....اما، با هر جان کندنی که شده است، پس از تحمل آنهمه ضربات غير قابل تصور و دردهای غير قابل تصورتر ناشی از آن و تبديل شدن به ملاقه ای، کفگيری، ديگ و ديگچه وهرچی، يا سطحی با شکل واژه ای، کلمه ای، شيئی، حيوانی، انسانی و هرچی، حکاکی شده بر آن، به هر حال، دارای قيمتی می شويم و با درجاتی متفاوت - که پزآن تفاوت ها را هم، به همديگر می دهيم ، چيده می شويم در مکان های متفاوت يک دکان، مغازه، فروشگاه، سوپر مارکت وفلا و فلان، منتظر می شويم برای فروخته شدن که به ناگهان – البته، ناگهان برای ما واگر نه، هيچ چيز در جهان، به ناگهان اتفاق نمی افتد- ، بازار بورس، به شدت، چند بار، پشت سر هم، بالا و پائين می رود و بعد از آن، سکوت و سکونی سنگين که در آن سکوت و سکون سنگين، صدای اندیشیدن چکش ها و سندان ها را می شنويم که دارند در مورد، برانداختن طرح ها و شکل های کهنه وقديمی و در انداختن طرح ها و اشکال جدید و نو می انديشند؛ جهان پيشامدرن، جهان همان مسگرها و حکاکان خالق است و مخلوقاتی همچون ما، و وسايل خلقتی، همچون چکش ها و سندان ها. جهان مدرن، جهان بالا و پائين رفتن های ناگهانی بازارها و بورس ها است. جهان پسا مدرن، جهانی است که چکش ها و سندان ها، دارند به جای مسگرها و حکاکان خالق، انديشه می کنند و... در این لحظه، تصویر بانو، به آهستگی شروع به ناپدید شدن می کند واز درون آن ناپدیدشدگی، تصوری جدید ظاهر می شود.
مکان تصویر جدید، خانه ی پدری من است که روی تختی در وسط حياط خانه مان نشسته ايم. شب است. شب پر ستاره ای است و پدرم و دوستش "سرهنگ نویدی "دارند آسمان و ريسمان هایشان را به ستاره های تاریخی ای می بافند که روزی و روزگاری در اثر خيانت خورشيدشان، فرو افتاده بوده اند و من هم، دارم در خیال ،نخ های نورانی و رنگينی را که گهگاهی از آسمان خیالبافی های آنها فرو می لغزند، می گيرم و تکان می دهم و از ميان ستاره های رنگينی که در اثر آن تکان ها، فرو می ريزند، درخشنده ترين و رنگين ترينشان را می چينم تا بعدها، در فرصتی مناسب، بنشينم و گردنبندی بسازم برای معشوقی که هنوز نمی شناسمش، اما، پس از شکست در اولين عشق، بارها و بارها، او را در خواب هايم ديده ام، غافل از آنکه در همان لحظه، دارد برای پسر مرشد قديمی خانقاه شهر که من باشم، به دست پدرش و دوست تشکیلاتی اش تقدير ديگری رقم زده می شود!
پدرم ، مرشد قديمی ترين خانقاه شهر، با آنکه تا حالا، از دکتر و مهندس و وکيل شدن پسربزرگش که من باشم، پائين تر نمی آمده است و کارمند دولت شدن او را، دون شأن خودش می دانسته است و هميشه با گفتن اينکه کارمندی برای دولت، يعنی نوکری و بلی قربان گوئی، اما تا همان پسرش که من باشم ديپلمش را می گیرد ونوبت نام نويسی در کنکور دانشگاه می شود، به دستور تشکیلات با نقشه ای از پيش تعين شده، قرار است مجبورش کنند برای نام نویسی در کنکور دانشکده نظام. به همین دلیل هم پدرم سرهنگ دوستش را به خانه اش کرده است تا به وسيله ی او، شايد بتواند دستورجديدی را که از "بالا"به او رسيده است، به پسرش اعلام کند!
سرهنگ نویدی، در فرصت کوتاهی که پدرم برای آوردن بريده ی روزنامه ای به درون اتاقش می رود – با چشمکی که يعنی بين خودمان بماند!-، خيلی دوستانه و پچپچه وار می گويد:" ..... می دانم که پدرت با ارتش و ارتشی ها، ميانه ی خوبی ندارد، اما به نظر من، خوب است که برای کنکور دانشکده ی افسری هم، نامنويسی کنی!" و.......بعد، شروع می کند به برشمردن مزايای نظامی بودن و... که با آمدن پدرم، موضوع صحبت را عوض می کند و دوباره، مثل سر شب، سر يکی ازآن ريسمان های خیالبافی هایشان را می گيرد و می دهد به دست پدرم و سر ريسمان ديگری را هم خودش چنگ می زند و باز، شروع می کنند به بافتن و بالا رفتن، رو به آن ستاره هائی که روزی و روزگاری، در آنجا بوده اند و حالا، ديگر نيستند و من، چون وقوع تقديری را که دارد برايم رقم می خورد، حس می کنم، با دلهره ای که همه ی وجودم را فراگرفته است، به اتاق خودم پناه می برم- به تنهائی- و آخرهای شب که به حياط بازمی گردم، سرهنگ ، ناپديد شده است و پدرم، لم داده است به پشتی وهمانطور که رو به جای خالی رستاخيزی ستاره های آسمان خانه مان خيره شده است، می گويد : " سرهنگ چی می گفت؟!".
می گويم : " چه وقت؟".
می گويد : " وقتی رفتم به اتاق، داشت يه چيزهائی بيخ گوشت، پچ و پچ می کرد!".
می گويم : " هيچی! دری وری! نامنويسی برای دانشکده ی افسری!".
می گويد : " مؤدب باش! چرا می گوئی دری وری؟!".
می گويم : " آخه من و دانشکده ی افسری؟!".
می گويد : " همين را به سرهنگ هم گفتی؟".
می گويم : " نه. نگفتم. اما معلومه که جوابش نه است!".
می گويد : " چرا جوابش، نه است؟".
می گويم : " نيست؟!".
می گويد : " سنگ مفت و گنجشک هم مفت!".
می گويم : " شما که هميشه مخالف کارمند دولت شدن و اين چيزها بوديد!".
می گويد : "هنوز هم هستم، اما اگر روزی مجبور بشوم که برای دفاع از حق، لباس نظامی هم بپوشم، خوب می پوشم! حالا هم که زمين به آسمان نيامده است! تو که داری برای دانشکده های ديگر نامت را می نويسی، خوب برای آنجا هم بنويس!".
می گويم : " من که نميخوام برم، برای چی، بی خود و بی جهت، يک پول نامنويسی ديگه هم بدم؟!".
لبخند می زند و می گويد: " فکر پولش نباش! در ضمن، صحبت های سرهنگ همچنين بی جهت بی جهت هم نبايد باشد. شايد هم ، برای داماد آينده اش، خواب های خوبی ديده است!".
اين را کسی دارد می گويد که چهارسال پيش از آن، وقتی مادرم او را ازعشق ديوانه وار من و دختر همسایه مان، "بانو"، به همدیگر باخبرکرده بود، شبش ، مرا به اتاق خودش کشانده بود وبا گفتن اين که " ..... تا وقتی درست را تمام نکرده ای، عشق و نامزدی و ازدواج را، بايد از سرت بيرون کنی.تمام!"، طبيعی ترين حق طبيعی مرا از من گرفته بود، حالا، برای رسيدن به هدفی که در پشت پيشانی اش دارد و قرار است که من، وسيله ی رسيدن به آن هدف شوم، وعده ی ازدواج با دختر سرهنگ را می دهد! ازدواجی بدون عشق! وسيله ای نادرست، برای رسيدن به هدفی درست؟!
" خوب! جوابت چيست؟".
" آخه، من روحيه نظامی بودن و بله قربان گوئی را ندارم! اصلن خوشم نمياد! خود شما هم که ...".
" با من بحث نکن!".
اين را می گويد و از جايش برمی خيزد و پس از آنکه دستش را به سوی آسمان خیالات های دور و درازش می برد و چند تا سـتاره ی سوسوزن را، می چيند و دردهانش می گذارد و فرومی بلعدشان، می گويد : " تا ديروز، هر چه می گفته ام، به صلاح و مصلحت – ما- بوده است و امروز هم، همان است!".
می گويم : " اين نظر سرهنگ است يا نظر شما هم هست؟!".
با عصبانيت فروخورده ای، می گويد : " اين فضولی ها، به تو، نيامده است! فعلا برو اسمت را بنويس تا بعدش ببينيم که چه می شود. تمام!".
وقتی می گويد -تمام-"، يعنی – تمام-". و وقتی، -تمام- است که – دستوری از بالا - است!"
" دستور از طرف چه کسی؟!".
" دستور از طرف -ما-!".
"کدام -ما-؟!".
همان -ما- ئی که تا بعدها ،در گفتگوئی با دختر خودم ، نگفته بودم – این به صلاح ما است!- و ... او، چهره در چهره ی من نايستاده بود و نگفته بود که - به صلاح کداميک ازما، پدر؟! شما، از دنيای من چه میدانيد؟! من و شما، نمی توانيم، -ما- بشويم! بلکه ،تنها کاری که از نسل شما ساخته است و می تواند برای نسل من، مفيد واقع شود، اين است که دست از توجيه گذشته ها تان برداريد و از سر راه نسل من، کنار بکشيد و برويد و در گوشه ای بنشينيد و اگر نگويم به خيانت ها، بلکه حد اقل اعتراف به خطا هائی که کرده ايد را، مکتوب کنيد و...- نمی توانستم بفهمم که خود من هم، بی آنکه بدانم، از جنس همان – ما- ی دستور دهنده ای شده بوده ام که پدرم، دستورات او را، به من ديکته کرده بود! همان "ما"ی دستور دهنده ای که پدر پدر بزرگم را، در سفری به آنسوی "سرحدات"، شکار کرده بود و پس از خوردن " من" او، او را به عنوان نماينده ای از طرف خودشان، فرستاده بود به "دولت آباد" که آسياب آبی مخروبه را تبديل به خانقاهی کند و خودش هم بشود، "مرشد" آن خانقاه! همان "ما" ئی که از دل تاريخ، در رگ و پی خانقاه های پیش از آن ، خزيده بود و پس از گذشتن از چند نسل، ارثيه ای شده بود مستقل که فقط به بزرگترين فرزند ذکور خانواده می رسيد؛ به بزرگترين فرزند ذکوری که پدرش، قبلن، در دوره ی حياتش، او را به دادن "خرقه ی" مرشدی، مفتخر کرده باشد و اگرچه، پدر پدر بزرگم، پس از - کوچ سياه -ی که به دستور – ما- صادر شده بود، دولت آباد را ترک گفته بود و جلای وطن کرده بود و در راه رسيدن به وطن جديد، دار فانی را وداع گفته بود، اما پسر بزرگش که پدر بزرگ من باشد، به سنی رسيده بود که از دست او، مفتخر به خرقه ی مرشدی شود و با رسيدن به وطن جديد، بنيانگزارخانقاهی جديد! و همين خانقاه جديد بود که اگر پدرم بر طبق سنت خانوادگی مان عمل می کرد، بايد که من هم، پس از فوت او، به عنوان بزرگترين فرزند ذکور خانواده، مرشد قديمی ترين خانقاه شهرمان شده باشم که می بينيد نشده ام و... نشدنم، نه به اين دليل بود که علاقه ای به آن عوالم نداشتم که داشتم، اما تا کودک و نوجوان بودم،به دستور پدرم، اجازه نداشتم که پايم را به درون خانقاه او بگذارم و اين، مسئله ای شده بود برای مریدان اوکه اگر گهگاهی، مرا به تصادف، با پدرم، در خيابان می ديدند و می فهميدند که من پسر مرشد آنهاهستم، به شدت، تعجبشان را از نديدنم ، در خانقاه بروز می دادند و پدرم، با خونسردی ای که از جنس طبيعت واقعی او نبود، اما، به مرور، جزئی از طبيعت مصلحت اندیشانه ی خانقاهی او شده بود، می گفت که این پسر من مریض احوال است. زیاد از خانه بیرون نمی آید. پا درد ونفس تنگی دارد و...!، در حالی که نه تنها مريض نبودم و پادردی نداشتم، بلکه خیلی هم رفتن به خانقاه را دوست می داشتم و درهمان زمان هم به دستورخود او، عضو ورزش های دوميدانی مدرسه مان بودم!
( به دستور پدرت بود يا به دستور-ما- ی پدرت؟!).
توضیح و تشریحیش به این سادگی نیست. اين ما- ئی که دراين لحظه، دارم به سادگی از آن نام می برم و شما هم ظاهرا باید به راحتی متوجه ی معنای آن شده باشيد، اما، برای من، سال ها طول کشيده است و در آن سال ها، بايد دستور بی چون و چرای او را اطاعت و اجرا می کرده ام.اگرچه، از همان دوران کودکی، بی آنکه از محتوای دستور دهنده ی آن -ما- اطلاعی داشته باشم، وقتی پدرم آن را، حتا در جملات ساده ای مثل:.. " ما می رويم بيرون" و يا..." ما دير به خانه بر خواهیم گشت" ويا..." ما داريم غذا می خوريم" و يا..."، به کار می برد و منظورش به طور روشن، به خودش و من بود، بازهم سايه ی شبح آن -ما-را پشت سر او احساس می کردم که يک وقتی از درون دود و مهی غليظ ، ازجائی ميان خواب و بيداری، در پس خنده ای، گريه ای، برفی، بارانی، زمزمه ای، زمين لرزه ای و... ،آمده بود و حالا، پشت سر من و پدرم ايستاده بود که با ما، بيرون بيايد و با ما، دير به خانه بازگردد و با ما، غذا بخورد و.... آه چه دارم می گویم! دوباره ، گذشته ها دارد من را به درون خود فرومی برد! دارد... دارد.... من را به -عقاب دوسر- نشان ميدهد!.... دارند ....با هم به سوی من می آیند!....، آه!... پلیس ضد شورش! ... گار دانشگاه! .... جمعيت، عقب می نشيند. پراکنده می شود. من هم پای به فرار می گذارم. وارد يکی از خيابان های فرعی اطراف دانشگاه می شوم و .....می دوم و... میدوم و ...میدوم تا ....خودم را می رسانم به پشت ساختمان شرکت نفت که ... ناگهان.....، يکی از پليس ها.... لباس شخصی ها!...، از جائی در همان نزدیکی بيرون می جهد و به من حمله ور می شود که نرسیده به من، کله پا می شود و با سر به زمین می خورد. من هم به عزم فرار از جايم می جهم که دره ای سياه، دهان می گشايد و مرا فرو می بلعد و ديگر چيزی نمی فهمم تا... دوباره که چشم باز می کنم، خودم را درون زير زمينی نمناک و نمور می بينم که روی تختی دراز کشيده ام و...یکی از- ما- در رو به رويم ايستاده است و با صدای زنگ داری می گويد : ( نترسيد! در جای امنی هستيد. شانس آورده ايد که خون ريزی مغزی نکرده ايد!).
می خواهم از روی تخت بلند شوم. وسط جمجمه ام تير می کشد. او به سويم خيز بر ميدارد و در حالی که شانه هايم را می گيرد و با فشار، مرا به همان حال دراز کشيده باز می گرداند، می گويد : ( نه! همچنان دراز بکشيد! بايد مطمئن شويم که خطر خون ريزی مغزی را کاملا، پشت سر گذاشته ايد!).
( ولی من، بايد بروم! فردا امتحان دارم!).
لبخند می زند و می گويد : ( امتحان را فراموش کنيد! اگر منظورتان از فردا، همان فردای پس از تظاهرات است، بايد بگويم که الان، چند روز است که از آن فردا گذشته است!).
( يعنی چه؟!).
( يعنی اينکه از آن روز تظاهرات که شما را به اينجا آورده ايم و تا امروز که به هوش آمده ايد، چند روز، گذشته است!).
( تظاهرات! کدام تظاهرات؟!).
( حالتان که بهتر شد، در باره ی آن صحبت می کنيم!)
امتحان فردا و فرداهای پس از آن را از دست دادم و به مدت دوماه، مجبور شدم که در همان زير زمين نمور که هم جای امنی برای من بود و هم بيمارستان و هم زندان، بمانم و درهمان دوماه بود که -او- که بعدها "رابط " من شد، هر چند روز يکبار، چشم هايم را با پارچه ی سياهی می بست تا زنی که فقط صدای مهربانش را می شنيدم، بيايد و زخم سرم را شستشو دهد و پانسمان آن را عوض کند و برود و از آن لحظه به بعد، من بمانم و -او- و دادن درس های توجيهی، به من، برای مأموريت های آینده!
حدود دو سال و نيم پيش از شکار شدن به وسيله ی -ما - به دستور پدرم ازدانشکده ی افسری، بيرون آمده بودم. از دانشکده ای که دوسال پيش تر از آن، علارغم بی علاقگی ام به حرفه ی نظامی و فقط به دستورخود پدرم وارد آن شده بودم و مدت دو سال، بازهم به دستورپدرم و راهنمائی های دوست سرهنگش، جان کنده بودم تا دانشجوی ممتاز دانشکده بشوم! اگرچه با بيرون آمدن از دانشکده ی افسری، صد در صد موافق بودم و در لحظه شنيدن دستورپدرم برای بیرون آمدن از آن، در درون خودم از شوق به پرواز در آمده بودم، اما، وقتی که پدرم شروع کرد به اعلام -دستورجديدی که از -ما - به او برای پیوستن من به خانقاه وآموختن راه و رسم مرشدی رسیده بود، ناگهان، برآشفتم و فرياد زدم که نه!....نمی خواهم! ....نمی خواهم! ديگر از شنيدن هرچه – دستور- است، حالم بهم می خورد! من در طول همه ی آن سال ها، با وجود آنهمه علاقه ای که به آمدن به خانقاه نشان ميدادم، شما ، من را از ورود به آنجا منع کرده بوديد ولی حالا از من می خواهيد که با شما بيايم و راه و رسم مرشدی را بياموزم؟! نه!... استعفاء و بيرون آمدن از دانشکده ی افسری، آخرين دستوری است که اطاعت می کنم! من، از اين به بعد، می خواهم آزاد باشم، آزاد! آزاد آزاد!......
داستان ادامه دارد........