعد از تولد نوه‌اش بود. چهره اسد از شادی می‌درخشید. یک‌نفس از خاطرات بچگی دخترهایش می‌گفت، از غیرت کریم، از دعوایی که سر آذر در محل راه انداخته بود. بچه‌ها هم از مدرسه و تعطیلات عید تعریف می‌کردند.
در میان خنده و شادی، عظم ناگهان با نگرانی گفت:اسد، دماغت خون اومده!
همه نگاه‌ها به سمت اسد برگشت. او دستمالی برداشت، خون را پاک کرد و گفت:چیزی نیست.
آسیه که نگران شده بود، با صدایی لرزان گفت:آقاجون، چرا رنگتون پریده؟
اسد دست‌هایش را بالا برد:آروم باشید، چیزی نیست. از دیروز دوباره سردرد برگشته، مثل همیشه…
لحظه‌ای مکث کرد، نفسش را تازه کرد و با لبخندی کمرنگ ادامه داد:انگار تو خوردن زیاده‌روی کردم.
همان‌طور که دستمال را روی بینی‌اش نگه داشته بود، به عظم گفت:بچه‌ها رو نترسون.
کریم از جا بلند شد:آقاجون، باید بریم دکتر. یالا، کمک کنید بلندش کنیم.
اما دیگر دیر شده بود. اسد همان‌جا، سر سفره، آرام گرفت.
خانه در سکوتی سنگین فرو رفت.

—————-
۲۰۲۵/۲/۲۷


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد