دیگه از دست تو خسته شدم ،به تو هم میگن مرد؟!... چادر را روی سرش می اندازد، دست دو دخترش را میگیرد و به سوی در حیاط میرود.
مرد با صدایی غرورآمیز می گوید:
کجا میخواهی بروی؟
زن با چشمانی اشک آلود جواب می دهد:
می روم خونه بابام. از دست تو یکی دیگه راحت میشم.
مرد با کنایه می گوید:
خونه بابات؟!.(پوزخندی میزند) بابات هم یک اردنگی می زند به کُنت، بیرونت میکنه.
زن سرش را بالا میگیرد و با عصبانیت دست راستش را روی سینه می کوبد می گوید:
برو مردِ الهی! خیر نبینی! امیدوارم به حق پنج تن، بدنت کرم بزاره،بابام منو از خونه بیرون کنه؟!
مرد با خندهای تمسخرآمیز سرش را تکان میدهد و می گوید:
آره... چون نون خور اضافه نمیخواد،اگر نه، تو را... (به دور و اطرافش اشاره میکند) به من اِس و پاس نمیداد.
زن زیر گریه میزند و دستانش را به آسمان بلند میکند و می گوید:
خاک بر سرت!... خاک تو سر من که عاشق تو شدم! بابای بیچاره را وادار کردم زیر بار بره و منو به تو بده .بیچاره نمی خواست دلمو بشکنه...
زن با دو دخترش به سمت در میرود.
مرد داد میزند،
بچه ها رو کجا میبری سلیطه؟!
زن با خشم می گوید:
فکر کردی بچه هارو پیش تو بی غیرت معتاد ول میکنم؟ نه دیگه، این کور خوندی!
مرد کمربند را از بند شلوارش بیرون میکشد.
دست بچه هارو ول کن و هر گوری که دلت میخواهد برو زنیکه ی بی همه چیز! والا آنقدر با این کمربند میزنمت که بدنت مثل ذغال سیاه شه! فهمیدی چی میگم؟
دختران همانطور که گوشه چادر مادر را در دست گرفته اند گریه میکنند.
مرد با خشونت می گوید:
جفت تون خفه شید! یالا سگ توله ها برید تو اتاق! اگر صداتون در بیاید،آنقدر کتک میخورید تا خوابتون ببره! (با خشم به زن می گردد) حالا من میخوام تو رو از خونه بیرون کنم، نه اینکه تو خودت بخوای بری! فهمیدی زنی که فاح.....زود گمشو از این خونه بیرون!
زن با لرزش صدا می گوید:
من از تو بی غیرت چه توقعی باید داشته باشم؟ هفت ساله با هیچی تو کنارت ساختم. حالا انقدر بی ناموس شده ای که منو فاح.....صدا میکنی؟! دندان روی جگر گذاشتم و با نون خشک، این دو دختر را زیر بغلم نگه داشتم. تو فقط به فکر تریاک کشیدن خودت بودی! حالا که کفگیر به ته دیگ خورده، از من انتظار جن......داری تا خرج تریاک در بیاید؟!
مرد با تمسخر می گوید:
اگر جن......نبودی، از پانزده سالگی بغل من نمی پریدی! بابات به خاطر کم کردن یه نانخور، تو رو به من داد.
اشکهای زن جاری میشود. خاطراتی از روزهای آغازین ازدواج در ذهنش زنده میشود: لباس سفید عروسی، آینه ی سفره ی عقد، و چشم انداز آینده ای روشن... حالا همه تبدیل به جهنمی شده که آتشش وجودش را میسوزاند. مرد ایده آلش به شیطانی ترسناک تبدیل شده است. به دخترانش فکر میکند: چگونه آنها را پیش این حیوان رها کنم؟
زن مقاومت می کند و می گوید:
نه! من بدون بچه هایم هیچ جا نمیرم!
مرد بازویش را میگیرد و به سمت در می کشاند و می گوید:
تو گ.....میخوری که نمیروی؟! مگر نمیخواستی بری خونه ی بابات؟! یالا هِری برو!
زن در حالی که به زور بیرون انداخته میشود می گفت:
نه! من بدون بچه ها...
مرد در را میبندد. زن ساعتها پشت در گریه میکند. به دخترانش می اندیشد و برای نجاتشان دعا میکند.
ده سال بعد
مرد با لحنی حق به جانببه به مرد غریب می گوید:
آخه داداش، کمی انصاف داشته باش! دو تا دختر نورسیده را چهارصد تومان میدهم؟!
مرد غریبه با بی اعتنایی می گوید:
دویست هم زیاد گفتم! دوتا تکه استخوان بیش نیستند. حتی گوشت ندارن...
مرد مصمم می گوید:
اینها هنوز به خودشان مرد ندیده اند! هر دو دست نخورده اند!
مرد غریبه پول و حبهی تریاک را پیش میکشد و میگوید:
بیا عوضی! این دویست و بیست. حالا برو آنجا بنشین. من هم با این دو تا «حالمو میکنم»...
مرد پول را میگیرد و میرود. مرد غریبه دست دختران را میگیرد و به اتاق تاریک میبرد.
-----------
چهارشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۰ بروکسل
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد