اول متوجه تفاوتی در کیفیت فضا می شوی . پرتو خورشید در میان گردو خاک آویخته در راه رانندگی، هنوز طلائیست، جایی که همسرت چند دقیقه پیش در سلیکا از ماشینش پیاده شد و به سمت صندوق پستی دوید . آسمان هنوز آبی معمولیست، انگار یک لحظه همه چیز کمی، چند میلیمتر، کشیده و دوباره منقبض شد.
هرس کننده های برقی پرچین را خاموش مینی، فکر می کنی احتمالا لرزش روی گوش میانی ات تأثیر میگذارد. میفهمی سگ زیر تراس ناله می کند. از طرف دیگر، صدای خواندن یک پرنده تنها را هم نمی شنوی. یک ماشین با دنده نیمه سنگین و صدای اگزوز بلند، در بزرگراه ایالتی، ربع مایل دورتر، حرکت میکند. چند اینچ بالاتر از افق، یک جت نامرئی، خط سفید باریکی در پهنه آسمان رسم می کند.
وقتی زمین زیر پاهات مسئولیت پذیرفته و احساسی تکان دهنده داری، دوباره میروی سراغ چرخاندن تریمرها. این یک لغزندگی کامل نیست، چیزی شبیه ضربان عمیق یک دینام بسیار بزرگ در فاصله ای خیلی دور است. همزمان نوسانی از نور، یک پالس کوچک وجود دارد که از پشت تپه ها می آید. در لحظه ئی، یکی دیگر و بعد یکی دیگر. احساسی بیهوده داری که همه چیز لحظه ای ورم میکند و بعد منقبض میشود.
قلبت بر سینه ات ضربه می کوبد و در همان لحظه، می اندیشی:
" انوریسم! " . تو ۱۳۵ و بالای ۸۰ هستی، باید دوماه قبل چکاپ می کردی. نه، حالا سگ زوزه می کشد و تنها نیست. سگ سیاه همسایه هم با تمام وجود نعره می کشد، در دوردست، یک دوجین دیگر هم شروع کرده اند به یاوه گوئی .
توی خانه قدم میزنی، نه با شتاب و نه وقت تلف می کنی. به شماری از دوستان که آن طرف تپه ها، توی مرکز شهر زندگی می کنند، وصل میشوی. طنین صدا مدتی دراز در مکث میرقصد، بعد یک علامت مشغول بودن. لحظه ای می پذیری، بعد شماره ی رئیس آتش نشانی داوطلب محلی که می شناسی اش را می گیری، آنهم مشغول است.
طناب بیست فوتی را می پیچی و بیرون پنجره را می پائی. این مرتبه ضربات اشتباه ناپذیر است، درخششی مشخص در آسمان، به طرف غرب و همراه با آن، صدای جیرجیر خشک در جائی از تیر های خانه. شماره کلانتر را می گیری، مشغول است. گشت بزرگراه، مشغول است. ۹۱۱، مشغول است. یک صدای ضبط شده بیرون میزند، گوشخراش و دارای الکتریسیته ساکن، میگوید تمام مدار ها مشغولند.
دوباره بیرون را نگاه می کنی، حالا روشنای ضعیفی درفضاست. روی قاب بیرونی پنجره، روی شیشه چند لکه ی خاکستر نشسته. کیو تی ایکس، مشغول است. پیک، مشغول است. با هوسی دیوانه وار و غیرقابل توضیح، از ایالت خارج مییشوی، میروی طرف پدر زنت که زنت آنجاست، باید تا حالا ایمیل زده باشد؟ که اتفاقی پروفسور زمین شناسی در یک دانشکده ممتاز است. همزمان آژیر اخطار بلند میشود. یک، دو و سه مرتبه. یک کلیک.
" گیاه فیزیکی "
دکتر ابندساچ، هذیان گوئی می کنی، دکتر ابندساچ را میخواستی.
" اینجا گیاه فیزیکیست، رفیق . از اینجا نمیتونیم به تو وصل بشیم. "
فریاد میزنی " داره چه اتفاقی میافته، برای آتمسفر چه اتفاقی میافته! "
نمیداند. آنها توی زیر زمین بدون پنجره اند. در آنجا همه چیز پیدا میشود. وقت نهار است و آنها استخر فوتبال هفتگی را می سازند.
حالا بیرون، روی راه ورودی ماشین و چمن و گاراژ، آهسته برف می بارد. میتوانی ماشینهای چمن زنیات را ببینی که به طرز رقتانگیزی به پرچین تکیه داده شده اند. یک مرتبه ی دیگر، با حد اکثر سرعت، شماره پدر زنت را می گیری. دوباره صدای زنگ. یک کلیک.
این بار صدائی ضبط شده میگوید:
" تموم اوپراتورها مشغولند، در اولین فرصت جواب تلفنت داده میشه. "
با تقه ای صدا پایان میگیرد و انفجار موزیک شروع می شود. ارکستر یک استودیوی بزرگ است، با ویولن های سنگین، نسخه ای از " شب یک روز سخت " اجرا میشود. در مرحله ای ملودیها در نقطه ی ورود، خواب آلود میشوند . صدا پرش میکند، میلرزد و دوباره پرش میکند، انگار سوزنی قدیمی از شیار صفحه گرامافون به جایی کوبیده می شود.
یک بار دیگر از پنجره بیرون را نگاه می کنی، همانطور که خانه شروع می کند به لرزیدن، می بینی که روشنتر و روشنتر و روشنتر می شود...
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد