logo





گابریل گارسیا مارکز

گفتگو با آینه

ترجمه علی اصغر راشدان

پنجشنبه ۱ خرداد ۱۴۰۴ - ۲۲ مه ۲۰۲۵



مردی در گذشته مانده، ساعت های درازی مثل قدیس ها خوابیده بود، روزکه فرا رسید و سروصدای هوای شهر حول وحوش اطاق های نیمه باز راپرکرد، سپیده دم زود، بی اندیشه و دلواپسی بیدار شد. مقوله روحی دیگری تو زندگی براش نمانده بود .باید به فشارهای سنگین مرحله مرگ، به روند هراسش از تکه اکسید آلومینیومی که ازش جا می ماند(که برادرش زیر زبانش می گذاشت)، فکر می کرد. خورشید شادی بخش، باغچه را روشنی می داد، توجه روزانه ش را می بخشید، زندگی زمینی و احتمالا اندکی از هراس های واقعی نهفته در آن را هدیه میکرد. زندگی انسانی عادی و حیوانی روزمره را– بی توجه به سیستم عصبی و به حساب آوردن حساسیت کبدی خود و ناممکن های اجتناب ناپذیر ش، شبیه فراخوان شهروندی به خوابیدن- تو حافظه اش مرور میکرد. در خود اندیشید: ریاضی، با سوال ناپذیری و اعدادی ورای زبانش، شهروندی عتیقه است. به بازی صبورانه اقتصادی اداره فکرکرد: ساعت هشت و دوازده دقیقه " تا حد مرگ مطمئنم که دیر میرسم " .با نوک انگشتها گونه هاش را لمس کرد. رگه هائی پرازپوست حاصل از لمس موهای زبرش، در نوک انگشت هاش جامانده بود. کف دست نیمه بازش راپیش برد و ملایم و پراکنده، چهره ش را لمس کرد.د جراحتهای آثار هسته های سرطانی را که می شناخت و حرکت ماده سفت در سطح و فرو رفتن در عمق را که اغلب مایه اند ک ترسش بود، همان جا زیر نوک انگشتها حس کرد.

بعد از آن، استخوان‌ها و رو در روی استخوانها، وضع کالبد‌شناختی نهائی‌اش و نظمی از ارتباطات جهانی درهم فشرده از بافت‌ها و جهان‌های مدفون تکیه گاهش، تسلیحات جسمی و اندکی برجستگی دیرپا، علیرغم برجستگی طبیعی استخوانها، وضع نهائی‌اش واقع بود. سرش را تو مواد ملایم متکا فروبرد. تن را به راحتی و تمام قد دراز کرد. به این ترتیب اجازه تحرکی افقی به خود داد و آسایش خاصی در خود بنیاد کرد. متوجه شد با اندکی تلاش، پلک‌هاش بسته شد. بی توجه به وظائف خسته کننده ی در انتظارش، بی توجه به زمان و به اطاق، بی ضرورت توجه به این ماجراجوئی شیمیائی که تنش را می‌فرسود، با دستیابی به اندکی آسایش، وارد فضائی نرم و ملایم شد. با بستن پلک‌ها، کمک های اقتصادی حیاتی حاصل از کارش کامل شد و کمترین رنجش جسمی نداشت. تنش تو رویای آب فرو‌رفت. توانست تکان بخورد، توانست زنده باشد و در شکلی دیگر از هستی، عرض وجود کند. به هنگام فقدان هجوم احساسات بالا، در جهان واقعی خود و برای ضروریات هم عرض درونی خود، با ضروریات زندگی، بدون صدمات جسمی، به رضایت کامل رسیده بود. بعد مرحله همزیستی ماهوی اشیاء پیش آمد، خیلی ساده شد و در فرمی مشابه، شبیه دنیای واقعی. وظیفه تراشیدن ریش، سوار اتوبوس شدن، حل معادلات اداری و به راحتی تو رویاهای خود فرورفتن. احساس سبکی کردن وبه رضایت درونی مشابهی رسیدن. به همان صورت که برنامه ریزی کرده بود، بهتر بود به شکلی هنری عمل کند. تو اطاق روشن در جهت آینه حرکت کند، کاری را که قبلا هم کرده بود و هر آن یک ماشین سنگین بیرحمانه و بیهوده ماده نیمه گرم آغازکننده رویاهاش را تخریب نکرده بود.

حالا به دنیای همخوانی‌ها بازگشته بود، به ارائه دهنده مسائل بی چون و چرای نشانه ها. تئوریهای خارق العاده براش داشت. زمزمه های لطیف براش داشت. مرحله ی تغییر قابل فهم درونی را در درونش حس کرد. با حرکتی ناگهانی دهنش را به اطراف گرداند، باید ناخواسته خندیده باشد. درواقع خنده اش را با کسالت ادامه داد« باید ریشم را بتراشم.اگر بخواهم تا بیست دقیقه دیگر کنار کتاب‌هام باشم، حمام گرفتن: هشت و با سرعت پنج دقیقه.صبحانه: هفت. سوسیس های مانده تهوع آور! مغازه میبل، ادویه جات، پیچ و مهره ها،دواجات، مشروبات، شبیه یک قوطی‌ست. کی بود؟ لعنتی را فراموش کرده م !(سه شنبه موتور اتوبوس خراب شد و هفت روز بیرون ماند.)پندورا! نه، پلدورا. این‌طور نیست. رو هم‌رفته نیم ساعت.د وقتی برای ازدست دادن ندارم. کلمه ش را فراموش کرده م. یک قوطی که همه چیز توش جا داده شده! پندورا!با پ شروع می‌شود.»

باکت صبح ،دربرابر میز شستشو، صورتی خواب آلود به طرفش برگشت. پشمالود، نتراشیده، با نگاهی عبوس تو آینه. دوش سبک آب سرد، بر او کوران شد. روبه آینه که ایستاده بود، انگار تصویر برادر مرده‌ش را تو آینه کشف کرد.همان چهره خسته و همان نگاه به سختی بیدار شده. تکانی تازه، گروهی چراغ راتوآینه مشخص کرد، هماهنگئی موافق ایجاد کردوهمزمان به حالت پیش درآمد و او را، با شکلکی مبهم، به وضع قبلی بازگرداند. آب. ریزش رگه های کف آلود براق آب گرم، بازیگوش و کف به لب آورده. آب متمایل به بخار، خود را بین او و سطح آینه می کوبید. با آگاهی و با حرکتی هماهنگ و سریع و مفید، وادارش کرد خود را با زمان هماهنگ کند و با زمان سنج درونی‌اش یکنواخت شود. تا کنار کمربند چرمش بالا آمد و اطاق را با کناره های تندش پر‌کرد. با فلزات یخزده و ابرهای ناپدید شونده، دوباره چهره ای دگرگونه از او نمایاند. تنی ابرآلود از قوانین ریاضی، نوع تازه تحقیق در هندسه، آزمایش چراغها در شکلی خاص. ضربانی متمایل به زمین لرزه در برابرش . با حرکتی روشن شد، چهره هنوز همانطور خندان بود. پوزخند میزد و جدی بود. توخیسی بیرون صفحه آینه مقابل حرکت می کرد. بخار متراکم را پشت سرش گذاشته بود. خندید (لبخند زد). زبانش را به تماشا گذاشت(واقعیت زبان را نمایاند) .ماده ای خمیر مانند وزرد رنگ تو آینه، خود را تو آینه تشخیص داد:

«این را تو معده ت داری !»

(با اشاره ای بی ارزش)، به خود دهن کجی کرد.دوباره خندید(باز لبخند زد) .حالا توانست مشخص کند که چیزی ابلهانه و هنری و غلط توخنده بود که پسش میزد. با دست راست(چپ)مو‌ها ش را صاف کرد(موهاش را میزان کرد).شرمنده،بیدرنگ نگاهش را برگرداند(گم شد). از رفتار خود شگفت‌زده شد. در برابر آینه شبیه خنگ ها، ادا درآورد و راه رفت و حرکت کرد. فکر کرد: هر کس مثل او،در برابر آینه متوجه رفتار خنده آورش میشود. خشمش تو چهره ش اوج گرفت. مطمئن شد که طبق عادات روزمره، تنها لوس بازی درآورده، چرا که هرکسی یک خنگ بود. ساعت هشت و هفده دقیقه. متوجه شد باید عجله کند، اگر دوست نمی‌دارد از آژانس بیرونش بیندازند. ازآژانس که از همان اول زندگی روزانه توش دفن شده بود.

صابون کمی با قلمو تماس گرفت، سفید مایل به آبی پیدا و مایه نگرانی‌ها ش شد. لحظه فرا رسیده بود. خمیر صابون توتو رگهای سرخ ،تو بدن بالا رفت و کل ارگانیسم ماشین حیات رابه کارانداخت .به این ترتیب، به حالتی عادی بازگشت. ظاهرا مایه آرامشش شد. تو مغز صابون غوطه ور شدن و کلمه را جستجو کردن. دوست داشت با مغازه میبل قیاسش کند. پلدورا! بنجل فروشی میبل. پالدورا. ادویه جات یادواجات یا همه چیزباهم: پندورا. کف به اندازه کافی رو صابون جوشان جوشید. بعد با قلمو، پر حرارت برس کشید. چشم انداز کودکانه حبابها، سرخوشی روشن کودکی برزگ‌سال را به اوداد، شبیه مشروب ارزان سنگین و غلیظی، تو قلبش اوج گرفت. تلاشی تازه در پی یادآوری هجا کافی بود تا جوانه بزند، وحشی شودوآن غلظت به سطح آید، برکه کدر خاطرات شکننده اش اوج گیرد و به آن کلمه برسد. بازهم مثل همه گذشته ها حواسش پراکنده میشد. پیاده کردن قسمت های یک سیستم، دقیقا در هم سوارکردن ارگانیک کامل همان سیستم نیست. خود را که این ترتیب آماده کرد که برای همیشه از آن کلمه چشم بپوشد:پندورا! و این زمانی بود که جستجوهای نالازم را رها کرده بود. بعد هر دو نگاهشان رابالاگرفته و نگاه تو نگاه هم شدند- برادری دوقلوی خودراکرده بودند. با قلموی کف کرده چانه رابا رنگ سفید مایل به آبی پوشاند، جائی که با دست چپش طرف راستش را تنظیم کرد. محدوده را نرم و دقیق، رفته رفته شیب داد و پوشاند. نگاهش را برگرداند، عقربه هندسی بود- به نظرش اینطور آمد. با راه حل یک نظریه تازه ترس، سرگرم شد: ساعت هشت و هجده دقیقه. کار را خیلی آهسته ادامه داد. به این ترتیب، با پایداری کامل اراده و با سرعت پایان می یافت. تیغ دسته استخوانی تحت فرمان را زیر انگشت های کوچکش گرفت. حساب کرد که کار تو سه دقیقه تمام می شود. بازوی راستش (چپش) را تا موازات گوش راستش (چپش) بلندکرد. به این فکر فرو رفت که خندیدن ، مثل تراشیدن صورت، نباید مشکل باشد، شبیه کاریست که تصویرتوآینه میکند. از آن به بعد یک سری محاسبات تغییر کرد و با سرعت برق مشخص شد که کمابیش و تقریبا همزمان صورت داد. هر حرکتی را درک میکرد. بعد یک مبارزه با ریاضی. زیباشناسی در او پیروز شد. نزدیک به تطبیق سریع ریشه مربع، توانسته بود ثابت کند. و اندیشه هنری حرکتش را به طرف به کارگیری تیغ بر گرداند. در زیر اوج گیری چراغ‌های گوناگون، پرتو سفید مایل به سبز آبی درخشید. سریع – اکنون با ریاضی و زیباشناسی زنده و با رضایت – طرف راست (چپ)گونه ش را تا نصف النهار زیر لبها با رضایت خاطر تراش داد، کف کناره های گونه چپ تصویر تمیز شد. هنوز تیغ را تمیز نکرده بود که بوی ترش مزه گوشت پخته از آشپزخانه بالاگرفت. لیمو ترشی زیر زبانش حس کرد. ریزش سبک و نازک آب دهنش را حس کرد. مزه نیرومند کره آب شده دهنش را پر کرد. قلوه های ورم کرده. سر آخر همه دگرگونیها به مغازه لعنتی میبل منتهی شد. پندورا! باز هم نشد.قلوه تیره غلتان توسس صدای باران چکشی طلوع آفتاب همان روز را تو گوشش زنده کرد.این موضوع وادارش کرد که چکمه و بارانیش را فراموش نکند. قلوه های توسس، بدون پیاز. هیچ حسش مثل حس بویائیش شایسته آن همه بدگمانی نبود. علاوه بر پنج حسش،حساسیت مخاط پوستیش هم تو جشن ها و به بهانه خوش بینی، مورد اعتماد نبود. و باز ضروریات مشخص شده به عنوان مبرم ترین ضروریات پنج حسش، دراین لحظه به پایان رسید. دقیق و سریع وبه شکلی ریاضی وهنری، دندانهاش را به نمایش گذاشت. ازجلو(عقب)به عقب (جلو)، تا گوشه راست(چپ)دهن، تیغ راپیش برد. در این بین با دست چپ(راست) پوست را صاف کرد و به این ترتیب راه تیغ فولادی از جلو(عقب)به عقب(جلو)،ازبالا (بالا)به پائین هموارشد وهمزمان، نفس نفس زنان، کار را پایان داد.

آماده خاتمه کار بود و تصمیم به آخرین پرداخت گونه چپ با دست راست را که گرفت، ناگهان ساعد خود را مقابل آینه دید. آن را بزرگ، بیگانه، ناشناس دید و چنان وحشت کرد که باچشم تمام بازمانده به ساعد دیگر هم با همان بزرگی و همان بیگانگی خیره ماند و همزمان به جستجوی کارد دسته استخوانی پرداخت. یکی برای حلق آویز کردن برادرم آن‌جاست.

بازوئی نیرومند. خون!این کار را با سرعت که می‌کنم، همیشه این اتفاق می افتد. جای مناسبی را تو صورت خود جستجو کرد. هنوز انگشتهاش تمیز مانده بودند و اشاره و لمس کردن راه حلی منطقی نبود. در خود پیچید. پوستش جراحتی را نشان نمیداد. آن یکی توآینه خون ریزی مختصری داشت. به همین دلیل واقعیت ناراحت کننده، دوباره نگرانیهای شب گذشته بازگشتند و گرفتار آشوب درون شد. حالا باز جلوی آینه پشت سر‌گذاشتن فاصله را حس کرد و سر افتاد شد. هنوز چانه گرد(شبیه صورت) سر جاش بود. چاله چانه هنوز نیاز به یک توک تیغ داشت. مشاهده وباورکرد که ابرهای آشفته روی حرکات تندهمزادش بالا گرفت. خواست در نتیجه سریع تراشیدن این مقوله را ممکن کند. با تراشیدن گونه خود- ریاضیدان آقای کامل مغازه بود- رفتن برق فاصله را برطرف نکرد، که جوانب حرکات را حفظ کند؟ با شتاب می تواند از تصویر تو آینه پیشی گیرد. با یک حرکت کارش را پایان دهد؟ یا دوست داشت که هنرمند، پس از مبارزه ای کوتاه، از مهندس پیشی گیرد- که تصویربرنده خاص زندگی شود وقضیه پایان گیرد؟یا به این دلیل که او در زمانی ساده و به منزله کاراکتر بیرونیش، زندگی میکند، به سادگی و آهسته پایانش دهد؟ شیر آب گرم را با دقت و مراقبت بازکرد. اوج گرفتن بخار غلیظ نمی‌گرم را حس کرد. صدای برخورد پشنگه های آب تازه به صورتش، پرده گوشش را پر کرد. زبری نوازشگر حوله تازه شسته شده رو پوستش رضایت خاطر بهش داد و مثل حیوانی بهداشتی، نفس عمیق کشید. پاندورا!همین کلمه بود: پاندورا! شگفت زده حوله را نگاه کرد و سردرگم، چشم‌هاش را بست. چهره ی مشابهش ،چشم های شدیدا ابلهانه ش را تو آینه به او دوخته بود. چهره با رنگ بنفش تیره، با رگه ای بنفش تیره گذشته بود. چشم‌هاش را باز کرد و خندید(تبسم کرد). دیگر هیچ چیز آزارش نمی‌داد. مغازه میبل یک جعبه پاندورا بود. بوی گرم قلوه های غلتیده توسس، با فشار درهم پیچیده ای حس بویائیش را کیفور کرد. با رضایت خاطر حس کرد- بارضایتی مثبت- که سگی عظیم با تکان دادن دم،خود را تو روحش آماده کرده بود....


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد