در رحلتِ هیولایی به نامِ روح الله خمینی با احساسی:هیچ
اندوهِ روزگاران؛ مَملُوِّ از حقارت
زان نکبتِ مکرّر جرثومۀ جنایت
با ارمغان قهر وُ؛ احساسِ هیچ وُ پوچی
آمد امامِ مُردار آن رهبرِ ولایت
آمد برون زِ قبری از قعرِ قحط وُ طاعون
بر قبله شد قراوُل تاریکی وُ تلاوت
آن مرجعِ جهالت جهلِ مُرکَّب وُ کذب
از ناکجایِ جادو در جامۀ امامت
از خونِ مردمان شد فَوّاره ها منوَّر
گفتا که قائدم من با خون کُنَم طهارت
با دین وُ مذهبِ خود کارِ جهان بسازم
در غرب وُ شرقِ عالم برپا کُنَم قیامت
مولایِ جبهۀ جنگ جبّارِ بی ترحُّم
عِلم وُ عَمل مرا گفت: اینک عدو! عداوت
قاضی وُ ذاکرِ ظلم در مذهبِ ذلالت
حُکم قصاص اساس است قانونِ من قساوت
گفتا شکسته بادا هر آن قلم که بنوشت
زآزادی وُ رهایی زین فتنه وُ اهانت
از رغبتَم به قتلِ؛ هر منکرِ ولایت
آمد کتاب وُ شاهد کافر کُشی حکایت
سوقاتِ من سقوطِ؛ انسان به قعرِ نفرت
نابودیِ جهانم من قاریِ قیامت...
اعدام وُ دار وُ زندان کُشتار وُ حُکمِ شلاق
بنیان گذارِ ظلمت ای روحِ بی روایت
گسترده شد تباهی اعضایِ تن فروشی
فِسق وُ فساد وُ سرقت نامش شده عبادت
هر کودکی چو کالا در دستِ این هیولا
بازیچۀ رذالت فریاد ازین وقاحت
کوه وُ درخت وُ جنگل دریا وُ رود وُ بیشه
در مرگِ خود سُرودند: هیهات ازین خیانت!
برگِ بهارِ امید خشکیده شد فرو ریخت
خاکِ وطن فروشی شَرمَت ازین رسالت
از شهر وُ خانه رفتند آوارگانِ غمگین
جبر وُ جنونِ قائد از قصۀ حماقت
جاسوسِ زندگی بود خصمِ غرور وُ شادی
اکسیرِ هر کثافت در چشمِ او کرامت
سقفِ فلک فرو ریخت آمد کسالت وُ درد
هر سو حقارت وُ فقر از زخمِ جان اسارت
آمد حراجِ جانها اینک غذا جُذام است
ساحر ربُوده سفره طَرّارِ هر طراوت
فرمانِ غارتِ باغ دستورِ مرگِ هستی
آمد عَسس خدا شد محرابِ او فضاحت...
از غم غرامتی خواه ای قامتِ فسرده
من بی صدا وُ تنها بازآ تو ای رفاقت
آغوشِ غم گشوده از عشقِ رفته بر باد
غوغایِ سینه ام باش؛ ای آتشِ شهامت!
هرگه که از تو گویم یادم زِ خانه آید
آه ای دلِ پریشان از اشکِ جان شکایت!
پنجشنبه 15 خردادماه 1404///5 ژوئن 2025