سودابه که از زندگی با جواد خسته شده بود، چادر را سر کرد و با نارضایتی زیر لب زمزمه کرد:
مُردهشور این چادر را ببرند! خاک بر سر مردهایی که با دیدن موی زنها خودشان را گم میکنند!
تمام مسیر را با خودش کلنجار میرفت. جواد را دوست داشت، اما نه مثل روزهای اول ازدواج. دیگر نمیتوانست به این زندگی ادامه دهد. در دلش فکر میکرد:
شوهر کردم که کلفتی کنم؟ شوهر کردم که شبهایش بینیاز باشد؟ زر خریدِ آقا شدم؟! بیرون نمیری، هر چی خواستی به من بگو، میخرم.خریدن که مهر و محبت نمیآورد!
وقتی وارد خانهی پدرش شد، مادر با دیدن او لبخند زد و گفت:سلام دختر گلم! چه شده که یادی از مادر کردی؟
سودابه مادر را در آغوش کشید و بغضش شکست. انگار سالها بود که این آغوش را نچشیده بود. مادر، همانطور که او را نوازش میکرد، پرسید:اتفاقی افتاده مادر؟ چیزی شده؟
سودابه که کمی آرامتر شده بود، سرش را تکان داد و گفت:نه، فقط دلم برای شما و آقاجون تنگ شده بود. شما هم که انگار من را فراموش کردهاید!
مادر و دختر ساعتی کنار هم نشستند. سودابه سفرهی دلش را باز کرد و مادر گوش داد. با شنیدن صدای اذان ظهر، مادر از جا برخاست و گفت:یکی دو ساعت دیگر بابات میآید. باید بروم چیزی برای ناهار آماده کنم.
سودابه آهی کشید و با تلخی گفت:زن یعنی آشپز، یعنی نظافتچی، یعنی… مکثی کرد، بعد با خشم ادامه داد: یعنی مادر! ولی خب، من که بچه ندارم، پس یعنی هزار درد و بیدرمان دیگر! آخ، تا کی مادر؟! ما شوهر کردیم که سایهی یک چوب بالای سرمان باشد؟
کمی آرامتر شد و با لحنی تلخ و گزنده گفت: میدانی مادر، به جای مدرسه و دانشگاه، بهتر است برای دخترها آموزشگاهی بزنند که درس کلفتی و خانهداری بدهند. از همان کودکی یادشان بدهند که هیچوقت تصمیمگیرنده نیستند. آنها فقط برای شوهر کردن و کلفتی به دنیا آمدهاند. اگر هم روزی مادر نشدند، باید کلفت هوو هم بشوند!
دستهای مادر را در دست گرفت و خسته و آزرده ادامه داد:نه مادر، این سرنوشت ما نیست، این فقط یک جبر لعنتی است که یک مشت نادان به اسم دین بر سرمان آوردهاند! خدا حریف حوا نشد، بعد میخواهند ما را کنترل کنند؟! خدا گفت سیب این درخت را نخورید، حوا طاقت نیاورد، خودش که خورد هیچ، به آدم هم داد! و حالا ما اسیر این قصههای هزارسالهایم.
مادر نگران زبانش را گاز گرفت. اما سودابه ادامه داد:جاهای دیگر دنیا زن مقام دارد، جایگاهش را میشناسند. اما اینجا؟ باید سکوت را بشکنیم، باید یکی شویم. ما هیچ فرقی با مردها نداریم! اینها که دردشان حجاب نیست، زن را مثل اموالشان میدانند، مثل ملک شخصی! اما زن حق ندارد مردش را مال خود بداند، این حق فقط مخصوص مرد است! برای همین است که خدا را مرد فرض کردهاند، فرشتهها را هم مرد آفریدهاند!
مادر آهی کشید، دستی بر موهای دخترش کشید و با دلتنگی گفت: راست میگویی دخترم. من دختری هستم که قبل از انقلاب بزرگ شدم. هیچوقت توی شهرهای بزرگ زندگی نکردهام، تهران را هم ندیدهام، اما شنیدهام که آن زمان دخترها حق انتخاب داشتند؛ برای مدرسه، دانشگاه، لباس، حتی ازدواج. توی شهر ما هم نه به آزادی شهرهای بزرگ، اما باز هم دخترها کمی حق داشتند. البته همیشه اینطور نبود، در بعضی خانوادهها هنوز هم دختر را زود شوهر میدادند، میگفتند: «تا چشم و گوشش باز نشده، باید برود خانهی شوهر!» اما همه اینطور نبودند، به آنهایی که اینگونه نبودند، میگفتند: «شهر دیدهاند!»
مادر، صورت سودابه را بوسید و با لحنی مهربان گفت: برو خانهات، دختر نازم. قبل از اینکه شوهرت بیاید، غذایی برایش درست کن.
سودابه نیشخندی زد و با تمسخر گفت:پس در این جهنم باید آنقدر دست و پا بزنیم تا بمیریم، اینطور نیست مادر؟
چادرش را روی سر کشید و با خودش گفت:اینطور نخواهد ماند! روزی صدای ما زنان به گوش جهان خواهد رسید.
و به سوی خانهی شوهرش بازگشت.
---------
۲۰۲۵/۳/۷
نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد