(....عروس خانوم، صورتشو بر گردوند طرف من. جاکش بازجويه گفت: " خب! حالا نوبت شاه دوماده که توررو از رو صورت عروس خانومش، بزنه کنار!". بعدش هم به من چشمک زد، يعنی که شروع کن و منم دستمو بردم طرف تورو زدمش بالا وو توره که رفت بالا وو چشمم به چشای گريون و لبای بهم دوخته ی عروس خانوم افتاد، با وجود اونکه تصميم خودمو گرفته بودم که به خاطر نجات تشکيلات، هر جور شده زنده بمونم و خودمو به بيرون برسونم، اما اون چشای گريون و اون لبای بهم دوخته شده، يهو ديوونه ام کرد و ديگه حال خودمو نفهميدم و فقط ديدم که خودمو چرخوندم و دستای توی دستبندمو رسوندم به دستگيره ی ماشين و رانندهه هم، هفت تيرشو گذاشته رو شقيقه ام و منم از خدا خواسته که همين حالا است که شليک کنه و ريغ زحمتو سر بکشم، دستگيره رو دارم می کشم و خودمو می کوبم به در و جاکش بازجويه هم داره به رانندهه ميگه: " بکش کنار اون ماسماسکو. مگه نميبينی که در قفله ووانميشه؟!". بعدش هم رو ميکنه به من و ميگه: " بی خود احساساتی نشو! لباشو، ما ندوختيم. عروس خانومت ديوونه شده! خودش لباشو دوخته! ميشناسيش که چقدر لجبازه!".
واقعن، نميشناختمش. گفتم : " نع. نميناسم".
گفت: " "بانو" است! چطو نميشناسيش؟!".
گفتم: " نميشناسم".
گفت: " ولی، اون ميگه که تورو خوب ميشناسه!".
رفتم تو بحر عروس خانوم و داشت يه چيزائی يادم ميومد و با خودم فکر ميکردم که ای داد و بيداد، نکنه اين، همون "بانو"باشه که دانشجوی دانشگاه تهران بود و همه کاره ی خونه امیرآباد و اینا ......که..... توی همین لحظه ،يکدفعه، عروس خانوم که معلوم بود، دستای اونم از پشت دستبند زده بودن، مثل يک کسی که برق گرفته باشدش ها، از جاش پريد و خودشو به اين در و اون در زد و توی همون حالت، دهنش، يهو وازشد و با لب هائی که ازشون خون می زد بيرون، سر من داد کشيد که: " مواظب باش! اينا، همه چيزو ميدونن! لبامو، خودشون دوختن! از خودمون هستن! "سازمان" دیکتاتوریشونو، کرده اند "شرکت" سهامی دموکراسی و خودشون هم شده اند سهام دارانش و به عنوان یکی از زیر شاخه های یه شرکت بین المللی به ثبت رسونده اند ودارن با مخالفین خط و مشی جاکش پرورشون تسويه حساب ميکنن! گول حرفای اين کثافت ها را نخور! از بالا تا پائينشون به من تجاوز کردن! اين همون کسيه که تو هسته ی مرکزی ..." ...که توی همون لحظه، جاکش بازجويه، امونش نداد و سر لوله ی هفت تيرشو گذاشت رو سينه ی عروس خانومو....... تق! تق! تق!...صدای هفت تيره، مثل صدای هفت تيری بود که صدا خفه کن گذاشته باشن روش. عروس خانوم، لوله شد و مثل يه ميت افتاد رو صندلی وومن، هاج و واج مونده بودم و بی اونکه خودم بخوام، دهنم واشد و گفتم: " کشتيش؟!".
جاکش بازجویه گفت: " نه. خيالت راحت باشه. بيهوشه. حسابی قاطی کرده. شنيدی که چه دری وری هائی ميگفت! درستش ميکنیم. به هر حال، مال توئه. امانتی نيگهش ميدارم تا تو، تکليفتو با خودت روشن کنی و اونوخت، تکليف اونم، خود به خود روشن ميشه!". بعدش هم به من گفت که سرتو بگير پائين و به راننده هم گفت که راه بيفت!".
سرمو که گرفتم پائين، يه چيزی خورد تو سرم و ديگه چيزی نفهميدم تا توی يه جائی که بعدن فهميدم طرفای ميدون فردوسی وو اينا بوده، چشامو وازکردم و ديدم که بدون دست بند و مستبند، رو صندلی عقب ماشين دراز کشيدم و ازعروس خانوم هم خبری نيست و صدای جاکش بازجویه مياد که داره به من ميگه... گوشت به منه پهلوون!... کجائی؟! ....با تو هستم! دارم میگم گوشت به منه؟!)
(با من هستید، پهلوان؟!)
(پس، با کی هستم؟! مگه الان، توی این قار قارک ننه جنده، به غیر از من دیوس و تویه جاکش، کس دیگه ای هم هست؟!).
(خیر قربان! نیست. کس دیگری نیست!)
(خب! پس، چی؟!)
(هیچی، قربان! هیچی!)
(خب! اگه هیچی بوده، پس چرا وختی میگم گوشت بامنه، می فرمائی که با من هستید، پهلوان!)
(حق، با شماست پهلوان! حق با شما است! برای یک لحظه، مثل اینکه حواسم پرت شد! )
(پرت چی؟!)
(درست یادم نیست! شاید هم، باز، داشتم خواب میدیدم!)
( خواب چی؟ خواب کی؟)
( از همان خواب های عجق و وجقی که...).
(نه پهلوون! نع! خواب نبود! فیلت یاد هندوستون کرده بود و داشتی فکر می کردی! فکر به "بانو!")
( بانو؟! کدام بانو، پهلوان؟)
(بانوی دانشگاه تهران! بانوی همه کاره ی خونه ی امیرآباد! همون عروس خانوم لب دوخته ی زیر توی عروسی که من نمیشناختمش و بازجوی جاکشم می گفت که اون، منو میشناسه وو من ، داشتم به تو می گفتم که وختی، خوب رفتم توی بحر عروس خانوم، داشت یه چیزهائی ازش یادم می اومد! از دانشگاه تهروون و خونه ی امیر آباد و... اینا ؟! یادت اومد پهلوون!)
(بلی پهلوان! بلی! کاملن یادم می آید که چی می فرمودید، ولی اینکه بافرمایشات شما، من هم به فکر "بانو" نامی افتاده باشم وو...)
(خیلی جاکشی پهلوون!)
(بنده قربان؟!)
(بعله، شوما!)
( الان، ریز فکرها و خواب خیالاتی که داشتی راجع به بانو جانت میکردی وو این ننه جنده قارقارک ، همه شو ضبط و مبط می کرده رو، می فرستم بیاد توی مونیتور عقبی تا ببینی که چقدر جاکشی و چقدر راجع به این دنیای جاکش از مرحله پرتی وو توی این فاصله، منهم بتونم نفسی بکشم و بروم سوی فکر و خواب وخیالاتهای خودم که همینجوری پشت پیشونیم صف کشیدن و امونم رو بریدن که چرا بهشون وخت ملاقات نمیدم! باشه؟!)
( لطف بفرمائید پهلوان)
( باشه! الان لطف می فرمائیم و این دکمه ی جاکش را قچار میدهیم! قچار دادیم و.... داره میاد.... آمد؟! )
( بلی پهلوان. دارد می آید)
( ایوالله! فکرها و خواب و خیالاتت باهم میان. قرو قاتی! ببینشون تا بعدش بیام سراغت و به من بگی که کدومشون خوابه و کدومشون فکره وو کدومشون خیالات و من هم بهت بگم که چرا دارم اونهارو بهت نشون میدم!)
چشم به صفحه مونیتور میدوزم و خودم را می بینم که با تعداد دخترو پسر جوان دیگرکه حدودا ده پانزده نفری می شويم. نشسته ايم دور ميزی که "بانو" را می آورند. سرش را تراشيده اند. پاهايش باند پيچی شده است.
بانو، می رود پشت ميکرفون و می گويد چراغ اتاق را خاموش کنند. می کنند.
بانومی گويد دستگاه ويدئو را روشن کنند. می کنند.
روی صفحه ی تلويزيون رو به روی ما، تصوير خود بانو، ظاهرمی شود که رو به بينندگانی دارد می گويد: "... آيا تا به حال، شده است که انگشتتان، لای در و يا پنجره ای که درحال بسته شدن است، گير کرده باشد؟!
آيا تا به حال اتفاق افتاده است که در حال کوبيدن ميخی به ديوار، انگشتتان، به ناگهان، زير ضربه ی محکم چکش قرار گرفته باشد؟!
آيا شده است که عضوی از اعضای بدنتان را، لای گيره و يا منگنه ای که به آهستگی درحال بسته شدن بوده است، قرار داده باشند و شما، اول به آهستگی، از درد به خودتان بپيچيد و بعد، فريادتان به آسمان رفته باشد و بيهوش شده باشيد؟!
اگر هيچکدام از اين موارد هم برايتان، اتفاق نيفتاده باشد، به هر حال، به عنوان يک موجود زنده ، غير ممکن است که نوعی از درد را تجربه نکرده باشيد!
بسيارخوب! حالا که همه مان، به نوعی، دردی را تجربه کرده ايم، بيائيم و با هم، تصور کنيم که ما، نوعی از فلز هستيم. مثلا، صفحه ای از جنس مس که ضمنا، درد را هم حس می کنيم ويک خانم و يا آقای مسگر، تصميم گرفته است که از ما، ملاقه ای، کفگيری، مجمری، ديگی، ديگچه ای چيزی، بسازد و بفروشد. و يا يک خانم و يا آقای حکاکی می خواهد شکل واژه ای، کلمه ای، شيئی، حيوانی، انسانی، چيزی را بر ما و يا در ما، حک کند وحالا، بيائيد و به دفعاتی که چکش ها بالامی روند و فرود می آيند و به ميزان دردی که از آن فرود آمدن ها، ناشی می شود، فکر کنيم. غير قابل تصور است! نيست؟! اما، با هر جان کندنی که شده است، پس از تحمل آنهمه ضربات غير قابل تصور و دردهای غير قابل تصورتر ناشی از آن و تبديل شدن به ملاقه ای، کفگيری، ديگ و ديگچه وهرچی، يا سطحی با شکل واژه ای، کلمه ای، شيئی، حيوانی، انسانی و هرچی، حکاکی شده بر آن، به هر حال، دارای قيمتی می شويم و با درجاتی متفاوت - که پزآن تفاوت ها را هم، به همديگر می دهيم ، چيده می شويم در مکان های متفاوت يک دکان، مغازه، فروشگاه، سوپر مارکت وفلا و فلان، منتظر می شويم برای فروخته شدن که به ناگهان – البته، ناگهان برای ما واگر نه، هيچ چيز در جهان، به ناگهان اتفاق نمی افتد- ، بازار بورس، به شدت، چند بار، پشت سر هم، بالا و پائين می رود و بعد از آن، سکوت و سکونی سنگين که در آن سکوت و سکون سنگين، صدای اندیشیدن چکش ها و سندان ها را می شنويم که دارند در مورد، برانداختن طرح ها و شکل های کهنه وقديمی و در انداختن طرح ها و اشکال جدید و نو می انديشند؛ جهان پيشامدرن، جهان همان مسگرها و حکاکان خالق است و مخلوقاتی همچون ما، و وسايل خلقتی، همچون چکش ها و سندان ها.
جهان مدرن، جهان بالا و پائين رفتن های ناگهانی بازارها و بورس ها است. جهان پسا مدرن، جهانی است که چکش ها و سندان ها، دارند به جای مسگرها و حکاکان خالق، انديشه می کنند و......
داستان ادامه دارد......