
اصطلاح «زندهکشی و مردهپرستی» را برای نخستین بار از دوستی، به نقل قول از مادرش خانم مریم قائدی، شنیدم. این جمله ساده اما عمیق، به نظر من، نوعی مرثیه برای زندگان است؛ برای کسانی که تا زندهاند طرد میشوند و تنها پس از مرگ، ستایش میگردند. این اصطلاح، پرده از نگرش و رفتاری دردناک در بطن فرهنگ و اجتماع ما برمیدارد؛ جامعهای که در آن زندگی نه به عنوان نعمت، که به چشم گناه دیده میشود و مرگ، نه پایان، که آغاز اسطورهسازی است.
این نوشتار، کوششیست برای تحلیل این پدیده از منظر روانشناسی اجتماعی و تجربهی زیستهی ایرانیان، با ارجاع به نظریات متفکرانی چون فروید، یونگ، اریک فروم و ملکیان. اما پیش از آن اشاره ای دارم به گوشه هایی از شعری بنام «مرثیهای برای زندگان» که به تازگی سرودم:
«این خاک
آرامگاه مردگان نیست؛
که گوریست بهنام زندگی»
در چنین فرهنگی، زندگی نه نعمت، که گناه است و مرگ نه پایان، بلکه آغاز اسطورهسازی. صدای زندهها یا خاموش میشود، یا با تحقیر و طرد پاسخ میگیرد. این مقاله تلاش میکند تا ریشههای این پدیده را از منظر روانشناسی اجتماعی و تاریخ زیستهی ایرانیان بررسی کند.
زنده خطر دارد، مرده بیخطر است
انسان زنده، پوینده و پرسشگر است. او میتواند مخالفت کند، ساختارها را به چالش بکشد و نظم موجود را بر هم زند. اما مرده، بیصداست. او را میتوان تطهیر کرد، بازتعریف نمود، و در روایت رسمی گنجاند.
«در این سرزمین،
راهِ نفس را میبرند
اگر فریاد بزنی،
بر دارت میکشند.
در این سرزمین، از مردگان
قهرمان میسازند.»
همین تصویر، تجربهی مشترک بسیاری از متفکران، هنرمندان و کنشگران ایرانیست: آنان که در زندگی حذف شدند، پس از مرگ به نماد تبدیل شدند، نه برای فهم، که برای استفاده.
روانشناسی یک فرهنگ سرکوبشده
زیگموند فروید در نظریهی «سائق مرگ» (تاناتوس) به میل ناخودآگاه انسان به خاموشی و بازگشت به سکون اشاره میکند. در فرهنگی که این سائق غالب باشد، مرگ معنا میگیرد و زندگی بیارزش میشود. مردگان، نماد آرامشاند؛ زندگان، منبع اضطراب.
کارل گوستاو یونگ «سایه» را آن بخشی از روان میداند که جامعه یا فرد نمیخواهد ببیند. در سطح جمعی، زندههایی که تضادها و زخمهای جمعی را عیان میکنند، طرد میشوند. اما پس از مرگ، جامعه تلاش میکند با ساختن اسطوره از آنها، با سایهی خود آشتی کند.
اریک فروم در گریز از آزادی مینویسد: انسان سرکوبشده از آزادی میترسد، چون آزادی مسئولیت میطلبد. در فرهنگهای اقتدارزده، زندهای که با صدای مستقل خود زندگی میکند، تهدیدی است. اما مردگان، بیصدا، قابل تحسیناند.
مصطفی ملکیان میگوید ما بیشتر به «فرهنگ مرگ» وفاداریم تا فرهنگ زندگی. در چنین فرهنگی، تفکر نقادانه و گفتوگوی زنده جایی ندارد. جای آن را تقدیس فقدان و ساختن اسطوره گرفته است.
مردهپرستی؛ پژواک ترومای جمعی، نه سرشت ملی
نباید این فرهنگ را ویژگی ذاتی مردم ایران دانست. مردهپرستی، واکنشیست به تاریخ بلند شکستها، سرکوبها و ترومای جمعی. وقتی صداها خاموش میشوند، جامعه به مرگ پناه میبرد و از آن معنا میسازد. این فرهنگ، بر زخمهای ترمیمنشده ساخته شده است و نیازمند بازسازی روانی و ارزشی است.
در پاسخ به این پرسش که چرا در فرهنگی که ادعای احترام به انسان دارد، زندگان طرد میشوند و مردگان اسطوره باید گفت که انسان زنده تهدید است: حامل صدا، تغییر و مسئولیت. اما مرگ، این تهدید را خنثی میکند و امکانی فراهم میآورد برای کنترل و تقدیس.
راه رهایی از این چرخه، بازگشت به زیستن است. باید بیاموزیم که به جای پرستیدن غایب، حضور را ببینیم و ارج نهیم؛ به جای روشن کردن شمع بر مزارها، مسیر زندگی را برای زندگان روشن کنیم؛
و به جای اسطورهسازی از مرگ، به صدای زندگی گوش بسپاریم. فرهنگ نو، با شجاعت نو آغاز میشود، شجاعتی که «زنده بودن» را ارزش میداند، نه صرفاً «قابل ستایش شدن» پس از مرگ.
علی سرکوهی
روانشناس، استاد دانشگاه در سوئد