....اگرچه در لحظه شنيدن دستورپدرم برای بیرون آمدن از دانشکده ی نظام، در درون خودم از شوق به پرواز در آمده بودم، اما، وقتی که پدرم شروع کرد به اعلام -دستورجديدی که از -ما - به او برای پیوستن من به خانقاه وآموختن راه و رسم مرشدی رسیده بود، ناگهان، برآشفتم و فرياد زدم که نه!....نمی خواهم! ....نمی خواهم! ديگر از شنيدن هرچه – دستور- است، حالم بهم می خورد! من در طول همه ی آن سال ها، با وجود آنهمه علاقه ای که به آمدن به خانقاه نشان ميدادم، شما ، من را از ورود به آنجا منع کرده بوديد ولی حالا از من می خواهيد که با شما بيايم و راه و رسم مرشدی را بياموزم؟! نه!... استعفاء و بيرون آمدن از دانشکده ی افسری، آخرين دستوری است که اطاعت می کنم! من، از اين به بعد، می خواهم آزاد باشم، آزاد! آزاد آزاد
الان که دارم خاطره ی آن لحظه را پیش خودم مرور می کنم ، با وجود گذشتن اينهمه سال،هنوز هم که هست، تصوير پدرم را با وضوح و شفافيت کامل می بينم که پس از چند ساعت بگو و مگوی با هم، می گويد: " بسيار خوب! می خواهی بروی، برو! می خواهی آزاد باشی، باش! در چنين صورتی، دستور-ما - هم روشن است! ما، بدون پيروی و اطاعت از دستورات - ما-، ديگر، با هم،هيچ ارتباطی نمی توانيم داشته باشيم! اما به عنوان پدرت، قول میدهم که از الان به مدت يکسال، مخارج زندگی ات را تقبل می کنم، مشروط به اينکه همين فردا صبح، چمدانت را ببندی و برای هميشه، با ما خداحافظی کنی و قول بدهی که در آينده هم، نه تنها، ديگر کاری به کارما و سياست نداشته باشی، بلکه از محیط های سیاسی وکسانی هم که به هر نحوی مشغول به کار سياسی هستند و يا حتا تمايلی به آن دارند، دوری گزينی و آنچه را که تا به حال، از ما ديده ای و يا در باره ی -ما -، شنيده ای و يا برای -ما- انجام داده ای، به فراموشی بسپاری و شتر ديدی، نديدی! و اگر هم به هر دليل، گرفتار سازمان امنيت شدی، مختاری که بين مرگ و نابودی خودت و يا نابودی من وخواهر و برادرانت و ده ها و شايد هم صدها نفر ديگر، يکی را انتخاب کنی! و البته، درصورت انتخاب و عمل به شق دوم، بايد پاسخگوی عکس العمل -ما - هم باشی و...".
وقتی اين ها را می گفت، پشت به من و رو به پنجره ايستاده بود. صدايش بغض آلود بود و طنين بخصوصی داشت و من، احساس کودکی را داشتم که در يک غروب پنجشنبه دلگير، پس از بيرون پريدن جمله ی " بسيارخوب! آزادهستيد که برويد به خانه هايتان" از دهان معلمی خشن و سختگير، بدون فکر به تکاليف سنگينی که انجام دادن آن، همه ی آزادی روز جمعه اش را خواهد گرفت، جيغ کشان و شادی کنان، از جايش کنده می شود و می دود به سوی در خروجی و....
صحنه بعدی که درصفحه ی مونیتور پیش روی من ظاهر می شود، در حیاط خانه مان است و ظاهرا مربوط به زمانی باید باشد که هنوز دانشجوی دانشکده ی نظام هستم. در این صحنه، پدرم با دوستش سرهنک نویدی و پيشنماز مسجد محله مان، روی تالار، پشت ميزی نشسته اند. پدرم در وسط و سرهنگ نویدی و پيشنماز مسجد محله مان هم، در دوطرفش و در طرفين آنها هم، خواهر و برادرانم، به اتفاق زن ها و شوهران و بچه های قد و نيم قد و در طرفين آنها هم، ديگر اعضای فاميل، ايستاده اند و پيرترين عکاس شهرمان هم، عرق ريزان و نفس زنان، به همراه، آژدان تيموری و فتح الله خان- مشهور به فتح الله چرچیل- ، دوان دوان و خواهش کنان، به دنبال کوچکترين خواهرم هستند که بيايد و توی قاب عکس بايستد، چرا که چيزی به غروب خورشيد نمانده است و همين حالا است که هوا تاريک شود. و من هم، با لباس دانشجويان دانشکده ی افسری، میان خواب و بیداری، شق و رق کنار حوض وسط حياط ايستاده ام ودرحالی که به ماهی های سرخ و سفيد وسياه و آبی و، سبز و نارنجی و لاجوردی خيره شده ام و خواب می بینم ودرآن خواب، دارم با خودم می اندیشم که اگر همه ی اين ميهمانی به خاطرگرفتن عکس فاميلی در لباس افسری با من بوده است، پس چرا کسی به سراغم نمی آيد؟! پس چرا کسی صدايم نمی کند؟! پس چرا هيچکدام از اين ماهی ها، بيرون نمی جهند از حوض و پرواز نمی کنند، مثل آن مرغابی ای که در آن بالا است! مادرم کجا است؟! در این لحظه، مادرم به خوابم می آید به در هیئت یک پری دریائی که در قاب در وسطی اتاق پنج دری خانه با چمدانی در دست ظاهر می شود و همانطور که آن را به سختی حمل می کند، نفس زنان، به جلو می آید تا می رسد به پله های تالارو می ايستد و رو به من، فرياد می زند : " مادرجان! تا آنجائی که جا داشت پرش کردم. حملش بر عهده ی خودت است ديگر!". بعد هم، رو می کند به پدرم و می گويد: " پس، چرا صدايش نمی کنيد که بيايد و با شما عکس بگيرد؟!" - منظورش به من است –
پدرم می گويد : " چون، قرار است، خلع لباس بشود!".
مادرم می گويد : " به چه جرمی؟!".
پدرم می گويد : " به جرم توهين به ما".
و بعدش هم، خودش و سرهنگ و پيشنمازمسجد محله مان را نشان ميدهد و با هم به شکل ترسناکی غش غش می خندند و مادرم رو به من زمزمه کنان می گوید :" نگران نباش مادر جان! آن پرنده ای که روی درخت نشسته است، مرغ آبی نيست ! مرغ آبی، روی درخت نمی نشيند. مرغی که روی درخت می نشيند، مرغی است خاکی. مرغ خاکی را، به سختی می شود آبی کرد. خاک مرغ خاکی که زدوده شود، فرو می برندش دردرون آبی و آنوقت......".
و من از جای بسیار بسیار دوری رو به مادرم فریاد می زنم ومی گويم : " ممنون مادرجان! راضی به زحمتتان نبودم".
مادرم مثل ابر بهار می گرید و می گويد: " چه زحمتی پسرم؟! هر مرغ آبی يی که مرغابی نمی شود! اشک های من است و خواهران و برادرانت. ميدانی که پدرت عادت به گريه کردن ندارد و دردهايش را می ريزد توی دلش. شايد وقتی که برای خداحافظی بغلت می کند، دلش بشکند و.....". در این لحظه، زنگ در منزلمان به صدا در می آيد. خواهر کوچکم ، همچنانکه دارد از دست عکاس و فتح الله خان وآژدان تيموری وپسرش یعقوب ، دور حياط می دود و فرار می کند، با شنيدن صدای زنگ، خودش را می رساند به درمنزل و آن را باز می کند و با بازشدن در، " علی مؤذن مسجد محل" ، بر سرزنان به درون می دود و الله اکبر، الله اکبر گويان، رو به پيشنماز مسجد محله مان می کند و می گويد : " حاجی آقا! حاجی آقا! خودتان را برسانيد که دارند مسجد را خراب می کنند!".
حاجی آقا می گويد : " کدام مسجد را ؟!".
علی مؤذن می گويد : " مسجد شما را حاجی آقا! مسجد شمارا!. آن شهردار بی دين آمده است با سپورهايش و کلنگ و بيل و بلدوزر و...".
حاجی آقای پیشنماز برمی خيزد و در همان حال که دست هايش را از آستين عبايش بيرون می آورد، می جهد، می پرد وپس از چند دفعه بال زدن وقوقولو کردن ... سرانجام، " هيهات من الذله!"، گويان، رو به مسجد محله، در آسمان بالای سرمان، به پرواز در می آيد و ما هم، همه با هم، آن پائين ها، دوان دوان وجرررررر وبحث کنان، از خانه بيرون می زنيم ودرکوچه هم عده ی دیگری که با علی موذن آمده بوده اند به ما می پیوندند و يعقوب پسر آژدان تیموری رو به من می کند و می گويد: ( علاجش فقط چندتا چاقو است!).
يکی از میان جمعیت رو به یعقو ب می کند و می گويد:( باز،شر بپا نکن يعقوب!).
ديگری می گويد:( يعقوب جان. از حق نبايد گذشت! خداوکيلی، این شهردار و رئيس شهربانی، بر خلاف شهردار و رئيس شهربانی سابق، تا به حال، کارهای مفيدی برای اين شهر انجام داده اند).
يعقوب می گويد:( کدام کارهای مفيد مثلن؟!).
يکی می گويد: ( مثلا، همان علی تيغی! وقتی محله را قرق می کرد، کسی جرأت نداشت از خانه اش بيرون بيايد. اما، الان کجاست؟!)
ديگری می گويد:( دارد توی حبس آب خنک می خورد شهر امن شده است. مردم دارند نفس می کشند. )
يعقوب می گويد: ( همين مونده که پول نفس کشيدن هم از ما مطالبه کنند!).
يکی می گويد: (يا مثلن، همين رئيس شهربانی! از وقتی که سر آن خان زاده ی لات و چاقوکش و نوچه های دور ورش را تراشيد و دور شهر گرداند، ديگر بقيه لات و لوت ها، حساب کار، دستشان آمد و ماست هايشان را کيسه کردند).
يعقوب می گويد: ( اگر رئيس شهربانی جرأت دارد، برود يقه ی آن سرباز آمريکائی را بگيرد که وسط شهر، جلوشهربانی، زده است توی گوش آن پاسبان!).
يکی می گويد:(مثل اينکه کله ی تو هم بوی قرمه سبزی ميدهد، يعقوب!).
ديگری می گويد:(يعقوبو ولش کن! چرت و پرت میگوید! مگر همين رئيس شهربانی، مردم محله را از دست صدای گوش خراش همین علی مؤذن که با اذان گفتنش از بلندگوی مسجد، با آن صدای انکرالاصواتش، صبح و ظهر وشب ، سوهان روح مردم شده بود، نجات نداد؟!).
آژدان تيموری که تا حالا، گوش تيزگفتگوها کرده بوده است ، رو به من می کند و می گويد:( من، خودم شاهد قضيه بوده ام جناب سروان! يکی از همسايه های ديوار به ديوار مسجد برای آنکه در خانه اش، بيمار قلبی داشته است، به علی مؤذن می گويد که اگر می شود صدای بلندگوی مسجد را، کم کند. علی مؤذن هم، جواب سر بالا می دهد. کارشان می کشد به مشاجره و دعوا وپاسبان خبر می کنند و می برندشان به شهربانی. البته، در شهربانی، تا آن زمان، به خاطر بلند بودن صدای بلندگو و بخصوص، از صدای علی مؤذن شکايت های زيادی شده بود جناب سروان! اما رئيس شهربانی سابق، به شکايت های مردم، ترتيب اثری نداده بود جناب سروان!).
يعقوب تيموری که پشت سر پدرش آژدان تيموری ايستاده است، می زند زير خنده و می گويد: ( اينکه هنوز دانشجو است! هنوز که جناب سروان نشده! چرا هی پشت سر هم، بهش ميگوئيد جناب سروان! جناب سروان؟!).
آژدان تيموری، چشم غره ای به يعقوب می رود و می گويد: ( بازکه حسوديت شد بچه! دو سال است که توی کنکور رد می شوی! جناب سروان افتخار فاميل ما است! عرضه داشتی، تو هم قبول می شدی!).
يعقوب، دندان قروچه می کند که چيزی نگويد، اما نمی تواند و می گويد : ( قبول شدن توی چنان دانشکده هائی، عرضه نميخواد. مايه اش فقط، زورگفتن به پائين دست است و بالا انداختن و بلی قربان گفتن به بالا دستی ها!).
آژدان تيموری، تقريبن خيز بر میدارد که بزند توی گوش يعقوب، اما نمی زند و می گويد : ( ای نمک به حروم! نمک ميخوری و نمکدون ميشکنی؟! خود تو از صدقه سری اعلحضرت وهمين بله قربان گفتن و بالا انداختن های من است که ...).
چند نفر، پدر و پسر را از همديگر جدا می کنند و هرکدام را به گوشه ای می کشانند و کسانی ديگر، قضيه ی علی مؤذن را پی می گيرند و معلوم می شود که:
رئيس شهربانی جديد، علی مؤذن را به خاطر توهين و بد و بيراه گفتن به طرف دعوایش، به زندان می اندازد و بعد هم، چون نزديک غروب بوده است و نوبت اذان مغرب و عشاء، کليد مسجد و اتاق بلندگورا، از علی مؤذن می گيرد و می دهد به همین آژدان تيموری که اهل نمازو روزه و رفتن به مسجد است و ازاو می خواهد که تا هنوز غروب نشده است، فورا برود و نوار اذان ذبيحی را از جائی گير بياورد و يا بخرد و ببرد به مسجد، وبه جای صدای اذان علی مؤذن، صدای اذان ذبیحی را پخش کند و از آن روز به بعد با پخش اذان ذبيحی ، مردمی که در طول چند سال گذشته، به خاطر بد صدائی علی مؤذن، از مسجد و نماز جماعت، روگردان شده بودند، دوباره، به مسجد روی می آورند!
يکی می گويد:(بفرما! حالا هی بگو که رئيس شهربانی، آدم بی دينيه!).
ديگری می گويد:(ميگن طرفدار دکترعلی شريعتيه!).
سومی می گويد: (شريعتی ديگه کيه؟!).
ديگری می گويد: ( می گویند بابی است. سنی است. کافرو بی دين و بهائی است! راست و دروغش برگردن خودشان. الله اعلم! من چی ميدونم!)
از آن به بعد، هروقت پيش حاجی آقای پيشنماز ،صحبت رئيس شهربانی پیش می آید، ابروهايش را در هم می کشد و می گويد که چنان رئيس شهربانی و چنان شهرداری را بايد ببندند به يک گاری!
( چرا حاجی آقا؟! )
(چون، همزمان با کار خلاف دینی که از رئیس شهربانی سر زده است، شهردار هم دستور داده است که عصرها، در باغ ملی شهر، از بلندگوها، موسيقی و آواز پخش کنند و به اين طريق، نه تنها مردم مسلمان را تشويق به فسق و فجور کرده است، بلکه مردم مسلمان و مؤمنی هم که خانه هايشان در اطراف باغ ملی است، چون شکايت به شهربانی برده اند، رئيس شهربانی گفته است که تا حالا به جز همين چند نفر، کسی از صدای موسيقی شکايت نگرده است، پس معلوم می شود که اکثريت مردم، دوست دارند!. بنابراين، آن اقليتی هم که دوست ندارند می توانند گوش هايشان را بگيرند و گوش نکنند!)
يعقوب می گويد: ( مثل خود شاهنشاه که فرمودند:ماه، نور افشاند و سگ، عوعو کند!).
پدر يعقوب به سوی يعقوب خيز برمی دارد و میگويد:( يعقوب! جلو جناب سروان، مواظب حرف دهنت باش!).
يعقوب رو به من می کند و می گويد: ( مگه حرف بدی ميزنم جناب سروان پس از اين؟! اين حرف خود اعلحضرت است. مگه خود اعلحضرت نفرموده اند که هرکس دوست دارد در حزب رستاخیر ما شرکت کند وهرکس هم دوست ندارد، می تواند ازاين کشور برود؟!).
آژدان تيموری می گويد:( حرفهای یعقوب را مبادا به دل بگیرید جناب سروان! دیوانه شده است!محلش نذاريد!)
دست روی شانه ی يعقوب می گذارم و رو به آژدان تیموری می گويم: ( اشکال ندارد آژدان! يعقوب دوست من است!)
راوی ادامه می دهد و می گويد: ( بعله خلاصه، حاجی پیشنماز برای شهردار پيغام می فرسته که موسيقی، در اسلام حرام است. حالا، اکثريت ميخواهد آن را دوست داشته باشد و يا نداشته باشد. اسلام دنبال رأی اکثريت نيست. اما شهردار، نه تنها به حرف حاجی پيشنماز ترتيب اثری نميدهد، بلکه چند روز بعد، شور و هيجانی ميان مردم غير مسجدی بخصوص جوانان در می گيرد، چرا؟! چون شايع می شود که قرار است استخر فرمانداری، به روی عموم مردم بازشود، آنهم مختلط!).
يعقوب نزديک گوش من پچپچه وار می گويد: ( حالا، گور پدر این حاجی پیشنماز و اسلامش. ولی اين کار فرماندارو استخر مختلطش، يعنی بيدارکردن و ميدان دادن به هوس های خرده بورژوازی و منحرف کردن توجه مردم، بخصوص جوانان، از سربازها و گروهبان های آمريکائی که سرهنگ ها و تيمسارهای ايرانی، بايد برای آنها بالا بيندازند! متوجه هستی که جناب سروان؟!)
می گويم: ( آره یعقوب. متوجهم!)
يعقوب رشته ی سخن را از راوی می گيرد و می گويد: (خبر به حاجی پيشنماز که می رسد تا می آيد که ببيند برای دفاع در مقابل چنان حمله ی عظيمی که برای خدشه دار کردن نواميس مردم مسلمان در نظر گرفته شده است، چه چاره ای بايد بينديشد که به ناگهان، اطلاعيه ای از طرف شهرداری در همه جا پخش می شود که برای زيباترکردن شهر، مغازه داران بايد درهای مغازه هايشان را طبق رنگی که شهرداری برای هرکدام از آنها تعيين می کند، به خرج خودشان رنگ آميزی کنند. پيرمردهای خنزر پنزری هم، بايد روشنفکر بشوند و حد اقل به يک زبان زنده ی دنيا تسلط پيدا کنند و لباس مرتب بپوشند با کراوات. و کفش هايشان را واکس و دندان هايشان را مسواک بزنند که به هنگام خنديدن، برق بزند از سفيدی. مردم بايد آشغال هايشان را درون ظرف های آشغالی که از طرف شهرداری به آنها داده می شود بريزند. هرکسی مسئول تميز کردن جلوی خانه و مغازه ی خودش است. مستراح های مساجد، بايد از هشت صبح تا هشت شب، باز بمانند و مخارج نظافت و سرايدار آن به عهده ی امام جماعت مسجد است. فروشندگان مغازه هائی که ارزاق مردم را می فروشند، بايد از روپوش های سفيد و تميز استفاده کنند. به کسانی که خانه، زمين، و يا مغازه شان، در درون طرح "بزرگراه " ، واقع شده است و تا به حال برای روشن شدن وضعيتشان به شهرداری مراجعه نکرده اند، دو ماه وقت داده می شود که در اسرع وقت، تکليف خودشان را روشن کنند، در غير اينصورت، با شروع کار بلدوزرها، هرکس که به هردليل، مانع کار آنها شود، با قانون طرف خواهد بود)
يکی می گويد: (کدوم قانون؟!).
يعقوب می گويد" من چه ميدونم؟! از جناب سروان بپرس!" و... ادامه می دهد و می گوید:( همه ی مردم شهر می دانستند که در مورد " طرح بزرگراه"، روی سخن شهردار، با حاجی پيشنماز بوده است و آنهم به خاطر مغازه هائی است که وصل به مسجد است و بايد خراب شود. به همين دليل هم، حاجی پيشنماز، در مسجد خودش، بر منبر می رود و می گوید که اصل، مسجد است. مسجد، خانه ی خدا است. نقشه شان اين است که خانه ی خدا را ناقص کنند. خدا ازحقش، يک ذره هم عقب نمی نشيند، حتا اگر مسجد در وسط بزرگ راه هم واقع می شد، به حول و قوه ی الهی و کمک همين مردم مسلمان، مجبورش می کرديم که راهش را کج کند و از طرف ديگری برود. مسجد مقدس تر است يا بزرگراه؟! آنهم بزرگراهی که مردم مسلمان را می برد رو به فرنگ، نه رو به مکه و مدينه و کربلا! فردا هم می آيند به سراغ خود من و می خواهند که توضيح المسائل را به مقتضای مد روز، اصلاح کنم! عمامه ی کوچکتری روی سرم بگذارم! زلف هايم را بگذارم بلند شود و از زيرعمامه ام بزند بيرون و.... کم کم، به جای بسم الله الرحمن الرحيم، بگويم بسم تعالی! بعدش بگويم بنام خداوند بخشنده ی مهربان! بعدش بگويم به یاد حضرت حق! بنام خداوند جان و خرد! بعدش بگويم يا هو! بعدش بگويم يا حق! بعدش بگويم يا حقوق! بعدش بشوم حقوق بگيردولت! بعدش بشوم نوکر دولت و بعدش هم حتمن، به دستور ارباب، بايد عمامه ام را بردارم! کت و شلوار بپوشم! کراوات بزنم و ريشم را دو تيغه بتراشم و دکتر بشوم و بشوم آدم بی دينی مثل دکترعلی شريعتی و يا مهندس بشوم و بشوم آدم کافری مثل مهندس بازرگان و .....
داستان ادامه دارد......