
در جامعهی ایرانیان مهاجر، سیاست دیگر صرفاً عرصهای برای مبارزه نیست؛ بلکه به معیاری برای سنجش انسانها و روابط میان آنها بدل شده است. این نوشتار، بهطور خلاصه، به ریشههای روانی، تاریخی و اجتماعی این پدیده میپردازد و بر ضرورت بازنگری در پیوندهای انسانی و بازسازی سرمایهی اجتماعی ایرانیان در تبعید تأکید میکند.
در جامعهای چون ایران، سیاست همهچیز را در خود میبلعد؛ از پوشش و موسیقی گرفته تا معاشرت، دینداری و حتی نامگذاری فرزندان. در چنین فضایی، انسان به سوژهای همیشه محتاط تبدیل میشود؛ کسی که باید یا «پنهان» بماند یا «همسو» به نظر برسد.
این افراد بعد از مهاجرت از ایران حتی اگر خود را بیطرف بدانند، زخمها و ترسهای زیستن در آن فضای سیاسی را با خود حمل میکنند. حتی اگر نخواهند سیاسی باشند، اما در جهانی رشد یافتهاند که آنها را ناگزیر به «سیاسی بودن» کرده است.
میل به تعلق داشتن، نیازی است بنیادین. در مهاجرت، بسیاری در پی گروههایی هستند که به آنها احساس امنیت و پذیرش بدهد. اما در غیاب نهادهای فرهنگی یا صنفی منسجم، گرایش سیاسی بدل به جایگزینی برای هویت جمعی میشود. ایرانیان یکدیگر را با برچسبهایی چون «سلطنتطلب»، «اصلاحطلب»، «۵۷ی»، «چپ»، «مجاهد»، «بیطرف»، یا «مأمور نظام» شناسایی و طرد میکنند.
این نگاه، تنها به فضاهای سیاسی محدود نمیماند، بلکه در دوستیها، همکاریهای هنری، دانشگاهی و حتی روابط عاطفی نیز نفوذ میکند. سیاست، از بستری برای گفتوگو، به ابزاری برای داوری بدل میشود.
تاریخ معاصر ایران، سرشار از سرکوب، خیانت و خشونت سیاسی است؛ از اعدامهای دههی ۶۰ تا نفوذهای امنیتی در میان جمعهای اپوزیسیون و بازداشت فعالان مدنی. ذهن ایرانی معاصر، در چنین بستری از بیاعتمادی شکل گرفته است.
در این زمینه، قضاوتهای سیاسی، کارکردی دفاعی مییابند. بسیاری از مهاجران با ذهنیتی زیست میکنند که در آن، خطر همیشه در کمین است: خطر نفوذ، خیانت یا همدستی. این ترس، حتی اگر گاه خیالی باشد، دیوارهای روانی و اجتماعی میسازد که پیوندها را سست و جامعه را از درون فرسوده میکند.
برای بسیاری از ایرانیان، مهاجرت فقط یک جابهجایی مکانی نیست؛ بلکه گسستیست از زبان، فرهنگ و تاریخ. در این خلأ، سیاست به ریسمانی بدل میشود که فرد را به گذشته، به ایرانِ ازدسترفته و به جماعتی از «خودیها» پیوند میدهد.
حتی کسانی که خود را بی طرف میدانند، اغلب موضعی نانوشته دارند که در انتخاب دوست، همکار یا همراه نمایان میشود. این معناجویی سیاسی، تا حدی طبیعی است؛ اما هنگامی که به مرزبندیهای افراطی و طرد دگراندیشان میانجامد، به سمی بدل میشود که سرمایهی اجتماعی را میفرساید، گفتوگو را به انسداد میکشاند و انشقاق را جایگزین همبستگی و همدلی میکند.
بازسازی پیوند انسانی
نخستین گام شاید تمرین تمایز نهادن میان انسان و گرایش سیاسی او باشد. اگر بیاموزیم انسان را با تمام تجربهها، زخمها و تناقضهایش ببینیم—نه فقط از دریچهی باور سیاسیاش—شاید بتوان جامعهای سالمتر و همدلانهتر در تبعید بنا کرد.
ایجاد محیط هایی برای گفتوگو و پیوندهای انسانی امری ضروری است، نه تنها دربارهی سیاست، بلکه دربارهی زندگی، خاطرات، شکستها و رؤیاها. فعالیتهای فرهنگی، هنری و حتی ورزشی میتوانند بستری برای آشتی اجتماعی باشند.
برای رسیدن به جامعهای بالغ و چندصدایی، باید زخمهای روانی برجامانده از سرکوبها را شناسایی و، علیرغم میل درونی، بپذیریم تا امکان تغییر و رشد مثبت فراهم شود. برای بازسازی اعتماد، باید به یاد داشته باشیم که دیگران نیز حق دارند متفاوت بیندیشند؛ و با وجود این تفاوتها، همچنان میتوان در کنارشان ماند.
روزی که بتوانیم با کسی که دیدگاهی متفاوت دارد، همکار، همسفر یا دوست شویم، نخستین گام را بهسوی جامعهای زنده و بالغ برداشتهایم.
به یاد داشته باشیم:
وقتی سیاست همهچیز میشود، اعتماد عمومی کاهش می یابد. در پی آن همکاری و همبستگی فرو می پاشد و این همان شرایطیست که زمینهی بقای حاکمان فاسد و مستبد را فراهم میآورد.
علی سرکوهی
روانشناس، استاد دانشگاه، سوئد