صبح می شود. خواب و بیدار پا می شوم. پتو را تا می کنم و روی صندلی می اندازم. بنا به عادت چند دقیقه ای ورزش می کنم. بعد،شروع می کنم در سلول قدم زدن.یک،دو،سه،می پیچم به چپ . یک، دو، می پیچم و به راست. منتظرم «کوتوله» یا «پیرمرد نگهبان» در سلول را باز کنند و مرا به دستشویی ببرند. از بیرون صداهایی به گوش می رسد.از «چشمی» نگاه می کنم ،توی راهرو کسی نیست.بر می گردم روی صندلی می نشینم .سرم را توی چنگ می گیرم. صدای پا توی راهرو به گوش می رسد. من صدای پای پیرمرد نگهبان را می شناسم. صدای پای کوتوله را هم می شناسم .در سلول غژ غژ صدا می کند . پیرمرد نگهبان در سلول را باز می کند ، سرش را تو می دهد:«قاضی آمادهای ؟» آمادهام. چشمش که به من می افتد ، پفی می زند زیر خنده:« نگاش کن ، سرو مرو گنده ،هنوز که اینجایی » می خواهم بگویم می خواستی کجا باشم .اما فقط نگاهش می کنم.بعد زیر لب می گویم:« همیشه همینطور است ،من آخرین نفری هستم که تو در سلول را برویم باز می کنی.»پیرمرد نگهبان می گوید:« حالا بیا و درستش کن،آقا طلبکار هم است . قاضی ،بگو ببینم تو محاکمه شده ای ،هنوز نه، و با خودش حرف می زند ،قضات گرفتارند ،یک عالم پرونده روی دستشان مانده ،باید رسیدگی بشه ،همینطوری تو هوا که نمی توان حکم صادرکرد. بعد رو می کند به من و ادامه می دهد:«پرونده ات نقص دارد .یک روز خودم از قاضی دادگاه پرسیدم.لابد می پرسی کدام قاضی ؛قاضی دیگر،همان که فرصت خاراندن سرش را ندارد،بس که پرونده روی دستش مانده ؛ وقت می خواهد که به آنها رسیدگی شود.مثل پرونده تو.می دانی چرا، تو کسی هستی که آدم نمی داند با تو چه کار کند،تو می گویی انقلابی هستی ،اما این چیزها به حرف که نیست ،باید دید در عمل چه خطایی از تو سر زده که دادستانی برای تو نامه احضاریه فرستاده.قاضی می گوید پرونده ات را مطالعه کرده ، بعله ،پرونده تو نقص دارد .روی همین اصل نمی توان به همین سادگی حکم صادر کرد.من را بگو با چه کسی دارم حرف می زنم،کو گوش شنوا.»گوشه چشمی به سلول می اندازد.از دیدنش وحشت می کنم؛دو قوز بزرگ بر پشت.پیرمرد نگهبان که قوزی نبود .باورم نمی شود.می گوید:«از ظاهرت پیداست که تو این مدت خوب چریده ای و خودتو پروار کرده ای.ما حالا سرمان شلوغ است.بگذار وقتش برسد،رست را می کشیم.»هنوز پایش را تو ی سلول نگذاشته میرود بیرون.یادم می رود به او بگویم ادرارم دارد می ریزد.دقایقی می گذرد.به شنیدن صداهایی به در سلول نزدیک می شوم.از چشمی نگاه می کنم.ظاهرا برادرها در حال اسباب کشی هستند؛میز و صندلی از این اتاق به آن اتاق می برند.چند بغل پرونده ،تعدادی دستگاه کامپیوتر ،چند دستگاه تلفن ، آنگاه بطور موقت آمد و شد قطع می شود.سر و صداها می خوابد.در های اتاق ها بسته می شود.خاموشی بلند.بر می گردم به زاویه و روی صندلی می نشینم.چه باید کرد.خودم هم نمی دانم که چی پیش خواهد آمد.
بیاد میآورم: جلوی درب بزرگ عمارت توقف می کنم.داخل می شوم و خودم را به قسمت اطلاعات معرفی می کنم.برادری پشت میز نشسته و در حال ذکر مصیبت گفتن است.«با کی کار داری ؟» نامه احضاریه را بدستش می دهم.نگاهی به نامه می اندازد ،پا می شود.:«یک دقیقه صبر کن ، حالا بر می گردم.»می رود ته راهرو ،در اتاقی را باز می کند.می رود تو.دقایقی می گذرد.برادری از اتاق بیرون می آید.چند تا پرونده زیر بغل زده ،بی شباهت به برادر اولی نیست:«مرکز احضارت کرده ؟» می گویم:« آری» پرونده ها را روی پیشخوان می گذارد.می گوید:«نامه احضاریه » می گویم:«یک لحظه پیش دادم به همکارتان در.»با تعجب می پرسد:«همکار؟» بی حوصله است.ریشش را می خاراند:«که اینطور » مکثی می کند و می گوید:«دنبالم بیا» راه می افتم و دنبالش.سمت چپ راهرو در اتاقی باز است.اتاق انتظار.می گوید:« برو تو اتاق بشین تا نوبت تو برسد.» اتاق بدون پنجره است.لامپی از سقف اتاق آویزان است.لامپ روشن است.اتاق لخت لخت است.یک صندلی چوبی زاویه چپ اتاق دیده می روم روی صندلی می نشینم.یک ساعتی می گذرد.در راهرو آمد و شد زیاد است.کسی به سراغم نمی آید.خودم می گویم ،نه اینجا نشستن دردی را دوا نمیکند.بهتر است تکانی بخودم بدهم بروم ببینم چه خبر است.از اتاق بیرون می روم.سرم را پایین می اندازم و خودم را به قسمت اطلاعات می رسانم.پیرمردی چهار زانو روی میز نشسته ،یک تسبیح دستش گرفته و در حال راز و نیاز است.چشمش که به من می افتد در،می پرسد:«فرمایش؟» داستان نامه احضاریه را به او می گویم.می پرسد:«از کجا می آیی ؟» می گویم ؛«اتاق انتظار »می گوید:« نگران نباش ،برگرد به اتاق انتظار ،همانجا بگیر بشین تا یکی از برادران بیاید به دادت برسد.» سپس با صدای پایین میگوید:«اگر گره ای تو کارت هست ،به برادران بگو میخواهم پیرمرد نگهبان را ببینم . آنها مرا به این نام می شناسند.می خواهم از او سؤال کنم ؛«نام شما نگهبان است ؟»« فضولی موقوف تو دیگر نمی خواد سر از این چیزها در بیاوری.مثل بچه آدم سرت را بیانداز پایین و هر چی که به تو می گویند،بگو چشم..بر می گردم به اتاق انتظار و روی صندلی می نشینم. خسته که می شوم از روی صندلی پا می شوم و رجوع می کنم به قسمت اطلاعات.پیرمرد نگهبان نیست.برادری پشت میز نشسته ،پرونده قطوری جلوی رویش هست.یکدست بیشتر ندارد.ریش تنک ،عرق چینی بسر. نامه احضاریه.همان جواب همیشگی:«بر گرد به اتاق انتظار ،نوبت تو که رسید یکی از برادران می آید صدایت می کند.»بعد پا می شود ،پرونده را زیر بغل می زند و دور می شود.در همین حین یکی از برادران جلوی رویم سبز می شود.یک برگه -کدام برگه - دستش است.می گوید:«دنبالم بیا» راه می افتم در دنبالش.از راهرو می گذریم.برادر جوان است ،شلنگ تخته می اندازد. نمی توانم پا به پایش بروم.ته راهرو دری باز و بسته می شود.می پیچیم به راست.دری باز می شود و من خودم را در اتاق بایگانی اسناد می بینم.دیوار های اتاق پوشیده از عکسهای زمان جنگ است.صدای پاهای عجول در بیرون از اتاق بایگانی.چند نفر از برادران صدا به صدای هم داده اند.با پیشانی نمدار در اتاق بایگانی ایستاده ام.یکی از برادران جلوی رویم سبز می شود:«تو اینجا چه می کنی؟» چی دارم به او بگویم.بعله، نامه احضاریه و،بعد:«می دانید، یک لحظه قبل،پیش از ورود شما یکی از برادران اینجا بود.» در می آید که:«بگو ببینم تو با اجازه چه کسی پایت را در مرکز بایگانی اسناد گذاشته ای ؟» می گویم بعله،مرکز اسناد بایگانی.زبانم بند می آید.می گوید:« ورود اشخاص متفرقه به مرکز-اینبار بایگانی اسناد را درز می گیرد - قدغن است.» .می گویم:« من که خودم به اینجا نیامده ام، برادری که نامه احضاریه دستش بود،مرا به اینجا راهنمایی کرد.می گوید:« من این حرفها سرم نمی شود.»بازویم را میگیرد ،می بردم بیرون از اتاق بایگانی:« نگاه کن اینجا پشت در چی نوشته: ورود اشخاص متفرقه اکیدا ممنوع.»بعد قدری آرام می شود و اضافه می کند:«بر می گردیم به قسمت اطلاعات.» پیش خودم می گویم بر می گردیم به قسمت اطلاعات.حالا قسمت اطلاعات هستیم.می پرسم:« تکلیف من چی می شود؟» با صدای خشکی پاسخ می دهد ؛« می روی در اتاق انتظار می نشینی تا نوبت تو برسد.»
دوباره شروع کرده اند.پا می شوم و از چشمی نگاه می کنم.میزی وسط راهرو است ؛بزرگ و مستطیل شکل ،سر و کله کوتوله دوباره پیدا شده.چند روزی بود در راهرو آفتابی نمی شد.پرمرد نگهبان هم هست .مرتب غر می زند .صدای کوتوله را می شنوم:« آخر این میز به چه در می خورد.بهتر است بندازیمش دور .» پیرمرد نگهبان جواب می دهد:«حرف مفت می زنی،مگر می شود مال بیتالمال را دور انداخت.»هن هم کنان میز را می برند.ظاهرا امروز از صبحانه خبری نیست.این یک تکه نان بیات , چند مثقال پنیر و یک لیوان چایی را هم از ما دریغ کرده اند.بر می گردم زاویه سلول و روی صندلی می نشینم.کمی چرت می زنم.تق تق،در سلول صدا می خورد.از جایم می پرم.کوتوله است.غش غش می خندد:« به ،تو که هنوز اینجایی » تا بیایم لب تر کنم می گذارد میرود.در سلول پشت سرش بسته می شود.صدای خنده چندش آورش مو بر تنم راست می کند.دقایقی می گذرد.در سلول باز می شود,یک نفر داخل سلول می شود.می شناسمش ؛همان برادری است که در بدو ورودم به مرکز در بخش اطلاعات دیده بودم.نامه احضاریه را هم بدست او داده بودم.وقتی به او می گویم انگار امروز از صبحانه خبری نیست ،با حالتی غیر معمول انگار در زندگی روزانه قید صبحانه را زده باشد ،می گوید:«صبحانه» نگاهی به زوایای سلول می اندازد.سپس اینطور شروع میکند ، نام و نام خانوادگی.نشانی،شماره تلفن. آدرس محل کار .نام همسر ،فرزندان،وقتی همه چیز را بدقت یادداشت می کند می خواهد نظرم را در باره انقلاب بداند.پبش از آنکه دهان باز کنم می گوید:«انقلاب اسلامی » میروم توی فکر .چه باید گفت به کسی که انعطاف پذیر نیست.هر جمله ،هر کلمه ای که از دهانم خارج شود ،ممکن است به قیمت جانم تمام شود ،هشدار ،مبادا چیزی بگویی که دیگر نتوانی زیرش بزنی.یادت نرود که اینجا بازداشتگاه است و تو خواهی نخواهی از نظر برادران تا وقتی که پرونده ات روشن نشود،یک عنصر مشکوک،یک عنصر نامطلوب تلقی می شوی.بنا بر این چیزی نگو،نظر نده ،سکوت کن ،خاموش باش.برادر خاموشی ام را که می بیند،می گوید :«مهم نیست ،ایرادی ندارد ،بعدا می توانیم در باره این مقوله حرف بزنیم.»می خواهم بگویم کدام مقوله ,نه برادر ،حالا وقتش هست ،بی زحمت بیایید و یک دقیقه به عرایض من گوش بدهید . نمی توانم ،بعله برادر دیگر نمی توانم صبر پیشه کنم؛بس که شبانه و روز در چهار دیواری سلول قدم زده ام و با خودم حرف زده ام ،دارم از پا در می افتم.کسی نیست بدادم در برسد.کافی است یک دقیقه وقت بگذارید ،فقط یک دقیقه ،همه چیز روشن خواهد شد.گاهی اوقات از خودم می پرسم من اینجا چه می کنم ؟ برای چی خودم را به مرکز دادستانی معرفی کرده ام.می پرسم:«ساعت چند است ؟» می گوید:«من ساعت ندارم.» نگاهی به اطراف می اندازد.در را بهم می کوبد.می گذارد و می رود.نمی دانم امروز چه روزی است.از روزی که پایم را در مرکز گذاشته ام ،حساب روز و هفته و ماه از دستم در رفته؛ دیگر نه رنگ آفتاب را می بینم و نه پرتو ماه و نور ستاره ها را.گل و گیاه که چه عرض کنم.هواخوری،بعله،روزانه یکربع ساعت به من اجازه هواخوری می دهند.حق دارم زیر سقف کوتاه راهرو قدم بزنم .شب ها در سایه روشن راهرو در های سلول ها باز و بسته می شود.و متعاقب آن صدای قدم های ماموران زندان را بگوش میرسد. پیش خودم مجسم می کنم . زندانی های قدیمی را جا به جا میکنند از سلولی به سلول دیگر ،از بندی به بند دیگر.از زندانی به زندانی دیگر.این جا به جایی ها تا سحر ادامه دارد.
برادر رو می کند به من و اینطور می گوید:«پرونده ات بو دار است.» می خواهم بگویم شما طوری از پرونده ام حرف می زنید انگار که مجرم هستم.اما می گویم:«بگویید ببینم از من کار خلاف قانون سرزده ؟می گوید:«آری،وگرنه مرکز برای تو نامه احضاریه ارسال نمی کرد.» می خواهم بگویم مرکز مدارکی که دال به مجرم بودن من داشته باشد ،در دست ندارد.اما می گویم:«شما دارید پیشداوری می کنید.برای من پرونده سازی کرده اند.،»رنگ از رویش می پرد.چشمهایش از کینه برق می زند.با صدای دورگه می گوید:«همین حضور تو در مرکز معنایش اینست که دست تو در دست ضد انقلاب است.تو در زندان محبوس هستی تا تکلیف تو معلوم شود .»می خواهم بگویم اول پرونده سازی می کنید،سپس بر این اساس متهمان را به دادگاه می کشانید و بنا بر اتهامات واهی آنان را محکوم به حبس های طولانی میکنید.برای هر موردی یک پرونده.سپس تک تک پروندهها را بنا به مقتضیات از آرشیو بیرون می کشید.زندانی ها در لیست سیاه قرار دارند . در واقع زندانی ها گروگان شما هستند.هر وقت که مقتضی بدانید با ارسال نامه احضاریه از زندانی می خواهید که در چه روزی از ماه خودش را به مرکز دادستانی معرفی کند .این شیوه همیشگی شماست.من در عوالم خودم غرق هستم.برادر می گذارد و می رود.یک ربع ساعت بعد،سرو کله برادری که بی شباهت به او نیست ،پیدا می شود.پرونده ای دستش هست.لای پرونده را باز می کند و از اثاثیه ناچیز سلول نسخه برداری می کند.می گذارد و می رود.هنوز از در سلول بیرون نرفته سر و کله کوتوله پیدا می شود.چشمش که به من می افتد شروع می کند قاه قاه خندیدن :« هنوز زنده ای » زودی غیبش می زند.دمی بعد یکی از برادران:«چه کسی در سلول را باز گذاشته ؟» بی آنکه نگاهی به درون سلول بیاندازد می گذارد می رود .تک تک.این دفعه نوبت پیرمرد است:«ضد انقلاب ،بگیر،این هم جیره روزانه.والله بالله حرام است ،مال بیتالمال است ،حواست است قاضی ،گوشت با من است ،این، مال بیتالمال است.حرام است حرام.نان بیات ،غذای مانده،دلم یک لیوان چایی داغ می خواهد.می خواند ، آواز نه ،یک دعا را ده بار تکرار می کند. شک دارم معنای دعا را بفهمد.می رود ،دور می شود.اما زود بر می گردد.یک پیاله چای.«قاضی شتر دیدی ندیدی.»در سلول پشت سرش بسته می شود.نان بیات را می زنم توی پیاله چای و می خورم.این هم جیره روزانه ما.شروع می کنم توی سلول قدم زدن.با خودم می گویم بیرون چه خبر است ، لابد امروز هم مثل روزهای قبل جوانان به کف خیابان آمده اند.باز هم فکر و خیال بسرت زده قاضی ،با آنکه نیروهای ضد شورش خیابان ها را قرق کرده اند.اما جوانان باز هم بر می گردند.بر سنگفرش کوچهها پا می کوبند و آزادی را فریاد می کنند.زن زندگی آزادی.می خوانند،سرود می خوانند.گلوله ها ،گلوله های آتشزا.حکومتی که فرزندان خودش را می کشد. جنبش،جنبش توده ها.جوانان شورشی ،خیزش جوانان .کف خیابان.این جنبش را سر باز ایستادن نیست.باشد یک بار دیگر در های زندان ها بدست مردم گشوده شود .می دانم آن روز دور نیست.یکی از همین روزها.بزودی،بزودی.مژده،بهار در راه است.در خاموشی سلول قدم می زنم ، خیالبافی می کنم و با صدای «نیما » می خوانم:« قاصد روزان ابری کی می رسد باران؟» امروز چه روزی است ؟ راستش از وقتی که به مرکز آمده ام،حساب روز ها از دستم در رفته ،دیگر رنگ آفتاب را ندیده ام ،گل و گیاه که چه عرض کنم.روزانه یکربع ساعت به من اجازه هواخوری می دهند.حق دارم زیر سقف کوتاه راهرو قدم بزنم.شب ها به شنیدن صدای گلوله ها از خواب می پرم.در تمام این روزها مدام پرسش و پاسخ ها ته یکبار ،صد بار توی سرم می پیچد .برادر می گوید:«پرونده ات بو دار است.» می خواهم بگویم شما طوری از پرونده ام حرف می زنید انگار که من مرتکب یک جرم بزرگ شده ام.اما می گویم:«من کاره ای نیستم.حتما اشتباهی رخ داده ،چطور بگویم سؤتفاهم ،بعله شکی ندارم که مرا بی دلیل به مرکز احضار کرده اند.» میگوید:« همین که مرکز برای تو نامه احضاریه فرستاده ،دال بر این است که تو مجرم هستی.» می خواهم بگویم مرکز مدارکی که دال بر مجرم بودن من داشته باشد ،در دست ندارد.اما می گویم:«شما دارید پیشداوری می کنید.» ناگهان رنگ صورتش از غیظ سفید می شود.چشمانش از کینه برق می زند و با صدای دورگه می گوید:« همین حضور تو در مرکز به معنای اینست که دست تو در دست ضد انقلاب است.» دهانش کف آورده ،به یقین اگر در آن لحظه یک سلاح گرم دستش بود بی هیچ تردیدی مغزم را متلاشی می کرد .غضب! خارج که می شد ،من مات و مبهوت سر جایم خشکم زده و نفسم را در سینه حبس کرده بودم.با خود می گفتم چه باید گفت با برادری که کوچکترین انعطافی ندارد.هنوز نفسم بالا نیامده ، برادری که بی شباهت به برادر اولی نیست، پرونده ای زیر بغل زده ،می آید توی سلول.یک قلم از جیبش در می آورد ،لای پرونده را باز می کند و از اشیاء سلول نسخه برداری می کند.بگمانم همان برداری است که مرا به دفتر مرکز بایگانی اسناد هدایت کرده بود.وقتی این را به او می گویم ،شحانه اش را می اندازد بالا.:«ممکنه»و بعد:«حالا چه فرقی می کند که من همان برادری باشم که ترا به دفتر -مرکز بایگانی اسناد را درز می گیرد.- معرفی کرده باشد یا نه.» تن صدایش با تن صدایش با توجه برادرهای دیگر کمی فرق می کند.روی همین اصل می گویم:« ب نظر شما فرستاده و می رسد که سرتان خیلی شلوغ است.» پاسخ می دهد ؛«بعله سرمان شلوغ است.» بی مقدمه می پرسد:« بیرون چه کاره بوده ای ؟» و ؛«می خواهم بدانم شغل تو چی بود ؟» شغلم،قاضی ،بعله:«،قضاوت می کرده ام.» می پرسد:« در کدام وزارت خانه ؟» می گویم:«دادگستری» نمی گویم بعد از انقلاب عذرم را خواسته اند ،از کار بیکارم کرده آمد.» اما حالا بازنشسته شده ام.»می پرسد:«چه ماهی نامه احضاریه بدستت رسیده ؟» تاریخ دقیقش یادم نیست.اما نامه احضاریه را که دریافت کردم ،چند روز بعد خودم را به مرکز معرفی کردم. بگذارید ببینم.» سر انگشتی حساب می کنم ؛« الانه ،یک سال و سه ماه است که در مرکز بسر می برم.» برادر نام و مشخصات مرا می پرسد:«علی اکبر خوش سیرت.» «سن؟» « شصت و هفت سال. » چند کلمهای روی کاغذ خط خطی می کند.بگمانم کلمات را به رمز می نویسد.من که هیچ سر در نمی آورم.یک برگه دیگر از زیر پوشه بیرون می کشد:« ازدواج کرده ای ؟» بعله ،ازدواج کردهام.«عیالت در قید حیات است ؟» بعله در قید حیات است.«شاغل است ؟» نمی گویم آموزگار بود و بعد از انقلاب بدلایل نامعلومی باز خریدش کرده اند. می گویم « آموزگار » یادداشت می کند.سرش را که بالا می گیرد، نگاهش به نگاهم تلاقی می کند :«چند تا همسر داری؛ وفات کرده ؟ در قید حیات است ؟» میدوم وسط حرفش:« من یک همسر بیشتر ندارم.» بی هیچ مکثی ادامه میدهد:«چند تا اولاد داری ،اگر داری مذکرند یا مونث ؟» پاسخ می دهم:«یک پسر دارم .بعد نام و مشخصات همسرم عاطفه و پسرم سیامک را یادداشت می کند.می خواهد بداند سیامک چه کاره است:« دانشجوی حقوق دانشگاه تهران ،سال چهارم » می خواهد بداند ازدواج کرده است یا نه.وقتی به برادر می گویم سیامک هنوز ازدواج نکرده ،دوباره با حالت رمزی یک چیزهایی را را روی کاغذ خط خطی می کند.« نه, ازدواج نکرده است.» بعد با تلفن دستی رو به من اشاره می کند:«دلت می خواهد با سیامک حرف بزنی ؟» با زبان بی زبانی می گویم :« متشکرم ،خیر ،مرحمت عالی زیاد، احتیاجی نیست » بدون اینکه چیزی اضافه کند ،می گذارد و می رود.فردای آن روز در سلول باز می شود ،هنوز نان و پنیر و چایی نداده اند.پیرمرد است:« بفرما قاضی مهمان داری » جوان است .رنگ بصورت ندارد.پوست و استخوان با قامت خمیده، دور چشمانش کبود می زند.آنقدر خسته است که قادر نیست روی دو پا بایستد.صندلی را تعارفش می کنم.هنوز روی صندلی ننشسته پیر مرد نگهبان یک پتوی سربازی همراه وسایل شخصی اش را بدستش می دهد.سپس در سلول بروی ما بسته می شود.مهمان ،اول نگاهی به سلول می اندازد بعد پتو راه می اندازد روی شانه اش و بیخ دیوار وا می رود و چشمانش را می بندد.می توانم حدس بزنم که به او بیخوابی دادهاند.کوتوله صبحانه که می آورد ،دلم نمی آید بیدارش کنم.با خودم می گویم بگذار بخوابد. خدا می داند چه مدت به او بیخوابی داده اند.یک لقمه می گیرم و چایی را هورت و می کشم..می روم توی نخش:کیست و به چه جرمی او را بازداشت کرد هاند.هرچه هست او یکی از همین جوانانی است که از ظلم و جور و ستم بالایی های خسته شده ،جانش به لب رسیده و مثل جوانان دیگر به کف خیابان آمده است.تا وقتی که پیر مرد آمد و مرا به هواخوری برد ،مرد جوان خواب بود.خواب که چه عرض کنم ،بیهوش بود .بسکه لابد بین بازجوییها به او بیخوابی داده اند.نگهبان ها به من اجازه می دادند که به مدت چند دقیقه برای خودم در سایه روشن راهرو قدم بزنم.همیشه پیرمرد نگهبان بود که مرا به سلول انفرادی بر میگرداند.این بار در سلول را که باز کرد،دیدم هیچکس توی سلول نیست.پیرمرد اول نمی خواست چیزی بگوید.دست آخر یک جوری از زیر زبانش بیرون کشیدم.در مرد جوان هنوز زیر بازجویی بود . آن روز بطور استثناء او را به سلول من آورده بودند ،چرا که همبندی او داشت زیر بازجویی گلریزان آخر را میکرد.پیرمرد این چیزها را که به من می گفت ، هی بر می گشت ته راهرو را نگاه می کرد که مبادا یک وقتی سر و کله ی کو توله پیدا نشود . واقعیت این بود که نه پیرمرد نه کوتوله چشم نداشتند همدیگر را ببینند.خواهی نخواهی نزد مسؤلین زندان برای همدیگر می زدند.روز بعد اورا دوباره به سلول من برگرداندند.این بار کمی هوشیار بود .برای من از خیزش جوانانی گفت که به کف خیابان ها آمده اند.از دختر کردی بنام «مهسا» گفت ؛, آنچه را که بر او رفته بود.اول دختران جوان از خانه ها بیرون زدند.در میدان ها گرد بر گرد هم به رقص و پایکوبی پرداختند.اینجا آنجا آتش بر افروختند.حجاب از سر بر گرفتند.گیسوان ببریدند و در آتش افکندند.تمام روز خیابان ها را قرق کردند . آنگاه پسرهای جوان به آنها پیوستند.خیزش انقلابی جوانان بدنبال قتل دولتی«مهسا امینی »همگانی گردید.از خطه ی شمال تا خطه ی جنوب ،از شرق تا غرب . یک خیزش همگانی ،در پهنه خاک میهنمان ،ایران.برغم یگان های ویژه ضد شورش، جوانان هر روز به کف خیابان ها می آمدند .در واقع خیزش همگانی جوانان بشارت از آغاز انقلاب می داد؛همان انقلابی که مقامات ارشد رژیم از آن بعنوان فتنه و بلوآ نام برده اند و جوانان جان به لب آمده را فتنه گر و خس و خاشاک نامیده اند.باری،این بار زندانی جوان آنچه را که در خاک میهنمان گذشته بود ،برای من که از زمان بازداشت از حوادث و رویدادهای بیرون بی خبر مانده بودم ،باز گفت.وقتی به او اطمینان دادم که این بار دیگر مردم ایران برای همیشه از شر ج.ا خلاص خواهند شد لبخندی زد و گفت:«امیدوارم.»سپس اینطور ادامه داد:«عمر این رژیم بسر آمده ،چندان طرفداری ندارد ،آن تعداد هم که به حاکمیت امید بسته بودند و هنوز دچار توهم بوده اند ،در حال ریزش هستند.»صورتش تورم پیدا کرده بود .کف پاهایش تاول زده بود . پاهایش باند پیچی شده بود.می ترسیدم چرک کند - نه قطعاً چرک کرده بود.-. وقتی خواستم بدانم که اورا به بهداری برده اند یانه،اینطور جواب داد:« هنوز با این پاهای چرکین هر روز میبرندش زیر زمین ،می خواباندش به تخت و شلاق می زنند».
دو روزی بسراغش نیامدند.سبیل کوتوله را چرب کردم و از او خواستم برود کمی آذوقه تهیه کند و بیاورد .:«من اینکار را می کنم قاضی،اما اگر بویی ببرند ،پدرم را در می آورند.از کار بیکارم می کنند.» یک چیزهایی را که سفارش داده بودم، آورد ،:«شتر دیدی ندیدی » و رفت دنبال کارش.اول میل به غذا نداشت ،هر طور بود راضی اش کردم که چند لقمه بخورد . پاهایش چرک کرده بود و درد می کشید.خودم هم نمی دانستم چه کار کنم.این بار پیرمرد نگهبان را صدا زدم و به او گفتم چند روز است که بیخوابی زده بسرم. سر درد دارم .یک چیزی کف دستش گذاشتم و از او خواستم برای من از بهداری قرص مسکن بگیرد و بیاورد . پیرمرد نگهبان بلد بود چگونه از بهداری قرص مسکن تهیه کند و به سلول انفرادی برای آدم های همسن و سال من بیاورد.این کار هرروزه اش بود،بشرطی که سبیلش را چرب کنی.قرص مسکن که رسید ،یک لیوان آب خواستم .آب آورد و گفت :«بفرما نوش جان کن قاضی » و گذاشت و رفت.حالا دیگر کمی جان گرفته بود.قرص مسکن هرچی که بود دردش را کم کرده بود . اما هنوز عاجز بود سرپا بایستد ،باید فکری برای چرک پاهایش می کردم .اگر همین طور دست دست می کردیم ،عفونت پاها کار دستش می داد .باید کاری میکردم که پیرمرد نگهبان یک جوری ،به بهانهای او را به بهداری برساند.این بار وقتی پیرمرد نگهبان را صدا زدم.، آمد در سلول را باز کرد و گفت:«دیگر چی می خواهی قاضی ،مگر نمی بینی سرم شلوغ است.دارند فوج فوج آدم می آورند تو زندان.سوزن بندازی جا نیست ،بسکه هر روز و هرشب جوونا رو سوار «ون»می کنند و میآورند زندان» این جمله آخری را با لحنی گفت که بنظر می آمد از بازداشت های بی رویه چندان هم خشنود نیست.عادت همیشگی پیرمرد بود .دم به دم اخبار بیرون را به سلول می آورد.اصلا هم فکرش را نمی کرد که مجاز هست خبرهای بیرون به درون زندان درز پیدا کند یا نه .از این نظر هم او هم کوتوله استثنا بودند . اصلأ معلوم نبود چگونه سر از زندان در آورده بودند و زندانبان شده بودند.هوا که تاریک شد آمد .با کف دست بدر سلول زد:«قاضی بیداری؟,» :«بیدارم» « آماده ای؟» « آماده ام» در سلول را که باز کرد،دیدم کوتوله پشت سرش ایستاده است .وقتی سبیلشان را چرب کردم،دست بکار شدند . پیشاز آنکه مرد جوان را روی گاری بخوابانند و رویش را با پتو بپوشانند ،بیخ گوشش گفتم:«نگران نباش ،این نگهبان ها ترا میبرند بهداری پانسمان پایت را عوض کنند و ترا بر می گردانند سلول.»مرد جوان که از چیزی سرد نیاورده بود ،زیر لب گفت ،:«قاضی،تو به نگهبان ها اعتماد داری؟» وقتی به او اطمینان دادم از روی تشکر بازویم را فشرد . یک ربع ساعت بعد برش گرداندند.در بهداری دکتر نبود ،یکی از پرستاران که بفهمی نفهمی یک جور حس همدردی با زندانی ها ی سیاسی داشت ،پاهایش را با ماده ضد عفونی شستشو داد و باند پیچی کرد و با دوتا قرص مسکن روانه سلول کرد . راوی می گوید ممکن است مخاطب نپذیرد که کوتوله و پیرمرد نگهبان که بر کسی معلوم نیست چگونه و از کجا و تحت چه شرایط معیشتی سر از زندان در آورده اند و بعنوان نگهبان مشغول خدمت شده اند ، دست به این نوع کارها بزنند.راوی می گوید در زندان همه چیز امکان دارد ،پیرمرد و کوتوله اوایل نسبت به حاکمیت دچار توهم بوده اند و به حکم شرعی و برای ثواب و بطور داوطلب خدمت میکرده اند .اما حالا به عنوان شغل بکار نگهبانی ادامه میدهند.بدنبال آب و نان در حد رفع نیازمندی هایشان هستند و البته توهماتشان طی خدمات نگهبانی بهم ریخته و آنها از اولین کسانی خواهند بود ،زمانی که در های زندان ها بدست مردم گشوده شود ،به آنها خواهند پیوست.یا دست کم بر آنچه بر زندانیان رفته است ،در دادگاه شهادت دهند ،یا از مردمان میهنمان بویژه مادران و پدران دادخواه زندانی ها در خواست عفو و بخشش کنند .راوی هیچگونه نقشی در این نوع قضایا ندارد.او فقط روایت میکند ؛سعی می کند واقیعت را همانطور که به چشم می بیند،بیان کند .باقی قضایا بعهده خانواده دادخواهان است که در یک دادگاه عادلانه حضور پیدا کنند و البته قضاوت نهایی با آنهاست و با حضور زندانی ها و وکلای مدافع حقوقی زندانیان سیاسی و وکلایی که خود بخاطر دفاع از حقوق زنان ،کارگران و کودکان کار،کودکان خیابانی سالها زندانی بودهاند؛جرمشان این بود که از «زینب جلالیان ها , سپیده قلیان ها ، بهاره هدایت ها ،مریم اکبری منفرد ها ،محمد نوری زاد ها فاطمه سپهری ها،وریشه مرادی ها پخشان عزیزی ها و ده ها زندانی سیاسی -عقیدتی دفاع کرده اند.
روز بعد ،با صدای پا هایی از خواب می پرم.بنظرم می رسد یک عده دارند توی راهرو می دوند.از دور دست صدای تیراندازی شنیده می شود.می کو بند،بدر سلول ها می کوبند.ای داد و بیداد چه خبر ده،اتفاقی افتاده ، جوان ها انقلاب کرده اند ،به زندان یورش آورده اند . شاید هجوم آورده اند و دارند با بولدوزر درب بزرگ زندان اوین را از جا می کنند،با خودم می گویم زمان آزادی فرا رسیده ؛ آزادی از زندان، رهایی از دست اختاپوس ها.همین روزها.شاید هم اکنون که جوانان به کف خیابان ها آمده اند ،، آری آری آنها دیگر به خانه ها بر نمی گردند.بر آن شده اند بساط حکومت جور و ستم را برچینند.رهبران ما آنقدر تعلل کرده اند ، چیدند و واچیدند انشعاب کردند،متحد شدند ،از هم گسیختند. انشعاب در انشعاب و در انشعابات تک چهره هایی سربر آوردند، ایدیولوگ هایی فراسوی احزاب هر چند گاهی در رابطه با رویدادی نظراتشان را به جامعه سیاسی ابلاغ می کنند . حرف اول و آخر از آن آنهاست. تافته جدابافته .احدی هم حق ندارد حرف روی حرفشان بزند ، چرا که قادرند اورا بضرب کلمات آونگ می کنند.آری ،مدافعان آزادی و برابری آنقدر دست روی دست گذاشتند که دست آخر زنان جوان ما، جان به لب آمده،و از پس آنان مردان جوان ما خودجوش و یکپارچه و در یک هماهنگی بینظیر به کف خیابان آمده اند . راهبران میدانی از درون آنها سر بر آورده اند.هم آنان آینده جنبش را هدایت خواهند کرد.آزادی،برابری ،عدالت اجتماعی . آری ،زمانش رسیده است. فردا روشن است.روز رهایی نزدیک است.یکی از همین روزها نور درخشان خورشید نکبت و سیاهی را خواهد زدود.میهن ما از دست اهریمن نجات پیدا خواهد کرد.اجساد مومیایی را که بعد از چند قرن از گور برخاسته بودند،در گور خود فرو خواهند کرد..تخیل کن قاضی.تخیل کن.
.روز بعد پیرمرد و کوتوله آمدند توی سلول:«قاضی خودت را تکان بده.» برمیخزم.پیرمرد می گوید:«امروز بازداشتی زیاد داریم.» بمن چشم بند می زنند. اما اینبار از قل و زنجیر خبری نیست ؛ اوایل وقتی قرار بود مرا برای بازجویی به زیر زمین ببرند علاوه بر چشم بند دو تا پایم را به زنجیر می کشیدند.میپرسم:« قرار است مرا به کدام زندان منتقل کنید ؟» «زندان, نخیر جناب آقای قاضی ،اینجا زندان نیست و ما زندانبان نیستیم.اینجا ندامتگاه است و برادران برای ارشاد آدم های امثال تو دارند وقت عزیزشان را هدر می دهد،» بگمانم امروز امروز صبح پیرمرد از دنده چپ از خواب پا شده است.پیش خودم می گویم دقت کن قاضی ،نباید سر بسرش بگذاری.کوتوله بی هوا می گوید ،:«چیزی نمی گوید.» پیرمرد می گوید:« چی دارد بگوید.الانه چند ماه آزگار است برای خودش می خورد و می خوابد.این من و تو هستیم که در زندان عمرمان دارد تلف می شود.» از سلول که بیرون می آییم ،در سایه روشن راهرو از کنار سلول ها می گذریم.دلم می خواهد از آنها بپرسم این بار قرار است مرا به کجا ببرند ،وقتی از پیرمرد سوال می کنم ،کوتوله به تمسخر می گوید:«می خواهد بداند اورا به کجا می بریم.» پیرمرد می گوید:« به جهنم.» بعد زیر لب اضافه می کند:« خدا آخر و عاقبت مارا به خیر کند،گیر چه آدم خرفتی افتاده ایم.» ناگهان صدای تک سرفه های خشک نظرم را بخودش جلب می کند. از زیر چشم بند نگاه می کنم؛ چشمم به دختران جوانی می افتد که آنها را در سلول ها چپانده اند.تنگ هم نشسته اند . برخی از آنها سرپا ایستاده اند .بالای سقف هر سلولی لامپی روشن است ،گاهی صدای سرفه خشک زندانی ها خاموشی راهرو را می شکند.خش خش لباسهای زندانی ها توجه ام را بخود جلب می کند.از زیر چشم بند نگاه می کنم.بازداشتی ها قدم به قدم توی راهرو نشسته اند.به همه شان چشم بند زده اند .تا وقتی که پیر مرد و کوتوله در عوالم خودشان هستند می توانم از زیر چشم بند زندانی های بازداشت شده را ببینم.همه شان جوان هستند: همان جوان هایی که شب گذشته در خیابانهای شهر در حال تظاهرات بودند و آزادی را فریاد می زدند.یکهو صدای پیرمرد نگهبان حواسم را به خودش جلب کرد:« سرت را پایین بیانداز قاضی » رسیدیم به ته راهرو.پیچیدیم سمت چپ ،ایستادیم.دری باز شد« آنجا یک صندلی هست.برو تو اتاق بشین تا نوبت تو برسد و یکی بیاید صدایت کند .» این بار کوتوله بود که بازویم را را گرفت و مرا به اتاق انتظار راهنمایی کرد. سپس در را برویم بستند و پی کار خود رفتند.پیش از آنکه سرو کله کسی پیدا بشود ،چشم بند را کمی بالا زدم و نگاهی به اتاق انتظار انداختم . بعله ،اتاق انتظار را بخاطر دارم . دفعه آخری که مرا به اینجا آوردند،مجبور شدم حدود یک شبانه روز در این اتاق روی صندلی بنشینم و انتظار بکشم.چی داشتم به آنها بگویم ،از دست من که کاری ساخته نبود جز انتظار کشیدن .خوب ،من دیگر به این جور چیزها عادت کرده ام،انتظار،انتظار.اتاقی مثل بقیه اتاق ها ،یک چاردیواری بدون پنجره.لامپی از سقف اتاق آویزان بود .لامپ روشن بود .یک صندلی زاویه اتاق.با خودم گفتم :«دم در اتاق انتظار ایستادن دردی از من دوا نمی کند،بهتر است بروم روی صندلی بنشینم تا یکی بیاید به دادم برسد.کسی چه می داند ،شاید به کارم رسیدگی کرده اند.پرونده ام را مطالعه کرده و ابهاماتی که در پرونده موجود بوده ،برایشان روشن شده و دست آخر دریافتهاند که من جرمی مرتکب نشده ام و می خواهند آزادم کنند.دلم میخواهد برگردم سر کار و زندگی ام.الانه چند ماه است که همسرم از من بی خبر است.من نگران پسرم سیامک هستم .لابد با خیزش اخیر سراغ جوانانی که در دانشکده فعالیت داشته اند ،سراغ او هم رفته اند .می دانم ،این کار همیشگی آنها ست ،تا خبری می شود ،جوانان ناراضی از خانهها بیرون زده و در گوشه و کنار شهر اجتماع می کنند ،اول از همه بسراغ دانشجویان دانشگاه ها می روند ؛ آنهایی که خواهی نخواهی دستی در ارگانیزه کردن اعتصاب ها دارند.شبانه می ریزند در خوابگاه های دانشجویی و آنها را بازداشت می کنند ،، نام و نشانی همهشان را دارند . آنها را نیز بضرب و شتم بازداشت کرده ،می چپانند توی خودروهای انتظامی و به بازداشتگاه ها می برند یا یک جای امن تا به موقع و سر فرصت به پرونده شان رسیدگی شود .اگر هم پیشینهای ندارند به یمن اینترنت و یک سری نشانهها پرونده سازی می کنند و هر بار که نیاز داشته باشند به کمک پرونده های ثبت شده برایش نامه احضاریه ،اغلب بصورت کتبی پست می کنند که نامبرده در تاریخ فلان و فلان ،به آدرس دادستانی خودش را به فلان حوضه معرفی کند.. همان نامه احضاریه ای که برای زندانی سیاسی -عقیدتی« لیلا حسین زاده ،دانشجو ،سپیده رشنو نویسنده ،و بالاخره رضا خندان طرفدار حقوق زنان میهنمان فرستاده آمد .این نفر آخری الانه پیش از چند ماه است که در قرنطینه بشر می برد .»همان بلایی که سر من آورده اند.حالا من در اتاق انتظار هستم که شاید کسی در اتاق بایگانی را بروی من باز کند و همچون کارشناسی ،نتایج بررسی کارش را روی پرونده ام به من ابلاغ کند.تق تق.درب اتاق بایگانی باز می شود.همان حرفهای همیشگی:« پرونده ات بو دار است.» می گویم:«من هیچوقت یک فعال سیاسی نبوده ام.» نگاهی به من می اندازد و می گوید:« تو بر علیه انقلاب فعالیت می کرده ای ،طبق گزارش مأمور ما تو با افراد ضد انقلاب رفت و آمد داشته ای. روی همین اصل مرکز برای تو نامه احضاریه فرستاده است.» و اینطور اضافه می کند:«همین حضور تو در مرکز معنایش اینست که دست تو در دست ضد انقلاب است.» بنظرم می رسد که چندی پیش یکی از همین برادران با من گفت و گوی مشابه داشته است .سپس همان پرسش و پاسخ همیشگی.سرم به دوران می افتد.برای اینکه حواسش را پرت کرده باشم با لحن متواضع می گویم:«بنظر می رسد سرتان خیلی شلوغ است.» پاسخ می دهد:« بعله این روزها ما سرمان شلوغ است.» آنگاه از سر بی اعتمادی نگاهی به من می اندازد و می گوید:« بیرون شلوغ است ،یک سری جوان خام بلوا راه انداخته اند.اما برادران بسیجی مهارشان کرده اند.ما اجازه نمی دهیم عناصری که معلوم نیست از کدام دولت خارجی دستور گرفته اند،راه بیافتند در خیابان ها و آرامش مردم را به هم بزنند.و در این میان ضد انقلاب اوضاع را مناسب دیده ،و دارد از احساسات جوانها به نفع خود بهره برداری می کند .» ناگهان تکانی می خورد و از سر کینه نگاهی به من می اندازد و می پرسد:« بیرون چه کار می کردی,می خواهم بدانم شغل تو چی بود ،؟» «شغل،من در یکی از دوایر دولتی خدمت می کردم.» «کجا خدمت می کردی؟» «دادگستری،اما بعد از انقلاب خودم را باز نشست کرده ام.» «چه ماهی نامه احضاریه به دستت رسید ؟ « بگذارید ببینم» سرانگشتی حساب می کنم.« الانه ،یک سال و سه ماه است که در مرکز ..» می خواهم بگویم که بعنوان یک فرد بازداشتی در بازداشتگاه زندانی هستم ،اما می گویم:« بسر می برم.» بعد نام ،نام فامیل و مشخصات مرا می پرسد.:« شمس باغبانی » «سن؟» «شصت و پنج سال » چند کلمه ای توی دفتر خط خطی می کند.بگمانم به رمز می نویسد.من که هیچ سر در نمی آورم.:« ازدواج کرده ای؟» « بعله ازدواج کرده ام.» :همسرت در قید حیات است ؟» «بعله ،همسرم در قید حیات است.» «شاغل است ؟» « بعله ،شاغل است ، آموزگار.»« چند تا اولاد داری ؟» « اولاد ،بعله, یک اولاد دارم.» بعد مشخصات و شغل سیامک را می پرسد.می گویم:« حقوق می خواند » می خواهد بداند سال چندم است.وقتی به او می گویم سال چهارم است.می خواهد بداند ازدواج کرده است یا نه:« متأهل است ؟» وقتی می گویم نه ،با تعجب نگاهم می کند .:« ازدواج یک امر شرعی است ،طبق شرع اسلام یک جوان بالغ باید تشکیل خانواده بدهد و کودکان سالم پرورش داده تا به سهم خود به جامعه خدمت کنند.» چه باید گفت به برادر اندرزگو.اصلا چی دارم به او بگویم.در سکوت نگاهش می کنم.دو باره با همان کلمات رمز گونه یادداشت میکند. دلم می خواهد از او بپرسم بالاخره تکلیف من چی میشود،در زندان ماندنی هستم یا آزادم می کنید.برادر بی اینکه به حال و روزم توجه کند ، دفتر را زیر بغل می زند و از اتاق بایگانی خارج می شود.اما دقایقی بعد با پرونده قطوری برمی گردد.با تلفن دستی به جایی تلفن میکند .یک چند کلمه ای با رمز ادا می کند که من چیزی دستگیرم نمی شود.نمی فهمم ،با زبانش آشنایی ندارم .برادر از واژگانی استفاده می کند که برای من غریب است.کلمات عربی است ،نه مخلوطی از واژگان تازی و فارسی و ترکی است. می خواهد از او بپرسم که به چه زبانی حرف می زند.انگار که فکرم را خوانده باشد ،بی آنکه نگاهم کند از پشت گوشی تلفن همراه می گوید:« بعله این روزها همه کنجکاو هستند که بدانند ما داریم به چه زبانی حرف می زنیم. آری دشمنان در کمین نشسته اند تا به انقلاب ما صدمه بزنند.اما نمی دانند که امت آگاه است و اجازه نمی دهد که آنها دستاوردهای انقلاب اسلامی را از مسیر اصلی خارج کنند.» چه باید گفت به برادری که کوچکترین انعطافی بخرج نمی دهد آنزمان که تو نظرات او را محک زده و مورد ارزیابی قرار دهی.:«یا با ما هستی و چشم بسته طاعت ما می کنی،یا ما به تو چشم دشمن انقلاب می نگریم و سرت بر دار می کنیم.»
دوباره تلفن می کند.واژگانی که بکار می برد ،برای من آشنا نیست.دلم میخواهد از برادر بپرسم به چه زبانی حرف می زند ؟اما بیم دارم که از کوره در برود و در پرونده ام نکاتی را اضافه کند که در دادگاه دال بر محکومیت من انجام یابد . آنگاه لای پرونده را باز می کند. و مقابلم می گیرد و برای اولین بار با لحنی مؤدبانه که باعث شگفتی من می شود،می گوید:«لیستی از اسامی اشخاص با قید شماره .ملاحظه می کنی،نامه ها کد دارند ،بدون نامه احضاریه نمی توان فهمید برای چی و به چه دلیلی ترا به مرکز دادستانی احضار کردهاند.» پرونده را می زند زیر بغل و میگوید:«دنبالم بیا.» از اتاق بیرون می رویم.به نظرم می آید کسی بی شباهت به من نیست جلوی در اتاق انتظار روی یک صندلی نشسته و به ما زل زده است.می رسیم ته راهرو.دو لت در را باز می کنیم ، می پیچیم. به راست و به راهرو دیگر می رویم.در این راهرو آمد و شد زیاد است.چشمم به پیرمرد و کوتوله می افتد.با چند بغل پرونده در راهرو سرگردان هستند.پیرمرد طبق معمول به کوتوله سرکوفت می زند:«بر گردیم،اینجا نیست ،در انتهای راهرو ای است که به سلول قاضی منتهی می شود.در شگفتم که نه پیرمرد نه کوتوله ما را نمی بینند.مقابل در اتاقی می ایستیم.دو ضربه.در را باز می کنیم.چند تایی از برادران در یک دورهمی در حال انجام وظیفه هستند:حکم قتل دشمنان انقلاب اسلامی ؛ آنهایی که از نظر «مقامات» خلاف دستورات شرع مقدس اسلام عمل کرده اند .خوارج.از دایره خارج گردیده و سر به شورش برداشته اند.بگمانم جلسه ای در کار بوده است.با ورود ما سکوت اختیار می کنند.چیزی که عجیب است همه شبیه هم هستند.شلوار سیاه ،پیراهن سفید بدون یقه ،سر تراشیده ،ریش حنا بسته ،و هر کدام جای مهر وسط پیشانی دارد .به دیدن ما به جز برادری که پشت میز نشسته ،بقیه پا می شوند و از اتاق خارج می شوند.این برادر هنوز من نفس تازه نکرده ،بازجویی را شروع می کند؛از همان سوالاتی که پیش از او، آن برادر کرده بود.این بار آب پاکی روی دستم می ریزد که در گذشته با ضد انقلاب همکاری داشته ام.از نظر او، من یک مجرم واقعی هستم.بعد خاموش می شود.دقایقی بعد در رابطه با محتوای نامه احضاریه از من سؤالاتی می کند.بعد در می می آید که:«, متهمان نام ندارند ،شماره دارند.نام و مشخصات متهمین کد گذاری شده است.در مرکز هویت هر متهمی با شماره مشخص می شود.و،برای پیدا کردن پرونده متهمین اول باید «. رفرانس ها» را پیدا کرد و» تکیه می دهد به پشتی صندلی و اینطور ادامه می دهد.:« در نامه احضاریه مشخصات تو مرقوم شده است.» دفعتا خاموش می شود.چشمانش را می بندد.لحظ ای از فرط خستگی و بی خوابی سرش پایین می افتد نمی دانم توی کله اش چی می گذرد.خدا می داند چه خوابی برای من دیده است.شاید دیشب تا نیمه شب از چندتا زندانی -از همین جوانانی که بازداشت کرده اند - باز جویی کرده،وقت نداشته چشم رویهم بگذارد.بعله، هر چی که هست از بازجویی های متناوب است.دقایقی می گذرد.با خودم می گویم محال است که بتوانم سالم از چنگش در بروم.در خروجی کجاست.اصلا در مرکز در خروجی وجود دارد.به شنیدن صدایی از ته راهرو از جا می جهد :« تو هنوز اینجایی ؟» مکثی می کند و بعد, همان حرف همیشگی:«تو در مرکز می مانی،تا وضع تو روشن شود.می خواهم بدانم تا کی باید در مرکز بمانم وقتی این را به او می گویم ،پاسخ می دهد که:«پرونده ات که پیدا شد،ما آن را مورد بررسی قرار خواهیم داد.» کدام پرونده!لابد مرکز برای من پرونده سازی کرده است.شاید هم این نامه کذایی در رابطه با همین قضایا برای من ارسال شده است . پرونده ام کجاست.تو دست کدام یک از بازجویان افتاده است ؟اصلا پرونده ای در کار است ،موجود است ،موجود نیست.شاید هم موجود بوده ،بعدا مفقود شده است.از این رو م .ن از نظر مقامات مرکز بلاتکلیف هستم.در سکوتی که در اتاق بایگانی سنگینی می کند ،چشمم می به پرونده های حجیمی می افتد ،پیش رویش است.:« خودت می بینی که در حال حاضر ما سرمان باندازه کافی شلوغ است.این جوان ها ،صدها بازداشتی سرمان هوار شده اند.باید این پروندهها بررسی بشود.» آنگاه دو دستش را -انگار که بخواهد در برابر من از پرونده ها محافظت کند- روی پرونده ها می گذارد.:« خودت که می بینی ما در چه مخمصه ای گیر افتاده ایم .این جوانان ،بعله چه کسی فکرش را می کرد یک شبه بریزند در خیابان ها ،نه در تهران ؛در سراسر خاک کشور و ،دست به اعتراض بزنند.یک دختر کردی (مهسا را می گوید) معلوم نیست چه بر سرش آمده ،در بازداشتگاه امر به معروف و نهی از منکر -منظورش بازداشتگاه گشت ارشاد اسلامی است.- او شوک بر او وارد می شود و از حال می رود.ماموران انتظامی فوراً او را با آمبولانس به بیمارستان انتقال می دهند.در بیمارستان علارغم مراقبت های پزشکی در -کما- فرو رفته و قلبش از کار می افتد.همه شواهد دال بر اینست که این دختر -کرد- پیش از این واقعه،علاوه برنارسایی های قلبی،بیماریهای دیگری داشته است.فردای آن روز ،زن های جوان در سراسر شهر ها می ریزند توی خیابان ها و اعتراض میکنند .و متعاقب آن جوانان ماجراجوی مرد به آنها می پیوندند.» مادام که او حرف می زند ،می توانم ماوقع را، آن چه در خیابان ها و میادین گذشته ،پیش چشمم مجسم کنم . البته خیزش انقلابی جوانان بار اول نیست که اتفاق می افتد.علاوه بر مضحکه انتخابات سال ۸۸ و سرکوب و بازداشت کسانی که به (میرحسین موسوی و مهدی کروبی) رأی داده بودند ،و در اثر بازجویی ها کارشان به اعترافات اجباری کشید ه شده بود،،اعتراضات دی ماه سال ۹۶ بود که شدیداً سرکوب شد.همچنین اعتراضات ماه آبان سال ۹۸ بود .این اعتراضات از محلات قدیمی و کارگری شروع شد و صدها کشته بجا گذاشت.و اینک قتل دولتی «مهسا امینی » که از آن بعنوان انقلاب «ژینایی» نام می برند.جالب است مادام که او حرف می زد،این وقایع بسرعت برق پیش چشمانم مجسم شد.برادر بیوقفه وراجی می کرد.معلوم نبود برای چی رویدادهای گذشته را پیش چشمانم مجسم می کند.من آنقدر در حوادث گذشته غرق شده بودم که دیگر به حرف های او توجه نمی کردم.مجسم کن قاضی ،مجسم کن .هرگز مردمان میهنمان این فجایع را از یاد نخواهند برد.به ناگه با صدای بلند می گوید:«مگر کری قاضی ،دارم با تو حرف می زنم.» با صدای فریاد او تکانی به خودم می دهم و از عوالم خودم بیرون می آیم.یرادر اینطور به سخنانش ادامه می دهد.:« تو یک قاضی هستی،فهم و شعور داری ،می توانی کلاهت را قاضی کنی.دستهای ضد انقلاب در کار است.دنیا از دیدن انقلاب شکوهمند اسلامی ما حسادت می کند .این توفیق إلهی بود که ما توانستیم برغم توطئههای ضد انقلاب روی پای خودمان بایستیم.» نفسش بند می آید.روی پیشانی اش دانه های عرق جوش می زند..خاموش می شود .پا می شود یک لیوان آب می خورد. با دست پیشانی را پاک می کند.می نشیند پشت میز کارش.با دو کف دست پیشانی اش را مالش میدهد. دستی به ریشش می زند..جای مهر روی پیشانی اش توجه ام را جلب می کند.از خودم می پرسم جای مهر روی پیشانی اش در اثر سجده کردن زیاد است.چرا دادستان ها ، مسؤلین زندان ها ،قضات و همچنین مقامات عالی رتبه ج.ا هر کدام جای مهر بر پیشانی دارند.اگر جای مهر در اثر عبادت و سجده کردن بیوقفه بخاطر قرب به پیشگاه الهی است.چرا انصاف و مروت و منطق و رآفت از دلهای آنها رخت بر بسته ،محو شده و جایش را کینه و بغض و عداوت گرفته است.در عوالم خودم هستم که به شنیدن صدای گوشخراش تلفن اتاق بایگانی بخودم می آیم.مادام که او از پشت گوشی حرف می زند ،من به لحظه ای می اندیشم که مسؤلین زندان برگه ای دستم دهند و بگویند:«تو آزادی ،می توانی به خانه ات برگردی.». اما صدایی که از آن سوی تلفن شنیده می شود ،برادر را از پشت میز کارش می جهاند:« فکر جایش را کرده اند ،همین طوری الابختگی آنها را توی«ون ها »»می چپانند ، در بازداشتگاه ها جای سوزن انداختن نیست..» آن سوی تلفن:« چاره چیست ،شهر را قرق کرده اند.ارتش و پاسداران اعلام آماده باش داده اند.با آنکه شب ها حکومت نظامی اعلام کرده ایم ،باز هم از خانه ها بیرون آمده و بلوآ راه می اندازند. در چهار راها ازدهام کرده،لاستیک ها را آتش زده و مردم را دعوت به شورش می کنند.» :« پس مأموران وبسیجی ها چه کاره اند، یعنی نمی توانند از پس چند نفر فتنه گر در آیند ؟!» «داستان چند نفر آدم نیست ، آنها تعدادشان مرتب اضافه می شود ،مثل قارچ از گوشه و کنار سر در می آورند.».این با ر پیش از آنکه گوشی تلفن را زمین بگذارد ،بی سر و صدا از اتاق بایگانی بیرون می روم ،پا می گذارم تو راهرو.در سایه روشن راهرو بطرف اتاق انتظار شلنگ تخته می اندازم.برادران را خوب می شناسم ،این جور وقتها ،بیرون که شلوغ می شود ، بازداشتی های مثل مرا بحال خود رها می کنند .اما خوب ،یک شب ناگهانی در سلول را باز می کنند و ترا به اتاق بازجویی می کشانند.این در مواقعی است که از بیرون در رابطه با پرونده ات سر نخ تازه دستشان رسیده باشد .
اکسیژن ،اکسیژن.هوای آزاد ،هوای مطبوع در فصل بهار .های هوی پرندگان ، آواز قناری ها ،چهچه پرستو ها را. بهار در راهست ،می دانم .من از یاد رفته ام .این را بخوبی می دانم .از این رو در اتاق انتظار به نشخوار خاطراتم مشغول هستم . خاطره ،خاطره ها حالا دیگر در این اتاق دمکرده و بدون روشنایی کافی همین خاطره ها برای من باقی مانده است . گاهی اوقات از خودم می پرسم من زنده هستم ،زنده نیستم ،هستم ،نیستم ،من کی هستم ،چه هستم ،و در این اتاق انتظار چه می کنم.ناگهان به شنیدن رگبار گلوله ها از جا در می روم.متعاقب صدای پاهایی از توی راهرو بگوش میرسد.دقایقی می گذرد که برای من باندازه سیر روز در شب است.لابد امروز هم چند جوان محکوم به مرگ را تیر باران کرده اند از خودم می پرسم در مرکز دادگاه وجود دارد،ندارد،متهم حق دفاع از خود دارد،وکیل دعاوی چی ،اصلا محاکمه ای در کار هست،قاضی کیست،قضات کدامند ،صلاحیت صادر کردن حکم اعدام دارند، کدام قاضی حکم مرگ زندانی را صادر می کند.حکم اعدام را کجا اجرا می کنند.قطعا در مرکز فضا ،میدان و محوطه ای وجود دارد و محکومین را پای دیوار به گلوله می بندند.با چشم های بسته حتماً. آنگاه جوخه مرگ سینه های محکومین را آماج گلوله ها قرار می دهد.بازجویی ها در مرکز آغاز می شود.برای زندانی پرونده سازی می کنند . آنگاه ،در یک دادگاه فرمایشی. چند دقیقه،و حکم اعدام در مرکز اجرا می شود ؛محاط به دیوارهای بتون آرمه.درد اینست که قربانی با پای خودش به مرکز دادستانی می آید نامه احضاریه در دست ،خودش را به شعبه بازپرسی دادسرای انقلاب معرفی می کند.لابد کارت شناسایی همراه دارد.بخیال خودش برای انجام یک مصاحبه ساده به شعبه دعوت شده است.چند دقیقه ،فقط چند دقیقه ،پرسشی و پاسخی و آنگاه خلاص.می تواند با خیال آسوده به خانه و زندگیش بر گردد.نخیر،قربانی به محض اینکه از در بزرگ داخل می شود ،باید برای همیشه با جهان زندگان وداع کند .همه در ها برویش بسته می شود.راه خروجی وجود ندارد.نامش از دفتر روزگار محو می شود.از این به بعد هویتش با یک شماره مشخص میشود.بازداشتی سرگردان در راهرو
در اتاق انتظار نشسته ام. خیالات و افکار شوم دست از سرم بر نمی دارد.همچو ن غریقی در مرز واقعیت و پندار دست و پا می زنم.یکی دو ساعتی می گذرد که برای من باندازه یک شبانه روز است.پا میشوم دستگیره در را می گیرم و در را باز می کنم.پا تو راهرو می گذارم. چراغ ته راهرو روشن است.ته راهرو دو لت در را باز می کنم.یک راهرو دیگر.می پیچم به چپ،یک راهرو دیگر.در های اتاق ها بسته است.چشمم به عناوینی. می افتد که بالای در اتاق ها نسب کرده اند .از جلوی در اول از سمت راست می گذرم.«اتاق عبادت » در دوم از سمت چپ.«اتاق ترکیه نفس» در سوم از سمت راست « اتاق بایگانی اسناد » در سوم از سمت چپ«اتاق متهمان ». در چهارم.از سمت راست «اتاق اعترافات » در چهارم از سمت چپ«اتاق منکرات » در پنجم از سمت راست «اتاق اتاق ارشاد » در پنجم از سمت چپ «اتاق پرونده افراد مفقود الاثر » و بالاخره در ششم از سمت راست «اتاق محرمانه ».در همین اثنا یک از برادران از اتاق محرمانه بیرون می آید:«تو کی هستی و اینجا چه می کنی ؟» زبانم بند آمده ،مانده ام چی به او بگویم.نه بهتر است خاموش بمانم.اگر لب تر کنم کارم خرابتر خواهد شد.می گوید:«مگر کری » هیچ نمی گویم .«لال هم که هستی» حق با اوست ،از زبان افتاده ام.سعی می کنم که با ایما و اشاره به او بفهمانم که راهم را گم کرده ام.بسردی لبخند می زند « از کدام دایره میآیی ؟» دایره ،منظورش از دایره کدام است.هیچ نمی فهمم.اما این را می دانم که در مرکز دوایر متعددی وجود دارد.« که اینطور, دنبالم بیا.» نفس راحتی می کشم.راهروها را یکی بعد از دیگری پشت سر می گذاریم.در راهرو چهارم سر راهمان پیرمرد نگهبان با پرونده ای زیر بغل سبز می شود.:« تو اینجا چی کار می کنی؟» چی دارم به او بگویم.خاموش نگاهش می کنم.پیرمرد نگهبان زیر لب به من بد و بیراه می گوید و از کنار ما می گذرد.هر چی که است بخیر می گذرد.دست آخر میرسیم به بخش اطلاعات.هیچکس آنجا نیست.برادر لای پرونده ای را باز می کند و چند برگه بیرون می کشد.ته دفتر یک دستگاه فتوکپی است.دستگاه را روی میز چوبی کار گذاشته اند.مادام. که دست هایش به کار است ،من به حال و روز خودم فکر می کنم.در همین حین تلفن زنگ می زند.برادر گوشی را بر می دارد.چند کلامی و:«همین الان خدمت می رسم » کارش را که تمام می کند، یکی از پروندهها را میزند زیر بغل. باقی پرونده ها را روی میز رها می کند:«حالا بر می گردم.» میگذارد و می رود.هنوز از دفتر دور نشده ،برادر ی از گرد راه می رسد.اول چشمش روی میز به پرونده ها می افتد.:«این چه وضعشه ،چرا اینجا بهم ریخته!» بعد مشغول مرتب کردن پرونده ها می شود.من بلاتکلیف کنار پیشخوان ایستاده ام.برادر که در ابتدا مرا نادیده گرفته بود ،از گوشه چشم نگاهی به من می اندازد:« با کی کار داری ؟» هیچ نمی گویم.در زمان بازداشت آموخته ام که حرف زیادی نباید زد.زیرا به تجربه دریافته ام در مرکز هر کلمه زیادی که بزبان بیاوری ،ممکن است کار دست خودت بدهد و حجم پرونده ات را سنگینتر کند.:«بار اول است که گذارت به مرکز افتاده ؟» چه باید گفت . چه می توانم بگویم.می خواهم بگویم که چند ماه آزگار است که در مرکز بسر می برم اما می گویم:«پیش از شما یکی از برادران اینجا بود و.....»خاموش. می شوم در همین اثنا برادری به دفتر رجوع می کند ،ظاهرا برای بردن پرونده ای.مادام که آنها در جستجوی پرونده در کشوها ی بایگانی شده دفتر هستند ،با خودم می گویم حالا وقتش است.سرم را می اندازم پایین و بی سرو صدا به اتاق انتظار بر می گردم.
چه کار باید کرد.چه کاری از دست من ساخته است.دفعتا احساس رخوتی به به من دست می دهد که فکر می کنم ناشی از خستگی زیاد باشد.چشمانم را می بندم و در عوالم خودم فرو می روم.کجاست همسرم ،تنهاست،یا پسرم سیامک در کنار اوست و از مادرش نگهداری می کند . دلتنگ همسر و فرزندم هستم. آنها چی،بدون شک همسرم برای ملاقات با من بهر دری زده است.لابد برای پیگیری و اطلاع از وضعیت من ابتدا به دادسرا سپس به دادستانی محل رجوع کرده است.احیانا با همکار سابق خودم آقای «حقشناس» که قبل از انقلاب همکار من در دادگستری بود و حالا در قوه قضاییه مشغول به خدمت است ،تماس گرفته ، نزد او رفته و در. رابطه با احضار من و نامه احضاریه او را در جریان گذاشته است.اینکه من در موعد معین خودم را به شعبه چهارم بازپرسی معرفی کرده ام.از آن تاریخ به بعد ،دیگر همسرم علارغم پیگیری ردم را گم کرده است ،ملاقات که هیچ ،دریغ از یک تماس تلفنی.اینکه همسرم برغم تلاش از زمان بازداشتم تا کنون از وجود من بیخبر است ،غیر قانونی است.دارم پرت و پلا می گویم.مگر بازداشت ده ها زن و مرد جوان که به اعتراض به قتل حکومتی «مهسا امینی» در بازداشتگاه گشت ارشاد، به کف خیابان ها آمده اند ،قانونی بود .نامه احضاریه ،ابلاغیه یا هرچی که بخواهی به آن اضافه کنی،تا آنجایی که من حقوق دان میدانم ،معمولاً یک فراخوان رسمی از طرف مراجع قضایی است که افراد را ملزم به حضور در دادگاه یا مراجع قانونی می کند.احضاریه یکی از اسناد حقوقی است که در فرایند دادرسی و رسیدگی به پرونده های قضایی نقش کلیدی بازی می کند. با این حساب تا زمانی که نامه احضاریه پیدا نشود ،مهمان مرکز دادستانی هستم.چشمانم را می بندم و در عوالم خودم فرو می روم.کلافه ام.این اضطراب دائم بیچاره ام کرده است.روزهای کسالت باری را از سر گذرانده ام.انتظار،انتظار دائم آدم را از پا در می آورد.مجسم می کنم،پیش خودم مجسم می کنم.طلوع آفتاب را ،غروب آفتاب را ،درخشش ستاره ها را ،رویش گیاهان را ،فوران آب را؛ آبی که از چشمه سار می جوشد.نسیم شمال ،باران های موسمی. محبوس در چهار دیواری سلول انفرادی ،از بدو ورود به این بازداشتگاه مرا از دیدار همسرم محروم کرده آمد .دلم برای دیدن همسرم تنگ شده ،دلم برای شنیدن صدایش تنگ شده ،دلتنگ او هستم .پسرم، چه بر سرش آورده اند،او را بازداشت کرده آمد .بعله او اکنون در بازداشتگاه است.شاید در همین حوالی، در یکی از سلولهای انفرادی محبوس است.احساس اینکه من از او بی خبرم کلافه ام می کند.لااقل اگر یکبار ،تنها یکبار صدایش را از پشت گوشی تلفن می شنیدم. ملاقات ،حق دارم دست کم یکبار در هفته ملاقاتی داشته باشم.مرا بدون هیچ گونه توضیحی ،دلیلی در سلول زندانی کرده اند.رابط مرا با جهان خارج قطع کرده اند.می خواهم بدانم پشت میله ها ی زندان چی می گذرد.دلم می خواهد با مردمان میهنم سخن بگویم؛ آنچه را که بر من گذشته است ،از جوانی بگویم که چندی پیش از در خیابان باز داشت شده بود و مدام زیر بازجویی بود و ،دو سه شبی مهمان من در سلول بود .من نگران جوانانی هستم که توسط ماموران امنیتی - انتظامی - بسیجی با ضرب و شتم بازداشت شده و آنها را در قرنطینه ها ،در سلولها و بند ها و در راهروهای زندان ها انداخته اند.هی کس به داد آنها نمی رسد .در زندان ها سوزن بیاندازی جا نیست.در عجبم،این چه بلایی است که سر این مملکت آورده اند.جوانان ما را گروگان گرفته اند.هیچکس پاسخگو نیست. آرامش را از مردم گرفته آمد .مردمان تهی دست بسختی نان شبشان را بدست می آورند.گرانی بیداد می کند . روزنامههای معترض را یکی بعد از دیگری تعطیل می کنند . سانسور و ممیزی مانعی بزرگ در نشر آزاد ادبیات مستقل می شود.بعوض تمام امکانات را در جهت اشائه نشر آثاری قرار دادهاند که شب و روز برای رژیم تبلیغ میکنند.بسکه آثار سینماگران مولف را در محاق سانسور قرار داده اند،نسل جوان مجبور شده است به سینمای زیر زمینی روی بیاورد.انها یا سر از زندانها در آورده اند ،یا بخاطر تعقیب ماموران امنیتی از یار و دیار جداشده ،از. کوه و کمر گذشته و از مرز عبور کرده اند.و حالا مجبور هستند از صفر شروع کنند با ایده هایی که از آنسوی مرز با خود آورده اند؛ همچون« محمد رسول اف » آنهایی که ممنوعالخروج هستند ،همچون«جعفر پناهی » مجبور شده اند به سینمای زیر زمینی روی آورده و با حداقل امکانات فیلم بسازند و بطور مخفیانه به خارج بفرستند . جوانان به کف خیابان ها می آیند.و خواهان آزادی و حقوق زنان و برابری و عدالت اجتماعی هستند.انان بر آن شده اند تا به خفقان و بی عدالتی ها نقطه پایان بگذارند.نیروهای امنیتی با کمک بسیجی ها و مأموران انتظامی آنان را مورد ضرب و شتم قرار می دهند. گروه گروه بازداشت و سوار «ون» ها کرده و به بازداشتگاه ها میبرند. ،رضا علامه زاده ها،محمد رسول اف ها رویداد ها را مستند کرده و همچون سندی تاریخی در معرض دید وجدان های بیدار و آگاه جامعه بشری قرار می دهند.از نظر جوانان میهنمان مبارزه تا بر چیدن بساط ظلم و استبداد و استقرار یک حکومت آزاد، لاییک در پیوند با زنان آگاه و کارگران متعهد و نیروهای مترقی و روشنفکران و هنرمندان و ورزشکاران و اهل قلم و حقوق دان ها ادامه دارد.
پاریس ، ماه آوریل ۲۰۲۵
محسن حسام