logo





عزت گوشه گیر

ساده اندیشی در هنگامه جنگ

جمعه ۳۰ خرداد ۱۴۰۴ - ۲۰ ژوين ۲۰۲۵

عزت گوشه گیر

new/ezzat-goushegir02.jpg
خون که پاشیده می شود
به در، به دیوار، به خاک، به هوا،
ساده اندیشی است
که تنها نوک بینی‌مان را ببینیم.

سال‌هاست در نهانخانه های برج های بتونی امپراطوری ها
در پشت درهای بسته
قلب آدم‌ها و ساختمان‌ها
همچون پروانه‌هایی در پیله
به نقشه‌های دیواری سنجاق شده اند
امپراطوری ها
صدای تک تک ساعت را خوب می شناسند
هنگامه طلوع آفتاب را
فروتنی غروب را
و اسرار آمیزی شب را
و می دانند چگونه و با تزریق کدام دارو
پروانه ها را به خفاش دگرگون کنند.

وقتی که گاه،
گوهر درونی انسان
با چند دانه طلا
یک ماشین
یک خانه ویلایی
و یک سطل پر از خامه و شکلات
خریده می شود،
امپراطوری ها می دانند
که بدین‌گونه
ترس را
با میل به سلطه گری در هم آمیخته اند.

چه ساده اندیشی است که تصور شود
برای دیدن پرواز کبوتر ها
و شنیدن آواز گنجشک ها
و بوی یاس های کبود
و بوسه زدن بر موهای کسی که دوستش می داریم
و چشیدن یک قرص نان تازه
در هوایی بدون تسخیر
به یک نجات دهنده نیازمندیم!
تا بتوانیم در آسایشی کاذب
سرمان را بر شانه کسانی بگذاریم
که سال‌هاست خیال پایمال کردن شعر شاعرانمان را داشته اند
و تصرف خانه اسطوره ای مان را
و خیال چیرگی شان بر بن مایه های پنهان شده در عمق خاک مان.
بن مایه ها چه هستند؟
چه هستند،
جز خون و گوشت و پوست و استخوان پدران، مادران و خواهران و برادرانمان
خون درخت ها و دایناسورها و سگ ها و گربه ها
خون پرنده ها
در آمیزش با همدیگر
در خیس خوردگی خونابه های تنشان
که در جنگ های هزاره ای و قرونی چیره یافتند بر تازشگران
یا باختند در هماوردی با آنان.
ما آنان را که ایستادند می ستاییم
و خونشان را پاس می داریم.
با ستایش دانایی و توانایی آن هاست که توانمند می شویم.
بهمین خاطر آن‌ها را پیوسته به خاطر داریم
و می خوانیم:
"توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود"

گاه یادمان می‌رود که ناصر خسرو شاعر قرن پنجم ما گفته بود:
"چون تیغ به دست آری مردم نتوان کشت...
عیسی به رهی دید یکی کشته فتاده
حیران شد و بگرفت به دندان سر انگشت.
گفتا که "کرا کشتی تا کشته شدی زار؟
تا باز که او را بکشد آنکه تو را کشت!"
آنان که بر خاک ایستادند،
سال هاست که فرمانروایی باد و طوفان را
در شاخه ها و برگ هایشان مهار کرده اند.
و می دانند که درخت بودن یعنی چه.
و باد و طوفان یعنی چه!
و باد را رانده اند
طوفان را هم،
با توانایی شاخه های شکسته شان.

ما چه ساده اندیشانه فراموش کرده ایم که شعر بخوانیم
شعرهای شاعران بزرگمان را
و شاعران گمنام‌مان را
که بی خواست نام
و به به و چه چه ها،
اندیشه ها و سفرهایشان را با ما قسمت کردند.
ما چه ساده آنها را فراموش کرده ایم.
و چه ساده زبانزد‌هایمان را!
و چه پر معناست وقتی که می گویی:
"نها خرون چه که ونی چه زعفرون!"

بدون شعر
انسان حریص، انسان دیگری را بی ترحم تکه تکه می کند
برای یک قرص نان
یک بشقاب پلو
یا سطلی از خامه و شکلات
یا چه می دانم... هر چیزی که برای داشتنش دلش لک می زند!
چه هولناک است آنگاه که انسان حریص، سینه دیگری را
از هم می‌درد،
قلبش را از خانه تنش بیرون می کشد
تا آن را خام خام بجود،
تنها برای آن که
صدای قدم های غریبه هایی را بشنود روی آسفالت خیابان های سرزمینی که
در آنجا شیر خورده است
از پستان های مادری که به او شیر داده است
یا شیر گاو و گوسفند و بز را
در پستانک شیشه ای نوشیده است،
و راه رفتن آموخته است
و به زبان هایی گفته است: سلام. سلام.

چه کسی می تواند آغوشش را
به روی فرماندارانی باز کند
که با واژه هایی بیگانه
در پاسخ سلام هایش سلطه گرایانه بگویند: سلام. سلام!
برای یک قرص نان
یک بشقاب پلو
سطلی از خامه و شکلات
یا یک خانه ویلایی
یا چه می دانم ... برای هر چیزی که دلش برای داشتنش لک می زند!

"فروغ" زنده که زیر خاک خفته است
سالها پیش گفته بود که:
"من راز فصل ها را می دانم
و حرف لحظه ها را می فهمم
نجات دهنده در گور خفته است."

چه زیست احمقانه ای است وقتی که انسان فقط پیرو باشد
و نجات دهنده ای بخواهد
که صدای کاذب او باشد!
نجات دهنده کیست؟
نجات دهنده کیست، جز آنکه که درزبان، دوست است
و در کنش،
طناب دار می بافد!
"فروغ" چه خوب گفته بود که:
"... این جهان به لانه ماران مانند است
و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمی ست
که همچنان که تو را می بوسند
در ذهن خود طناب دار تو را می بافند."

ساده اندیشی است اگر کسی تصور کند که می تواند
صدای آنهمه انسان زیر خاک و روی خاک را،
آنهمه زندانی در پشت درهای بسته را
آنهمه کودک بی دست و پا،
آن همه زن و مرد و کهنسال را،
آنهمه گرسنه و سرما زده و گرما زده و عقرب زده و مار زده را،
زندانی کند توی یک صندوق و در آن را محکم ببندد!
پس صدا چیست که می خزد بیرون
و می وزد در کنه باد؟
پس رویا چیست؟
خواب چیست؟
کابوس چیست؟

رویا به کنار،
نگاه چه؟
تصور چه؟ هنر چه؟
واژه چه؟ آواز چه؟ زنجموره چه؟

چه ساده اندیشانه است اگر انسان سرش را تا گلو گردن در برف یا خاک یا هوا یا آب فرو ببرد
که حقیقت را نبیند.
آنچه میزان شده است که رخ بدهد،
رخ خواهد داد.
و سکوت و شگفتی،
فریاد و نکوهش
آغاز واکنش انسان است!

گزینه فشار،
پراکنش و تمرکز،
و پخشیدگی حادثه،
یک قانون فیزیکی متداوم است در زندگی روزانه مان!
آنگاه که زبان ناگهان سرخ می شود،
مولکول های متمرکز
فراگیرانه گسترده می شوند،
و از یک نقطه از جهان رانده می شوند به نقطه ای دیگر،
این آغاز دگرگونی ست.
آغاز ویرانی.
و ویرانی نه شاخ دارد و نه دم.
ویرانی یعنی ویرانی!
یعنی زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد!
یعنی جان تو هیچ ارزشی ندارد.
و تو هیچکس نیستی جز یک ابزار.

می توانم ساعت ها
از مردمی بگویم که هزاره هاست ایستاده اند نیرومند
مثل درختان هزار ساله سکویا!
با ترنم شعر.

اما شاید ساده گرایی باشد اگر دهانم را باز کنم و از آینده بگویم.
آینده نزدیک را آسان نمی بینم.
و حسی به من می گوید
که در سویه هایی در جسم جهان
جنین مذهب را
که سال ها در سرکه و نمک خوابانده بودند،
دوباره دارند به دنیا می آورند.
و جنگ هایی به گونه جنگ های صلیبی در راه است.
و در این لحظه هاست
که دلم همچون دریچه های ترنجیده قلب
برای ایل و تبارم تنگ می شود.
برای خواهرها و برادرهایم. بچه ها و نوه هایشان.
برای آنهمه استخوان زیر خاک
که پیش از اعدام راه می رفتند و غذا می خوردند و دعوا می کردند و عشق می ورزیدند...
برای آنهمه چشم که با تیرهای ساچمه ای دریده شدند...
برای آنهمه چهره دلگشا که اسید ذوبشان کرده بود...
برای همه مردم که ایل و تبار منند.
و دلم در این سوی جهان
برای مارکس هم تنگ می شود.
برای سیمون وی و مارگریت آتوود هم.
و ناگهان "سرگذشت ندیمه" را مرور می کنم در ذهنم.

اگر چشم ها، گوش ها، زبان و کنجکاوی ام را از من بگیرند
من چه خواهم بود جز یک جسد نیمه جان روی خاک
که مثل یک مرغ سر کنده جان می کند.

ساده اندیشی است اگر به "ماریت"
دوست مسیحی فلسطینی ام که سالهاست از او بی خبرم،
و پیوسته او را در خاطر دارم، فکر کنم
که شاید این روزها مرا به خاطر آورده باشد.
اگر به خاطر آورده باشد
در حسی دوگانه فرو خواهد رفت.
شاید در عمر دوستی چند ساله ام،
بیست و چند سال پیش به او گفته بوده ام
که وقتی پانزده ساله بودم
یک زن فلسطینی مهاجر
در راه مدرسه از من آب خواسته بود
برای نوزادش که پیچیده بودش در کهنه ای سیاه.
در گرمای اردیبهشت ماه خوزستان.
گفته بود: ماء. ماء.
با لب هایی به خشکی خاک ترک خورده و بایر جاده بین اهواز و خرمشهر.
شاید به او گفته بوده ام که در روزهای آغازین جنگ ایران و عراق
در ماه شهریور و مهرماه
پسر کوچکم را رها کردم در کوچه پس کوچه های شهر تهران
تا در بیمارستان های صحرایی شادگان و اهواز
جنگ‌دیدگان را مداوا کنم.
پسر کوچکم مرا در کوچه ها صدا می زد.
سراسیمه.
تنها.
هراسان.
من صدایش را در زیر نخل های بی سر
می شنیدم.
در کنار صدای زنان و دختران عرب
که با نگاه هایشان با من به زبان عربی حرف می زدند.
شاید به "ماریت" گفته بوده ام که
هرگاه پسرم صدا می زند: مامان
من از فرط حس گناه هزار تکه می شوم!
شاید به "ماریت" گفته بوده ام که

خون اینانا در رگ های من چرخ می خورد
آرام، سراسیمه
و نوادگان عرب زبانش در طول شش هزار سال
بسیار با من هم‌دل‌اند.
و زیر پلک چشم ها و روی چشم هایم جا دارند.
شاید به او گفته بوده ام
که چقدر درد فلسطینی بودنش را می فهمم.
و نمی دانم که آیا او در غزه است یا اورشلیم
که آیا او حالا زنده است یا مرده.
اما می دانم که به او نگفتم که درد آن زن مسلمان فلسطینی
در استخوان هایم ماندگار شده است.

نمی دانم که آیا خواهر بزرگم
و بچه ها و نوه هایش
زنده اند یا مرده.
و خواهر کوچکم
زنده است یا مرده.
و چهار تا برادرم
و همه عمه زاده ها و خاله زاده ها و عمو زاده ها و دایی زاده ها
و همه ایل و تبارم
و همه دوستانم
همسایه هایم
همه آدم های کوچه و خیابان
و مردمم
آیا زنده اند یا مرده.
مردمم
که نام همه شان ایران است.

نوزدهم ماه جون سال ۲۰۲۵




نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد