....فردا هم می آيند به سراغ خود من و می خواهند که توضيح المسائل را به مقتضای مد روز، اصلاح کنم! عمامه ی کوچکتری روی سرم بگذارم! زلف هايم را بگذارم بلند شود و از زيرعمامه ام بزند بيرون و.... کم کم، به جای بسم الله الرحمن الرحيم، بگويم بسم تعالی! بعدش بگويم بنام خداوند بخaشنده ی مهربان! بعدش بگويم به یاد حضرت حق! بنام خداوند جان و خرد! بعدش بگويم يا هو! بعدش بگويم يا حق! بعدش بگويم يا حقوق! بعدش بشوم حقوق بگيردولت! بعدش بشوم نوکر دولت و بعدش هم حتمن، به دستور ارباب، بايد عمامه ام را بردارم! کت و شلوار بپوشم! کراوات بزنم و ريشم را دو تيغه بتراشم و دکتر بشوم و بشوم آدم بی دينی مثل دکترعلی شريعتی و يا مهندس بشوم و بشوم آدم کافری مثل مهندس بازرگان و .....
هنوز چند روزی ازالتيماتوم شهردار، در مورد طرح "بزرگراه"، نگذشته است که در حوالی مسجد محله، چند تا مأمور شهرداری پيدايشان می شود و شروع می کنند به متر کردن فاصله ی ديوار مسجد با ديوار مقابل مسجد که ديوار مدرسه است. علی مؤذن پيگير قضيه می شود. مأمور شهرداری می گويد که می خواهيم جوی آبی را که از زير کلاس های مدرسه می گذرد، منتقل کنيم به درون کوچه!
( چرا؟! )
(چون به خاطر جوی آب، تمام کف و حتا ديوارکلاس ها، رطوبت گرفته است و بچه های مردم، در زمستان و تابستان....)
(نتيجه؟!)
( اگر آب را، از مدرسه بيندازند به درون آن کوچه، مشکل مدرسه حل می شود)
( اما تکليف ديوار مسجد چه می شود؟!)
حاجی پيشنماز، شبش در مسجد از توطئه ی برنامه ريزی شده ای که بر عليه اسلام در شرف وقوع است، پرده بر می دارد. موسيقی در باغ ملی! فروختن مشروب در اغذيه فروشی ها! استخر شنای مختلط زن و مرد. انداختن مسجد توی طرح بزرگ راه و.....
فتح الله خان که از اعضای انجمن شهر است و دوست مشترک رئيس شهربانی و حاجی پيشنماز و شهردار. وقتی اختلاف بين حاجی پيشنماز و شهردار بالا می گيرد، آنها را به همراه رئيس شهربانی دعوت می کند به انجمن شهر تا شايد بتوانند راهی پيدا کنند که هم برای ديوار مسجد خوب باشد و هم برای ديوار مدرسه و تقريبا، به راه حل مناسبی هم دست پیدامی کنند ودر سایه ی آن راه حل مناسب، چند هفته ای هم،حاجی پیشنماز وشهردار و رئیس شهربانی و به تبع آن، مردم شهر در آرامش به سر می برند تا یک روز که بر طبق توافق میان رئیس شهربانی و حاجی پیشنماز، اذان ظهر، به جای صدای دلخراش علی موذن، دارد با صدای دلنواز موذن زاده ی اردبیلی از بلندگوی مسجد به گوش می رسد و رئیس شهربانی هم آن را به فال نیک می گیرد، اما، اذان هنوز به نيمه نرسيده است که به ناگهان خاموش می شود و بقیه اذان با همان صدای دلخراش علی موذن ادامه می یابد و رئيس شهربانی، تصميم می گيرد که خودش مستقيما، به مسجد برود و پس از خواندن نماز ظهر، پشت سرحاجی پيشنماز، جلوی مردم نمازگذار، قضيه را با حاجی پیشنمازیکطرف کند و چون ميداند که آژدان تيمور، از آشنايان حاجی پيشنماز است و در ضمن، هميشه نماز ظهرش را در مسجد می خواند، از او می خواهد که با هم به مسجد بروند و...
آژدان تيموری که تا حالا، گوشش متوجه حرف های راوی بوده است، پس از آنکه غش غش می خندد، خودش را به جلو می کشاند و بغل گوش من زمزمه می کند که: " بعله، جناب سروان. وقتی که جناب سرهنگ مسجد نديده مان، داشت وزو می گرفت، ازخنده روده بر شده بودم! اما جرأت نداشتم که چيزی بهش بگم! چون،...."
خلاصه، براساس صحبت های آژدان تیموری، آن روز، سرهنگ ، با وضو و رکوع و سجود غلط و غلوطش، نماز ظهر را پشت سر حاجی پيشنماز به پايان ميرساند و جلوی نگاه های کنجکاو نمازگزاران که منتظرند بدانند حضور ناگهانی رئيس شهربانی مسجد نديده، در مسجد برای چيست، از جايش بر می خيزد و می رود کنار حاجی پيشنماز و دوزانو می نشيند و پس از تعظيم و حال و احوال پرسی و التماس دعا، با صدای بسيار آهسته و آرامی، قضيه ی پخش اذان با صدای ذبیحی و موذن زاده ی اردبیلی و قطع شدن هراز گاهی و ادامه یافتنش با صدای علی مؤذن را مطرح می کند که به ناگهان، صدای حاجی پیشنماز بالا می رود و فریاد می زند که: " خب! مگر چه اشکالی دارد! ".
سرهنگ، بازهم با احترام می گويد : " اشکال در این است که مردم بارها و بارها، از دست صدای علی موذن به شهربانی شکايت کرده اند حاجی آقا!". و حاجی پیشنماز، فرياد می زند که : " اين هائی که به شهربانی شکايت می کنند، يا ضد دين هستند و يا حرام زاده! درغير اينصورت، صدای اذان برايشان مهم بود، نه صدای مؤذن!".
رئيس شهربانی هم از جايش بر می خيزد و می گويد :" ولی من به عنوان مأمور دولت، به شما اعلام می کنم که حتی اگرمردم از همين صدای اذان قشنگ مؤذن زاده ی اردبيلی شکايت کنند، دستور ميدهم که بلند گوها را از سر مناره های مسجد بر دارند، چه برسد به صدای علی مؤذن که مثل صدای الاغی است که سرما خورده باشد"
حاجی پیشنماز هم بلندتر از دفعه ی قبل فرياد می زند : " پس، حالا که اينطور شد، بجنگید تا بحنگيم! اگر شما، مأموردولت هستید، منهم مأمورخدا هستم! اگر شما دولت را برخدا ارجح ميدانید بگوئید تا مردم مسلمان وظیفه ی دينی خودشان را بدانند!".
رئيس شهربانی هم می گويد : " در مورد اينکه من، مأمور دولت هستم، نه خود شما و نه هيچ کدام از مريدهای شما که الان اينجا هستند ، نميتوانيد شک کنيد، چون اين کارت من، اينهم لباس و درجه ی من و اينهم تلفن شهربانی مرکزی که می توانيد الان زنگ بزنيد و بپرسيد که من، مأمور دولت هستم يانه؟! اما اگر من بخواهم که بدانم شما مأمور خداهستيد، به چه کسی بايد زنگ بزنم؟! به قم؟ به نجف؟! به مصر؟! به کجا؟! تازه، آن آيت اللهی که مرجع تقليد شما است و شما از طرف او مأمور گرفتن خمس و ذکات مردم هستيد، چطور می تواند ثابت کند که مأمور خدا است؟!"
حاجی پیشنمازهم، عمامه اش از سرش بر می دارد و بر زمين می کوبد و رو به مردم می کند و فرياد می زند : "شنيديد مردم؟! شنيديد؟! به شما نگفتم که که هدف اينها ازحمله به کربلائی علی مؤذن، حمله به اسلام است! به شما گفته بودم که ....
صحنه پیش رویم در مونیتور، شروع به ناپدید شدن می کند و از دل آن ناپدید شدگی، صحنه ای پدیدار می شود که در آن صحنه به همراه رابطم و عده ای دیگر درون مسجدی نشسته ایم که "بانو"هم می آيد و چادرش را از سرش بر می دارد و گوشه ای می نشيند و رابطم دستش را دراز می کند و پس از بازکردن پيچ راديو، رو می کند به حضار و می گوید: ( حالا، گوش کنيد! خوب گوش کنيد!).
اولش صدای پای اسب هائی است و بعدش ، صدای دلکش که می خواند : "سحر که از کوه بلند، جام طلا ..."
که به ناگهان، بانو از جايش برمی خیزد و چادرش را به گوشه ای پرتاب می کند وفرياد زنان و با سر برهنه، از مسجد بيرون می زند و من هم به عزم خارج شدن از مسجد از جايم برمی خيزم که رابطم دستم را محکم می گيرد و همچنانکه مرا به طرف پائين می کشاند، آمرانه می گوئد: ( بنشين! خلاف دستور است. بانواشتباه می کند!).
بعدش، چادررا بر می دارد و می کشد روی سر خودش و در حالی که با عجله از جايش بر می خيزدو راه می افتد به طرف محراب و به من هم می گويد: ( راه بيفتت! بايد خودمان را برسانيم به جلسه!).
به دنبالش راه می افتم و از دری که در پشت محراب مسجد واقع شده است می گذريم و وارد سالنی می شويم. عده ای می آيند به طرفمان و دوره مان می کنند و از رابط میپرسند: (چطور است؟! چه احساسی داريد؟!).
رابط در حالی که دارد چادر را از سر خودش برمیدارد و خیس عرق شده است، سرش را تکان می دهيد و پشت سر هم می گويد: ( سخت بود! سخت! سخت! بايد توی گرمای چهل و پنج درجه، سرتان کنيد تا بفهميد! من که نمی دانم اين زن ها، چطور تحمل می کنند!).
در همان لحظه، . صدای بوق ممتد ماشينی به گوش می رسد و متعاقب آن، صحنه ی قبل در صفحه ی مونیتور ناپدید می شود واز پس آن، صحنه ی دیگری پدیدار می شود که در آن، من درخیابان پهلوی نزدیک میدان تجریش در حال قدم زدن هستم که صدای بوق ممتد ماشینی مرا به خود می آورد. می ايستم و اطرافم را از زير نظر می گذرانم. ماشينی در کار نيست. می خواهم راه بيفتم که دو باره، صدای بوق بلند می شود و متعاقب آن، ماشينی را می بينم که به سرعت، دنده عقب می آيد. وقتی به رو به روی من می رسد، راننده ی ماشين که زنی است با مقنعه و چادر، با حرکات سر و دست، اشاره می کند که به طرف ماشين بروم. می روم به طرفش. وقتی به جلوی پنجره ی ماشين می رسم، رابطم را می بينم که در صندلی عقب نشسته است و هم زمان، در جلو باز می شود و صدای راننده را می شنوم که می گويد: ( معطل چه هستی؟! بپر تو ديگه!).
بی اراده، می پرم به درون و ماشين راه می افتد. برمی گردم به طرف صندلی عقب که از بودن رابطم مطمئن شوم. رابطم با لبخندی برلب به من چشمک می زند که نبايد آشنائی بدهم. دارم به راننده که صدايش به نظرم آشنا آمده است نگاه می کنم که نيمرخش را به سوی من می چرخاند ومی گويد : ( بالاخره شناختی؟!).
مردد و مبهوت، می گويم: ( بانو؟!).
بانومی گويد: ( ساعت خواب!).
بعد هم پایش را روی گاز میگذارد و ماشين، از جایش کنده می شود ومانند قايقی درون دريائی طوفانی، بالا و پائين می رود و کژ و مژ می شود و من در لابلای آن کژ و مژ شدن ها، رابطم را می بينم که درون سالن تاتر، جلوی پرده ی عنابی رنگی، در مرکز دايره ی نورانی ايستاده است و به سبک پيش پرده خوان های قديم، دارد می خواند که : ( شب تاريک و و بيم موج و گردابی چنين هائل- کجا دانند حال ما، سبکباران ساحل ها) و من هم، دارم برای تماشاگران، توضيح می هم که فکر نمی کنم، شب شده باشد، چون، من وقتی منزلم را به عزم رفتن به سر قرارتشکیلاتی ترک کرده بودم، حدود ساعت هشت صبح بود و اگررفتن و بازگشتن من به سر قرارم سه ساعت هم طول کشيده باشد، لحظه ای که سوار ماشین شده ام ، بايد ساعت يازده صبح باشد که تلفن رابط زنگ می زند و رابط غش غش می خندد و در حالی که دارد شبيه چرچيل می شود، گوشی تلفنی را از جيب بغلش بيرون می آورد و رو به من گیرد که یعنی بگیرش و در همان حال ، رو به بانومی کند و می گوید: ( پياده می شوم. لطفا، يه جائی همين کنارا، نگهدار).
بانو هم، با سرعت، پايش را می گذارد روی ترمز و ماشين می ايستد و رابط از پنجره ی ماشين بيرون می پرد و وقتی که دارد دور می شود، می بينم که شب شده است و دارم با نگاه، تعقيبش می کنم که چگونه، از روی اين موج به روی آن موج می پرد و با هر جهش، جرقه ای از زير کفشش هایش بيرون می جهد. به بانو می گويم: : ( فکر نمی کنيد که داريد يک کمی تند می رويد؟!).
بانو، فرمان را می چرخاند به سمت راست خیابان و در نقطه ای تاريک ، با ترمزی نسبتا شديد، توقف می کند و با چشم هائی که برق می زنند به من خيره می شود و می گويد: ( خواهش می کنم، به من نگو شما!).
می گويم : ( دستور تشکيلاتی است؟!).
می گويد: ( نه. دستور دلم است).
می گويم: ( مگر هنوز هم دلی برای تو باقی مانده است؟!).
می گويد: ( دستت را بده به من و برای يک لحظه، چشم هايت را ببند).
دستم را می دهم به او و چشم هايم را می بندم. با گرفتن دستم در دستش، گرمائی مخمور، جاری می شود درون رگهایم . انگشت وسط و اشاره ام را می گيرد ميان انگشتانش و نوک آنها را می گذارد روی جائی از تنش و می گويد: ( ببين در اينجا، چه آتشی تل انبار شده است!).
انگشتانم می سوزند. انگار فروکرده باشدشان درون کوره ای از آتش. تاب نمی آورم. دستم پس می کشد و چشم هايم باز می شوند. می گويد: (سوختی؟!).
به نوک انگشتانم نگاه می کنم. تاول زده اند. با ديدن تاول ها، چنان سوزشی همه ی تنم را پر می کند که از شدت آن، اشک، درون چشم هايم حلقه می زند. نوک انگشتانم را رو به او می گيرم و رنجيده، می گويم: (انتقام؟!).
با مهربانی، انگشتان تاول زده ام را می بوسد و نوک آنهارا فرو می برد درون دهانش و می مکد وبعد که بيرون می آورد، به انگشتانم نگاه می کنم، تاول ها، ناپديد شده اند. سرش را بر شانه ام تکيه می دهد و کنار گوشم زمزمه می کند که: ( همه چيز بود و بود و هر چيز که بود در مسير بودن بود و ماندن، تحرکی عشق آلود تا سر انجام...)
صدايش، حاضر و غايب می شود. نمی دانم که از کدام زمان و مکان می آيد و نمی دانم که آن را با چه زمان و مکانی بايد فهم کنم که باز، زمان و مکان و يا چيزی در آن ميان، چند وجهی و چندين لايه ای نشود. وجوه و لايه ها، با هم می آيند. بعضی، واضح تر از بعضی ديگر اند.
بانو می گويد : ( مثل عدالت، آسمان، زمين...)
می گویم:( تا قبل از اختراع عکاسی و سينما، اگر به ناگهان، حس ششم می آمد و انسانی را به درون گردابی از آن وجوه و لايه ها، فرو می کشاند، چه جانی بايد می کند آن انسان تا با پنج حس ديگرش، " خود" را بچسباند به واقعيت درون و بيرونش...)
بانو می گويد : ( مهمترين چالش عصر ما...... فرسايش.......انسان ها به دليل دوری از...)
از پنجره ی ماشين به بيرون نگاه می کنم. يخبندان است و وهم مه آلودی چشم هايم را پر می کند و در همان لحظ، به ناگهان، رابطم از درون آن وهم بيرون می آيد و در حالی که بازوی بانو را که دست هايش از پشت بسته شده اند و طنابی بر گردن دارد گرفته است دارد او را از جلوی بقال، قصاب، نانوا، سبزی فروش و آجان و ديگر تماشاگران، به دنبال خودش می کشاند که ناگهان لات محله، پيدايش می شود و با ديدن چنان منظره ای، کت و کلاهش را به گوشه ای پرتاب می کند و می آيد طرف رابطم و می گويد : ( صبر کون ببينم! خوبيت نداره! مگه اين ضعيفه، فسق و فجوری داشته که.....).
رابطم کاغذی از جيبش بيرون می آورد و به سوی او می گيرد ومی گويد : ( به تو چه! زن من است! اين هم قباله اش!).
لات محله ، برای کسب تکليف، به سوی ما تماشاگران نگاه می کند. همه مان سرمان را به علامت تأييد حرف او، تکان می دهيم و لات محله هم، می رود به طرف کت وکلاهش وآن ها را از روی زمين برمی دارد و در حالی که می تکاندشان، می گويد : ( خب! پس در اين صورت، ببشخيد! صلاح مملکت خويش، خسروون دانن! زت زياد. ما رفتيم!).
بانو می گويد: گوشت با من است يا داری باز به آن جاکش فکر می کنی؟!)
می گويم: ( چند لايه است و هرلايه اش می تواند در زمان و مکانی نا همانند اتفاق بيفتد. مثل آنکه در مکان و زمانی نامشخص، درون يک استاديوم ورزشی نشسته باشی و فکر کنی به لحظه ای که درزمان و مکان نامشخص تری، درون يک استاديوم ورزشی ای نشسته بوده ای و در حال تماشای فيلمی بوده ای که روی پرده ی سيصد و شصت درجه ای – کروی؟! - پخش می شده است و آن فيلم، ازسوپر شدن چند فيلم سينمائی به وجود آمده بوده است که خود تو، درآن فيلم ها، درنامشخص ترين زمان و مکان، درون يک استاديوم ورزشی...)
بانو می گويد:( چی مثل سينما است؟!).
می گويم: ( همين وجوه و لايه هائی که درصدای ما، حاضر و غايب می شوند!).
بانو می گويد:( منظورت را نمی گيرم!).
می گويم: ( برای اين است که آنتن هايت، رو به يک جهت ميزان شده است! تفکر انسان امروز، مثل سينمايش، دارد می رود رو به سينمای سيصد و شصت درجه ای که....).
بانو می گويد: ( باز شروع کردی؟!) و پا روی گاز می گذارد و ماشين، شيون کنان از جايش می جهد....
داستان ادامه دارد......