logo





«کلام پنجاه و ششم از حکایت قفس – دیدار عروس لب دوخته! »

سه شنبه ۱۶ ارديبهشت ۱۴۰۴ - ۰۶ مه ۲۰۲۵

سيروس"قاسم" سيف

seif.jpg
گفت: (ميخوام با رئيستون حرف بزنم!)
گفتم: ( رئيس ما، خود شخص اعلحضرت هستن! ميخوای با ايشون حرف بزنی؟!).
گفت:( با وزارت امور خارجه! با دفتر عليا حضرت شهبانو!).
گفتم: ( تليفون بزنی که چی بشه؟!).
گفت: ( تليفون بزنم که بهت بگن با چه کسی طرف هستی!).
گفتم: ( خب، خودت بگو! بگو که ما با چه شخص شخيصی طرف هستيم؟!).
از جاش بلند شد و دادزد و گفت : (با يک دکتر روانشناس! استاد، در بهترين دانشگاه های خارجی! – اينجاشو، ديگه خالی می بست!- که از طرف دفترعليا حضرت شهبانو، به وسيله ی وزارت امورخارجه دعوت شده ام تا به ايرون بيام و در پست معاونت يکی از بهترين بيمارستونای اين مملکت، مشغول به کار بشم و آنوخت، در فرودگاه، عوض خوشامد گفتن، يک گمرکچی بی سواد و احمق، جلوی منو می گيره وو........).
تو همين لحظه، صدای يک شيشکی دبش، از توی بلندگوی اتاق بلند شد و بعدش هم، غش غش خنده ی همکارای تو اتاق فرمون که داشتن فيلم من و اين بابا رو، ازتو مونيتورهاشون، ميديدن! جناب دکتر روانشناس، عين اونکه به ناگهون، يه سطل آب يخ، رو سرش خالی کرده باشن، خشکش زد و به من نيگا کرد و گفت : ( اينجا، بيمارستونه يا تيمارستون؟!).
گفتم: ( بستگی به رفتار خودت داره. بيمارستون، تيمارستون و يا زندون!).
دوباره، داد زد گفت: (يعنی چه! معلوم هست که تو اين مملکت چه خبره؟!).
گفتم: ( همون خبرائی که تو وو امثال تو، از اون، بی خبر موندين!).
دوباره، داد زد که : ( آقای عزير! شما، کی هستين و از جون من، چی ميخواين؟!).
از توی پارچ آبی که روی ميزم بود، يکی از ليوانارو پر آب کردم و گذاشتم جلوش، روی ميز و بهش گفتم: (هيچی. فقط ميخوام يه خورده با هم گپ بزنيم. همين!).
گفت: ( من، حرفی ندارم که با شما بزنم!).



گفتم: ( بيا. بيا! نميخواد اينقدر عصبانی بشی. بيا بشين و اين ليوان آب خنک رو بخور تا يه خورده حالت جا بياد، اونوخت، ببينيم چی ميشه. اگه نخواستی با من، حرف بزنی، خب، ميفرستمت اونجا، با اونا حرف بزن!).
گفت: ( من حرفی ندارم که بزنم! نه در اينجا و نه در اونجا!).
دوباره، شيشکی وو غش غش خنده ی اتاق فرمون و پشت سرش هم، صدای يکی از نوچه های مهندسه اومد که ميگفت:" دکتر، داری خيلی ليلی به لا لای اين جوجه ميگذاری. وخت نداريم ها!". به يارو نيگا کردم و گفتم: ( چی ميگی؟! ميخوای با من حرف بزنی يا با اونا؟!).
يارو گفتت: ( با هيچکدومتون. سگ زرد، برادر شغاله!).
اونوخت، گفتم بيان و ببرنش اتاق بی دوربين! اومدنو بردنش. دوساعت بعدش، خونين و مالين برش گردوندن که ميخواد با خودت حرف بزنه. گفتم که من باهاش حرفی ندارم. چون، اون زمونی که من ازش خواستم که با من گپ بزنه، يه آدم آزاد بود و فکر می کردم که تو کله اش، يه جوعقل هست که آزادونه انتخاب کنه وو بشينيم و با هم، عقلامونو رو هم بذاريم و ببينيم که چی باس بکنيم. ولی حالا که اجباری اومده اينجا، باس بدونه که توی سيستم من، زور و اجبار و اينجور چيزا، جائی نداره وو خلاصه، برش گردوندن تو همون اتاق بی دوربين و بعدن هم، معلوم شد که وختی اونجا، دوباره، صحبت وزارت امور خارجه وو دفتر عليا حضرت شهبانو رو به ميون ميکشه وو تهديدشون ميکنه، اوناهم برای رو کم کنی، خيلی راحت، جرمشو، ميکنن توهين به شخص عليا حضرت و ميفرستنش انفرادی تا بعدن تکليفشو روشن کنن!
خب! اينم از خارج رفته وو تحصيل کرده تون که هنوز فرق "بفرما" وو "بنشين" و "بتمرگ" رو، تشخيص نميده وو آوردنش که بشه، معاون يکی از بهترين بيمارستونای مملکت! اونوخت، اسم خودشو ميگذاره روانشناس! آخه جاکش، تو، روانشناسی؟! يه روانشناس، بر ميگرده به يک کارمند گمرک که داره وظيفه ی خودشو انجام ميده، ميگه که بيمار روانی هستی و فلان و فلان عقده رو داری؟! حالا، گيريم که کارمند بدبخت، مقام بالای شخص شخيص جنابعالی رو تشخيص نداده وو احترامات لازمه رو بهت نگذاشته وو.... اصلن، ميگيريم که يارو، عقده ی بی سوادی و خارج نرفتن و خود کوچيک بينی داشته وو عقده هاشو، سر با سوادا وو اونائی که از خارج بر ميگشتن، خالی ميکرده، ولی، تو که خير سرت، دکتر روانشناس هستی، نباس قبل از اونکه وارد اين مملکت بشی، فکری به حال اين چيزا کرده باشی وو مهمتر از اون، فکری به حال عقده های خارج بودن و با سواد بودن و خودبزرگ بينی های ديگه ی خودت کرده باشی؟! جاکش، بر ميگرده به من ميگه که: " اه! مگه شماهم خارج بودی؟!". اين يعنی چی؟! يعنی اينکه، به شما نمياد که خارج رفته باشی؟! خب، اين يعنی عقده ی خارج رفتن ديگه! مگه نه؟! آخه، تو روانشناسی؟! اگه از من ميپرسی، ميگم روانشناس که نيستی هيچی، حتا موقعيت شناس هم نيستی! آخه کور بودی و کر بودی و فرق بين حرف زدن منو رفتار کردن منو با اون دهاتيای بی سواد عقب افتاده ی تو اتاق فرمون، نفهميدی؟! آخه، من که با هات، با احترام حرف زدم. بهت تعارف کردم که اگه نوشيدنی يی ساندويچی چيزی ميخوای بگو تا بگم برات بيارن! وو تازه، وختی هم که سر من دادکشيدی، يه ليوان آب خنک گذاشتم جلوت که بخوری و حالت جا بياد و بنشينيم و با هم گپ بزنيم، ولی اونا چی؟! از تو بلندگو، برات شيشکی بستن و غش غش بهت خديدن! اونوخت، وختی که بهت ميگم که ميخوای پيش من بمونی وو با هم گپ بزنيم و يا بری پيش اونا، بهم ميگی که :" سگ زرد، برادر شغاله؟!". اينارو ميگم که بهت بگم، بد بختی ما، يکی وو دوتا که نيست! اين، از دوست و رفقای سياسی تو وو اونهم، ازهمکارای امنيتی بنده! و اينم بهت بگم که اينا، فقط مخصوص تشکيلاات شما سياسی ها وو ما امنيتی ها نيست ها! توی تشکيلات های ديگه هم، همينطوره! اصلن، روی هر تشکيلاتی که توی اين مملکت بخوای انگشت بذاری، وضعيتش همينطوره. از تشکيلات توی دهات بگير و بيا شهر. از تشکيلات جنوب شهر بگير و بيا بالای شهر. از تشکيلاتای توی شهر نو، ميون جاکشا وو دربازکنا وو جنده هاوو شيره کش خونه هاوو دزداوو قاچاق فروشا وو فلان و فلان بگير تا ....... برسی، به تشکيلات مسجداوو و هيئت هاوو تکيه هاوو زورخونه هاوو قهوه خونه هاوو وو باشگاه هاوو اصناف و روشنفکراوو لات و لوتای محله هاوو مدرسه هاوو دانشگاه هاوو وزارت خونه هاوو سفارتخونه هاوو فلان و فلان! هر جا که بخوای انگشت بذاری و بری تو نخشون، می بينی که يه لشکر آدم عوضی، يه ور واستادن و يه چندتائی هم آدم مدرن و امروزی، يه ور ديگه! اونوخت، توی اون عوضی ها، يه مشت پير و پاتال عقب افتاده ی قرن بوقی هم هستند که جاهای کليدی اين مملکت رو تو دستشون گرفتن و ول نميکنن و حالا حالا هام، باس قبول کنيم که ميدون، دست همون عوضی ها وو پير و پاتالای عهد بوقيه تا.........يواش يواش، مدرسه ها وو دانشگاه ها وو تحصيل کرده های خارجه مون و آدمای مدرن و امروزی مون، بيشتر و بيشتر بشن و کم کم، شايد به کمک همديگه، بتونيم ميدونو از دست يه مشت عوضی عقب افتاده ی عهد بوقی، بيرون بکشيم و بندازيمش رو غلتک آزادی وو استقلال و عدالت و پيشرفت و..........می بخشی پهلوون! دارن دوباره سيگنال ميدن که دستگاه نميکشه!... قربون دستت! فعلا، اون مونیتور اونورو خاموشش کن!........ کردی؟!)
(بلی پهلوان! خاموشش کردم)
(ایوالله! خب، معلومه که نمیکشه! وختی چند خط يکدفعه با همديگه سرازير بشن تو دستگاه، اونوخت قاطی ميکنه دیگه! مثل خود دم و دستگاه مملکت که قاطی کرده وو اگه میخوای بفهمی که الان توی این دم و دستگاه چه خبره، با خودت فکرکن که مثلن ملا نصرالدين مشهورو که تا همين چند روز پيش، توی دهش بدون ماشين و اتوبوس و برق و بهداری وو دکتر و يخچال و راديوو و تلويزيونو فلان و فلان زندگی می کرده، يک دفعه همونجور که خوابه، بروند و از توی دهش ورش دارن و بگذارنش توی مثلن وسط نيويورک يا..... چی؟! يا نيويور ک رو، وردارن و مثلن بذارن وسط ده ملا وو ... ديگه توضيح اضافات نميدم! فقط خودتو بذار جای ملا وو فکر کن که تو اون لحظه، دستگاه توی کله ات، داره چطور کار میکنه!... بگذریم!... خب، کجا بودیم و داشتیم چی فرمایش می کردیم؟).
( توی رستوران سينما بودید پهلوان. پيش بازجويتان بوديد که داشت راجع به سيستم مدرنی که در زندان برای بازجوئی پياده کرده بود و........).
( آره!..... يارو بازجويه، می گفت که: " توی دنيای پيشرفته وو مدرن امروزی، رسم بر اينه که وختی يه متهم سياسی رو ميارن پيش تو، باس به او، مثل هر متهم ديگه ای که کار خلاف انجام داده، به چشم يه مريض نيگا کنی! يعنی چی؟! يعنی اونکه وختی يه متهم سياسی رو ميارن پيش يه بازجو، مثل اين ميمونه که يه آدم مريضو آورده باشن، پيش يه دکتر که روش کار کنه وو بفهمه که درد و مرض اين بابا، چيه که رفته وو يه کارهای خلاف قانون انجام داده. خب! اولين قدمی هم که يه دکتر، برای تشخيص بيماری مريضش ميتونه ورداره، چيه؟! اينه که يه خورده مريضشو نيگا کنه وو با مريضش، يه خورده، گپ بزنه وو اختلاط کنه وو چيزائی بپرسه وو اونوخت، از توی اون نيگاکردنا وو گپ و حرفاوو اختلاط کردنا، در بياره که درد و مرض يارو، چی ميتونه باشه وو چی نميتونه باشه! خب! حالا اگه اين يارو مريضه، اصلن دلش نخواد که با بازجوش حرف بزنه، چی؟! وو تازه، اين احتمالوهم باس بدی که طرف، اصلن مريض نيست وو ممکنه اشتباهی گرفتنش وو آوردنش پيش تو وو تازه، باس اين احتمالوهم بدی که اگه طرف مرضی هم داشته باشه، اولندش، قبول نداره که مريضه وو دومندش، تورو به دکتری قبول نداره که هيچی ، اصلن فکر ميکنه که خود ت و اونائی که اونو گرفتن و آوردن پيش تووو کل دستگاه مملکت، مريضه! خب! يه همچين وختائی، تو دنيای پيشرفته وو مدرن، چيکبار ميکنن؟! هزار تا کار! کار ساده ی ساده اش اينه که يارو بازجويه، ميدونه که هم باس به يارو، وخت بده وو هم به خودش، اما اينجا چی؟! هيچی. تا ميان و ميپرسن که چی شد وتو ميگی که هنوز هيچی وو يه چند روزی وخت احتياج دارم، يه دفعه، سر و کله ی اون مهندس قلابی بی سواد عقب افتاده وو نوچه هاش، پيدا ميشه که ای بابا! ديگه، خيلی داری ليلی به لا لای طرف ميگذاری! بدش به من تا با دوتا چک و در کونی وو کابل و فلان و فلان، کاری با هاش بکنم که توی يه طرف العين، بلبل بشه وو همه ی درد و مرضائی که داره، برات چهچهه بزنه و.....خلاصه، جاکش بازجويه، اونقدر غرق اين خالی بندياش و سيستم مدرن و پيشرفتش شده بود که وخت از دستش در رفته بود واصلن فراموش کرده بود که چرا منو آورده اونجا وو، خیلی وخته که وردستاش جلو در سينما منتظرن، به طوری که وختی يکي از وردستاش، سر و کله اش پيدا شد و گفت که پس چرا نمياين، يارو بازجويه، برای يه آن، نميدونس که وردستش داره از چی حرف ميزنه و گفت: " کجا؟!". اما، يهو دوزاريش افتاد و از جاش پريد و به من گفت: " بزن بريم!". بعدش هم راه افتاد و منهم دنبالش و وردستش هم، ساک وسايل منو ورداشت و دنبال ما. هنوز چند قدمی، بيشتر نرفته بوديم که بازجويه، يهو ياد هفت تيرش افتاد که رو صندلی گذاشته بود و به من گفت : " همونجا واستا!" . واستادم و خودش. تيز و فرز برگشت و هفت تيره رو، از روی صندلی ورداشت و شونه فشگ رو از تو جيبش بيرون آوورد و چپوند توی هفت تير و گذاشتش توی جا هفت تيری زير کتش و دستبندو از جيبش بيرون آورد و گفت: " برگرد و دستاتو بيار پشت سرت. نميخوام فکر کنن که دارم آزادت ميکنم!". برگشتم و دستامو بردم پشت سرم و دستبند رو که زد، راه افتاديم و من داشتم با خودم فکر ميکردم که ای دل غافل! چه خوب شد که نپريدم و هفت تير خالی جاکشو ور نداشتم و ..... اينا....که دوباره، شروع کرد به حرف زدن و گفت: " از اين به بعد، سر و کار تو، ديگه با منه، نه با اون مهندس جاکش کله پوک احمق و نوچه هاش! بعد از اونکه عروس خانمو ديدی وو ازمن خدا حافظی کردی و رفتی، توی آينده، سه راه جلوی پاته. يا بعد از چندماهی که خوب استراحت کردی، فکراتو ميکنی و اگه خواستی، بر ميگردی پيش من و ميشی همکار خودم و ميای و با عشق و علاقه و ايمون قلبی به - خدا وو شاه و ميهن- با صداقت، به مملکتت خدمت ميکنی و يا......چی؟! و يا ميری وو مثل بچه ی آدم، دست از کارسياسی ور ميداری وو سرتو ميندازی پائين و ميری دنبال ازدواج و کار و زندگی وو شتر ديدی، نديدی! بخوای، من هم، بلاعوض، بهت کمک می کنيم و نخوای هم، نميکنم و.... يا چی؟!
و....يا ميری وو کار سياسی رو، دوباره شروع می کنی و ميشی يک سياسی انقلابی حرفه ای تند و تيز که فقط يک هدف تو زندگيت داری و اونم اينه که اين نظامو از ريشه، وراندازی! کن فيکونش کنی! در اونصورت هم، اگه خواستی، بلاعوض، کمکت ميکنم و اگه هم نخواستی، نميکنم و ...... يا چی؟! و يا هيچی! راه ديگه ای وجود نداره! توی هر سه حالتی که بهت گفتم، آزادی و ميتونی روی دوستی من، حساب کنی. درغير اينصورت، وای به حالت! منظورمو خوب گرفتی؟!.".
گفتم: " بعله". گفت: " داريم می رسيم به ماشين! مطمئنی که سؤالی چيزی نداری؟!".
گفتم: " مطمئنم. ندارم".
رسيديم به ماشين. در عقبو واز کرد و گفت :" عروس خانوم، منتظرته. برو تو". رفتم توی ماشين و نشستم. عروس خانوم با لباس عروسی و توری که روی صورتش کشيده بود، اونطرف صندلی نشسته بود و به رو به روش نيگا ميکرد. حيرون سر گردون، ميخ عروس خانوم شده بودم و داشتم نيگاش ميکردم که جاکش بازجويه، در جلوو وازکرد و نشست روی صندلی کنار راننده وو سرشو چرخوند به طرف عروس خانوم وگفت: " شاه دومادتو آوردم! مگه نميگفتی که دلت براش تنگ شده! پس چرا نيگاش نميکنی؟!".
عروس خانوم، صورتشو بر گردوند طرف من. جاکش بازجويه گفت: " خب! حالا نوبت شاه دوماده که توررو از رو صورت عروس خانومش، بزنه کنار!". بعدش هم به من چشمک زد، يعنی که شروع کن و منم دستمو بردم طرف تورو زدمش بالا وو توره که رفت بالا وو چشمم به چشای گريون و لبای بهم دوخته ی عروس خانوم افتاد، با وجود اونکه تصميم خودمو گرفته بودم که به خاطر نجات تشکيلات، هر جور شده زنده بمونم و خودمو به بيرون برسونم، اما اون چشای گريون و اون لبای بهم دوخته شده، يهو ديوونه ام کرد و ديگه حال خودمو نفهميدم و فقط ديدم که خودمو چرخوندم و دستای توی دستبندمو رسوندم به دستگيره ی ماشين و رانندهه هم، هفت تيرشو گذاشته رو شقيقه ام و منم از خدا خواسته که همين حالا است که شليک کنه و ريغ زحمتو سر بکشم، دستگيره رو دارم می کشم و خودمو می کوبم به در و جاکش بازجويه هم داره به رانندهه ميگه: " بکش کنار اون ماسماسکو. مگه نميبينی که در قفله ووانميشه؟!". بعدش هم رو ميکنه به من و ميگه: " بی خود احساساتی نشو! لباشو، ما ندوختيم. عروس خانومت ديوونه شده! خودش لباشو دوخته! ميشناسيش که چقدر لجبازه!".

داستان ادامه دارد.........


نظر شما؟

نام:

پست الکترونیک(اختياری):

عنوان:

نظر:
codeimgکد روی تصویررا اينجا وارد کنيد:

نظر شما پس از بازبینی توسط مدير سايت منتشر خواهد شد