در یاد من آتشی ست ازصورت دوست
ای غصه اگر تو زهره داری یاد آ!
مولوی
یخ بسته بر کناره ی شب،
آسمان سرد؛
خون ریزد از گلوی سحر،
سر فههای باد...
چون مرغکی به شاخه ی شب،
گر گرفته پر
دور از دیار ویار
به هر کوی دربه در...
می خوانمت که باز،
بخوانی مرا به باغ؛
می خوانمت که باز،
بیافروزیم چراغ!
با من بگو چه رفت
در این سالهای سخت؟
با من بگو چه رفت
در این روزگار تلخ؟
با من بگوچه رفت،
که خون ریخت از درخت؟
خشکید جسم جنگل و
پژمرد روح ِ دشت؟
شد آسمان غمین و
دل ِمهر و مه گرفت،
خون بر زمین چکید،
چو باران سهمگین.
بس دارها به پا شد و
بس جوخههای مرگ،
جای درخت مهر،
بپا شد
درخت ِکین.
بشکست دست شادی و
بشکست پای عشق،
جای خرد نشست ،
سیا هی ِ وهم و
دین.
دست تطاول و ستم،
هر سو گشاده ماند...
بازوی کار و زحمت و
آزادگی
به بند.
بیهوده گشت آیا
آن چه،
جوانه زد؟
وان بانگها
که مرغ سحر،
عاشقانه زد؟
وکنون که رنج
در رگ هر شاخه یخ زده ست
اکنون که باغ
مانده برهنه،
در ابر و باد...
بنگر چه می کنند،
پلیدان
به گور شب...
پیوندهای عاطفه را
خاک می کنند،
هر چیزپاک را
نا پاک می کنند؛
صد گل،
هلاک می شود،
هر شب،
به دست باد؛
آیا شود که باز شود
شب هلاک من؟
باران فروبباردو
بر آب گل بَرد
آید که باز
گل بنشانم به دشت ِ آب؟
با یادتای بهار،
بهاری شود زمین!
باران فرو ببارد و
جاری شود زمین!
با یاد تو،
شکوفه زند جوش بر درخت!
با یاد تو،
به سبزه نشیند خیال دشت!
با یاد تو، زمانه
ستم را،
درو کند!
بی جامه را
ز آتش ِ جان،
جامه
نوکند!
در باغم ای
بهینه ی هستی،
شکوفه کن!
در قلبمای بهاره ی فردا
جوانه زن!
در چشم من شکوفه کن
ای مهربان چر اغ !
تا واکنم
دریچه یی روشن
به سوی باغ!
در یاد بیستاره ی من ،
از تو آتشی ست
در تیرگی نشسته اگرچند،
روشن است...
خواهم که باز
جلوه کنی درخیال من!
خواهم که باز
هیمه فزایی بر آتشم !
خواهم شوی
دوباره
سرود ِ نیایشم!
تا اوج ها
فرا بری
همراه ِ آرشم !...
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد