ادبیات هزارهای برای خود تبار و ریشهای محکم در دینهای ایرانی و سامی فراهم دیده است. این نوع از ادبیات به آن دلیل بین پیروان دینهای الهی و توحیدی پا میگرفت که قدیسان و پیامبرانِ چنین کیش – آیینهایی هرگز نمیتوانستند به وعدههای خود جهت برقراری عدالت اجتماعی جامهی عمل بپوشانند. در نتیجه انجام آنها را به عهدهی موعودی در آینده وامیگذاشتند.
ادبیات هزارهای بر گسترهی خود دو موضوع اساسی را به پیش میبرد. موضوع نخست به بازگویی شرایطی از آسیبهای اجتماعی بازمیگردد که انسانها خودشان را از حل و فصل متعارف آن ناتوان میبینند. اما موضوع دوم به پیشگویی برای دورهی پس از پیدایی موعود اختصاص مییابد. دورهای که موعود از جایی موهوم پا به زمین میگذارد و به ظاهر گرهگشایی از کار فروبستهی انسانها را مغتنم میشمارد.
در ادبیات هزارهای همچنین ناتوانی انسان را برای سامانیابی امور جامعه به پیش میبرند. به همین دلیل هم چشمان مردم همیشه به آسمانی دوخته میشود که از آنجا برای رفع مشکلات پیش آمده یاری بجویند. اما این آسمان از قبل ضعف و ناتوانی خود را در رفع آسیبهای اجتماعی به انسان یادآور شده است. چون فرستادگان خداوندِ آسمانی هرگز نتوانستهاند به هدفگذاری خود جهت برقراری عدالت بر روی کرهی زمین، جامهی عمل بپوشانند.
در واقع پیامبران خواستهاند همراه با وعدهی ظهور موعود، بخشهایی اثرگذار از مأموریتهای بیسرانجام خود را پوشش بدهند و این مأموریتها را به دوش موعود و منجی بسپارند. چنانکه در فضای ادبیات هزارهای از نو همین پیامبران و قدیسان شکست خورده، اقتدار موهوم و دروغین خود را با ساکنان زمین در میان میگذارند. گویا قصد دارند که انسان ضمن تخدیرهایی از این نوع، امیدوار و دلخوش باقی بماند.
ادبیات هزارهای هنوز هم در ذهن بسیاری از آدمهای منفعل زمانهی ما به بقای خود ادامه میدهد. پدیدهای که کنشگران سیاسی و اجتماعی همواره آن را مینکوهند. چون انسانهایی که به چنین اندیشههایی وفادار باقی میمانند همیشه خود را از مشارکت هدفمند در سامانبخشی سیاسی جامعه کنار میکشند و چنین وظیفهای را بر عهدهی موعودی میگذارند که بنا به تجربهای تاریخی هرگز پای بر زمین نخواهد گذاشت.
امروزه بسیاری از این باورمندان هزارهای، کم و بیش از چنین اندیشهای دست شستهاند. چنانکه ضمن مشارکت در فعالیتهای اجتماعی، آرمان و آرزوی اینجهانی خود را به پیش میبرند. اما کم نیستند انسانهایی که خود را از مشارکتپذیری در تغییر بافت سیاسی جامعه کنار میکشند و همچنان در انزوا و تنهایی به سر میبرند و بر پیلههای از رونق افتادهی قدیمی خود میتنند.
نامگذاری ادبیات هزارهای به آنجا بازمیگردد که گفته میشود خداوند هرگز در هیچ دوره و زمانهای کرهی زمین را بدون موعود و "حجت" باقی نمیگذارد. بلکه در هر عصر و دورهای نمونهای کامل از موعود بین آدمها حضور دارد. نامگذاری "ولی عصر" هم به همین جا بازمیگردد. چون او به ظاهر ولایت بر مردمان عصر و دورهی خود را به پیش میبرد. در اینجا مضمون و درونمایهی هزارهای نمونهای کامل از شناخت هر عصر و دوره (هزاره) را در دیدرس مخاطب قرار میدهد.
گفته شد که در ادبیات هزارهای، دورهی پیش از ظهور موعود را با نمونههایی از آسیبهای اجتماعی نشانه میگذارند که در فرآیند آنها گونههایی از جور و ستم بر مردمان زمانه تحمیل میگردد. چنانکه مردم خود را از حل و فصل نهایی آنها ناتوان میبینند. ولی نویسندگان چنین ادبیاتی از پدیدههای طبیعی به عنوان نشانههایی پایدار در راستای بیان تمثیلی اندیشههای خود سود میبرند.
برای نمونه در بسیاری از نوشتههای هزارهای بر خاموشی خورشید پیش از پیدایی موعود پای فشردهاند. بسیاری نیز این اندیشه را به کار گرفتهاند که خورشید همیشه خاموش نخواهد ماند و پس از مدتی دوباره به حالت اولیهی خود بازمیگردد. برخی از این نوشتهها هم دورههای آخرالزمانی را با ظهور جانوران عظیمالجثهای چون اژدها و نظایر آن نشانهگذاری کردهاند. در همین نوشتهها چهبسا ظهور رهاننده با برآمدن ستارهای ویژه رمزگذاری میشود. چنانکه چنین نمونهای را در انجیل برای تولد مسیح به کار گرفتهاند.
فروغ فرخزاد در شعر آیههای زمینی خود، تصویرهای برجستهای از دورهی اآخرالزمانی به دست میدهد. در همین فضاسازی آخرالزمانی است که خورشید سرد میشود و برکت از زمین روی برمیتابد. آنوقت سبزهها در صحراها میخشکند و ماهیهای مرده در دریاهای خشکیده رها میگردند. حتا خاک هم از پذیرش مردگان سر باز میزند. اندیشهای که امروزه نیز در ذهن مردم عادی دوام آورده است. پیداست که همراه با سرد شدن خورشید، راهها نیز ادامهی خود را در تیرگی و تاریکی رها میکنند.
سپس بازتاب چنین کارکردی از پدیدههای طبیعی در زندگی اجتماعی آدمها نیز آشکار میشود. چنانکه انسانها نه فقط دیگر به عشق نمیاندیشند بلکه از هر فکر و اندیشهی اثرگذاری برای همیشه دست میشویند. آنوقت زنهای باردار نوزادان بیسر میزایند و گورها به گاهوارههایی عمومی برای کودکان بدل میگردند. پیامبران هم سرآخر از وعدهگاه الهی میگریزند. ولی در همین دورهی آخرالزمانی هالههای تقدس بر سر فاحشهها و دلقکان به گردش درمیآید تا تأویلهای دگرگونه و وارونهای را از تقدس به نمایش بگذارند.
فروغ فرخزاد به اعتبار همین فضاسازی آخرالزمانی است که کارکرد اجتماعی روشنفکران زمانهاش را هم به نقد میگیرد. چون آنان را انسانهای بیتحرکی میبیند که همگی در "مردابهای الکل" پناه گرفتهاند. او همچنین به صراحت از مرگ خورشید سخن میگوید تا مفهوم "فردا" در ذهن تودههای عادی مردم از کارکرد همیشگی خود جا بماند. تا آنجا که خورشید در مشق شب کودکان به "لکههای درشت سیاهی" بدل میشود.
آنوقت گونههای ویژهای از جرم و جنایت بین مردم پا میگیرد. چنانکه مردم از کشتار همدیگر لذت میبرند. همین مردم خیلی راحت و آسوده، گلوی همدیگر را با کارد میدرند و تجاوز به کودکان نابالغ را بر خود لازم میشمارند. در چنین فضایی از جرم و جنایت است که هر لاشهی نیممردهای در تلاش بیرمق خود میخواهد تا "ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها". اما مرگ خورشید، پایانی همیشگی برای هر اندیشهای بر جای میگذارد.
فروغ فرخزاد در آفرینش "آیههای زمینی" از استورههای هزارهای یاری میجوید تا ضمن بازسازی امروزی آنها نشانههایی روشن از جامعهی کنونی به دست بدهد. از سویی هرچند مدرنیته برای همیشه مرگ و نابودی استورهها را امری لازم و واجب میبیند، ولی مدرنیسم در رویکردی متفاوت، بازآفرینی استورههای جدیدی را در جامعه به پیش میبرد. با چنین کارکردی است که چهبسا مدرنیته و مدرنیسم در تقابل با هم به سر میبرند. ولی باید انتظار داشت که هر یک از آن دو علیرغم تقابل با هم در ادامهی منطقی راه دیگری پا به میدان بگذارند.
در فرآیند چنین عملکردی از استوره است که چهبسا در فضای روایتهایی از زندگی انسانها، استوره و تاریخ به هم میآمیزند. همچنان که فروغ فرخزاد نیز در آفرینش شعر آیههای زمینی از چنین کارکردی بر کنار نمیماند. او خیلی راحت تاریخ و استوره را به هم میآمیزد و از کارکرد تجربی آن برای تبیین و روشنگری از بافت اجتماع فرسوده و کهنهی دورهی خود یاری میجوید. پیش از فروغ فرخزاد نمونههای کاملی از بازآفرینی استوره، در منظومهی سرزمینهای هرزِ تی.اس. الیوت به نمایش درمیآید. او هم همانند بسیاری از شاعران پس از جنگ جهانی دوم زبان تمثیلی و نشانهگذاری اجتماعی استوره را ارتقا میبخشید تا ارتباط تنگاتنگی را با مخاطب امروزی خود هدف بگذارد.
گفتنی است که رولان بارت هم در اثر جاودانهی خود "اسطوره، امروز" چنین کارکردی از استوره را به پیش میبرد. توضیح اینکه او به دوام و بقای استوره در جهان امروز باور دارد. چنانکه در ذهن پویای او دگرزیستی استورهها امری ممکن مینماید. جلال ستاری هم در کتاب ارزشمند خود "جهان اسطورهشناسی" بر همین دیدگاه پای میفشارد. همچنان که هر دو ردیابی از حضور و کارکرد اجتماعی استوره را در جهانی امروزی لازم میشمارند.
اما زندهیاد مهرداد بهار در مصاحبهی خود با هوشنگ گلشیری بر فاصله گرفتن استوره از جامعهی امروزی اصرار میورزد. چون او تعریف ویژهی خود را از استوره به دست میدهد که بیش از همه با نگاه تاریخنویسان همگون مینماید، تا به گمان او بین تاریخ و استوره فاصلهگذاری دقیقی به عمل آید.
اما فروغ فرخزاد بیاعتنا به آنچه که گفته شد به خلق و آفرینش فضاهای استورهای در جهانی امروزی دست مییازد. او در چنین فضای جدیدی است که قهرمانان یا شبه قهرمانان مثله شدهای از دنیای امروز را جانمایی میکند. فضاسازی او در پارهای از شعر "دیدار در شب"، به همین نمونههای استورهای راه میبرد: من فکر میکنم که تمام ستارهها / به آسمان گمشدهای کوچ کردهاند / و شهر، شهر چه ساکت بود / من در سراسر طول مسیر خود / جز با گروهی از مجسمههای پریده رنگ / و چند رفتگر / که بوی خاکروبه و توتون میدادند / و گشتیان خستهی خوابآلود / با هیچ چیز روبهرو نبودهام –
به طبع خلق فضای استورهای به شاعر امروزی یاری میرساند تا او در انتقال پیامهای شعری خود به خواننده آزادانهتر عمل نماید. چنانکه بازیگران چنین فضایی از شعر، همگی همانند مجسمههای میدانهای شهر، در خستگی و خواب به سر میبرند. چون آنان همگی از نقشآفرینی مثبت خود در جامعه بازماندهاند. همچنان که شاعر در گشت و گذار بین آنان، با نمونههایی کامل از "هیچ چیز" روبهرو میشود.
فروغ در نقشی از راوی شعر ضمن تجربه به این باور اجتماعی دست مییابد که "زندههای امروزی، چیزی به جز تفالهی یک زنده نیستند". به طبع چنین جامعهای را تنها در نمونههای آخرالزمانی آن میتوان سراغ گرفت. اما فروغ فرخزاد همین نمونههای آخرالزمانی را ارتقا میبخشد و به جای جامعهای تاریخی مینشاند. جامعهای که شاعر خود نیز در آن به سر میبرد. در ضمن او با همین تدبیر و تغییر ساختاری است که از دستگاه سانسور شاهانهی حکومت خلاصی مییابد تا انتشار سرودههایش امری ممکن شود.
فروغ در نقشی از راوی شعرِ "کسی که مثل هیچکس نیست" خواب ستارهی قرمزی را میبیند تا به این باور هزارهای راه یابد که گویا "کسی" میآید. حتا به همین منظور، کفشهای راوی هم جلوی پاهایش جفت میشوند.
گفتنی است که از ستارهی قرمز به عنوان نشانهای برای ظهور منجی در اکثر روایتهای هزارهای سود بردهاند. اما در همین نوع از ادبیات، شخصی را که چنین خوابهایی را دوره میکند، "نظرکرده" مینامند. نظرکرده کسی است که امام زمان یا هر قدیس دیگری به خوابش میشتابد تا خواست خود را با او در میان بگذارد. با این رویکرد است که کفشهای راوی جلوی پاهایش جفت میشوند. همچنین راوی در فضای همین شعر است که "کسی" را بهتر به مخاطب خود میشناساند.
اما کسیِ راوی مثل هیچکس نیست، حتا مثل پدرش، انسی، یحیا و مادرش؛ فقط همانند کسی است که باید باشد. او قدش از درختهای خانهی معمار هم بلندتر است و صورتش نیز از صورت امام زمان روشنتر. او حتا از سیدجواد هم نمیترسد. همان کسی که لباس پاسبانی بر تن دارد. راوی اسم "کسی" را از مادرش در پایان نماز شنیده است. آنوقت که میگوید: یا قاضیالقضات، یا حاجتالحاجات.
راویِ شعر همچنین میگوید "کسی" میتواند کتاب کلاس سوم را با چشمهای بسته بخواند. "کسی" جدای از این، میتواند بدون اینکه کم بیاورد هزار را از بیست میلیون بر دارد. او میتواند از مغازهی سیدجواد به هرمیزان که جنس بخواهد، نسیه خرید کند. "کسی" همچنین کاری میکند که لامپ سبز بالای مسجد "مفتاحیان" روشن باقی بماند.
راوی شعر فروغ فرخزاد در خواب خود به این آرزوی سرخورده میاندیشد "که روی چارچرخهی یحیا میان هندوانهها و خربزهها بنشینم و دورِ میدان محمدیه بچرخم". او در خواب، برآوردن آرزوهای سرخوردهاش را با آمدن "کسی" تحقق میبخشد.
فروغ فرخزاد چارچرخهی یحیا را برای تداوم و بقای زندگی خود نشانه میگذارد. این چارچرخه هر چند از تمثیلی برای دنیاهای کهنه و قدیمی چیزی فراتر نمیرود. ولی راوی شعر، حسرت همین سرزندگی و سرخوشی دنیاهای قدیمی را در سر میپروراند تا شاید به اعتبار آن بتواند از سکون و بیتحرکی جهان پیرامون خود رهایی یابد. چارچرخه اگرچه همانند قطار و هواپیما مدرن و امروزی نیست، ولی میتواند به سهم خود اشتیاق زندگی و جوشش را در راوی شعر برانگیزد.
آرزوهای سرکوب شدهی راوی آنوقت در متن شعر یک به یک واگویه میشوند: چهقدر دور میدان چرخیدن خوب است / چهقدر روی پشت بام خوابیدن خوب است / چهقدر باغ ملی رفتن خوب است / چهقدر سینمای فردین رفتن خوب است –
همین آرزوهای سرخورده راوی را به آنجا میکشاند که بگوید: من چهقدر دلم میخواهد / که گیس دختر سید جواد را بکشم – در واقع او به زندگی دختر سید جواد حسرت میخورد. این حسرت بدون تردید به اقتدار پدر او سیدجواد بازمیگردد. راوی حقارت روانی خود را با کشیدن گیس همین دختر جبران میکند. اما این حقارتهای فردی یا اجتماعی سرآخر قرار است همراه با ظهور "کسی" برای همیشه از دل آدمها و جامعه رخت بربندد. چون: کسی از آسمان توپخانه در شب آتشبازی میآید / و سفره میاندازد / و نان را قسمت میکند / و پپسی را قسمت میکند / و باغ ملی را قسمت میکند و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند / و روز اسمنویسی را قسمت میکند/ و نمرهی مریضخانه را قسمت میکند / و سینمای فردین را قسمت میکند / درختهای دختر سیدجواد را قسمت میکند / و هرچه را که باد کرده باشد قسمت میکند / و سهم ما را میدهد –
گویا با همین ترفند است که تمامی کاستیهای جامعه سرانجام با ظهور همین کسی حل و فصل خواهند شد تا او عملیاتی شدن و اجرای بیچون و چرای برابری و عدالت را مغتنم بشمارد. اما آنچه که راوی شعر در دل میپروراند فقط در حد رؤیا برای او باقی میماند. چون او در فضای خواب و رؤیا است که به چنین اندیشههایی دست یافته است. با این همه او با انفعال اجتماعی پدرش به چالش برمیخیزد که: چرا پدر باید / در خواب، خواب ببیند. او از پدرش انتظار دارد که رؤیا و آرزوهایش را در بیداری و هشیاری عملی کند. همچنان که خود او در جایی از متن شعر یادآور میگردد: من خواب آن ستارهی قرمز را / وقتی که خواب نبودهام، دیدهام / کسی میآید –
شخصیت پدر در شعر فروغ فرخزاد کهنگی و سکون را نمایندگی میکند. ولی فرزند او این کهنگی و سکون را از پایه و اساس نمیپذیرد و به تغییر در جهان پیرامون خود دل میبندد.
اینجا است که در شعر فروغ بین پدران و فرزندان فاصله میافتد. تا آنجا که فرزندان زمانهی فروغ فرخزاد از موعود و منجی نمونهای کامل از رهبران احزاب کمونیستی (اشتراکی) به دست میدهند. رهبرانی که بنا به خصلت آرمانی خود بناست تا ثروت و دستاوردهای بشری را به تساوی بین مردمان زمانه تقسیم کنند.
به عبارتی روشنتر، کسی در شعر فروغ فرخزاد آرمان و مرام اشتراکی شاعر را به پیش میبرد. شاعر در ذهن خود به نمونهای آرمانی از موعود اشتراکی مسلک دست مییابد تا شاید او آرزوهای اجتماعی شاعر را به بار بنشاند. چون فروغ خوب دریافته بود که بهشت موعود، بهشتی زمینی است که فقط با دستان انسانهای زمانه ساخته خواهد شد. رؤیایی که متأسفانه تا به امروز در حد رؤیا باقی مانده است.
دنیای امروز، قهرمانان دیروزی را تاب نمیآورد. چون قهرمانان برای همیشه از صفحهی تاریخ رخت بربستهاند تا جای خالی خود را به خواست و ارادهی عمومی بسپارند. این خواست و ارادهی عمومی همراه با تشکلیابی احزاب سیاسی، سندیکاها، کانونها، انجمنها و نهادهای مدنی دیگر نشانهگذاری میشوند. در واقع در جهان امروز همین تشکلهای مدنی هستند که اهداف موعود و منجی را به پیش میبرند. نهادهای مدنی از سویی استورهی موعود را برای همیشه به خاک سپردهاند تا خود نقش تاریخی او را به اجرا بگذارند.
گسترهی هنر و ادبیات هم از این جابهجایی تاریخی بر کنار نمیماند. چنانکه اسپارتاکوس، مزدک و ژاندارک هرگز نمیتوانند به پهنهی ادبیات و هنر امروزی راه یابند، مگر اینکه هنرمندان و نویسندگان از رفتار آنان تأویلهایی امروزی ارایه نمایند. با این رویکرد پیداست که استورههای دیروزی هرگز نخواهند توانست به جهان امروزی پا بگذارند. چون دنیای مدرن امروز استورههای ویژهی خودش را در دیدرس مردم قرار میدهد.
گفتنی است که آخرالزمانِ فروغ فرخزاد در زمان اکنون و در فضایی تاریخی پا به میدان میگذارد. فروغ بدون آنکه به پایان تاریخ و جهان اعتنایی داشته باشد از تاریخ فضایی آخرالزمانی به دست میدهد. همین موضوع در فیلم ارزشمند فرانسیس کاپولا به نام اینک آخرالزمان نیز به چشم میآید. او هم خیلی راحت فجایع آخرالزمانی را به "اینک" میکشاند. چون کارگردان فیلم وقایع آخرالزمانی را به درستی در فضایی از "اینک" و آن هم در حوادث جنگ ویتنام سراغ میگیرد.
چنانکه فروغ فرخزاد هم از همین نگاه امروزی به استوره، بر کنار نمیماند. فروغ نیز استوره و تاریخ را به نیکی به هم میآمیزد. تا آنجا که خیلی راحت و آسان از زبان پست مدرن خود علیه پست مدرنیسم رایج زمانه سود میجوید.
در منظومهی "سرزمین هرز" تی. اس. الیوت نیز همین دیدگاه وجاهت میپذیرد. چون سرزمین هرز الگویی تمام عیار از مکاشفهی آخرالزمانی یوحنا را به پیش میبرد. با این تفاوت که در نوشتهی تی. اس. الیوت، لندن زمانهی او با عنوانی از سرزمین هرز نشانهگذاری میگردد. با همین زبان استورهای است که بعدها فروغ فرخزاد نیز به توصیف تهران زمانهی خود دست مییازد.
او از تهران تصویری آخرالزمانی به دست میدهد بدون آنکه از فضای شهری آن، موعودی موهوم سر برآورد. چون فروغ فرخزاد هرچند رفتار عدالتخواهانهی موعود را میپسندد، ولی هرگز در تاریخ جایگاهی برای شخصیت او نمییابد. روشن است که تاریخ با مجموعهای از تجربههای انسانها پا میگیرد و انسانها هرگز حضور موعود را در گزارشی از تاریخ تجربه نکردهاند.
به نقل از کتاب «بازتولید استورههای هزارهای»
این کتاب را که توسط "باشگاه ادبیات" منتشر شده، می توان در لینک زیر دریافت داشت.
https://www.bashgaheadabiyat.com/product/baztolide-ostureha/